ایـن فـتح و پیروزی بی دردسر که بدون ریخته شدن قطره ی خونی از قریش صورت گرفت، افکار تازه ای را در دل قریش به وجود آورد، نخوت و تکبر و بی اعتنائی آنان را روزافزون ساخت و به این فکر افتادند که محدودیت هائی برای غیر خود قـائل شـوند زیرا خود را طبقه ممتاز عرب می دانستند و فکر می کردند که آنان فقط مورد توجه سیصد و شصت بت واقع اند و از حمایت آنها برخوردارند.
غوغای عام الفـیل، کـشته شـدن ابرهه و از هم پاشیدن سازمان زندگانی دشمنان کعبه و قریش ،مکیان و کعبه را در انظار جهان عرب بزرگ نـمود، دیگر کسی جرأت نداشت فکر حمله به قریش و آزار آنان و یا ویران ساختن خانه تـوحید را در دل بپروراند، افکار عمومی چـنین قـضاوت می کرد که: «خدا به پاس احترام خانه خود و احترام و عظمت قریش دشمن شماره ی یک آنان را به خاک و خون کشید» روی این قضاوت قریش و کعبه در نظر عموم بزرگ شدند، کمتر کسی فکر می کرد که ایـن جریان فقط به منظور حفاظت از کعبه بود، بزرگی و کوچکی قریش در این مورد دخالت نداشت به گواهی اینکه حملات مکرری از سرداران وقت به قریشیان شده بود ولی آنان هیچگاه با چنین وضعی مواجه نشده بودند.
ایـن فـتح و پیروزی بی دردسر که بدون ریخته شدن قطره ی خونی از قریش صورت گرفت، افکار تازه ای را در دل قریش به وجود آورد، نخوت و تکبر و بی اعتنائی آنان را روزافزون ساخت و به این فکر افتادند که محدودیت هائی برای غیر خود قـائل شـوند زیرا خود را طبقه ممتاز عرب می دانستند و فکر می کردند که آنان فقط مورد توجه سیصد و شصت بت واقع اند و از حمایت آنها برخوردارند.
از آن روز بی بند و باری آنان آغاز گردید در این صدد بر آمدند کـه بـرنامه های عیش و طرب و خوشگذرانی را یکی پس از دیگری اجرا کنند. از این لحاظ جام های پر از شراب خرما را سر می کشیدند و احیاناً بساط میگساری را در اطراف کعبه پهن می کردند و به اصطلاح در جوار بتان سنگی و چوبی که مـتعلق بـه قبائل عـرب بود بهترین ساعات عمر خـود را مـی گذراندند و هـرکس هر داستانی را که دربارهء منذرین حیره،و غسانیان شام و قبائل یمن شنیده بود،برای حضار تعریف می کرد و عقیده مند بودند که این زنـدگی شـیرین بـر اثر توجهات بتان است که عموم عرب را در بـرابر آنـها ذلیل کرده و آنان را بر همه برتری داده است.
مرزهای خیالی قریش
خدا نکند این موجود دو پا روزی افق زندگی را صاف و پاک ببیند و بـرای خـود یک مصونیت خیالی قائل گردد زیرا آن روز است که دائره حـیات را به خود اختصاص داده و برای همه نوع خود کوچکترین حق حیات و ارزش قائل نمی شود، در صفحه وجود هستی و عیش و نوش خـود را فـوق هـمه چیز می داند.
آن روز قریش برای اینکه عظمت خود را بر دیـگران ثـابت کنند تصمیم گرفتند که کوچکترین احترامی به اهل «حل» (چهار فرسنگ از چهار طرف کعبه را حرم و بقیه را حـل مـی نامند) قـائل نشوند زیرا می گفتند که عموم عرب به معبد ما نیازمند هستند و بـا چـشم خـود دیدند که ما مورد توجه خدایان کعبه هستیم.
از این پس سخت گیری ها شروع شد و با دیـکتاتوری کـامل مـردم حل را مجبور کردند که هر موقع به منظور به جا آوردن حج و عمره وارد «مکه» شوند، نبایست از آن غذائی که هـمراه خود آورده اند، بخورند و باید از غذای اهل حرم بخورند، موقع طواف همه باید از لبـاس های مـحلی «مـکه» که جنبه ی ملیت و قومیت داشت، استفاده کنند و اگر کسی موفق به تهیه ی آن نشود بـایست بـه طور عریان دور کعبه طواف کند و برخی از بزرگان عرب که به این کار تن نمی دادند مـقرر شـده بـود که پس از طواف، لباسهای خود را بکنند و به دور افکنند و کسی حق نداشت به آن دست بزند، ولی زنان در هـر حال مـجبور بودند لخت و عریان طواف کنند، فقط بایست اطراف سر را با یک پارچـه ای بـپوشانند و بـا شعر مخصوصی زمزمه کنند.
پس از جریان ابرهه که خود از مسیحیان بود هیچ فردی از یهود و نصاری حـق نـداشت وارد مـکه شود مگر اینکه مزدور یکی از مکیان گردد، در این صورت نیز لازم بود کوچکترین سـخنی از آئیـن و کیش خود نگوید.
کار به جائی رسیده بود که برخی از آداب حج را که بایست بیرون از حرم به جا آورده شـود، تـرک گفته، دیگر حاضر نبودند که وظائف وقوف در «عرف» را (نقطه ای است بیرون از حـرم کـه باید حاجیان روز نهم ماه حج،در آنجا تـا غـروب آفـتاب به سر برند) انجام دهند، در صورتی که نیاکان آنـان (فرزندان اسماعیل) وقوف در عرفه را جزء مراسم حج می دانستند و تمام عظمت و بزرگی ظاهری قریش مـرهون کـعبه و همین وظایف حج بود کـه مـردم مجبور بـودند در هـر سـال به این نقطه ی خشک و بی آب سری بـزنند و اگـر در نقطه ی مطاف و مشاعی نبود، کسی مایل نبود که در دوران عمر خود از آن نقطه عـبور کـند. اما با طلوع ستاره اسلام تـمام این مرزها و خرافات از بـین رفـت.
از نظر جامعه شناسان پیدایش این فـسادها و تـبعیض ها جتناب ناپذیر است باید محیط مکه غرق در فساد و آلودگی شود تا جهان بـرای یـک انقلاب اساسی و جنبش ریشه دار آمـاده گـردد.
تـمام این محرومیت ها و عـیش ها و نـوش ها و بی بند و باری ها، محیط را برای ظـهور یـک مصلح جهانی آماده می ساخت و بی جهت نیست که هر موقع فرعون عرب «ابوسفیان» از دانای عـرب «ورقـة بن نوفل» که در آخر عمرش مـسیحی شـده و اطلاعاتی از انـجیل بـدست آورده بـود، از خدا و پیامبران سخن به میان می آورد با شعله خشم و غضب «ابوسفیان» مواجه میشد. او می گفت:«ما مکیان به چنین خدا و پیامبری نـیازمند نـیستیم، زیرا از مراحم و الطاف بتان برخـورداریـم»!
ازدواج عـبد الله و آمـنه
روزی که عبد المطلب جـان فـرزند خود را با دادن صد شتر در راه خدا خریداری نمود، هنوز بیش از بیست و چهار بهار از عمر «عبد اللّه» نـگذشته بـود و ایـن جریان سبب شد که «عبد اللّه» علاوه بـر ایـنکه مـیان قـریش شـهرت بـه سزائی پیدا کرد، در میان فامیل خود و بالخصوص نزد عبد المطلب هم مقام و منزلت بزرگی بدست آورد؛ زیرا چیزی که برای انسان گران تمام شود و درباره ی آن رنج بیشتر ببرد، و بـیش از معمول به او مهر می ورزد، از این لحاظ «عبد اللّه» در میان خویشان و دوستان و نزدیکان خود فوق العاده مورد احترام و مورد رغبت تمام بود.
ناگفته پیداست روزی که «عبد اللّه» همراه پدر به سوی قربانگاه می رفت، در آن وقت بـا سـخت ترین احساسات متضاد رو به رو بود. حس احترام به پدر و قدردانی از زحمات توان فرسای او در سراسر کشور وجود وی حکم فرما بود. از این جهت چاره ای جز تسلیم و انقیاد نداشت، ولی از طرف دیگر چون دست تقدیر مـی خواست کـه گل های بهار زندگی او را مثل برک خزان پژمرده مرده سازد موجی از احساسات در دل او به وجود آورد.
چنانچه خود عبد المطلب در کشاکش دو نیروی قوی «ایمان و عقیده، عاطفه و عـلاقه» قـرار گرفته بود و به طور مسلم ایـن جـریان در روح هر دو یک سلسله ناراحتی های جبران ناپذیر را بوجود آورده ولی چون مشکل حل گردید (بطوریکه در شماره اول از سال دوم بیان شد) «عبد المطلب» به این فکر افتاد که فی الفور بـدون ایـنکه ساعتی بگذرد این احـساسات تـلخ را با شیرین ترین کارها (ازدوج عبد اللّه با آمنه) جبران کند و رشته زندگی او را که به سر حد گسستن رسیده بود، با اساسی ترین رشته حیات پیوند دهد.
لذا عبد المطلب هنگام مراجعت از قربانگاه؛ درحالی که دست فـرزند خـود را در دست داشت، یک سر به سوی خانه «وهب بن عبد مناف بن زهره» رفته؛ و دخترش او «آمنه» را که به پاکی و عفت معروف بود، به عقد «عبد اللّه در آورد، و نیز در همان مجلس «دلالة» دختر عموی «آمنه» را خود تزویج کـرد و «حـمزه» عمو و هـم سال پیغمبر اکرم از او متولد گشت.
مورخ معاصر «عبد الوهاب» (استاد قسمت تاریخ در دانشگاه مصر که پاورقی های مفیدی بـر تاریخ ابن اثیر نوشته است) جریان فوق را یک امر غیر عـادی تـلقی کـرده و می نویسد که: رفتن عبد المطلب در همان روز که احساسات مردم موج می زد و اشک شوق و سرور از دیدگان مردم سـرازیر بـود به خانه «وهب» آن هم به منظور خواستگاری دو دختر یکی برای خود و دیگری برای «عبد اللّه» از مـوازین عـرف و عـادت بیرون است. آنچه در آن روز تاریخی برای او زیبنده و شایسته بود، فقط استراحت و رفع خستگی بود تـا هر دو از تعب های روحی خود بکاهند سپس سراغ کار دیگر بروند.
ولی ما معتقدیم کـه اگر مورخ مزبور مـوضوع را بـه آن طریقی که ما مطالعه کردیم مورد دقت قرار می داد، تصدیق آن برای وی سهل و آسان بود. «عبد المطلب» برای زفاف ضرب الاجل کرده پس از چند روز وقت آن فرا رسید و مراسم عروسی برحسب معمول قریش در خانه آمـنه برقرار شد، و مدتی عبد اللّه و آمنه با هم بودند تا آنکه عبد اللّه برای تجارت به سوی شام رهسپار شد و در موقع مراجعت به شرحی که خواهید شنید از جهان رخت بر بست.
دست های مرموز در تاریخ اسلام
شکی نـیست کـه بهترین وسیله برای حفظ حیات و شئون گذشتگان تاریخ است که در صفحات خود نقاط روشی را از زندگانی رجال منعکس می سازد و یا تاریخچه سیاه گروهی را برای آیندگان به عنوان درس عبرت ضبط می کند ولی با ایـن اهـمیت در تمام قرون حب و بغض، دوستی و دشمنی، مسامحه و سهل انگاری و اظهار ابتکار و بی سابقه گوئی، اظهار قدرت در نویسندگی و ده ها عامل دیگر در تدوین تاریخ دخالت کرده؛ و حقایق واقعی را از مجرای طبیعی خود منحرف ساخته اند؛ و ایـن خـود مشکلی است برای آیندگان که باید با موازین فنی و ممارست در کتب مختلف تاریخ؛ راست و دورغ را از هم تشخیص دهند.
عوامل گذشته در تدوین تاریخ اسلامی به طور روشن به چشم می خورد. دست های مـرموزی در تـحریف آن حقایق در کار بوده و احیاناً از جـانب دوسـتان بـه منظور تجلیل و تعظیم از مقام نبی اکرم(صلی الله و علیه وآله) پیرایه هائی بسته شده است که آثار ساختگی از جبین آنها نمایان است.
در تاریخ اسلامی می خوانیم که در پیـشانی «عـبد اللّه» نـور نبوت طالع و ظاهر بوده است در«سیره ی حلبیه» (ص 70) مـی نویسد: کـه در سال های خشکسالی «عبد المطلب» دست فرزند خود را می گرفت و به سوی کوه می رفت و نور جبین «عبد اللّه» را وسیله قرار داده و از خداوند جهان طـلب رحـمت مـی نمود.
این مطلبی است که بسیاری از دانشمندان شیعه و سنی آن را نـوشته اند و ما هم هیچ گونه دلیل بر عدم صحت آن نداریم ولی در صفحات بعضی تواریخ همین مطلب اساس افسانه ای شده است کـه هـرگز مـا نمی توانیم آن پیرایه ها را بپذیریم.
داستان فاطمه ی خثعمیه
وی خواهر «ورقة بن نوفل» اسـت کـه از دانایان و پیشگویان عرب بود و اطلاعاتی درباره ی «انجیل» داشت. چنانچه سخن گفتن او با خدیجه در آغاز بعثت و بـا خـود پیـغمبر اکرم در همان اوایل در تاریخ ضبط است، و ما در جای خود به آن اشاره خـواهیم کـرد.
خـواهر «ورقه» از برادرش شنیده بود که مردی از فرزندان «اسماعیل» به مقام پیامبری خواهد رسید از این جـهت هـمواره در تـکاپو و جستجو بود. روزی که عبد المطلب دست در دست عبد اللّه کرده و از قربانگاه بسوی خانه «آمـنه» مـی رفت، فاطمه ی خثعمی در کنار خانه ی خود ایستاده بود، چشمش به نوری افتاد که مدت ها در سـراغ آن بـود؛ گـفت عبد اللّه! کجا می روی من حاضرم شترانی را که پدرت در راه نجات تو قربانی کرده است بـدهم، بـه شرط اینکه با من به سر بری!
عبد اللّه گفت: فعلا چون همراه پدرم هستم ایـن مـطلب بـرای من ممکن و میسور نیست ؛پس از آنکه «عبد اللّه» همان روز با آمنه تزویج کرد و یک شب بـا او به ـسر برد؛ فردای آن؛ به سوی خانه فاطمه شتافت و آمادگی خود را اعلام نمود. فـاطمه گـفت امـروز من به تو نیازی ندارم، زیرا نوری که در جبین تو مشاهده می کردم امروز دیگر نیست و در مـحل دیـگر جـای گرفته است!
و گاهی این افسانه را به صورت دیگر نوشته اند و آن اینکه چون فاطمه عـرض حـاجت نمود عبد اللّه بالبداهه این دو شعر ار خواند:
اما الحرام فالممات دونه *و الحل لا حل فاستبینه فکیف بالامر الذی تـبغینه *یـحمی الکریم عرضه و دینه
(اما اقدام به عمل حرام مردن از آن بهتر است و اما حـلال راهـی بر آن نیست که آشکارا تشخیص دهم،بـنابراین چـگونه مـمکن است به تقاضای تو تن در دهم؟ شخص بزرگوار آبرو و دین خـود را حـفظ می کند)
ولی هنوز سه روز از عروسی آمنه نگذشته بود که تمایلات نفسانی او را به سوی خانه فـاطمه کـشانید، دختر خثعمی گفت علاقه مـن بـه تو بر اثـر نـوری بـود که فعال در جبین تو نیست، و خـدا آن ـرا در محلی که خواسته قرار داده است؛ عبد اللّه گفت: آری با آمنه تزویج کرده ام.
آثـار سـاختگی بودن داستان فوق
سازنده این داسـتان از جهاتی غفلت کرده، و نـتوانسته اسـت آثار مصنوعی بودن آن را از بـین بـبرد و اگر همین قدر اکتفاء می کرد که «روزی فاطمه در بازاری در پس کوچه ای با عبدالله مـلاقات کـرد و نور نبوت را در پیشانی عبد اللّه مـشاهده کـرد و ایـن نور او را به فکر نـزدیکی بـا عبد اللّه انداخت» باز مـمکن بـود قبول گردد، ولی متن دستان می ریساند که هنگامی که دختر خثعمی عرض حال نمود دست عـبد اللّه در دسـت پدر قرار داشت آیا این وضع دخـترک چـطور مقصد خـود را بـیان کـرد؛ و از بزرگ قریش مانند «عـبد المطلب» که در راه طاعت و بندگی خدا از کشتن فرزند باکی ندارد شرم و حیاء ننمود، و اگر بـگوئیـم منظورش ازدواج مشروع بوده با آن دو شعری که «عـبد اللّه» بـه عنوان رد تـقاضا بـرای او خـواند، سازگار نیست.
از آن مـشکل تر جـریان عبد اللّه است، زیرا فرزندی که برای پدر تا به سر حد کشته شدن احترام قائل است، چطور می تواند در پیـشگاه پدر سـخنان مـزبور را بگوید؟ اساساً مردی که چند دقیقه است از زیر تیغ بـرخاسته آیـا بـا آن احـساسات تـلخ و بـا آن نارحتی های روحی چطور می تواند به تمایلات یک زن پاسخ بدهد؟ آیا آن زن وقت شناس بود یا اینکه سازنده ی داستان از این نقاط ضعف روشن غفلت ورزیده است؟!
صورت دوم داستان رسوائی اش بیشتر است زیـرا چنانکه ملاحظه بفرمودید در مرتبه اول عبداللّه با آن دو شعر دست رد به سینه وی زد و گفت:مرگ برای من آسان تر از این عمل حرام است که دین و ناموس را بر باد می دهد، پس از آن چطور شد که این جوان پاک و با غیرت، دسـتخوش چـنین افکار انحرافی شد، در صورتی که هنوز از ازدواج او بیش از سه شب نگذشته بود یک مرتبه تمایلات جنسی او را به سوی خانه خثعمی کشانید؟
ما هرگز نمی توانیم بپذیریم جوانی مانند عبداللّه که در خانواده ای مانند بـنی هاشم تـربیت یافته ،چنین افکار دور از تقوی را به دماغ راه دهد، علاوه بر این ادله ای که دانشمندان سنی و شیعه در طهارت اصلاب و ارحام نیاکان پیغمبر اکرم در این باب اقامه نـموده اند، بـرای تکذیب داستان فوق کافی اسـت و اگـر این داستان دروغی را در دسترس افراد بی خبر قرار نداده بودند اصلاً احتیاجی به این بحث نبود.
نظری به کتاب «پیامبر»
یک نظر به کتاب «پیامبر» بیاندازید و فـصولی را کـه نویسنده آن برای پرورش دادن این داسـتان تـرتیب داده است عمیقانه مورد دقت قرار دهید تا هدف نویسنده این کتاب بدست بیاید؛ نویسنده این کتاب که هدفش این است زندگانی پیغمبر اکرم را به صورت «داستان» درآورد تا جوانانی که به خواندن رمان علاقه دارنـد بـدین وسیله تشویق شوند، و حقایق دینی را از آن طریقی که برای آنان لذت بخش است، مورد مطالعه قرار دهند. این خود هدفی است مقدس و قابل تقدیر، ولی به شرط اینکه با موازین مذهبی و دینی که لابد هـدف نـویسنده است تـطبیق نماید.
اما متأسفانه صفحات کتاب مزبور شهادت می دهد که ضعیف ترین روایات و خرافی ترین داستان ها مدرک نویسنده بوده و گـاهی چند برابر نیز از طرف وی بر آن افزوده شده است.
داستان فـاطمه ی «خـثعمی» هـمان بود که از نظر خوانندگان گذراندیم و بر فرض اینکه یک داستان اساسی باشد متن جریان همان است که از مـنابع اولیـه ی تاریخی (سیره ابن هشام ص 168.طبری ج 2 ص 6 تارخ کامل ج 2 ص 4 و از امامیه به کتاب «مناقب» و بحار ج 6 ص 27 مراجعه شـود.)نـگارشیافت.
نـویسنده ی کتاب «پیامبر» با آن توانائی که در مقام داستان سرائی دارد ده ها پیرایه ی زننده که بالنتیجه از عظمت و منزلت خـاندان بنی هاشم و بالاخص از تقوی و پرهیزکاری پدر ارجمند رسول اکرم صلی اللّه علیه و سلم می کاهد، اضافه نـموده و بدین وسیله خواسته است داسـتانی را کـه در نظر اهل دقت و بصیرت بی اساس است بیشتر جلوه دهد.
اطوار دخترک ساده لوح عرب «فاطمه ی خثعمی» را چنان توصیف کرده که گویا وی مدت ها نقش بازیگری را در یکی از اماکن فساد به عهده داشته است.
عشق و عـلاقه ی «عبد اللّه» را نسبت به این دختر چنان توصیف کرده که کوچکترین تناسب با مقام رفیع «عبد اللّه» که دست تقدیر نور نبوت و تقوی را در صلب وی به ودیعت نهاده است، ندارد.
ما علاقمندان به این کتاب را تـوصیه مـی نمائیم که نقاط قوت و ضعف این کتاب با هم توأم است، پارهای از مطالب آن از روی مدارک تاریخی نوشته شده و برخی از مقدمات و مؤخرات آن جنبه ی داستانی و رمانی دارد و پاره ای از مطالب آن از نوشته های غربیان گرفته شده کـه هـیچ گونه وضع روشنی پیش ما ندارد.
مثلا درهمین فصول صفحه 102 مراسم شب عروسی «عبد اللّه» و کیفیت رقص های عربی و اینکه در شب عروسی وی با «آمنه» دویست دختر باکره به واسطه ی عشق به عداللّه از حسادت جـان دادنـد- تمام این ها را از - کتاب: «انحطاط و سقوط امپراتوری روم» تألیف گیبون- نقل نموده است از این جهت خوانندگان این کتاب را سفارش می کنیم که هنگام مطالعه در تشخیص نقاط ضعف و قوت آن کتاب دقت بـیشتری بـه عمل آورنـد.
مرگ عبد الله در«یثرب»
پس از آنکه «عـبد اللّه» فـصل جـدیدی از زندگی را بر روی خود باز کرد، و شبستان زندگانی خود را با داشتن همسری مانند «آمنه» روشن گردانید به منظور تجارت راه شام را همراه کاروانی کـه از مـکه حـرکت می کرد، پیش گرفت، زنگ حرکت نواخته شد و کـاروان بـه راه افتاد و صدها دل را همراه خود نیز برد.
در این وقت آمنه دوران حمل خود را آغاز کرده بود. پس از چند ماهی طلائع کاروان آشکار گـشت عـده ای بـه منظور استقبال از خویشان و کسان خود، تا بیرون شهر رفتند. پدر پیر «عـبد اللّه» در انتظار پسر است، دیدگان کنجکاو عروسش عبداللّه را درمیان کاروان جستجو می کرد. متأسفانه اثری از او در میان نبود پس از تحقیق مـطلع شـدند کـه «عبد اللّه» موقع مراجعه در «یثرب» مریض شده و برای استراحت و رفع خستگی مـیان خـویشان خود توقف کرده است. استماع این خبر آثار اندوه و تأثر را در پیشانی او پدید آورد و پرده هائی از اشگک در چشمان وی بـوجود آمـد.
عـبد المطلب بزرگترین فرزند خود (حارث) را مأمور کرد که به یثرب برود، و عـبد اللّه را هـمراه خـود بیاورد؛ وقتی وی ورد مدینه شد اطلاع یافت که عبداللّه یک ماه پس از حرکت کاروان با همان بـیماری چـشم از جـهان بسته است.
«حارث» پس از مراجعت جریان را به عرض عبد المطلب رساند و همسر عزیزش را نیز از سرگذشت شـوهرش مـطلع ساختند. آنچه از عبد اللّه باقی ماند فقط پنج شتر و یک گله گوسفند و یک کـنیز بـه نام «ام ایـمن» بود که بعدها پرستار پیغمبر (صلی الله و علیه وآله) شد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید