تأثیرات جسمانی
فشارهای روانی جدایی و طلاق، زن و مرد را در معرض خطر بیماری های جسمانی و روانی قرار می دهد. الکلیسم، سوءمصرف مواد مخدر، افسردگی، مشکلات روان تنی و تصادفات در میان طلاق گرفته ها در مقایسه با طلاق نگرفته ها بسیار رایج تر است (هترینگتن، استنلی، هاگان و اندرسون، 1989). پژوهش ها نشان داده است که اختلال در زندگی زناشویی و پریشانی های مربوطه باعث ضعف سیستم ایمنی بدن، افزایش آسیب پذیری فرد طلاق گرفته در برابر بیماری ها، عفونت ها، مشکلات مزمن و حاد جسمانی و حتی مرگ می شود.تأثیرات روان شناختی و عاطفی
بخش عظیمی از تحقیقا انجام شده در دهه ی 1990 نشان داده است که طلاق گرفته ها در مقایسه با متأهل ها از بهداشت روانی پایین تری برخوردارند، خوشحالی شان کم تر و پریشانی های روانی شان بسیار است و خود را ضعیف تر از آن چه هستند، می پندارند (اسلتین و کسلر، 1993؛ دو و آکوک، 1996؛ مارکس، 1996).والدینی که با طلاق دست به گریبانند اغلب با بی ثباتی عاطفی رو به رو هستند. بی ثباتی که خود را از طریق خشم، تحریک پذیری، تنهایی، غمگینی، افسردگی و خودکشی نشان می دهد. افسردگی یکی از پیامدهایی اصلی طلاق در بزرگ سالان است (تنانت، 2002). در تحقیقات اخیر که به بررسی تفاوت های جنسیتی در بروز افسردگی واکنشی پرداخته شده است، نشان می دهند که زنان و مردان، به طور مساوی، پس از جدایی از افسردگی رنج می برند (ماسی جوسکی، پری جرسون ومازور، 2001).
پژوهش ها نشان داده است که مادران تنها (شامل جدا شده ها و مطلقه ها) از افسردگی و بیماری های روان پزشکی بیش تری در مقایسه با دیگر مادران رنج می برند. دلایل این تفاوت ها را بایستی در اختلاف میان سطح استرس و حمایت های اجتماعی جست که مادران تنها از آن ها کم تر برخوردارند.
والدینی که با بچه های شان زندگی نمی کنند (معمولاً مردان) نیز از تأثیرات منفی طلاق بی بهره نمی مانند. مشکل مهمی که این گونه والدین از آن رنج می برند احساس بی کفایتی در مورد نقش خود به عنوان یک والد است که به دلیل از دست دادن بچه های شان در آن ها شکل می گیرد (دادلی، 1991). احساس گناه ناشی از متلاشی شدن زندگی خانوادگی و از دست رفتن رابطه با کودکان نیز از جمله عواملی هستند که تخریب عاطفی برای این پدران به بار می آورند. (اسمیت، 2004).
براساس تحقیقات جردن (1996) مردانی که طلاق می گیرند یا جدا می شوند بیش تر تمایل دارند که از بحث و رویارویی با مشکلات شان دوری کنند. آن ها تمایل چندانی به بیان نگرانی های خود ندارند و نسبت به گرفتن کمک از دیگران بی علاقه هستند (اگر هم کمک بخواهند این کار را از دوستان و فامیل می خواهند و نه متخصصان). جردن اضافه می کند مردان عموماً نسبت به جدایی گیج اند و آمادگی پذیرش آن را ندارند و اغلب پس از جدایی احساسات خود را نسبت به همسرشان پنهان می کنند. به عنوان یک پیامد، مردان اغلب احساسات و آسیب دیدگی های روانی خود را برای سال ها بعد از جدایی با خود دارند و این فشار بر بهداشت جسمانی و روانی آن ها تأثیر می گذارد. هم چنین تحقیقات نشان داده اند که زنان در مقایسه با مردان از پریشانی های بیش تری رنج می برند (دور، 2003). به علاوه، والدینی که می گذارند و می روند و خانواده را ترک می کنند در مقایسه با آن هایی که می مانند و ترک می شوند و اغلب احساس طردشدگی می کنند، از بهداشت روانی بهتری برخوردار هستند.
تأثیرات مالی و اجتماعی
جدایی و طلاق هر دو به طور یکسان منجر به تغییراتی در امور مالی و باعث فشارهای اقتصادی می شود و تغییر در الگوی زیست، مشکلات مالی گوناگونی را با خود به همراه می آورد. در مروری که کیستون و مورگان (1990) روی پیامدهای طلاق در بزرگ سالان انجام دادند به این نتیجه رسیدند که زنان با کاهش درآمد و کاهش استاندارد زندگی رو به رو هستند و خانواده هایی که با یک والد اداره می شوند با کاستی های مالی چشمگیری مواجهند. بر اساس اطلاعاتی که در سال 1997 به وسیله ی انستیتو مطالعات خانوادگی استرالیا جمع آوری شد، اسمیت و وستون (2000) دریافتند که مادران و کودکان در مقایسه با پدران پس از طلاق در تنگناهای شدیدتر اقتصادی قرار می گیرند، حتی پس از اعطای کمک های اقتصادی دولت به کودکان و افزایش درآمدهای خانواده، زنان فرصت کم تری برای دستیابی به مشاغل پیدا می کردند.به علاوه پژوهش های دیگر وجود احساس فرسودگی در والدی که با فرزندان می ماند و برای تأمین نیازهای خود و فرزندانش مجبور به کار کردن می شود و والدی که با فرزندانش زندگی نمی کند، احساس طرد شدگی، مهم نبودن و قدردانی نشدن می کند و هم چنین ادامه ی مشاجرات بر سر دارایی ها و سرپرستی بچه ها را در بسیاری از طلاق ها گزارش می دهند.
از آن جایی که طلاق از بُعد اجتماعی باعث از دست رفتن و تغییر دوستان، تغییر مناسبات میان خویشاوندان نزدیک و اختلال در فرایند اجتماعی شدن فرد می شود، به عنوان عاملی تأثیرگذار در شبکه های اجتماعی فرد نقش باز می کند. هر چند روابط آشفته ی زناشویی در زنان می تواند منجر به بیماری های روحی شود ولی این پریشانی در مردان با گرایش به تنهایی و انزوا خود را نشان می دهد (گاتمن1993). در این حالت مردان در مقایسه با زنان از حمایت اجتماعی کم تری برخوردار می شوند. به هر حال والدین مطلقه، چه مرد و چه زن، با مشکلات عدیده ای در سازگاری اجتماعی رو به رو خواهند شد. به طور مثال، تک والد جدا شده که با فرزندان خود زندگی می کند در مقایسه با والدینی که با هم زندگی می کنند ارتباط کم تری با سایر افراد دارد و در برقراری ارتباط جدید دچار مشکلات بیش تری می شود (آماتو، 2000).
تأثیر طلاق بر نقش سرپرستی والدین
موضوع بسیار مهم برای والدین در خلال طلاق تعریف مجدد مرزهای عاطفی و هویتی آن ها در خانواده، به ویژه، در رابطه با تعریف نقش آنان در خانواده است. مشاهده شده است که اغلب بزرگ سالان پس از طلاق در ایفای نقش های خود در خانواده و سایر بخش های زندگی احساس ناکارآمدی می کنند.طلاق علاوه بر تأثیرات منفی بر روابط زناشویی، بر روابط والدین در سرپرستی کودکان و برآورده ساختن آرزوهای تربیتی آن ها برای کودکان شان تأثیر می گذارد. بنابراین بایستی پس از طلاق به بازسازی مجدد نقش سرپرستی والدین همت گمارد. بعضی از همسران پس از طلاق در تربیت فرزندان شان به عنوان یک مادر یا پدر مسئول، فعالانه تلاش می کنند.
بعضی از والدین نه تنها از همسران سابق خود بلکه از فرزندان شان نیز بسیار فاصله می گیرند و به سمت قطع رابطه پیش می روند. بعضی از تحقیقات انجام شده پیرامون پدران طلاق گرفته نشان داده است که عدم تمایل پدران به مشارکت در زندگی کودکان و تربیت آنان ناشی از احساسات خشم، طردشدگی و پریشانی است که پس از طلاق عارض این پدران می شود (دادلی، 1991).
تأثیرات متمایز طلاق بر نقش والدین مقیم و والدین غیرمقیم
روابط میان فرزندان و والدین مقیم (والدینی که طلاق گرفته یا جدا شده اند ولی فرزندان را رها نکرده اند و با آن ها زندگی می کنند)، بیش تر مادران، اغلب با علایمی از تنش همراه است. تحقیقات نشان داده است که مادران مقیم یک سال پس از طلاق نسبت به فرزندان شان کم تر عاطفی هستند، ارتباط کم تری می گیرند، تنبیه های شدیدی به کار می برند و در استفاده از نظم و انضباط، در مقایسه با مادران متأهل، از روش های نامناسبی بهره می گیرند (هترینگتن، ککس، 1982). مطالعات دیگر بیانگر این موضوع هستند که پدر یا مادر مقیم در مقایسه با والدین متأهل، وقت کم تری برای فرزندان خود می گذارند، کم تر از آن ها حمایت می کنند، شدیدتر تنبیه می کنند، سرپرستی و نظارت کمی دارند و با کودکان شان دچار معضلات بیش تری هستند (استن و مک لاناهان، 1994؛ هترینگتن و کلینگمپل، 1992؛ سیمونز و همکاران، 1996). همین طور، بسیاری از پدران و مادران در پی جدایی و طلاق از تربیت کردن فرزندان و به عهده گرفتن مسئولیت های زندگی ابراز شکایت و خستگی می کنند (باوم، 2003).پژوهش های پیرامون کمیت و کیفیت رابطه ی کودکان با والدین غیرمقیم (والدینی که طلاق گرفته یا جدا شده اند و خانواده را ترک کرده اند)، معمولاً پدران، نشان داده است که این رابطه در طول زمان کاهش می یابد. همین طور مادران و پدران غیرمقیم در تماس با کودکان شان به یک اندازه دچار مشکل هستند (استوارت، 1999).
عوامل تسهیل کننده طلاق و تغییرات مثبت ناشی از آن
تحقیقات نشان داده اند که سازگاری افراد پس از طلاق با سطح تحصیلات و داشتن شبکه های حمایتی از عزیزان و دوستان به طور مثبت ارتباط دارد. به عبارت دیگر هر چه قدر افراد تحصیل کرده تر باشند یا در اطراف شان از افراد حامی پر شده باشد، راحت تر با طلاق کنار می آیند (استلین و کسلر، 1993). این پژوهشگران دریافته اند که غم، پریشانی، افسردگی و مشکلات جسمانی در خلال سال های دوم و سوم پس از جدایی کاهش می یابند و ازدواج مجدد یا برقراری رابطه ی عاطفی با شخص دیگری باعث می شود تا فرد بتواند با وضعیت جدید سازگاری بهتری پیدا کند (آماتو، 2000).
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید