مهتاب کوچولو دختر کوچولوی نازيه که در يک خانهی کوچک با مامان و باباش زندگي میکند.
او آسمان را خيلي دوست دارد.شبها قبل از خواب به ستارههای آسمان نگاه میکند و با آنها حرف میزند.
او دختر خيلي مرتب و منظمي است و کارهايش را خوب انجام میدهد.
مامان و باباش خيلي دوستش دارند و از او راضي هستند.
شبها که مهتاب کوچولو به رختخوابش میرود تا بخوابد، همين که چشمهایش را میبندد، فرشتهی مهربان از پنجره وارد اتاقش میشود و کارهای خوب مهتاب را میشمارد و به تعداد کارهاي خوبي که مهتاب در آن روز انجام داده ،برايش از آسمان ستاره میچیند و میگذارد روي سقف اتاق.
سقف اتاق مهتاب به خاطر کارهاي خوبش، پر از ستارههای کوچولو شده است.
اگر روزي اشتباه کند و حواسش هم نباشد، فوري معذرت خواهي میکند.
يک روز که مهتاب رفته بود کودکستان،دوستش ستاره،خيلي دير آمد.
مهتاب از او پرسيد:
«ستاره چرا دير او مدی؟ »ستاره گفت:« آخه مامانم مريض بود نتونست منو بهموقع بياره .»
مهتاب متوجه شد که لباس ستاره اتو ندارد و موهايش هم به هم ريخته است.
مهتاب نگاهي به سرتاپاي ستاره انداخت و به او گفت:
«ستاره خيلي خنده دار شدي لباسات ، موهات... واي چقدر امروز خنده دار شدي!» بعد هم به ستاره خنديد.
ستاره خيلي ناراحت شد اما به روي خودش نياورد و چيزي نگفت.
آن روز وقتی مهتاب به خانه رفت ،ناهارش را خورد و در کارها به مامان کمک کرد، تمام کارهايش را هم خوب انجام داد تا شب.
آن شب موقع خواب چشمهایش را که بست، منتظر فرشته ماند اما هرچه صبر کرد فرشته نيامد.
دوباره چشمهایش را بست اما فرشته مهربان نيامد که نيامد.
مهتاب با خودش فکر کرد؛ گفت خوب من امروز صبح که از خواب بيدار شدم رفتم دست و صورتم رو شستم ،به مامان و بابا سلام کردم.
صبحانه رو کامل خوردم،مامان لباس تنم کرد.
وسايلمو برداشتم رفتم کودکستان،برگشتم خونه تلويزيون ديدم، تمرينهامو انجام دادم خوراکي خوردم با دوستم بازي کردم بعد از شام هم که مسواک زدم... او هرچه فکر کرد، نفهميد چهکار کرده که فرشته مهربان به
سراغش نيامده.
مهتاب آنقدر با خودش فکر کرد که خوابش برد.
صبح که از خواب بيدار شد ديد هیچ ستارهای روي سقف اتاقش نيست.
خيلي ناراحت شد.
میخواست گريه کند که مامانش آمد و گفت:
مهتاب جان سلام چرا نمياي دست و صورتت رو بشوري؟ مهتاب چيزي نگفت.
سلام کرد و رفت کارهايش را انجام داد و با مامان رفتند کودکستان.
ستاره هم آمده بود.
مهتاب تا ستاره را ديد گفت:
ستاره مامانت خوب شده ديگه؟
ستاره گفت:
«آره ببين امروز مرتب شدم لباسم موهام.... ديروز آخه مامانم مريض بود،نتونست منو آماده کنه،منم يه خرده نامرتب اومدم.»
مهتاب يک دفعه چيزي يادش آمد؛ به ستاره گفت:
تو ديروز ناراحت شدي؟ستاره گفت:
« آره ناراحت شدم .»
مهتاب همان جا از ستاره معذرت خواهي کرد و صورت او را بوسيد و فهميد که به خاطر چي فرشته مهربان نيامده بود.
چون از اين که مهتاب،دوستش را مسخره کرده بود؛ناراحت شده بود.
ساعتها گذشت و شب از راه رسيد.
مهتاب بیصبرانه منتظر وقت خواب بود.
وقتي خوابيد و چشمهایش را بست،فرشته مهربان آمد.
مهتاب به او سلام کرد.
فرشته مهربان گفت:
« سلام دختر مهربونم سلام گلم تو چقدر خوبي .عزيزم مهتاب چشماتو ببند.»
مهتاب هم چشمهایش را بست يک دفعه سقف اتاقش پر از ستارههای درخشان شد.
فرشته گفت:« اين ستارهها براي دختر خوبم که خيلي گله. خودش که خوبه تازه به دوستاش هم خوبي ميکنه و کسي رو ناراحت نميکنه.
مهتاب را بست و لالا کرد و تا صبح خوابهای خوب ديد.
قصهی ما به سر رسيد کلاغه به خونهش نرسيد جان حالا آروم بخواب تا صبح زود از خواب بيدار بشي.»
مهتاب هم چشمهای خوشگلش را بست و لالا کرد.
بالا رفتيم آسمون
پايين اومديم زمين بود
قصهی ما همين بود
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید