رهبران اجتماع از آن جائی که زمامدار جـامعهاند،و رهـبری و پیـش بردن محیط را به عهده دارند،بایست بردبار و صابر،نیرومند و قوی و شجاع و دلاور و نترس و قوی دل،و دارای روحی بـزرگ باشند.
زبون و ضعیف النفس، بیاراده و سست، چگونه میتوانند اجتماع را از راهـهای پرپیچ و خم عبور دهـند؛ چـطور میتوانند در برابر دشمن قد علم کنند؛ و موجودیت و شخصیت خود را از دستبرد این و آن حفظ نمایند.
عظمت و شخصیت و بزرگی روح زمامدار، و قدرت و نیروی جسمی و روانی او تاثیر عجیبی در پیروان خود دارد، امیر مؤمنان هنگامی که یکی از صمیمیترین یـاران خود را بحکومت مصر انتصاب نمود، نامه ای به مردم ستمدیده کشور مصر که از مظالم حکومت وقت بستوه آمده بودند، نوشت: و در آن نامه فرماندار خود را به دلاوری و شجاعت روحی توصیف نمود، اینک جملاتی چند از آن نامه کـه شـرط اساسی زمامدار را بیان میکند:
اما بعد فقد بعثت الیکم عبدا من عباد الله،لا ینام ایام الخوف،و لا ینکل عن الاعداء ساعات الروع،اشد علی الفجار من حریق النار،و هو مالک بن الحارث اخـو مـذحج،فاسمعوا له؛و اطیعوا امره فیما طابق الحق؛فانه سیف من سیوف الله لا کلیل الظبة و لا نابی الضریبة.
«... یعنی یکی از بندگان خدا را بسوی شما فرستادم که در روزهای ترس بخواب نمیرود، و از دشمنان در اوقـات بـیم و هراس سرباز نمیزند؛ بر بدکاران از آتش سوزان سختتر است و او مالک بن حارث از قبیله مذحج است، پس سخنش را بشنوید و امر و فرمانش را، در آنچه مطابق حق است، پیرو باشید، زیرا او شمشیری است از شـمشیرهای خـدا کـه تیزی آن کند نمیشود، و ضربت آن بـیاثر نـمیگردد»...
قـدرت روحی و شجاعت پیامبر اکرم(صلی الله و علیه وآله)
در جبین عزیز «قریش» از دوران کودکی و جوانی آثار قدرت و شجاعت، پیروزی و نیرومندی نمایان بود وی در سن پانزده سالگی در یکی از جـنگهای قـریش بـا طائفه «هوازن» که آن را «حرب فجار» می نامند شـرکت داشـت، کار او در جبهه رزم، این بود که تیرها را برای عموهای خود، جمع میکرد، و گاهی شخصا تیراندازی مینمود؛ ابن هشام در سیرهء خـود ایـن جـمله را از آن حضرت نقل میفرماید که حضرتش فرمود:
کنت انبل علی اعـمامی:یعنی تیرهائی از عموهایم بر طرف میکردم!
شرکت او در این جنگ که عنقریب بشرح اجمالی آن میپردازیم آنهم با ایـن سـن و سـال ما را متوجه امری مینماید که زبانزد سپاهیان اسلام بود؛و آن ایـنکه تـمام یاران رسول خدا طبق نقل معتبر میگفتند که:کلما اشتد البأس علینا اتقینا برسول الله؛یعنی هـر مـوقع کـار در جبهه جنگ بر ما(سربازان اسلام)سخت و دشوار میشد؛برسولخدا پناه مـیبردیم و نـیروی بـازوان و شهامت او ما را از مهالک نجات میداد.
ما بخواست خدا در ستون مبارزههای مسلمانان با مشرکان بـاصول تـعلیمات نـظامی اسلامی اشارهای خواهیم نمود و طرز مبارزه مسلمانان و موضعگیری،و تیراندازی آنان را که تمام بدستورات آنـحضرت صـورت میگرفت،مورد بررسی قرار خواهیم داد،و این خود یکی از بحثهای شیرین تاریخ اسلام اسـت.
جـنگهای فـجار
شرح اینگونه حوادث از حوصلهء مقاله ما بیرونست ولی برای اینکه خوانندگان گرامی از این جنگها کـه در یـکی از آنها رسول اکرم شرکت داشت؛بیاطلاع نباشند،بطور اجمال بعلل و کیفیت آنها مـیپردازیم:
اعـراب جـاهلیت تمام سال را با جنگ و غارت بسر میبردند ولی ادامه این وضع زندگی آنان را مختل میساخت؛از ایـن جـهت سران قبائل تصمیم گرفتند که در ظرف سال،در چهار ماه(رجب ذی القعده؛ذی الحـجه؛مـحرم)جـنگ را تحریم کنند،تا در ظرف این چهار ماه بازارهای تجارتی خود را باز کنند،و بکار و کسب بـپردازند.
روی ایـن تـصمیم،در طول این چهار ماه،بازارهای عکاظ؛مجنه؛ذی المجاز؛شاهد اجتماعات شگفتانگیزی مـیشد،کـه دوست و دشمن خونخوار؛کنار یکدیگر بدادوستد، و ابراز تفاخر،میپرداختند،سرایندگان بزرگ عرب،سرودههای خود را در میان آنـ مـحافل میخواندند؛خطیبان معروف؛سخنرانی مینمودند؛یهودیان و مسیحیان،و بتپرستان با کمال اطمینان از گـزند دشـمن،عقائد خود را بجهان عرب عرضه میداشتند.
ولی در طـول تـاریخ عـرب چهار بار این سد شکسته شده و بـعضی از قـبائل عرب بجان یکدیگر افتادند اینک بطور اجمال بهرکدام اشارهای میشود؛و چون این جـنگها در مـاههای حرام اتفاق افتاد؛نام آنـها را جـنگ«فجار»نـهادند.
فـجار اول:طـرف جنگ قبیلهء«کنانه»و«هوازن»بودند،و عـلت جـنگ را چنین مینویسند که:مردی بنام بدر بن معشر؛در بازار«عکاظ»برای خـود جـایگاهی ترتیب داده بود،و هرروز بر مـردم مفاخر خود را میسرود روزی شـمشیری بـدست گرفت گفت مردم! من گـرامیترین مـردم هستم،و هرکس گفتار مرا نپذیرد،بایست با شمشیر کشته شود؛در این هنگام مـردی بـرخاست شمشیری بر پای او زد و پای او را قطع نمود؛از ایـن جـهت طـائفه ضارب و مضروب بـهم ریـختند؛ولی بدون اینکه کسی کـشته شـود؛از هم دست برداشتند.
فجار دوم:سبب جنگ این بود که زن زیبائی از طائفه«بنی عامر»تـوجه جـوان چشم چرانی را بخود جلب کرد و از او درخـواست کـرد که صـورت خـود را بـاز کند؛آنزن اباء نـمود،جوان هوسباز پشت سر او نشست و دامنهای دراز آنزن را با خار بهم دوخت بطوریکه موقع برخاستن صـورت آنـزن باز شد،در این هنگام هرکدام قـبیلهء خـود را صـدا زدنـد،پس از کـشته شدن عدهای،دسـت از هـم برداشتند!
فجار سوم:مردی از قبیله«بنی عامر»از یکمرد«کنانی»طلبکار بود،مرد بدهکار امروز و فردا مـیکرد،از ایـن جـهت مشاجره میان این دو نفر درگیر شد؛چـیزی نـمانده بـود کـه دو قـبیله هـمدیگر را بکشند؛که کار را با مسالمت خاتمه دادند.
فجار چهارم:همان جنگی است که رسولخدا در آن شخصا شرکت نمود،و سن او را در موقع بروز جنگ بطور مختلف نقل کردهاند عدهای مـیگویند در پانزده یا چهارده سالگی شرکت داشت،برخی نوشتهاند که بیست سال داشت؛ولی چون این جنگ چهار سال طول کشید از اینجهت ممکن است تقریبا تمام نقلها صحیح باشد.
ریشهء نزاع را تـاریخنویسان چـنین مینویسند1که:نعمان بن منذر هر سال کاروانی ترتیب میداد،و مال التجارهای بعکاظ میفرستاد؛تا در مقابل آن پوست و ریسمان؛و پارچههای زر بفت یمنی برای او بخرند و بیاورند؛مردی از قبیلهء«هوازن»بنام عـروة الرحـال، حفاظت و حمایت کاروان را بعهده گرفت ولی«براض بن قیس»کنانی؛از پیش افتادن مرد هوازنی سخت عصبانی شد،پیش«نعمان بن منذر»رفت اعتراض نـمود،ولی اعـتراض او ثمر نبخشید،آتش خشم و حـسد در درون او شـعلهور بود؛همواره مترصد بود که در اثناء راه«عروة الرحال»را از پای درآورد و بالاخره؛در سرزمین«بنی مره»او را کشت؛ و دست خود را با خون مرد«هوازنی»آلوده ساخت.
آنروزها قبیله«قریش و کـنانه»بـاهم متحد بودند،و این جـریان مـوقعی اتفاق افتاد که قبائل عرب در بازار«عکاظ»سرگرم داد و ستد بودند،مردی قبیلهء«قریش» را از جریان آگاه ساخت؛از این جهت قبیلهء«قریش و کنانه»پیش از آنکه قبیلهء«هوازن» از جریان آگاه کردند دست و پای خـود را جـمع کرده رو بحرم(چهار فرسخ از چهار طرف مکه را حرم گویند و جنگ در آن نقطه میان عرب ممنوع بود)آوردند؛ولی طائفهء هوازن فورا آنانرا تعقیب کردند پیش از آنکه بحرم برسند،جنگ میان دو گروه درگـیر شـد؛ بالاخره تـاریکی هوا سبب شد که دست از جنگ بردارند،و این خود فرصتی بود که قریش و کنانه راه حرم را در تاریکی پیـش گیرند و از خطر دشمن مامون شوند،از آنروز به بعد گاه و بیگاه قـریش و مـتحدین از حـرم بیرون میآمدند جنگ میکردند و در بعضی از روزها رسولخدا همراه عموهای خود در جنگ بطوریکه قبلا گفته شد،شرکت مـیکرد؛ ایـن وضع چهار سال ادامه داشت بالاخره جنگ؛با دادن خونبهای کشتگان«هوازن»کـه بـیش از قـریش کشته داده بودند؛خاتمه پذیرفت.
پیمان فضول
شرکت آنحضرت در مراسم پیمانیکه بمنظور دفاع از حق مظلوم و سـتمدیده و احیاء (1).سیرهء ابن هشام ج 1 ص 199،البدایة و النهایة.نوشتهء مؤلف«زندگانی محمد» با آنچه مـا ضبط کردیم کمی مـغایرت دارد.
حـقوق بیچارگان منعقد شده بود؛نیزطلیعهء دادگری و ضعیف نوازی او بود،صفحات تاریخ حاکی است:در دوران سابق میان«جرهمیها»پیمانی بنام«حلف الفضول»وجود داشت و شالوده آن پیمان براساس دفاع از حقوق افتادگان بود،وبنیان گـذاران پیمان کسانی بودند که نامهای همه از ماده«فضل»مشتق بوده است و نامهای آنان بنا بنقل مورخ شهیر عماد- الدین در البدایة و النهایة ج 2 ص 292 عبارت بود از:فضل بن فضاله،و فضل بن الحارث و فضل بـن وداعـه.
چون پیمانیکه عدهای از قریش باهم بسته بودند،از نظر هدف(دفاع از حقوق مظلوم)با«حلف الفضول»یکی بود از این نظر نام این اتحاد و هم قسم شدن را نیز«پیمان فضول»نامیدند.
پیـامبر(صلی الله و علیه وآله)در پیـمان شرکت مینماید
بیست سال پیش از بعثت مردی در ماه«ذی القعده»وارد«مکه»شد و متاعی در دست داشت اتفاقا«عاص بن وائل»آنرا خرید ولی مبلغی را که متعهد شده بود در عوض آن بپردازد نداد،مـشاجره مـیان آنان در گرفت،آنمرد دید«قریش»در کنار کعبه نشستهاند،نالهء او بلند شد،اشعاری چند سرود،قلوب مردانی را که در عروقشان خون غیرت گردش میکرد، تکان داد از آنمیان«زبیر بن عبد المطلب»بـرخاست و عـدهای نـیز با او همصدا شده؛در خانهء «عـبد اللّه بـن جـدعان»انجمن نمودند و باهم پیمان بستند،و هم قسم گشتند که دست باتحاد و اتفاق زنند و تا آنجا که امکانات موجوده اجازه میدهد حـقوق مـظلوم را از سـتمگر بگیرند، مراسم پیمان تمام شد از آنجا برخاستند،بـسوی«عـاص بن وائل»آمدند؛متاعی را که خریده و عوض آنرا نپرداخته بود از وی گرفته بصاحبش رد کردند.
سرایندگان عرب اشعاری در پیرامون این«حلف»سـرودهاند از آنـجمله زبـیر است که چنین گفت:
ان الفضول تعاقدوا و تحالفوا الا یقیم ببطن مـکة ظالم امر علیه تعاقدوا و تواثقوا فالجار و المعتر فیهم سالم رسول اکرم(ص)در این پیمان که حیات مظلومان را بیمه مـیکرد،شـرکت نـمود؛ و خود دربارهء عظمت این پیمان جملاتی فرموده است اینک دو قطعه از آن نـقل مـیکنیم: لقد شهدت فی دار عبد الله بن جدعان حلفا لو دعیت به فی الاسلام لا جبت:یعنی در خانه عبد اللّه جـدعان شـاهد پیـمانی شدم که اگر حالا نیز(پس از بعثت)مرا بآن پیمان بخوانند؛اجابت مـیکنم؛یـعنی حـالا نیز بعهد و بپیمان خود وفا دارم.
ابن هشام نقل میکند که حضرتش بعدها دربارهء پیـمان مـزبور چـنین میگفت:ما احب ان لی به حمر النعم:یعنی من حاضر نیستم پیمان خود را بشکنم،اگـرچه در مـقابل آن گرانبها ترین نعمت را در اختیار من بگذارند.
پیمان«فضول»بقدری محکم و پای برجا بود کـه نـسل آیـنده نیز خود را موظف میدید که بمفاد آن عمل نماید،گواه مطلب،جریانی است کـه در دوران فـرمانداری«ولید بن عتبة بن ابی سفیان»برادر زاده«معاویه»که از طرف او حکومت«مدینه»را بـعهده داشـت،اتـفاق افتاد سالار شهیدان حسین بن علی(علیه السلام)که در سراسر عمر خود زیر بار ظلم و ستم نـرفت،بـر سر مالی با حاکم مدینه که همواره بقدرتهای محلی و مرکزی(شام)تـکیه کـرده و اجـحاف مینمود؛اختلاف پیدا نمود.حضرت حسین(علیه السلام)برای درهم شکستن اساس ستم،و آشنا ساختن دیگران بـرای احـقاق حـق خود رو بفرماندار«مدینه»کرد و چنین گفت:سوگند بخدا هرگاه بر من اجـحاف کـنی؛دست بقبضهء شمشیر میبرم؛و در مسجد رسول خدا(صلی الله و علیه وآله)میایستم؛و مردم را بآن پیمانیکه پدران و نیاکان آنها بنیان گذاران آن بـودند،دعـوت مینمایم از آنمیان«عبد اللّه بن زبیر»برخاست و همین جمله را تکرار کرد و ضـمنا افـزود:همگی نهضت میکنیم یا حق او را میگیریم؛و یـا ایـنکه در ایـن راه کشته میشویم،دعوت حسین بن علی کـمکم بـگوش همه افراد غیور مانند«المسور بن مخرمة»و«عبد الرحمن بن عثمان»رسید،و تـمام لبـیک گویان بآستان مقدسش شتافتند و در نـتیجه فـرماندار از جریان وحـشت کـرده دسـت از اجحاف برداشت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید