بالأخره به خانه رسیدم. مادرم داشت سبزی خوردن های تازه را در سبد کوچکی می ریخت. بساط افطار جور بود. سلام کردم و به مادرم گفتم «افطار بیدارم می کنی؟». به اتاق رفتم، لباسم را عوض کردم و از فرط خستگی روی تخت افتادم. فکر می کردم تا سرم را روی بالش بگذارم خواب امانم را خواهد برید اما مگر فکر و خیال می گذاشت. حالم با روزهای دیگر فرق داشت. نمی دانم دلشوره بود یا اشتیاق. به خودم که آمدم دیدم دارم با خودم می گویم یعنی امشب تقدیر سال آینده ام چگونه رقم خواهد خورد؟ خدایا می شود فلان کارم بهتر شود؟ می شود به فلان هدفم برسم؟ می شود فلان کنم و فلان شود؟
در همین فکرها بودم که مادرم صدا زد«پاشو پنج دقیقه دیگه افطاره... ».
در راه مسجد
فقط چند متر با مسجد محل فاصله باقی مانده بود. مادرم سرگرم صحبت با یکی از همسایه های قدیمی بود و من که منتظر تمام شدن صحبت آنها و همراه شدن با مادرم تا داخل مسجد بودم از فرصت استفاده کردم و فهرست بلند بالایی از چیزهایی که امشب از خدا می خواستم را در ذهنم یادداشت کردم.
خدا اجازه!
در شلوغی مسجد جایی پیدا کردیم و نشستیم. هنوز مراسم شروع نشده بود ولی بیشتر خانم ها مشغول خواندن قرآن و دعا بودند. اینجا اتاق انتظار بود.
آغاز جلسه
دعا با معرفی خدا شروع شد: «منزه است خدایی که ...» به آدمهای دور و برم نگاه کردم. احساس کردم در یک جلسه گروه درمانی هستم که درمانگرش خدا است.
صندلی داغ
حالا نوبت ما بود که خودمان را معرفی کنیم: «منم آن بنده ای که ...» واقعاً که این عجیب ترین صندلی داغ دنیا بود؛ هر کس روی صندلی خودش نشسته بود و داشت خودش را کاوش می کرد!
مواجهه
در میانه های دعا بود که نرم نرمک داشتم متوجه برخی از اشکالاتم می شدم؛ اگر فلان جا کارم درست نشد به خاطر فلان ویژگی بد خودم بود. اگر فلان رابطه پیش نرفت به دلیل اشکالی بود که باز هم به خودم برمی گشت. البته مشکلاتی هم بودند که حلشان از توان و کنترل من خارج بود اما تعداد مواردی که به خودم مربوط می شد هم کم نبودند. انگار خدا داشت من را با اشکالاتم مواجه می کرد!
امید به درمان
آنقدر اشکالاتم زیاد شدند که احساس خود-کارآمدی ام چسبید به فرش! دست و پایم را گم کرده بودم. نمی دانستم از کجا باید شروع کنم. ساده ترین سطحی که از آن می توانستم شروع کنم کدام یک بودند؟ چه برنامه ای می توانستم برای بهبود خودم بریزم؟ در همین فکرها بودم که سخنران جلسه از قول خدا گفت: «هرگز مأیوس نشو».
پروتکل درمان
آخرهای قرآن به سر گرفتن مان بود و همه مشغول دعا بودیم. دعاهایمان که تمام شد من احساس بیماری را داشتم که دردش را گفته بود ولی هنوز نسخه ای از دکتر دریافت نکرده بود. همگی قرآن هایمان را بستیم و آنها را در کیفمان گذاشتیم. همین موقع یک آن احساس کردم که جلسه درمانمان تمام شده و هر کدام از ما در حالی که داریم پروتکل درمانمان را در کیفمان می گذاریم، می خواهیم جلسه را ترک می کنیم.
رابطه و دیگر هیچ
سر سفره سحر به یاد فکر و خیالهایی افتادم که دیروز قبل از افطار به سرم زده بود. نه اینکه ادعا کنم چیزی در آن رابطه از خدا نخواسته بودم ولی احساس کردم که اگر راهی برای درمان و حتی اجابت آن خواسته ها وجود داشته باشد حفظ رابطه ای است که همین امشب بین من و درمانگرم شکل گرفته بود. توی دلم گفتم «خدا جونم! لطفاً نگذار هیچ وقت رابطه مون قطع بشه».
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید