یک بار با عصبانیت ایستادم بالای سر منصور و نمازش که تمام شد،گفتم
«منصور جان، مگه جا قحطیه که میای میایستی وسط بچهها نماز می خونی؟ خُب برو یه اتاق دیگه که منم مجبور نشم کارم رو ول کنم و بیام دنبال مُهر تو بگردم.»
تسبیح را برداشت و همان طور که میچرخاندش، گفت «این کار فلسفه داره. من جلوی اینها نماز میایستم که از همین بچگی با نماز خوندن انس بگیرن
مهر رو تو دست بگیرن و لمس کنن. من اگه برم اتاق دیگه و اینها نماز خوندن من رو نبینن، چه طور بعداً بهشان بگم بیایین نماز بخونین!؟»
قرآن هم که میخواست بخواند، همین طور بود. ماه رمضانها بعد از سحر کنار بچهها مینشست و با صدای بلند و لحن خوش قرآن میخواند.
همه دورش جمع میشدیم. من هم قرآن دستم میگرفتم و خط به خط با او میخواندم.
اصلاً اهل نصیحت کردن نبود. میگفت به جای این که چیزی را با حرف زدن به بچه یاد بدهیم، باید با عمل خودمان نشانش بدهیم.
***** *****
مدتها بود به علت مشکلات مادی، از قسمت مربوطهام تقاضای وام کرده بودم، ولی موفق به گرفتن آن نمیشدم.
یک روز تابستان، داخل بدنه هواپیمای آموزشی «تی – 33»، مشغول کار بودم که تیمسار ستاری، برای سرکشی به محل آمدند
من از داخل بدنة هواپیما بیرون آمدم. در حالی که عرق از سرو رویم میریخت، سلام کردم.
تیمسار سلامم را به گرمی پاسخ دادند و پرسیدند:
آنجا خیلی گرم است؟
در جواب گفتم:
تیمسار! گرما که مهم نیست. این مشکلات است که پدرمان را در آورده است.
تیمسار گفتند:
چه مشکلی داری؟
گفتم:
بچه دانشگاهی دارم و تقاضای وام کردهام ولی نمیدهند.
تیمسار بلافاصله رو کرد به سرهنگی که در کنارشان بود و گفت:
اسم ایشان را یادداشت کنید!
سپس رو به من کرد و گفت:
-فردا برو وامت را بگیر!
فردا صبح که به قسمت پرداخت وام مراجعه کردم، در اسرع وقت وامم را پرداخت کردند. من که پس از آن همه دوندگی به این راحتی وامم را دریافت کرده بودم، زیر لب گفتم:
خدا پدرت را بیامرزد!"
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید