عبد المطلب فرزند هاشم، نـخستین جـد پیـغمبر اکرم ،زمامدار و سرشناس قریش است که در سراسر زندگی اجتماعی خود، نقاط روشن و حساسی دارد و چون حـوادثی که در موقع زمامداری وی بوقوع پیوسته است با تاریخ اسلام بی ارتباط نیست از این جـهت به شرح زندگانی او می پردازیم.
کـمالات روحـی وی
شکی نیست که انسان هر اندازه قوی و نیرومند باشد بالاخره تا حدودی محکوم به حکم محیط خواهد بود و عادات و رسوم محیط آثار خود را در طرز تفکر او خواهند گذارد، ولی گاهی مردانی پیدا می شوند کـه با کمال شهامت در برابر عوامل محیط، ایستادگی بخرج داده، خود و محیط زندگی خودش را از هرگونه آلودگی مصون می دارند.
قهرمان گفتار ما یکی از نمونه های کامل این قسمت است که در صفحات زندگیش نقاط روشنی را مـشاهده مـی کنیم. اگر کسی متجاوز از هشتاد سال در میان جمعی زندگی کند که بت پرستی و میگساری و ربا خواری و آدم کشی و بدکاری از رسوم پیش پا افتاده ی آنها باشد، اما در سراسر عمر خود لب به شراب نزند، از آدم کشی و میگساری و بدکاری مـردم را بـاز دارد، و از ازدواج با محارم و طواف با بدن برهنه جدا جلوگیری کند و در راه عمل به نذر و پیمان تا آخرین نفس پافشاری کند، جز اینست که این مرد یکی از آن افراد نمونه است که در اجـتماعات کـمتر پیدا می شوند؟
آری مردی مانند «عبد المطلب» که در وجود او نور نبی اکرم صلی اللّه علیه و اله (بزرگترین رهبر جهانیان) به ودیعت گذارده شده بود، باید یک چنین شخص پاک و مبرا از هرگونه آلودگی باشد.
از حکایات و کـلمات کـوتاه و حـکمت آمیز وی چنین استفاده می شود که وی در آن مـحیط تـاریک در اعداد مردان موحد و معتقد به معاد بوده است و همواره می گفت: «مرد ستمگر در همین سرا به سزای خود می رسد، و اگر اتفاقا عمر او سپری شود و پاداش عـمل خـود را نـبیند، در روز باز پسین به سزای کردار خود خواهد رسید.»
حـمایت از ضـعیفان
«حرب بن امیه» از بستگان نزدیک وی بود و خود نیز جزء شخصیت های بزرگ قریش به شمار می رفت، و در همسایگی او یک مرد یهودی زنـدگی مـی کرد، اتـفاقا این مرد یهودی روزی در یکی از بازارهای «تهامه» تندی به خرج داد و کلمات زنـنده ای میان او و «حرب» رد و بدل شد؛ اینکار موجب گردید که مرد یهودی با تحریکات «حرب» کشته شود «عبد المطلب» از جـریان اطـلاع یـافت روابط خود را با او قطع نمود، و کوشش کرد که خونبهای یهودی را از «حـرب» بـگیرد و به بازماندگان مقتول برساند این داستان کوتاه نمونه ای است از روح ضعیف نوازی و عدالت خواهی این مرد بـزرگ.
حـفر زمـزم
از آن روزی که چاه زمزم پدید آمد گروه «جرهم» دور آن چاه گرد آمدند و سالیان درازی کـه حـکومت مـکه را به عهده داشتند، از آب چاه بهره مند بودند، ولی بر اثر رواج تجارت مکه، و خوشگذرانی مردم، و مسامحه و بـی بند و بـاری آنـان، کمکم کار به جائی رسید که آب زمزم خشک شد.
بعضی از تاریخ نویسان چنین اظهار مـی دارند کـه چون طائفه ی «جرهم» مورد تهدید قبیله «خزاعه» قرار گرفتند و ناچار شدند مرز و بوم اجـدادی خـود را تـرک گویند، بزرگ و سرشناس «جرهم» (مضاض بن عمرو) یقین کرد که به زودی زمام امور را از دسـت خـواهد داد و ملک و حکومت او با حملات دشمن تباه خواهد گردید؛ از این لحاظ دستور داد دو آهوی طـلا، و چـند قـبضه شمشیر پر قیمت را که به عنوان هدیه برای کعبه آورده بودند در قعر چاه قرار دهند، سپس آن را کـاملا پر کـنند تا دشمن به جای آن پی نبرد؛ و اگر دو مرتبه ملک و تخت از دست رفته را بدست آوردنـد از ایـن گـنج استفاده کنند پس از چند حملات «خزاعه» آغاز گردید به حدی که طائفه «جرهم» و بسیاری از اولاد اسماعیل سرزمین مـکه را تـرک گـفتند و به سوی یمن کوچ نمودند و دیگر کسی از آنان باز نگشت، از این تاریخ بـه بـعد حکومت مکه به دست قبیله ی «خزاعه» افتاد تا اینکه ستاره اقبال قریش با روی کار آمدن «قصی بـن کـلاب» (جد چهارم پیغمبر اسلام) درخشیدن گرفت، پس از چندی زمام کار بدست عـبد المـطلب افتاد.
وی تصمیم گرفت که چاه زمـزم را مـجددا حـفر کند، ولی متأسفانه نقطه ای که زمزم در آن نـقطه قـرار داشت به طور یقین روشن نبود، پس از کاوش های زیاد با مقدمات و وسیله ی مخصوصی به جای واقـعی آن اطـلاع یافت، تصمیم گرفت که بـا فـرزند خود «حـارث» مـقدمات حـفر چاه را فراهم آورد.
معمولا در میان هر دسـته ای یـک مشت مردم منفی باف پیدا می شود که دنبال بهانه می گردند، تا از هـر امـر مثبتی جلوگیری به عمل آورند، از این لحـاظ رقیبان «عبد المطلب» بـرای ایـنکه مبادا این افتحار نصیب وی گـردد، زبان به اعتراض گشودند و به عبد المطلب چنین خطاب کردند «بزرگ قریش!چون این چـاه یـادگار جد ما «اسماعیل» است و همه ی مـا از اولاد وی بـه شمار مـی رویم، باید همه را در ایـن کـار سهیم سازیم. به علل و جـهاتی «عـبد المطلب» پیشنهاد آنان را نپذیرفت؛ زیرا نظر وی این بود که تنها این چاه را حفر کـند و آب آن را به رایگان در اختیار همه بگذارد و سقایت حـاجیان را در مـواقع مخصوص بـه عهده بـگیرد، تـا وضع آب دادن حجاج با نـظارت شخصی او از هرگونه بی نظمی بیرون آید، و این نظر در صورتی تأمین می شد که وی مستقلا این کار را بـه عهده داشـته باشد.
بالاخره آنان با یک کـشمکش شـدیدی که رو بـه رو گـردیدند، بـنا شد پیش یکی از دانـایان عـرب(کاهن) بروند و داوری او را در این باره بپذیرند. «عبد المطلب» و رقیبان بار سفر بستند، بیابان های بی آب و علف میان حـجاز و شـام را یـکی پس از دیگری پشت سر گذاشتند، در اثناء راه از تشنگی بـه ستوه آمـدند، و کـمکم یـقین کـردند کـه آخرین دقایق زندگی خود را بسر می برند؛ لذا درباره ی مرگ و دفن خود فکر می کردند.
«عبد المطلب» نظر داد که هرکس برای خود قبری بکند و هر موقع مرگ او فرا رسد دیـگران جسد او را زیر خاک پنهان سازند، و اگر بی آبی و تشنگی بدین طریق ادامه پیدا کند؛ و همگی حیات خود را از دست دهند بدین وسیله تمام آنان (به جز آخرین کسی که از این جمعیت می میرد) زیر خاک مستور و پنـهان گـشته، و طعمه ی درندگان و مرغان هوا نخواهند شد.
نظریه ی «عبد المطلب» مورد تصویب قرار گرفت هرکس برای خود قبری کند و همگی با رنگ های پریده و چهره های پژمرده در انتظار مرگ بسر می بردند. نـاگهان «عـبد المطلب» صدا زد ای مردم! این مرگی است توأم با ذلت و خواری، چه بهتر که همگی به طور دسته جمعی برای آب دور این بیابان گردش کنیم، شاید لطـف پروردگـار شامل حال ما گردد. هـمه سـوار شدند؛ قدم های مأیوسانه را بر می داشتند و به روی یکدیگر نگاه می نمودند، اتفاقا چیزی نگذشت آب گوارائی بدست آورده و از مرگ قطعی نجات یافتند و از همان راهی که آمده بودند به سوی مـکه بـاز گشتند، و با کمال رضـا و رغـبت درباره ی حفر چاه با نظریه ی «عبد المطلب» موافقت نموده و او را در این باب تام الاختیار قرار دادند.
«عبد المطلب» با یگانه فرزند خود «حارث» مشغول حفر چاه شد. در اطراف چاه تلی از خاک بـه وجود آمـد. ناگهان به دو آهوی زرین و چند قبضه شمشیر برخوردند، قریش غوغای جدیدی را برپا کردند و خود را در این گنج سهیم می دانستند. قرار گذاردند که قرعه میان آنان حکومت کند اتفاقاً دو آهوی زرین «بـه نام کـعبه» در آمد و شـمشیرها «به نام عبد المطلب» ولی برای قریش چیزی در نیامد «عبد المطلب» جوانمرد برای کعبه از آن شمشیرها دری ساخت و دو آهو را بـر آن در نصب نمود.
فداکاری در راه پیمان
اعراب جاهلیت با اینکه در گرداب فساد دسـت و پا مـی زدند، بـرخی از اوصاف و آداب آنان درخور تحسین بود، مثلا پیمان شکنی و پایمال نمودن مقررات یکی از بدترین کار در میان آنان بـشمار مـی رفت، و گاهی پیمان های بسیار سنگین و سخت با قبائل عرب می بستند، ولی تا آخرین نفس حـاضر نـبودند پیـمان خود را بشکنند، و گاهی نذرهای بسیار طاقت فرسا میان خود و خدا می نمودند و با کمال مشقت و زحـمت در اجراء آن کوشش می کردند.
عبد المطلب موقع حفر زمزم احساس کرد که بر اثـر نداشتن فرزند زیاد در مـیان قـریش ضعیف و ناتوان است، از این جهت تصمیم گرفت و نذر کرد که هر موقع شماره ی فرزندانش به ده رسید یکی را در پیشگاه کعبه قربانی کند (سرگذشت فـوق را بـسیاری از مورخان و سیره نویسان نوشته اند و این داستان فقط از این جهت قابل تقدیر است که بزرگی روح و رسوخ عزم و اراده عبد المطلب را مجسم می سازد و دوست می رساند که تا چه اندازه این مـرد پابـند بـه عقائد و پیمان خود بوده است.) و کسی را از این پیمان مطلع نساخت. چیزی نگذشت که شماره ی فـرزندانش به ده رسید، موقع آن شد که پیمان خود را به مورد اجراء گذارد. تصور قضیه برای «عبد المطلب» بسیار سخت بود، ولی درعینحال از آن ترس داشت که موفقیتی در این باره تحصیل نکند و بالاخره در ردیف پیمان شـکنان قـرار گیرد، از این لحاظ تصمیم گرفت که موضوع را با فرزندانش در میان بگذارد و پس از جلب رضایت آنان، یکی را به وسیله قرعه انتخاب کند «عبد المطلب» با موافقت فرزندانش رو به رو گردید.
مراسم قرعه کشی به عمل آمـد ،قـرعه بنام «عبد اللّه» (پدر پیغمبر اکرم) اصابت کرد. «عبد المطلب» بلافاصله دست عبد اللّه را گرفته به سوی قربانگاه برد؛ گروه قریش از زن و مرد. از جریان نذر و قرعه کشی اطلاع یافتند، سیل اشک از رخسار جـوانان سـرازیر بـود یکی می گفت ای کاش به جای این جوان مراذبح می کردند، سران قریش می گفتند اگر بتوان او را به مال فدا داد؛ ما حاضرین ثروت خود را در اختیار وی بـگذاریم: «عـبد المطلب» در برابر امواج خروشان احساسات عمومی متحیر بـود چـه کند، و با خود می گفت و می اندیشید که مبادا از اطاعت خدا دست بردارد و نذر و پیمان خود را بشکند، ولی با این همه دنـبال چـاره نـیز می گشت، یکی از آن میان گفت: که این مشکل را پیش یکی از دانـایان عرب ببرید، شاید وی برای اینکار راه حلی بیاندیشد «عبد المطلب» و سران قوم موافقت کردند به سوی «یثرب» که اقـامتگاه آن مرد دانـا بود روانه شدند.
وی برای پاسخ گفتار آنان یک روز مهلت خواست. روز دوم کـه همگی به حضور او بار یافتند چنین گفت: خون بهای یک انسان پیش شما چقدر است؟ گفتند ده شتر، گفت: شما بـاید مـیان ده شتر و آن کسی که او را برای قربانی کردن انتخاب کرده اید، قرعه بزنید و اگر قرعه بـه نام آنـ شخص در آمـد شماره ی شتران را به دو برابر افزایش دهید. باز میان آنها قرعه بکشید، و اگر قرعه نـیز بـنام وی اصـابت کرد، شمارهء ی شتران را به سه برابر برسانید و باز قرعه بزنید و به همین ترتیب تا آن هـنگامی که قـرعه به نام شتران اصابت کند.
پیشنهاد «کاهن» موج احساسات مردم را فرو نشاند: زیرا قـربانی کـردن صـدها شتر برای آنان آسان تر بود که جوانی مانند عبد اللّه را در خاک و خون غلطان ببینند پس از مـراجعت «بـه مکه» یک روز در مجمع عمومی مراسم قرعه کشی آغاز گردید و در دهمین بار که شمارهء ی شتران بـه صد رسـیده بـود، قرعه به نام آنها در آمد، نجات و رهائی «عبد اللّه» شور عجیبی برپا کرد، ولی«عبد المطلب»گفت: بـاید قـرعه را تجدید کنم تا یقینا بدانم که خدای من به اینکار راضی است سـه بـار قـرعه را تکرار کرد، و در هر سه بار قرعه بنام صد شتر در آمد. بدین ترتیب اطمینان پیدا کـرد کـه خـدا راضی است. دستور صادر نمود که صد شتر از شتران شخصی او را در همان روز در پیـشگاه کـعبه ذبح کنند و هیچ انسان و حیوانی را از خوردن آن جلوگیری ننمایند.
این بود شمه ای از روحیات «عبد المطلب» و در شماره ی آیـنده غـوغای عام الفیل و حمله ی (ابرهه) را به مکه که در دوران زمامداری «عبد المطلب» اتفاق افتاده و نـیز مـیلاد مسعود پیغمبر اکرم که در همان سال بـوده اسـت، و مـشروحاً از نظر خوانندگان خواهیم گذراند.
نتیجه ی سخاوت
حـاتم طـائی و نابغه ی ذبیائی (از شعرای معروف عرب) و مردی از بزرگان مدینه به قصد خواستگاری «ماویه» دختر پادشاه یمن که بـه زیبائی و کـمال شهرت شایسته ای داشت به جانب یـمن رهـسپار می شوند. پس از ورود بـه دربار سـلطنتی مـقصود خویش را باز می گویند. «ماویه» دستور مـی دهد کـه هر یک را در قصر جداگانه ای جا دهند، تا شب را استراحت کنند و ضمناً هـرکدام از آنـها در ضمن قطعه ای از اشعار، مفاخر خود را از لحـاظ حسب و نسب مندرج کـرده فـردا به حضور بیاورند، تا از میان آن سـه نـفر یکی انتخاب شود.
مهمان ها به منزل خود می روند. «ماویه» فرمان می دهد برای هر یک شـتری نـحر کرده بفرستند و خود شبانه جـامه های کـهنه در بـر کرده؛ و به صورت فقیری بـه در قـصر هر یک می رود، نابغه دم شـتر را بـوی می دهد، و مرد مدنی مقداری از جگر و سپرز؛ حاتم که ذاتاً کریم بود قسمتی از گوشت ران و پشـت شـانه و مقداری از کوهان پیش وی می نهد. «ماویه» آنـها را بـه قصر مخصوص خـود مـی آورد. روز دیـگر که خواستگاران به دربار رفـته قطعات اشعار را که شب سروده بودند می خوانند، کنیزها طبق دستور قبلی «ماویه» سفرههای ضیافت گـسترده و جـلو هریک از آنها همان را که شب «بـماویه» داده بـودند مـی نهند؛ نـابغه و مـرد مدنی شرمنده مـی شوند و بـدین ترتیب افتخار وصلت دختر پادشاه یمن، نصیب حاتم می گردد. (تاریخ حبیب السیر
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید