مناظره هشام بن حکم با دانشمند معتزلی:
هـشـام بـه حَکَم، ترتیب یافته مکتب اهل بیت (ع) و از شاگردان و دوستان نزدیک امام صادق (ع) بـود. در آن زمـان یـکـی از پـیـشـوایـان مـذهـب مـعتزله، به نام «عمرو بن عبید» در بصره علیه اهـل بیت تبلیغ مینمود و ضرورت وجود امام (ع) را انکار میکرد. هشام، این عالمِ جوان، برای پاسخ گویی به شبهات «عمرو بن عبید» عازم بصره شد.
هـــشـــام روز جمعهای وارد بـصره شد و به مسجد رفت. گروه زیادی را دید که حلقه زدهاند و «عـمـرو بـن عـبـیـد» در میان آنان نشسته است، در میان جمعیت پیش رفت و نزدیک وی نشست. آنگاه گـفـت: ای مـرد دانشمند! من مردی غریبم؛ اجازه میدهید مساءله ای بپرسم؟ جواب داد آری. گفت: آیا چشم داری؟ جواب داد: فرزندم این چه سؤ الی است، چیزی را که میبینی چـگـونـه از آن میپرسی؟ گفت: سؤ الات من اینگونه است. جواب داد: بپرس، اگر چه پـرسـشـت بـی فایده است! گفت: شما چشم داری؟ گفت آری، پرسید با آن چه میکنی؟ گـفـت با آن رنگها و اشخاص را میبینم. گفت بینی داری؟ گفت: آری. پرسیدم با آن چـه میکنی؟ گفت: با آن میبویم. هشام گفت: دهان (زبان) داری؟ گفت آری. پرسید به چه کارت میآید؟ گفت: با آن مزه را میچشم. گفت: گوش داری؟ گفت آری، پرسید بـا آن چـه میکنی؟ گـفـت بـا آن صـداهـا را میشنوم. گـــفـــت: عـــقـــل داری؟ گـــفـــت: آری، پـــرســـیـــدم بـــا آن چـه میکنی؟ گفت با آن هر چه بر اعضا و حـــواســـم درآیـــد، تـــشـــخـــیـــص میدهم. هـــشـــام گـــفـــت: چـــه نـــیـــازی بــه عـقـل داری بـا آن کـه اعـضـایت صحیح و سالم است؟ پاسخ داد: فرزندم هر گاه یکی از اعضای بدن و حواس آن در چیزی که میبوید یا میبیند یا میچشد یا میشنود، شک و تـردیـد کـنـد آن را بـــه عـــقـــل ارجـــاع میدهد تـــا تـــردیـــدش مـــرتـــفـــع و یـقـیـن حـاصـل نـمـاید. هشام گفت: ای ابا مروان (کنیه عمرو بن عبید)، خدای تبارک و تعالی کـه اعـضـا و جـوارح و حـواس تـو را بـدون امـام (عـقـل) نـگـذاشته تا صحیح را تشخیص داده و شک و تردیدش را به یقین برساند، آیا این هـمـه انسانها را در سرگردانی تردید و اختلاف وامی گذارد و برای آنـان امـامی که در تردید و سرگردانی خود به او رجوع کنند، قرار نداده است؟ او ساکت شد و جوابی نداد، سـپـس به هشام توجه کرد و گفت... تو همان هشامی؟! سپس وی را در آغوش کشید و در جای خود نشانید و تا هشام آنجا بود، سخنی نگفت. (1)
چـنـان کـه از ایـن گـفـتـار مـشـاهـده میشود، امـام بـه مـانـنـد روح و عـقـل و جـان هـسـتـی اسـت که اگر نباشد هستی قرار و ثبات و پویایی نخواهد داشت. البته در طـول تـاریـخ بـسـیار بودند کسانی که سعی کردند همچون «عمرو بن عبید» این باور غلط را بـه مـردم تـفهیم کنند که مسلمانان نیاز به امام ندارند. اما با اندک تاءملی در زمان ما، روشن میشود کـه انـدیشه غلط آنان، دین را به سوی خمودگی، کُهنگی، و غیر پذیرفتنی بودن میکشاند. امروزه در میان تمام فِرَق اسلامی، تنها گروهی که پیرو امامان معصوم (ع) هستند چنان از پـویـایـی و وجـاهـت بـرخـوردارنـد که حتی جوانان سایر فرق، از پیروان و شیعیان چهارده معصوم (ع) الگو میگیرند و راه خویش را به سوی تعالی و پیشرفت هموار میسازند.
پینوشت:
1. اصول کافی، ج 1، ترجمه سید جواد مصطفوی، ص 238 – 240
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید