نهضت دولت عباسى
علويان در گذشته دور
پس از آن كه امويان از شيوه صحيح اسلامى ره به انحراف گشودند، و بر همگان روشن شد كه هدف آنان چيزى جز حكمرانى و سلطهطلبى نبوده... زورگويى در تعيين سرنوشت مردم و سودجويى از امكانات ايشان.. كوشش تامّ در كامجويى و اجراى شهوات در هر مكان و هر زمان كه برايشان دست مى داد.. بى اعتبار نمودن مصالح همه ملّت و خلاصه به بازى گرفتن سرنوشت و خوشبختى ايشان...
و باز پس از آن كه امويان دشمنى با اهلبيت را به آخرين حدّ رسانيدند، آنان را كشتند، به نابودى كشيدند و بساطشان را درهم كوبيدند... به ويژه آن دسته از اهلبيت كه فجايع كربلا بر جانشان روا رفت، خاندان اموى نفرين بر على عليهالسلام را به عنوان شيوه پسنديده خود اتّخاذ كرده بودند، به گونهاى كه كودكانشان اين نفرين را مى آموختند و تا آخر عمر پيوسته تكرارش مى كردند. اولاد على و شيعيانشان را در هر پناهگاهى كه بودند، تعقيب مى كردند و همواره مى كوشيدند تا هرگونه اثرى از آنان را از بين ببرند...
در گرماگرم اين جريانات بود كه رويدادهاى تازهاى در افق رخ نمود. در پرتو مبارزه دائم و افشاگرانه اهلبيت، درك مردم پيوسته از حقايق روز زياد مى شد. آنان بيشتر به چهره كريه خاندان فاسد اموى پى مى بردند. از اين رو طبيعى مى نمود كه عواطف مردم نسبت به اهلبيت روزبهروز بيشتر برانگيخته شود و در برابر، نفرت و كينهشان نيز عليه خاندان اموى رو به اوج گذارد. اينها همه در پرتو افزون شدن فهم و درك مردم بود و اين كه آنان روز به روز حقايق بيشترى را درمى يافتند.
مردم ديگر بخوبى دريافته بودند كه اهلبيت تنها پايگاه استوار و قابل اطمينانى به شمار مى روند كه جز با روى بردن بدان، راه نجات ديگرى برايشان وجود ندارد. اهلبيت آرمان زنده امّت بودند كه در كالبد همگان روح و روان مى دميدند و زندگى را لذّتبخش مى كردند.
تاج و تخت امويان در تندباد سقوط
ديديم چگونه شورشها و آشوبها عليه حكومت اموى از هر سو رو به رشد نهاد، آن هم بدانسان كه رفتهرفته نيرويشان را فرو مى مكيد و بسيار به سستى شان مى كشيد. در اين گيرودار چنان با مردم رودررو قرار گرفتند كه كنترل كشور از دستشان خارج شد و ديگر نتوانستند سلطه خود را بر اوضاع حفظ كنند.
اين شورشها بطور كلّى رنگ و آميزه مذهبى داشت، مانند:
ـ شورش اهل مدينه كه «واقعه حره» ناميده شد.
ـ شورش قاريان كوفه و عراق با عنوان «دير جماجم» به (سال 83 هجرى ) كه پيش از آن قيام مختار و توبهكنندگان به سال 67 رخ داده بود.
ـ قيام يزيدبن وليد همراه با معتزليان كه به انگيزه امر به معروف و نهى از منكر بر ضدّ وليد بن يزيد به سال126 شوريدند.
ـ قيام عبداللَّه بن زبير كه جز دمشق همه جاى ديگر را فراگرفته و تا مدتى هم بر اوضاع مسلّط بود.
ـ شورشى كه عليه هشام در افريقا برپا شد.
ـ و نيز شورشى كه خوارج به رهبرى مردى ملقّب به «طالب الحقّ» (حقستان) به سال 128 به وقوع پيوست.
ـ در خراسان نيز حارث بن سريح در سال116 قيام كرد و مردم را به كتاب خدا و سنّت پيامبرش فرا خواند.
اينها و قيامهاى ديگرى كه جاى ذكر همهشان اينجا نيست همه انگيزه مذهبى داشتند.
اما برخى از شورشهاى ديگر هم بودند كه تنها هدفشان حكمرانى و فرمانروايى بود. از باب مثال، قيام آل مهلب (102 هجرى ) و قيام مطرف بن مغيره را نام مى بريم.
اما در عهد مروان
در ايام حكمرانى «مروان بن محمد جعدى » كه به مروان حمار شهرت يافته بود، اوضاع كشور به بدترين شرايط انفجار رسيده بود. قيامها و شورشها در بيشتر نقاط چنان آتش به پا كرده بود كه سخت خاطر مروان را آشفته مى ساخت. او حتى قادر نبود به شكايت والى خود در خراسان، نصربن سيّار، ترتيب اثر دهد. وى خود در آن سامان با آشوبها و شورشهاى متعدّدى ، سخت دست به گريبان شده بود كه قيام بنى عباس يكى از آنها به شمار مى رفت. اينان به رهبرى ابومسلم خراسانى مردم را به سوى خود فرامى خواندند به گونهاى كه اين دعوت روزبهروز دامنه گستردهترى مى يافت.
* * *
اين رويدادها همه حاكى از انزجار شديد مردم بود كه نسبت به حكومت بنى اميّه و سلطنت مبتنى بر ستم و تجاوزشان ابراز مى شد. غارت اموال مردم، زورگويى در تعيين سرنوشت ملّت و سلب آزادى و امكاناتشان. اين مسايل با توجه به پارهاى از امور كه آن روزها در جريان بود، بخوبى بر ما آشكار است.
مثلاً مى بينيم كه فرمانداران به چيزهايى طمع مى كردند كه بر آدمى قبول آن دشوار مى نمايد. خالد قسرى مى خواست كه فقط حقوق سالانهاش بيست ميليون درهم باشد و چون اختلاس و دزديهايش را هم حساب كنيم مى بينيم كه درآمدش به صد ميليون درهم مى رسيد.(1) حال در جايى كه فرماندار داراى چنين وضعى باشد ببينيد وضع خود خليفه چگونه است. خليفهاى كه با همه ارزشها و صفات خوب و كمالات انسانى دشمنى مى ورزيد. خليفه به گونهاى تحقيرآميز به مردم مى نگريست. در اين باره «كميت» شاعر چنين سروده است:
به مردم چنان مى نگريست كه گويى
صاحب گلهاى است كه گوسفندان
خود را بعبع كنان به هنگام غروب مى نگرد
به انگيزه چيدن پشم و انتخاب يك
رأس فربه،
همراه با لذّت از فرياد و زجر چهارپايان.(2)
آرى ، ملّت سراپا يقين شده بود كه ديگر بنى اميه حقّى ندارند كه خود را همچون رهبران امّت بر مردم تحميل كنند. آنان حتماً فاقد صلاحيّت در اداره امورند و اگر وضع همينگونه ادامه يابد، مردم همگى رو به نيستى كشيده مى شوند.
از اين رو از جاى برخاستند و بر امويان شوريدند و برخى از حقوق خود را از ايشان بازستاندند، و اين شيوه آن چنان ادامه يافت تا سرانجام كشور از وجودشان پاك شد و ديگر اثرى از آنان برجاى نماند.
پيروزى عباسيان امرى طبيعى بود
از اينجا درمى يابيم كه چگونه پيروزى عباسيان در دستيابى به حكومت در آن زمان امرى معجزهآسا يا خارقالعاده نبود، بلكه كاملاً طبيعى مى نمود. چه اوضاع اجتماعى و شرايط حاكم در آن روزگار، زمينه پذيرفتن هرگونه تغيير را در نهاد مردم آماده كرده بود. نه تنها مردم اين آمادگى را پيدا كرده بودند، بلكه به لزوم تحوّل در سطح حكومت نيز معتقد شده بودند.
از اين رو ديگر شگفت نيست اگر بگوئيم، در شرايط آنچنانى هر انقلابى كه رخ مى داد قطعاً به پيروزى مى رسيد. عباسيان چيز ويژهاى براى خود نداشتند، بلكه هر گروه ديگرى هم كه مى خواست انقلاب كند اگر در آن شرايط قرار مى گرفت و از همان شگرد عباسيان سود مى جست و مردم را به سوى خود فرامى خواند، بى شك به پيروزى مى رسيد. شگرد عباسيان را مى توان در سه جهت مشخص، بيان كرد:
جهت نخست
«خويشتن را چنين معرفى مى كردند كه تنها براى نجات مردم از شرّ بنى اميّه آمدهاند. يعنى آمدهاند تا امّت مسلمان را از دردسر و ظلم و تجاوزهاى بى حدّ و حساب اين سلسله رهايى مى بخشند. تبليغ عباسيان همواره بشارتى به رهايى بود و در ضمن به مردم نويد مى داد كه مى خواهند حكومتى عادلانه مبنى بر برابرى ، صلح و امنيت برپا كنند. درست مانند تبليغهاى انتخاباتى كه مملوّ از وعده و دلخوشى دادن به مردم است. عباسيان نيز مانند سياستمداران زمان ما مردم را به آرزوهاى شيرين مجذوب خويشتن مى نمودند. همين وعدهها و همين ايجاد آرزوها بود كه بعداً همان مردم را بر ضدّ حكومت بنى عبّاس برانگيخت، چه ديدند كه آنان نيز عليرغم وعدههاى خود پايههاى حكمرانى را براساس طغيان و عطش سيرى ناپذيرى براى ريختن خون مردمان نهادهاند.» (3)
جهت دوم
عباسيان در نهضت خود بر تازيان زياد تكيه نكردند، چه آنان در اندرون خود به دسته بازى و تجزيه گرائيده بودند. در عوض، دست كمك به سوى غيرعربها دراز كردند كه اينان در آن زمان به چشم حقارت نگريسته مى شدند و در محروميّت شديدى حتى از سادهترين حقوق مشروع خويش كه در پرتو اسلام كسب كرده بودند، بسر مى بردند. حجّاج دستور داده بود كه در كوفه جز امام عرب زبان با مردم نماز نگذارد، و روزى هم به شخصى گفته بود كه جز اعراب كسى شايستگى مقام قضاوت را ندارد. (4)
از قلمرو بصره و سرزمينهاى اطراف آن هر چه غيرعرب بود اخراج گرديد. اين آوارهگان در تظاهرات خود فرياد «وامحمّدا! وا احمدا!» سر داده بودند و بيچارگان نمى دانستند به كجا بروند. البته اهالى بصره نيز از در همدردى با آنان وارد شده در اين ظلم ناروا با ايشان همصدا گرديدند. (5)
برخى مى گفتند: «نماز به يكى از اينها شكسته مى شود: خر، سگ، و غيرعرب (كه مولى خطاب مى شدند، يعنى : برده آزاد شده)..». (6)
روزى معاويه از افزايش جمعيت موالى به خشم آمد و تصميم گرفت كه نيمى از آنان را از دم تيغ بگذراند، ولى «احنف» وى را از اين كار برحذر داشت.. (7)
روزى هم يكى از موالى دخترى از قبيله بنى سليم را به زنى گرفت. «محمد بن بشير خارجى » بيدرنگ سوار بر اسب خود شد و به مدينه آمد و نزد حكمران آنجا كه «ابراهيم بن هشام بن اسماعيل» بود، دادخواهى كرد. حكمران، شوهر عجم را فراخواند و پس از اجراى صيغه طلاق صد ضربه شلاق هم به او زد و علاوه بر همه اينها دسور داد تا موهاى سر، ابرو و ريشش را بتراشند.. آنگاه محمد بن بشير خرسند از اين پيروزى اشعارى سرود، از جمله گفت:
«داورى به سنّت و صدور حكم به عدالت انجام گرفت»
«و خلافت هرگز به آنان كه دورند نمى رسد.» (8)
شكست حكومت مختار نيز به عاملى جز اين نبود كه وى از غير عربها كمك مى گرفت. همين امر سبب شد كه اعراب از گِردَش پراكنده شوند. (9)
ابوالفرج اصفهانى مى گويد: «.. عرب همچنان يكّهتاز بود تا روزى كه دولت عبّاسى تشكيل شد. وقتى يك عرب از خريد برمى گشت و بر سر راه خود يك عجم را مى ديد، كالاى خود را به سويش پرتاب مى كرد و او هم موظّف بود كه بارش را به منزل برساند.» (10)
فرزندان خليفه اگر از زنان عجمشان زاده مى شدند هرگز صلاحيّت رسيدن به مقام خلافت را پيدا نمى كردند. (11)
و خلاصه برخى گفتهاند: كشتن امام حسين كار بزرگى بود كه از پى آن امويان براحتى توانستند جلوى يورش ايرانيان را از ورود به اسلام بگيرند... . (12)
بنابراين، ديگر بسيار طبيعى مى نمود كه موالى (غيرعربها) در ره رهايى از سلطه چنين حكومتى از بذل جان دريغ نكنند، و انتظار مى رفت كه عباسيان بر چنين نيرويى تكيه زنند، همچنان كه از آنان نيز انتظار مى رفت كه دعوت عباسيان را به گرمى پذيرا شوند.
جهت سوم
در آغاز كار، عباسيان كوشيدند كه انقلاب و دعوت خويشتن را در رابطه با اهلبيت انجام دهند.
اكنون بر ما لازم است كه نظر به اهميّت اين موضوع بحث خود را گستردهتر عنوان كنيم. چه اين شگرد آثار مهمّى در طول تاريخ برجاى نهاد.
به علاوه، همين خطّ بود كه عباسيان بيش از همه روى آن حساب مى كردند و آن هم بى اساس نبود، چه عامل اصلى رسيدنشان به قدرت هم همين بود.
اينك بيان مشروح ما:
چه هنگام و چگونه عباسيان دعوت خود را آغاز كردند؟
مسأله مهمى كه اكنون بايد بدان بپردازيم آشنايى با زمان دعوت عباسيان و همچنين شگردى است كه آنان در اين راه به كار مى بردند.
اين دعوت نخست از سوى علويان آغاز شد. دقيقاً نخستين اقدام از سوى ابوهاشم يعنى عبداللَّه محمد بن حنفيّه صورت گرفت كه صف شورشيان را نظم بخشيد و افرادى را به زير پرچم خويش گرد آورد. مانند:محمّدبن على ّ بن عبداللَّه بن عباس، معاوية بن عبداللَّه بن جعفر بن ابيطالب، عبداللَّه بن حارث بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلّب، و ديگران...
اين سه تن به هنگام وفات بر بالين ابن حنفيّه حاضر شدند و او نيز آنان را از جريان كار انقلابيون آگاه ساخت.
پس از مرگ «معاوية بن عبداللَّه» فرزندش عبداللَّه نيز مدّعى وصايت از سوى پدر گرديد. وى معتقدانى گرد خود جمع آورده بود كه پنهانى قايل به امامتش بودند و اين بود تا روزى كه به قتل رسيد.
اما «محمد بن على » (پدر سفّاح و منصور) بسيار زيرك و كاردان بود. همين كه به وسيله ابوهاشم انقلابيون را شناسايى كرد تمام نيروى خود را بكار برد تا با زيركى در آنان نفوذ كرده همه را به زير سلطه خويش درآورد (13) و نگذارد كه به معاوية بن عبداللَّه يا فرزندش نزديك شوند.
محمدبن على همچنان با احتياط كامل و به گونهاى پنهان گام برمى داشت، و بدينسان او به اقدامات زير پرداخته بود:
1 ـ از علويان كناره مى گرفت، چه آنان آوازه و اعتبار بيشترى از وى داشتند. اما در ضمن اگر مى توانست از نفوذشان به نفع خود و دعوت خويشتن سود مى جست. اين كار را نه او بلكه فرزندانش نيز دنبال كردند كه خواهيد ديد...
2 ـ همچنين از گروههاى مختلف سياسى كه به نفع او كار مى كردند نيز دورى مى گزيد.
3 ـ از همه مهمتر آن كه پيوسته توجّه فرمانروايان اموى را از خود و فعاليتهايشان منصرف مى ساخت و هميشه ردّ پا برايشان گم مى كرد.
به انگيزه همين مسايل بود كه محمد بن على سرزمين خراسان را برگزيد و پيروانش را به آنجا گسيل داشت و به دستشان سفارشنامه معروف خود را سپرد. در اين سند سرزمينها و شهرهاى اسلامى بدينگونه تقسيمبندى شده بود: اين قسمت مربوط به علويان است، آن يكى عثمانى ، ديگرى سفيانى و اين قسمت را هم ابوبكر و عمر تحت سيطره خود درآوردهاند...
محمدبن على مبلّغان خود را از تماس گرفتن با فاطميان برحذر مى داشت ولى خود و اطرافيانش و ديگركسانى كه بعداً به راه او رفتند، نزد علويان تظاهر به همبستگى مى كردند، مى گفتند اين دعوت و نهضت به خاطر آنان است. ولى از آن ميان تنها عدّه كمى بودند كه به حقيقت امر آگاه بودند و مى دانستند كه اوضاع دارد به نفع عباسيان جريان پيدا مى كند.
شعارهايى كه براى پيروان خود ساخته بود مبهم و چندپهلو و قابل انطباق با هر گروه و دستهاى بود. مانند: «خشنودى آل محمّد»، شعار «اهلبيت» و از اين قبيل... .
* * *
تا چه حدّ دعوت عباسيان پنهانى صورت مى گرفت؟
ظاهراً يكى از شيفتگان شعارهاى مزبور شخص «عبداللَّه بن معاويه» بود، زيرا مورّخان از جمله ابوالفرج در «مقاتل الطالبيين» ص 168 چنين مى نويسد:
چون «ابن ضباره» بر عبداللَّه بن معاويه فايق آمد، راه خراسان را در پيش گرفت. آنگاه وى نزد ابومسلم رفت تا مگر ياريش كند. ولى ابومسلم او را دستگير و زندانى كرد و سپس مقتولش ساخت.
اين جريان به وضوح بيانگر آن است كه عبداللَّه انتظار كمك از ابومسلم مى داشت، چه مى پنداشت كه ابومسلم به حقيقت به نفع اهلبيت و خرسندى خاندان محمّد صلّى اللَّه عليه و آله و سلّم تبليغ مى كند. بيچاره هرگز به مغزش خطور نكرده بود كه اين دعوت فقط به نفع عباسيان است و بدينگونه اين جريان داشت با زيركى تمام صورت مى گرفت؟
شايد بتوان گفت كه محمد بن على توانسته بود جريان مزبور را حتى از دو فرزند خود، سفّاح و منصور نيز پنهان نگاه بدارد. چه مى بينيم كه آن دو همراه با بنى هاشم، چه عباسيان و چه علويان، و نيز برخى از امويان(14) و چهرههاى قريش به عبداللَّه بن معاويه پيوستند كه قيامش به سال 127 در كوفه بود و سپس در شيراز، كه در آنجا توانست سلطه خود را بر فارس و اطراف آن، حُلوان، قومس، اصفهان، رى ، همدان، قم و اصطخر و راههاى آبى كوفه و بصره گسترده، موقعيّتى بس عظيم به دست آورد.(15)
منصور از سوى عبداللَّه بن معاويه حاكم سرزمين «ايذج» (16) شد و ديگران نيز بر ساير سرزمينها از سوى وى به فرمانروايى منصوب گرديدند. اين كه منصور به عنوان يك هاشمى اين سمت را پذيرفت خود دليل بر آن است كه وى نمى دانست پدرش از آغاز سده يك، يعنى پيش از خروج عبداللَّه بن معاويه، به مدت 28 سال در راه هدف و پيشبرد امر عباسيان به جان مى كوشيد و برايشان تبليغ مى كرد. برعكس، منصور چنان مى پنداشت كه تبليغ به سود اهلبيت و خشنودى آنان است؛ و طبيعى است منظور از اهلبيت، علويان است چه اين واژه بطور اطلاق بر آنان دلالت مى كرد.
در غير اين صورت، اگر محمد بن على داراى دعوت روشن و شناخته شدهاى مى بود و منصور هم از آن آگاهى كامل مى داشت، پذيرفتن حكومت بر ايذج كه ازسوى عبداللَّه بن معاويه به وى تفويض گشته بود، براى دعوت پدرش (محمد بن على ) جداً زيان داشت و بر آن ضربه مهلكى وارد مى ساخت. مگر آن كه بگوييم در آنجا هدف مهمتر ديگرى وجود داشت كه اين مطلب از زيركى آنان حكايت خواهد كرد. يعنى آنان نظرشان اين بود كه اگر دعوتشان به پيروزى برسد هيچ، و گرنه در صورت موفقيت عبداللَّه بن معاويه، وجهه خود را به عنوان يارى دهندگان او حفظ كرده، در مواضع قدرت همچنان باقى خواهند ماند. پس مى توانيم بيعت مكرّر عباسيان را با محمد بن عبداللَّه علوى اينگونه تفسير كنيم.
به علاوه پاسخ منصور نيز توجيه مى گردد كه روزى به شخصى كه از وى درباره محمد بن عبداللَّه علوى مى پرسيد، گفت: «او محمد بن عبداللَّه بن حسن بن حسن، و مهدى ما اهلبيت مى باشد». (17) و نيز در مجلسى كه به بيعت با محمد انجاميد گفته بود: «مردم از همه بيشتر به اين جوان تمايل دارند و از همه سريعتر دعوتش را مى پذيرند.». و باز از امورى كه ثابت مى كند كه عباسيان تا چه حد دعوت خود را پنهان مى داشتند اين كه ابراهيم امام با شادى مژده اخذ بيعت رابراى خويشتن در خراسان مى داد، در حالى كه خودش در مجلسى حضور يافته بود كه داشتند براى محمد بن عبداللَّه بن حسن تجديد بيعت مى كردند.
بنابراين، چنين نتيجه مى گيريم كه عباسيان چهره خويش را پيوسته در نقاب علويان مى پوشاندند، آنان را فريب مى دادند و معتقد بودند كه اگر در فعاليتهاى زيرزمينى خويش پيروز شوند بيعتشان با علويان و تبليغاتشان به نفع ايشان زيانى به حال خودشان نخواهد داشت. و اگر هم شكست بخورند باز مواضع نفوذ و قدرتى در حكومت پسرعموهاى خويش اشغال خواهند كرد.
اين بود خلاصه آنچه كه مى توان درباره دعوت عباسيان بازگو كرد. اكنون لازم است اندكى بيشتر به شرح مراحلى كه برشمرديم بپردازيم، بويژه آن قسمت را بيشتر توضيح دهيم كه اين دعوت مربوط به اهلبيت و علويان مى شد تا ببينيم اينان خود تا چه حد به اين همبستگى اعتماد مى داشتند.
رابط انقلاب با اهلبيت ضرورى مى نمود...
عباسيان ناگزير بودند كه ميان انقلاب خود و اهلبيت خطّ رابطى ترسيم كنند، به چند دليل:
نخست: آن كه بدين وسيله توجه فرمانروايان را از خويشتن به جاى ديگر منصرف مى ساختند.
دوم: آن كه مردم بيشتر به آنان اعتماد مى كردند و از پشتيانى شان برخوردار مى گرديدند.
سوم: آن كه دعوت خود را بدين وسيله از ابتذال و برانگيختن شگفتى مردم مى رهانيدند. چه اينان در سرزمينهاى اسلامى ، آنچنان از شهرت كافى برخوردار نبودند و مردم نيز براى هيچ يك از آنان، برخلاف علويان، حقّ دعوت و حكومت را نمى شناختند. از اين رو با وجود علويان، دعوت عباسيان اگر به سود خودشان آغاز مى شد امرى فريبآميز و باورنكردنى مى نمود.
چهارم: آن كه مى خواستند اعتماد علويان را نيز به خود جلب كنند و اين از همه برايشان مهمتر بود. چه مى خواستند بدين وسيله رقيبى در ميدان تبليغ و دعوت نداشته باشند و نمايش اين كه دارند به نفع علويان تبليغ مى كنند خود آنان را از تحرّك بازدارند.
لذا مى بينيم كه «ابوسلمه خلال» در مقام عذرخواهى از «ابوالعباس سفّاح» كه چرا به امام صادق عليه السلام نامه نوشته و تبليغ را به نام او و براى بيعت با وى انجام داده، چنين اظهار مى دارد: «مى خواستم تا بدينوسيله كار خودمان استوارى يابد». (18)
و براستى هم همينگونه شد. عبّاسيان با اين شگرد كه دعوت خود را به اهلبيت پيوستگى دادند، پيروزى بزرگى را در انقلاب خويشتن كسب كردند، و چنان به قدرت و عظمتى دست يافتند كه از تيررس هر صاحب ادّعايى فراتر رفتند. آنان با اين شگرد تمايل و تأييد امت اسلامى بويژه اهل خراسان را به خود جلب كردند. اهل خراسان كسانى بودند كه دور از جنجال بدعتگزاران و سياستبازان مى زيستند و كسانى بودند كه «هر چند از كوفيان نسبت به اهلبيت كمتر غلوّ مى كردند ولى به نفع ايشان با حماسه بيشترى تبليغ مى كردند». (19) چه آنان راه و رسم محمّد و قرآن را تنها به شيوه على بن ابى طالب عليه السلام آموخته بودند. (20)
مردم خراسان هرگز فراموش نكرده بودند كه در ايّام زمامدارى امويان چه ظلمها و عقوبتهايى را نمى كشيدند. از اين رو ديگر طبيعى بود كه آماده پذيرفتن هرگونه دعوتى بودند كه از سوى اهلبيت آغاز مى شد. آنان حتى حاضر به جانفشانى در اين راه گشته بودند و از آنجا كه سرزمينشان از مركز حكومت، شام، به دور بود، جولانگاه دستجات و احزاب متخاصم با يكديگر مانند عراق نشده بود. در عراق وجود شيعيان، خوارج، مرجئه و ديگر گروهها اوضاع را براى حكومت عباسيان بسى نامساعدتر از خراسان مى نمود. لذا ديديم كه اين مردم خراسان بودند كه به خاطر دوستى با اهلبيت پايههاى حكومت بنى عبّاس را استوار كردند و به هميارى و مساعدت و نيروى شمشيرهايشان خلافت اين خاندان را بر دوش خود كشيدند. بعداً درباره ايرانيان و راز شيعه بودنشانـبه ويژه اهل خراسانـسخن مشروحترى در فصل «آرزوهاى مأمون» و ديگر فصول خواهيم آورد.
منبع خطر براى عباسيان
علويان عامل تهديد بودند
گفتيم حكومت عباسى در آغاز با تكيه بر تبليغ به نفع علويان پاگرفت؛ سپس نام اهل بيت و در مرحله بعد خشنودى خاندان محمّد، شعار تبليغاتيشان بود، لذا راز موفّقيّت عباسيان در ايجاد اين گونه رابطه با اهل بيت بود و نه غير از اين. البتّه آنان در پايان كار از اين ادّعا منحرف شدند و با دعوى خويشاوندى نَسَبى با پيغمبر اكرم، خود را بر امّت اسلامى چيره ساختند.
از اين رو طبيعى بود كه عبّاسيان خطر واقعى را از سوى عموزادگان علوى خود احساس كنند. چه آنان به لحاظ پايگاه معنوى و استدلال بمراتب نيرومندتر و به لحاظ خويشاوندى ، به پيامبر اسلام نزديكتر بودند و اين را عباسيان خود نيز اعتراف كرده بودند.(49)
بنابراين، براى علويان دعوى خلافت بسى موجّه تر مى نمود. بويژه آن كه در ميانشان افراد بسيار شايسته اى يافت مى شدند كه با برخوردارى از بهترين صفات از علم و عقل و درايت و عمق بينش در دين و سياست، براستى در خور احراز مقام خلافت بودند. افزون بر اين، احترام و سپاسى بود كه مردم در ضمير خود نسبت به آنان احساس مى كردند و در برابر صفات برجسته، رفتار بى نظير و ارجمندى و پاكدامنى شان سرِ تعظيم فرود مى آوردند.
به علاوه، بزرگمردان و قهرمانان اسلام از خاندان ابوطالب برخاسته بودند. ابوطالب سرپرست و مربّى پيغمبر اسلام بود، و فرزندش على عليه السلام نيز وصى ّ و پشتيبان وى بود، همين گونه حسن، حسين، زين العابدين و ديگر امامان و همين طور زيدبن على كه بر ضدّ بنى اميّه قيام كرد. در اين جا فرصت آن نيست كه نام ديگر قهرمانان خاندان ابوطالب را ياد كنيم. خداوند از همه آنان خشنود باد!
قهرمانى ها و زندگى حماسى علويان زبانزد همه مردم بود و مقام و منزلت آنان دلها و قلبها را تسخير كرده بود. در اين زمينه كتابهاى فراوانى به رشته تأليف درآمده است.
جان كلام آن كه نسبت به نفوذ علويان در آن ايّام جاى هيچ گونه ترديدى نبود.
وحشت عبّاسيان از علويان
خلفاى عبّاسى از نخستين روزهاى قدرتشان، بخوبى ميزان نفوذ علويان را درك كرده، سخت به وحشت افتاده بودند.. يكى از دلايل اين مطلب آن است كه سفّاح از روزى كه بر سر كار آمد جاسوسانى بر اولاد حسن بگمارد. روزى چون هيأت اعزامى بنى حسن از نزدش خارج شدند به برخى از معتمدان خود گفت: «برو محلّ اقامتشان را آماده كن، و هرگز به محبّتشان خو مگير. هرگاه با آنان تنها مى مانى خود را مايل بدانها و آزرده خاطر از ما نشان بده. اينان به امر خلافت از ما شايسته ترند. هر چه را كه مى گويند و با هر چه روبرو مى شوند، همه را برايم نقل كن..».(50)
پس از سفّاح، اين گونه مراقبت ها به صور گوناگون و با شيوه هاى مختلف صورت مى گرفت كه اين مطلب بخوبى از نوشته هاى مورّخان برمى آيد.(51)
بيم منصور از علويان
مى خواهيد بدانيد كه عباسيان از علويان تا چه حدّ بيمناك بودند؟ به سفارش منصور به فرزندش مهدى توجّه كنيد كه او را به دستگيرى «عيسى بن زيد علوى » تشويق كرده، مى گفت:
«فرزندم، من برايت آنقدر ثروت اندوخته ام كه هيچ خليفه اى پيش از من اين همه نكرده، و آنقدر برايت برده و غلام فراهم آورده ام كه پيش از من خليفه اى نكرده. برايت شهرى در اسلام بنا كردم كه تا پيش از اين وجود نداشته، حال من؛ جز دو تن از هيچ كس نمى ترسم: يكى عيسى بن موسى است و ديگرى عيسى بن زيد. اما عيسى بن موسى به من آنچنان قول و پيمان داده كه از او پذيرفته ام و او كسى است كه حتّى اگر يك بار به من قول بدهد، ديگر بيمى از او ندارم. اما عيسى بن زيد؛ اگر براى پيروزى بر او تمام اين اموال را در راهش خرج كنى و تمام اين بردگان را نابود كنى و اين شهر را هم به ويرانى بكشى ، هرگز ملامتت نمى كنم».(52)
اين همه وحشت منصور از عيسى بن زيد نه به خاطر آن بود كه وى از عظمت فوق العاده اى برخوردار بود، بلكه به اين علت كه در اجتماع اسلامى در آن ايّام اين مطلب پذيرفته شده بود كه خلافت شرعى بايد در اولاد على عليه السّلام استقرار يابد. لذا چون عيسى بن زيد قيام كرد، خوف آن بود كه در سطح گسترده اى مورد تأييد قرار گيرد، چه او از سويى فرزند زيد شهيد بود كه به انتقامِ از بنى اميه برخاسته بود، و از سوى ديگر از دستياران محمد بن عبدالله علوى هم بود كه در مدينه به قتل رسيده بود و سفّاح و منصور نيز چنان كه گفتيم با او بيعت كرده بودند. درباره وى همه به جز امام صادق عليه السلام مى گفتند كه او مهدى امّت است. به علاوه عيسى بن زيد از دستياران ابراهيم، برادر همين محمّدبن عبدالله نيز بود كه در بصره قيام كرده، در باخَمرى به قتل رسيد.
باز از امورى كه دلالت بر واهمه شديد منصور از علويان دارد اين ماجرا است: وى هنگامى كه سرگرم جنگ با محمد بن عبدالله و برادرش ابراهيم بود، شبها خوابش نمى برد. براى سرگرميش دو كنيزك به وى تقديم كرده بودند، ولى او به آنها حتّى نگاه هم نمى كرد. وقتى علّت را پرسيدند فرياد برآورد كه: «اين روزها مجال پرداختن به زنان نيست. مرا هرگز با اين دو كارى نيست مگر روزى كه سر بريده ابراهيم را نزد من و يا سر مرا نزد او ببرند».(53)
منصور بارها امام صادق عليه السّلام را دستگير كرده، مورد عتاب و تهديدش قرار مى داد و متّهمش مى كرد به اين كه انديشه قيام بر ضدّ حكومتش را در سرمى پروراند.
اين گونه مطالب مى رساند كه منصور تا چه حد از علويان بيمناك بود و علّتى هم جز اين نداشت كه مى ديد آنان از تأييد طبقات و گروههاى مختلف برخوردارند...
حتّى هنگامى كه از او پرسيدند بيعت كنندگان با محمّد بن عبدالله چه كسانى هستند، پاسخ داد: «... اولاد على ، اولاد جعفر، اولاد عمر بن خطاب، اولاد زبير بن عوام و بقيه قريش و فرزندان انصار».(54)
بيم مهدى از علويان
اين ديگر از روشنترين مسايل است كه مهدى ـفرزند منصورـنيز از علويان بسى بيمناك بود. لذا هنگامى كه امام كاظم عليه السلام را از زندان آزاد مى كند از او مى خواهد كه بر ضدّش قيام نكند و نه بر ضدّ يكى از اولاد وى .(55)
«عيسى بن زيد» و «حسن بن ابراهيم» پس از فرار از زندان مدّتها تحت تعقيب مهدى بودند و او روزى به همصحبت هاى خود گفت: «اگر روزى به مرد دانايى از زيديان برخورد كنم كه خاندان حسن و عيسى بن زيد را بشناسد، حتماً او را به بهانه استفاده از معلوماتش به استخدام خواهم گرفت تا ميان من و خاندان حسن و عيسى بن زيد واسطه شود. به همين منظور، ربيع آمد و يعقوب بن داود را به وى معرفّى كرد. منزلت يعقوب پيوسته در نزد خليفه مهدى اوج مى گرفت تا به وزارت خويش منصوبش كرد و تمام شؤون خلافت را به وى تفويض نمود.»(56)
همه اينها به منظور آن بود كه مهدى از طريق يعقوب به حسن بن ابراهيم و عيسى بن زيد دست بيابد. در حالى كه همين يعقوب كسى بود كه به جرم قيام عليه منصور به همداستانى با ابراهيم بن عبدالله بن حسن به زندان افتاده بود كه بعداً مهدى او را آزاد مى كند.
يعقوب چون مخفيگاه عيسى بن زيد را به مهدى نشان داد، به اتّهام همكارى با طالبيان به زندان رفت (57) و تا زمان رشيد در آنجا باقى ماند. ولى چه سود كه هنگام خروج از زندان بينايى خود را از دست داده بود.
بيم رشيد از علويان
در زمان رشيد آشوبهاى بسيار ميان اهل سنّت و رافضيان برپا شد.(58)البته آماج اين شورشها خاندان على عليه السلام و هر فرد شريف و ارجمندى از اين خاندان بود.
داستان رشيد با «يحيى بن عبدالله بن حسن» كه در ديلم قيام كرده و پريشان احوالى و اندوههاى فراوانى براى رشيد آفريده بود، مشهورتر از آن است كه نياز به بازگويى داشته باشد. چرا رشيد اندوهگين و دستپاچه نباشد كه يحيى را مردم بسيارى حمايت و پيروى مى كردند. دسته دسته از هر آبادى و شهرى به سويش روان مى شدند و چنان قدرتش بالا گرفته بود كه رشيد را به شدّت دغدغه خاطر دست داد و كار را بر او بسى دشوار نمود. كسى كه ميان وى و يحيى ميانجى شد، فضل بن يحيى بود و چون توانست سرانجام آتش اين نهضت را فرونشاند، مقامى شامخ نزد رشيد يافت و اين آشتى شادى فراوانى بر دل و روحش فروريخت.(59)
البته همان گونه كه مشهور و معروف است بعداً رشيد به يحيى نيز نيرنگ زد.
روزى كه رشيد به مدينه ورود كرد، فقط دويست دينار به امام موسى بن جعفر عليه السلام تقديم نمود، در حالى كه به كسانى كه مزاحمش نبودند، هزاران دينار مى بخشيد. علّت اين كار را براى پسرش مأمون چنين مى گفت كه اگر پول بيشترى در اختيار وى قرار دهد چه بسا كه فردا صدهزار شمشير از سوى شيعيان و دوستان امام به رويش آخته شود.(60)
آنگاه طولى نكشيد كه امام را به اتّهام اين كه ماليات براى خود جمع آورى مى كند، به زندان فرستاد و بعد هم مسموش كرد و بدين وسيله خويشتن را از وى برهانيد. البتّه اين سرنوشت بيشتر امامان شيعه بود.
امّا در روزگار مأمون
در اين ايّام مسأله بسى بزرگ، حسّاس و مهمتر گشته بود. قيامها و آشوبهاى بسيارى ايالات و شهرها را پوشانده بود به گونه اى كه مأمون نمى دانست از كجا شروع كند و چگونه به مقابله با آنها برخيزد. خلاصه آن كه دستگاه خلافت خود را سخت در معرض تندباد حوادث خردكننده، مى يافت.
عقده حقارت عبّاسيان
اين جريانات همه وحشت روزافزون عبّاسيان را طبيعى مى نمود. پيوسته عوامل نگرانى را برايشان مى افزود، بويژه آن كه خود از عقده حقارت بسى رنج مى بردند.
ابومسلم در يكى از نامه هاى خود به منصور نوشت: «... خداوند پس از گمنامى و حقارت و خوارى ، شما را بالا آورد، سپس مرا نيز با توبه نجات بخشيد....».(61)
منصور هم اين موضوع را نزد عمويش، عبدالصمد بن على ، به صراحت بازگفته بود كه ما در ميان مردمى هستيم كه مى دانند ديروز رعيّت بوده و امروز به خلافت رسيده ايم. بنابراين بايد گذشته را فراموش كرد و دستگاه مجازات را بكار انداخت تا بدين وسيله هيبت خود را بر دلهايشان چيره سازيم.
* * *
چون عباسيان مى دانستند كه خطر واقعى از سوى عموزادگان علويشان پيوسته ايشان را تهديد مى كند، بنابراين بر خود لازم مى ديدند كه تكانى بخورند وچاره اى بينديشند و به هر وسيله كه شده و با هر شيوه ممكن با خطر مواجه شوند. بويژه چون از نزديك مشاهده مى كردند كه مردم خيلى زود علويان را اجابت و تأييد و حمايت مى كنند.
اكنون ببينيم عباسيان چگونه اين وضع را چاره جويى كردند؟
و در اين چاره جويى تا چه حدّ پيروز شدند؟
سياست ضد علوى عباسيان
از آنچه گذشت تا حدى به نفوذ علويان و به ارجمنديشان در نظر عموم مردم پى برديم. ديديم چگونه اين خاندان عامل اساسى تهديد عليه عباسيان و دستگاه حكومتشان بشمار مى رفتند.
عباسيان اين حقيقت را به عيان در مى يافتند، لذا مجبور شده بودند كه علويان را از صحنه سياست، بهر ترتيبى شده، بيرون برانند و بدين وسيله نفوذ ونيروهايشان را محدود گردانند.
براى اين منظور، شگردهاى مختلفى به كار مى برند:
نخست از راه استدلال و اقامه دليل بر حقانيت خود برآمدند.
دگرگون ساختن نظريه ميراث
اين يكى از شگردهاى عباسيان بود كه براى مقابله با علويان در سلسله وراثت پيامبر، كه مردم مشروعّيت خلافت را بدان اثبات مى كردند، تغيير دادند. اينان نخست رشته وصايت خود را به اميرالمؤمنين عليه السلام متصل مى كردند كه از او بدين ترتيب پايين مى آمد: از على عليه السلام به فرزندش مّحمد حنيفّه، سپس ابوهاشم، على بن عبدالله بن عباس، فرزندش محمد بن على ،ابراهيم امام، سپس به برادرش سفاّح (62) و همينطور. البتّه آنان مشروعيت خلافت ابوبكر و عمر و عثمان و خلفاى اموى و ديگران را منكر بودند.
درباره اين مطلب، متون تاريخى فراوان موجود است، از آن جمله داستان ابن عون است در رابطهاش با مهدى .وى در خطبهاى كه در رابطه با اهل مدينه در همان سالى كه سفاّح به حج رفته بود، مى گفت:« بعد از پيامبر، شما هر روز كسى را بر خود حاكم قرار داديد: گاهى تيمى ، گاهى عدوى ، زمانى اسدى ، يكبار هم سفيانى و بالاخره روزى هم مروانى تا سرانجام كسى بر شما ظهور كردكه نه نامش را مى شناختيد و نه خاندانش را( مقصودش خودش بود)! او با شمشير بر سر شما تاخت و شما به زور و با ذلّت در برابرش تسليم شديد.بدانيد كه خاندان محمّد امامان هدايتند، و مشعل راه تقوا و سروران و رهبران ما بشمار مى روند …»(63)
پس در آغاز كار عباسيان رشته قدرت را در امر وصايت به حضرت على عليه السلام متّصل مى كردند و مشروعيت خلافت سه خليفه را منكر مى شدند.البته پس از مدتى از اين موضع عدول كردند ولى باز با اعتراف به اين مطلب كه وصايت در اولاد على عليه السلام استوار مانده است.
مهدى به تأسيس گروهى (64) پرداخت كه مدّعى بودند پس از پيامبراسلام، پيشوا عباس بن عبدالمطلب است كه بعد از او فرزندش عبدالله، سپس نوهاش على ، و سپس فرزندش على ، محمّد و همينطور به پايين يكى پس از ديگرى به مقام امامت رسيدهاند.اينان از ابوبكر، عمر و عثمان همچنان برائت مى جستند، ولى بيعت با على بن ابيطالب را جايز مى شمردند زيرا عباس نيز خودش اين اجازه را صادر كرده بود .(65) اين گروه به نام «راونديه » و شيعه عبّاسى خوانده مى شدند.
اما در زمان مأمون اثرى از اين گروه نبود، زيرا سياست وى اقتضا مى كرد كه ولو براى مدت كوتاهى هم كه شده، از اشاعه اين فكر جلوگيرى كند.
ارزيابى مقام امام على (ع)
وقتى دانستيم كه ابراز دوستى مأمون با على بن ابيطالب و فرزندانش به انگيزه شرايط خاص سياسى بود، ديگر قانع مى شويم كه سنگينى كفه على در مقام ارزيابى نزد عباسيان در آن زمان يك امر ظاهرى بود كه شرايط سياسى پديدش آورده بود، و يا جزئى از شگردهاى آنان براى مقابله با علويان كه عباسيان در اين مسئله در هر موقعيتى به گونهاى موضع مى گرفتند. مثلاً مأمون براى على ارج قايل بود در حاليكه همين على در نزد منصور يا رشيد هرگز از چنين اعتبارى برخوردار نبود. ولى اگر واقع امر را بخواهيد على از نظر هيچ كدامشان ارزشى نداشت.
سوء استفاده از لقب مهدى
منصور نيز قصد كوبيدن علويان را از طريق استدلال داشت. ولى براى اين كار شيوه ديگرى را به كار گرفته بود. چون مى ديد كه مردم بسيارى (به جز امام صادق) مهدى بودن « محمد بن عبدالله علوى »را پذيرفتهاند، تصميم گرفت كه اين پديده را نيز پايمال كند. لذا فرزند خود را مهدى لقب داد تا چون به خلافت برسد تكرار اين لقب ذهن مردم را كم كم از محمد بن عبدالله علوى دور گرداند.
روزى منصور يكى از غلامان خود را پاى منبر محمد بن عبدالله فرستاد تا ببيند او چه مى گويد. پس از بازگشت تعريف كرد كه محمد مى گفت: « شما ترديدى نداريد كه من مهدى هستم.» منصور از شنيدن اين كلام گفت: « دروغ مى گويد دشمن خدا، چه مهدى او نيست بلكه فرزند من است.»(66)
سپس براى متقاعد كردن مردم، منصور به سراغ كسانى رفت كه برايش حديث بسازند و بر پيغمبر اين گفته دروغ را نسبت دهند كه « مهدى امّت » همان فرزند اوست.(67) در مورد اينگونه احاديث احمد امين مصرى و ديگران به دروغ و جعلى بودنشان اعتراف كردهاند.(68)
مسلم بن قتيبه مى گويد:« منصور روزى مرا احضار كرد، چون بر او وارد شدم گفت: محمد بن عبذالله به نام مهدى قيام كرده، ولى به خدا سوگند كه او مهدى نيست. مطلبى كه مى خواهم به تو بگويم و تا كنون به كسى اظهار نكردهام اين است كه فرزند من نيز كه دربارهاش روايت هم آمده، مهدى نمى باشد. من به اين انتساب تنها تيمّن جسته و آن را به فال نيك گرفتهام.»(69)
مهدى خليفه خودش هم اقرار مى كرد كه اين فقط پدرش بود كه با آوردن رواياتى او را مهدى معرفى كرده بود.(70)
اما اينها هيچ كدام كافى نبود
در هيچ يك از اين شگردها عباسيان كارايى نديدند و جريان امور پيوسته برخلاف مصالح ايشان را در برابر علويان نگشايند، چه با اين كار به آنان فرصت مى دادند كه تمام خصوصيات و مزاياى خود را براى مردم به اثبات برسانند. و در برابر، عبّاسيان را نيز شديداً به رسوايى كشانده، پرده از چهره واقعيشان نزد مردم برمى داشتند.
از اين رو، بايد شگردهاى ديگرى به منظور از بين بردن علويان در پيش گرفت. لذا آنان را شديداً زير نظر مى گرفتند و لحظهاى از حالات و حركاتشان غفلت نمى ورزيدند. البته اين شيوه را سفاح شروع كرد و سپس خلفاى بعد از او همه پيروى كردند. امّا ديدند كه حتّى تهديد و ارعاب كه عليه علويان به منظور لوث كردن شخصيّت و معنويتشان اعمال مى شد، كارگر نمى آمد.
به مصادره اموال علويان، خراب كردن خانهها و محدود كردن كار و كسبشان روى آوردند و به قدرى وضع زندگى ماديشان را به وخا مت كشاندند كه زنان علوى براى گزاردن نماز، لباسهاى يكديگر را از هم قرض مى گرفتند.(71) ولى اينها نيز هرگز پاسخگوى هدف عباسيان نبود…
علويان را از مردم جدا مى كردند، نمى گذاشتند كسى با آنان تماس بگيرد تا بتوانند زمينه باور كردن شايعات و دروغپردازيهاى خود را فراهم آورند. چه شيوه پسنديده علويان، بويژه اهل بيت،خود هر گونه شايعهاى را تكذيب مى كرد، و رفتار نمونهشان هر افترايى را دفع مى نمود.
آزار و طرد و به زندان افكندن دهها و صدها نفر آن هم در سلولهاى وحشتناكى كه هر كس وارد آنها مى شد اميدى به رهاييش نبود؛ چه ورود به چنين سلولهايى يعني ورود به گور… مسموم كردن شخصيتهايى كه جرأت تجاوز آشكار بر او را نمى كردند.. اينها هيچكدام برايشان كافى نبود. آنها در واقع به خون علويان تشنه و در شكنجهشان بسيار تنوع طلب بودند. هر روز شيوه جديدى را مى گزيدند. عدهّاى را به ديوارها ميخكوب مى كردند، عدهّاى را مى كشتند،عدهاّى را هم در استوانهها قرار مى دادند. اما قتلهاى دستهجمعى علويان روشن تر از آن است كه نيازى به بيان داشته باشد. داستان منصور با اولاد حسن را تقريباً در تمام كتابهاى تاريخى نوشتهاند و همينطور ماجراى شصت علوى ، كه به فرمان منصور همه بجز يك تن از آنان كه پسر بچه اى خردسال بود، از دم تيغ گذشتند.(72)
موضعگيرى هر خليفه به طور جداگانه
اكنون به موضعگيري هر يك از خلفاي عباسي بطور جداگانه اشاره مى كنيم :
اما سفاح :
احمد امين درباره وى چنين مى گويد: « زندگيش سراپا خونريزى و نابودكردن مخالفان بود.» (73)
ژنرال جلوب در كتاب خود چنين مى نويسد: « سفاح و منصور با توطئه بر سر كار آمدند . از اينرو پس از پيروزى براى تحكيم مبانى حكومت خود دست به خونريزى يازيدند بويژه خون عموزادگانشان ، از بنى اميه و از اولاد على بن ابيطالب را … »(74)
خوارزمى درباره سفاح مى نويسد: « بر علويان ، اين ابومجرم (پدر گناهكار ) بود كه مسلط شده بود نه ابومسلم (پدر مسلمان ) . اين مرد آنان را زير هر سنگ و كلوخى كه مى يافت مى كشت و در هر دشت و كوهستانى به تعقيبشان مى پرداخت…»(75)
اما منصور:
منصور كسى بود كه از كشتن برادرزاده خود سفاح (76)، عمويش عبدالله بن على و يا ابومسلم بنيانگذار حكومتش ، ابانورزيد . در سال 148 به مكه رفت تا امام صادق عليه السلام را دستگير كند هر چند كه موفق نشد (77).
لقب منصور را نيز پس از پيروزيش بر علويان بر خود نهاده بود (78).
منصور كسى بود كه ميان عباسيان و علويان اختلاف و آشوب بر پا كرد. (79) هنگامى كه تصميم به كشتن امام صادق گرفت اعتراف كرد كه قربانيان بسيارى از علويان داشته ، مى گفت :
« … تاكنون از ذرّيّه فاطمه هزار تن يا بيشتر را كشته ام ولى آقا و پيشوايشان جعفربن محمّد هنوز زنده است …»(80)
البته اين سخن از وى در آغاز خلافتش شنيده شد، حال حساب كنيد و ببينيد كه تا پايان كار چقدر قربانى داشته است !!
منصور موزه اى از سرهاى بريده قربانيان خود كه از علويان بود، ترتيب داده بود كه آن را به عنوان مرده ريگ خود به فرزندش مهدى منتقل نمود . بر فراز هر سوى تكه كاغذى نصب شده بود كه مشخصات صاحبش را بازگو مى كرد . اين سرها به پيرمردان ، جوانان و حتى كودكانى از علويان تعلق داشتند.(81)
منصور كسى بود كه عمويش عبدالصمد بن على در پاسخ به ملامتش كه چرا در قاموسش عفو وجود ندارد، گفت : « هنوز استخوان هاى بنى مروان نپوسيده و هنوز خاندان ابيطالب شمشير در نيام نبرده اند . ما در ميان مردمى بسر مى بريم كه ديروز ما را ديده اند . ما ديروز رعيّت بوديم ولى حالا به خلافت رسيده ايم . بنابراين ، جز با فراموش كردن عفو و بكار گرفتن مجازاتها نمى توانيم هيبت خود را بر آنان چيره سازيم …»(82) و هم او بود كه به امام صادق مى گفت: « حتماً ترا مي كشم ، اهل خانواده ات را هم نابود مى كنم تا از شما كسى نماند كه بتواند كوچكترين عرض اندامى كند …»(83)
منصور نخستين كسى بود كه ويران كردن مرقد امام حسين در كربلا را بدعت نهاد .(84) وى علويان را در اسطوانه هايى قرار داد، بر سينه ديوار به ميخشان مى كشيد . بر اين مطلب يعقوبى و ديگران تصريح كرده اند، هم چنين در زندان هاى زيرزمينى چندان به بندشان مى كشيد كه از گرسنگى يا بوهاى متعفّن جان مى دادند، چه نمى توانستند براى قضاى حاجت از سلول خود بيرون بروند. وقتى يكى از زندانيان مى مرد او را همانجا كنار زندانى ديگر رها مى كردند تا بپوسد و در پايان ، ساختمان زندان را بر جنازه هاي متلاشى شده و متعفن و حتى زندانيانى كه هنوز جانى به تن و زنجيره هايى بر پا داشتند ، ويران مى كردند. مشهور است كه منصور با بنى حسن چنين معامله اى نمود. كوتاه آنكه رفتار منصور با اولاد على كثيفترين صفحات تاريخ عبّاسى را پر كرده است. (85)
امّا مهدى :
اين خليفه وزير خود ، يعقوب بن داود را در يك زندان زيرزمينى به بند كشيد و بر فرازش بارگاهى ساخت و او چندان بماند تا چشمانش كور و موهاى بدنش مانند بدن جانوران بلند شد، چنانكه در پيش گفتيم اتّهام يعقوب اين بود كه طالبيين را مساعدت مى كرد.
مهدى كسى بود كه از حربه كفر براى نابودى تمام دشمنان خود ، به ويژه علويان و شيعيانشان ، استفاده مى كرد.
دكتر احمد شلبى مي نويسد: « در بسيارى از موارد كسانى را كه از هر تخلّفى تبرئه مى شدند، به اتّهام بيدينى از دم تيغ مى گذاراند …»(86)
ابن مفضل كتابى براى مهدى تأ ليف كرد كه به شرح فرقه هاى مذهبى پرداخته بود و البته فرقه هايى را هم از پيش خود ساخته بود كه دلخواه مهدى براى تعقيب و نابوديشان مى بود. مثلاً با آنكه افرادى نظير ز راه ، عمار ساباطى ، ابن ابى يعفور، هيچكدام مؤسّس فرقه اى نبودند با اين وصف نويسنده مزبور فرقه هايى به نام ايشان اختراع كرده بود ، مانند فرقه «زرّاريه» ، «عمّاريه» ، «يعفوريه » ، «جواليفيّه »، و پيروان سليمان اقطع . فقط هشام بن حكم باقى مانده بود كه به نامش فرقه «هشاميه» را جعل نكرده بود .(87)
امّا هادى :
«طالبيان را بينهايت تهديد مى كرد ، هر جا بودند به سراغشان مى رفت ، مستمّرى و حقوقشان را قطع كرده و به همه جا دستور دستگيريشان را صادر كرده بود.(88) چنانچه موّرخان نوشته اند، ماجراى مشهور فخّ تنها بخاطر آزار علويان و رفتار خشونت آميز با ايشان صورت گرفت. تعداد سرهايى كه از بدنها جدا شد به صد و چند مى رسيد. زنان و كودكان به اسارت گرفته شدند و اسرا و حتّى كودكانشان را هم كشتند .
امّا رشيد :
وى كسى بود كه به تعبير خوارزمى « درخت نبوّت را از شاخ و برگ برهنه كرد و نهال امامت را از بن برآورد.».(89)
او هرگز از خدا ترسى نداشت و دليل اين بيشرمى همان نحوه رفتارش با بزرگان خاندان على عليه السلام ، يعنى اولاد دختر پيامبر بود كه هرگز جرمى نداشتند…»(90) و آنقدر از شيعيان بدش مى آمد كه شاعران به منظور تقرّب جستن به او ، اشعار هجو خاندان على را مى سرودند.
رشيد سوگند خورده بود كه اين خاندان فرزندان و پيروانشان را از ريشه برافكند ، مى گفت: «… تا كى خاندان فرزندان ابوطالب را تحمّل كنم. به خدا سوگند كه مى كشم ، هم خودشان را و هم شيعيان را …»(91)
او چون به خلافت رسيد تمام طالبيان را از بغداد به مدينه راند .(92) و اين به انگيزه ، تنّفر و كينه اى بود كه به آنان مى ورزيد..
«… او كاملاً به جان علويان افتاده بود . گام به گام آنها را تعقيب مى كرد و به قتلشان مى رسانيد..»(93)
«اولاد و شيعيان فاطمه را پيوسته مى كشت»(94)
هنگامى كه جلودى را به جنگ «محمّد بن جعفربن محمّد» فرستاد به او دستور داد كه خانه هاى خاندان ابوطالب را در مدينه غارت كند، از زنانشان هر چه لباس و زيور است بر بايد به گونه اى كه براى هر زنى بيش از يك جامه باقى نماند.(95)
رشيد كسى بود كه مرقد امام حسين را خراب كرد و زمين كربلا را به زير شخم برد. به علاوه، درخت سدرى را كه در كنار آن بقعه شريف ، زائران را سايبان مى بود، بريد. البتّه اين عمل به دست كارگزارش در كوفه، موسى بن عيسى بن موسى عباسى ،صورت گرفت .(96)
از همه فجيعتر و از تمام اين فجايع هولناكتر آن بود كه دست به خون رهبر پيشوايان علويان ، يعنى امام موسى بن جعفر عليه السلام بيالود.
عقاد خطاب به رشيد با اشاره به نبش قبرى كه از امام حسين عليه السلام كرده بود، گفت : «…گويا مى ترسيدند كه شيعيان على ، قبر تو را هم نبش كنند، از اينرو ترا در قبر پيشواى علوى (امام رضا ) نهادند تا از نبش قبر و اهانت پس از مرگ رهايى يابى … شگفتا كه فرندان على به قلمرو گسترده تو پناه مى آوردند ولى در همه جا تنگى مى ديدند . اما پيروان تو كه در جستجوى پناهگاهى برآمدند تا جسد در قبر يكى از همان پناهندگان بى پناه نهاده شده …»(97) وي با اين جملات اشاره به قبر امام رضا عليه السلام مى كند كه رشيد نيز در كنار آن مدفون گشته. «محمّد بن حبيب ضبى » نيز با اشاره به اين مطلب چنين سروده :
«در طوس دو گور است كه در يكى هدايت آرميده « و در ديگرى گمراهى كه خاكش ، خاكستر آتش است « همجوارى ضلالت با پاكى افزون كننده غذابش است و فراهم آورنده خواريش ستمگريهاى رشيد به حدى رسيده بود كه مردم او را دشمن على (على ) باور مى داشتند ولى او خود موضع دفاعى گرفته برايشان سوگند مى خورد كه على را دوست دارد.
اسحاق هاشمى نقل مى كند : « روزى نزد رشيد بوديم و او مى گفت ، شنيده ام كه مردم مى پندارند من نسبت به على كينه مى توزم ، به خدا سوگند هرگز كسى را به اندازه او دوست نداشته ام . ولى اين علويان سختگيرترين مردمند.»
(98)آنگاه گناه اين پندار مردم را به گردن علويان انداخته گفت : اين علويان به بنى اميّه بيشتر تمايل دارند تا عباسيان .. رشيد حتّى در برابر علماى بزرگ از رفتار خود با طالبيان علناً توبه كرد.(99)
البتّه اين ژستها براى رشيد پس از آن همه تعقيب و كشتار علويان ، امرى طبيعى مى نمود و بالاخره ، ستمگريهاى رشيد تا بدانجا اوج گرفت كه در برخى اين پندار را تقويت كرد كه علّت بيعت مأمون با امام رضا به عنوان وليعهد ، به خاطر زدودن جرايم رشيد بوده كه عليه خاندان على عليه السلام مرتكب شده بود. اين مطلب را بيهقى وصولى ذكر كرده اند. (100)
امّا مأمون :
در بسيارى از فصول آينده به گوشه هايى از رفتار اين خليفه با خاندان على اشاره خواهيم كرد.
امّا تاكنون بياييم كمى از شاعران بشنويم كه چگونه برخى حقايق را براى ما بازگو مى كنند تا بهتر به اين نكته پى ببريم . عباسيان بر اثر ترسى كه از علويان داشتند، عليه شان برخاسته و با قتل و ظلم و آزار در معرض آنگونه شكنجه هاى گوناگون قرارشان دادند. عبّاسيان مى خواستند ريشه علويان را براندازند و محيط را براى خود چنان مساعد و بى مزاحم گردانند كه ديگر كسى نباشد تا قدرتشان را تهديد كند . انحصار طلبى در قدرت ، به آنان اجازه نمى داد كه كسى شايسته تر از خود را در روى زمين ببينند . مردم با مشاهده جنايات عباسيان ديگر جنايات بنى اميّه را فراموش كرده بودند. يكى از شعرا مى گفت :
« سوگند به خدا كه بنى اميّه نكرد
« حتّى يكدهم آنچه را كه بنى عباس كرد .(101)
شاعر ديگرى به نام ابوعطاء افلح بن يسار الندى ، متوفا به سال 180 هجرى ، كه عصر اموى و عباسى هر دو را درك كرده بود ، در زمان سفّاح چنين سرود :
« ايكاش ظلم بنى مروان بر ما همچنان ادامه مى يافت
« و ايكاش عدل بنى عباس در آتش فرو مى سوخت (102)
على بن عبّاس ، شاعرى كه به ابن رومى شهرت يافته و از غلامان معتصم بود، قصيده اى دارد كه در آن مى گويد:
« فرزندان مصطفى ! مردم چقدر گوشتهاى شما را به دندان دريدند
« كوچكترين مصيبت شما بيكسى و يا قتل است
« گويى هر لحظه اى كه مى گذرد براى پيغمبر
« كشته پاك سرشتى به خون آغشته گردد.
امّا متون ديگر :
«وان ولوتن » مى نويسد : « علويان نظير آنهمه آزارى را كه در عهد خلفاى نخستين عباسى كشيدند ، هرگز به عمر خود نديده بودند…»(103)
خضرى نيز مى گويد : « بهره خاندان على از قتل و طرد در زمان خلافت بنى هاشم (عباسيان ) بمراتب شديدتر و خشنتر از زمان بنى اميّه بود، بويژه در زمان منصور و رشيد و متوكّل ، در اين حكومت مجرّد تمايل داشتن به يكى از اولاد على اتّهامى كافى براى از دست دادن جان و مصادره اموال انسان بشمار مى رفت . اين سرنوشت گريبانگير برخى از وزرا و نزديكان هم شد …» (104)
هنگامى كه ابراهيم بن هرمه در زمان منصور به مدينه وارد شد، يكى از علويان نزدش آمد . ابراهيم به او گفت : « از من دور شو، مرا مهدور الدّم مكن ..» (105)
به علاوه ، از داستان ديگر همين ابن هرمه چنين بر مى آيد كه عباسيان مردم را حتّى به خاطر دوستى با اهلبيت در زمان امويان ، مجازات مى كردند.
جلودى كسى بود كه از سوى رشيد مأمور هجوم بر خانه هاى آل ابيطالب شده بود. وقتى مأمون ولايتعهدى امام رضا را تصويب كرد ، جلودى به وى گفت :
« شما را به خدا مى سپارم اى امير مؤمنان از اينكه امرى را كه خدا ويژه شما نموده به دست دشمنان خود بسپارى . يعنى همان كسانى كه به دست پدران شما بقتل مى رسيدند و پيوسته آواره شهرها بودند .(106)
رشيد از كارگزار خود در مدينه خواسته بود كه از علويان بخواهد برخى كفيل برخى ديگر شوند ، (107) تا اگر پس از احضار نزد مقامات رسمى غيبت مى كردند، كفيل به مجازات مى رسيد.
اعتراف مأمون :
مأمون در نامه اى كه براى عبّاسيان فرستاد كه در قسمتى از آن از حسن سياست امام على عليه السلام با فرزندان عباس سخن گفته بود، مى نويسد:
«… تا آنكه خدا كار را به دست ما سپرد ، و ما آنان را خوار كرديم ، و در مضيقه قرارشان داديم و بيش از بنى اميّه به قتلشان رسانيديم . امويان فقط كسانى را مى كشتند كه شمشير به رويشان مى كشيدند ، ولى ما همه را از دم تيغ مى گذرانديم . حال اى بزرگان هاشمى ، از شما سؤال مى شود به چه گناهى آنان كشته شدند؟ تقصير افرادى كه در دجله و فرات افكنده شدند يا در بغداد و كوفه مدفون گشتند ، چه بود ؟»
قسمتى از نامه خوارزمى به اهل نيشابور
كافى است كه خواننده اى به كتاب مقاتل الطالبيين نوشته ابوالفرج اصفهانى مراجعه كند، هر چند كه اين كتاب جامع همه مطالب نيست ، ولى پاره اى از آنها را نقل كرده است . همينگونه كتاب مختصر اخبار الخلفا از ابن ساعى ، بويژه در صفحه 26، و يا ساير كتب تاريخى و روائى كه بيانگر ستمها و بيداد گريهايى است كه در آن برهه از زمان بر فرزندان و شيعيان علي فرو مى باريد.
اكنون قسمتهايى از نامه ابوبكر خوارزمى را كه به اهل نيشابور نگاشته بود، نقل مى كنيم . وى پس از ياد كردن از بسيارى از طالبيين كه به دست امويان و عباسيان كشته شدند و در شمار آنان امام رضا نيز بود ( كه به دست مأمون مسموم گرديده بود ) مى نويسد :
« چون اين حريم را هتك كردند و اين گناه بزرگ را مرتكب شدند ، خدا بر آنان غضب كرده ، سلطنت را از چنگشان بدر آورد و « ابومجرم » نه ابومسلم را بر جانشان مسلّط كرد . اين مرد ، كه خدا هرگز نظر رحمت بر او نيفكند ، صلابت علويان و نرمش عباسيان را بنگريست . آنگاه تقوايش را رها كرد و از هواى خود پيروى نمود و كشتن عبدالله بن معاويةبن عبدالله بن جعفر بن ابيطالب ، آخرت خويش را به دنيا فروخت . طاغوتهاى خراسان ، كردهاى اصفهان و خوارج سجستان را بر خاندان ابيطالب مسلّط كرد ، آنان زير هر سنگ و كلوخى و در هر دشت و كوهى كه مى يافت ، تعقيب مى كرد. سرانجام محبوبترين شخص مورد نظر خود را بر خودش مسلّط كرد ، كه او را بكشت همانگونه كه او ديگران را مى كشت و گرفتارش ساخت همانگونه كه او مردم را در اخذ بيعت گرفتار مى نمود . اين شخص فايده اى براى ابومسلم نداشت در حالى كه او براى جلب خشنوديش خدا را به خشم آورده بود، دنيا را در اختيار دوانيقى قرار داد و او نيز با ستمگرى و تركتازى و حكومت پرداخت . زندانهاى خود را با افراد خاندان رسالت و سرچشمه پاكى و طهارت پر كرد . غايبانشان را تعقيب و حاضرانشان را دستگير مى كرد تا عبدالله بن محمد بن عبدالله حسنى را در سند به دست عمر بن هشام ثعلبى بكشت …
« تازه اين در مقام مقايسه با كشتار هارون و رفتار موسى با آنان چندان مهم نمى نمايد . حتماً دانستيد كه موسى چه بر سر حسن (108) بن على در فخّ آورد ، و هارون نيز چه فجايعى بر على بن افطس حسينى روا داشت . خلاصه آنكه هارون در حالى مرد كه درخت نبوت را از شاخ و برگ برهنه كرده و نهال امامت را از ريشه برافكنده بود.
« مالياتها جمع آ ور مى شد ولى سپس آنها را ميان ديلميان ، تركها ، اهل مغرب و فرغانه تقسيم مى كردند . چون يكى از پيشوايان راستين و سروى از سروران خاندان پيغمبر در مى گذشت كسى جنازه اش را تشييع نمى كرد و مرقدش را با گج نمى آراست . امّا وقتى دلقك يا بازيگر و يا قاتلى از خودشان مى مرد ، علما و قضات بر جنازه اش حضور مى يافتند و رهبران و حكمرانان بر مجالس سوگوارش مى نشستند .
« مادّى و سوفسطايى در كشورشان امنيّت داشت . كسى متعرّض كسانى كه كتابهاى فلسفى و مانوى را تدريس مى كردند، نمى شد . ولى هر شيعه اى سرانجام به قتل مى رسيد ، و هركس كه نامش على بود خونش به هدر مى رفت .
« شعراى قريش در عهد جاهليت اشعارى در هجو امير المؤمنين و اشعارى برضدّ مسلمانان سروده بودند . حال اين اشعار را اين خاندان سفله پرور جمع آورى مى كردند و دستور مى دادند كه رواياتى همچون واقدى ، و هب بن منبه تميمى ، كلبى ، شرقى ابن قطامى ، هيثم بن عدى و دأب بن كنانى به روايت آنها بپردازند . آنگاه برخى از شعراى شيعه كه مناقب وصى پيغمبر و يا معجزات او را مى سرودند ، زبانشان بريده و ديوانشان دريده مى شد . سرنوشت شاعرانى همجون عبدالله بن عمار برقى همين بود . كميت بن زيد اسدى نيز در معرض اين عقوبات قرار گرفت ، منصور بن زبرقان نمرى نبش قبر شد ، و دعبل بن على خزاعى هم به همين علّت سر به نيست شد . اگر با افرادى چون مروان بن ابى حفصه يمامى يا على بن جهم شامى مهربانى مى شد به خاطر آن بود كه اينان در دشنام دادن به على افراط مى كردند ، و كار به جايى رسيده بود كه هارون بن خيرزان و جعفر ملقب به متوكّل على الرحمن ( كه در واقع متوكّل على الشيطان بود ) هيچ مالى يا عطيّه اى نمى بخشيدند مگر به كسى كه خاندان ابيطالب را دشنام دهد و دشنام دهندگان را يارى كند .
« شگفت انگيزتر آنكه بني عبّاس شاعراني هم داشتند كه با نداي حق بر سرشان فرياد مى كشيدند و در فضايل كشته شدگان و قربانيانشان اشعار جالبى مى سرودند.»
« چگونه ملامت نكنيم قومى را كه عموزادگان خود را از گرسنگى مى كشند ولى بر سرزمينهاى ترك و ديلم طلا و نقره نثار مى كنند . از مغربى و فرغانى يارى مى طلبند ولى بر مهاجر و انصار ستم روا مى دارند . نبطى ها و ساير عجمها را كه حتّى از حرف زدن درست عاجزند ، به وزارت و فرماندهى مى گمارند ، ولى خاندان ابيطالب را از ميراث مادرشان و حقوق مالى جدّشان باز مى دارند . يك فرد علوى در آرزوى لقمه نانى است كه از او دريغ مى شود . ماليات مصر و اهواز و صدقات حجاز و مكّه و مدينه مخارج اين افراد را تأمين مى كرد : ابن ابى مريم مدينى ، ابراهيم موصلى ، ابن جامع سهمى ، زلزل ضارب ، بر صوماى نوازنده ، تيولهاى بختيشوع مسيحى ( كه معادل خوراك يك شهر را مى بلعيدند)….
« چه بگويم از گروهى كه حيوانات وحشى را به جان زنان مسلمان مى انداختند . خاك مرقد امام حسين را با گاو آهن شخم مى زدند و زائرانش را تبعيد مى كردند . باز چه بگويم از گروهى كه نطفه مى زدگان را در رحم كنيزكان خواننده مى ريختند ! چه بگويم از گروهى سرچشمه زنا و بچه بازى و لواط بودند ! ابراهيم بن مهدى ، آوازه خوان ، و معتزّ ، زن صفت ، و فرزند زبيده ، سبك مغز و كينه توز بود. مأمون نيز برادر خود را كشت ، منتصر به قتل پدر خويش دست بيالود ، موسى بن مهدى ، مادرش را و معتضد نيز عمويش را مسموم كرد ».
دوباره پس از ذكر پاره اى از معايب امويان خوارزمى چنين ادامه مى دهد :
« اين معايب با همه بزرگى و وسعتشان ، و با همه زشتى و نفرت انگيزيشان در برابر معايب بنى عباس بسيار كوچك و خوار مى نمايند.
عباسيان كشور ستمگران راه پى ريزى و اموال مسلمانان را در راه گناه و ملعبه مصرف كردند … الخ … »(109)
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید