روزی پیامبر(ص) از كوچهای میگذشت، صدای غمگین كودكی را شنید. كودك، در سایهی دیواری نشسته بود و آرام گریه میكرد. پیامبر، به طرف كودك رفت و كنارش نشست. دستی به سرش كشید و اشكهایش را پاك كرد. كودك پیامبر را كه دید، بلندتر گریه كرد. او میدانست كه پیامبر، كودكان را خیلی دوست دارد. حضرت محمد(ص) گفت: «پسرم چرا گریه میكنی؟»
كودك هقهق كنان گفت:«چند وقت پیش پدرم شهید شده است. خواهرم هم از دنیا رفته است. مادرم هم چندی پیش برای كاركردن به شهر دیگری رفت. حالا من تنها شدهام.»
پیامبر گفت: « ناراحت نباش!»
كودك گفت: « نه لباس دارم و نه غذا، جایی هم ندارم كه درآن بخوابم...»
حضرت محمد(ص) سركودك را نوازش كرد و گفت: « از امروز من پدر تو هستم، همسرم مادر توست و دخترم خواهرت.»
كودك یتیم خوشحال شد و دستهای پیامبر را بوسید، بعد گفت: «حالا من بهترین پدر، مادر و خواهر را دارم.»
پیامبر دست كودك را گرفت و او را به خانه برد. دست و رویش را شست، برایش غذا آورد ولباس نو بر تنش كرد. آن كودك تا هنگامی كه بزرگ شد در خانهی پیامبر(ص) زندگی كرد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید