در واپسین لحظات
آنگاه به من فرمود: علی! به دخترم فاطمه، اموری را توصیه کردهام و از او خواستهام تا آنها را به تو گوشزد کند. (از او بپذیر و) به آنچه میگوید عمل کن، که وی بسیار راستگو و پایدار است. سپس دخترش را در آغوش گرفت و او را به سینه چسبانید و در حالی که او را میبوسید فرمود: پدرت به قربانت ای فاطمه!.
از شنیدن این سخن صدای گریه و شیون فاطمه بلند شد. باز پیامبر وی را در آغوش گرفت و افزود: آری به خدا سوگند که انتقامت گرفته خواهد شد. بی شک خدا از خشم تو خشمگین خواهد شد سپس سه مرتبه فرمود: وای بر ستمکاران... آنگاه خود بشدت گریست.
به خدا قسم هنگامی که رسول خدا به گریه افتاد، خود را در حالی یافتم که گویا پارهای از گوشت تنم جدا شده باشد! قطرات اشک از چشمان پیامبر چونان باران بر چهره و محاسنش جاری بود. و این در حالی بود که از فاطمه جدا نمیشد و پیوسته او را در آغوش خود میفشرد. (لحظات بسیار تلخ و سختی بود) پیامبر در دامن من و سر بر سینهام نهاده بود و حسن و حسین پاهای جدشان را به بوسه گرفته بودند و با اشک چشم و سوز درون، صدا به گریه و شیون بلند کرده بودند و با صدای بلند میگریستند. فاطمه نیز چنان میگریست که من گمان کردم گویا آسمانها و زمین به گریه نشستهاند.
(ساکت کردن او کار آسانی نبود) عاقبت پدر به تسلیت وی پرداخت و گفت: دخترم خدا جانشین من بر شما است. اگر من از میان شما میروم خدا باقی است و او بهترین جانشین است. قسم به آنکه مرا به نبوت برانگیخت، اشک تو، عرش الهی و فرشتگان آن را به گریه انداخت و آسمانها و زمینها و آنچه را که درون آنهاست به ماتم نشاند.
من اگر بگویم جبرئیل هم در آن ساعت حساس حضور داشت، گزاف نگفتهام؛ چه اینکه من صدای ناله و گریهای میشنیدم اما بدرستی صاحب آن را نمیشناختم. ولی در این تردید ندارم که آن صداها و همهمهها از فرشتگان بوده است. و با توجه به دوستی و صداقت دیرینهای که بین او و جبرئیل بود، گمان ندارم که مثل چنین شبی پیامبر را تنها گذاشته باشد. (1)
پینوشت:
1. بحارالانوار، ج 22، ص 491
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید