يکي بود يکي نبود غير از خدا هيچ کس نبود
روزي روزگاري در سرزميني دور، پادشاهي زندگي میکرد که مادر پير و مهرباني داشت.
کشور آنها سرزميني آباد با باغها و مزرعههای پر میوه و پر محصول بود.
مردم پادشاه را دوست داشتند، چون با عدل و داد حکومت میکرد و نمیگذاشت به کسي ظلم و ستم شود.
مادر پادشاه خيلي لاغر و ضعيف بود؛او غذاهايي را که برايش میپختند دوست نداشت و میگفت همهی آنها بیمزه هستند.
هرچه پادشاه به مادرش اصرار میکرد که غذا بخورد، قبول نمیکرد و میگفت:« نه، دوست ندارم.»
يک روز زن پادشاه يعني ملکهی آن سرزمين و مادر پادشاه باهم در باغ قصر قدم میزدند و گلهای زيباي باغ را تماشا میکردند.
باغبان هم مشغول کندن علفهای هرز از ميان گلها بود.
مادر پادشاه به ملکه میگفت:« نمیدانی چقدر از غذاهايي که آشپز قصر میپزد بدم میآید! بیمزه هستند و من اصلاً آنها را دوست ندارم.»
ملکه گفت:
« اما او اين غذاها را با بهترين مواد غذايي تهيه میکند و آنها بهترين غذاهايي هستند که در کشورمان پيدا میشود.»
مادر شاه گفت:
« نه اصلاً مزه ندارند. غذا بايد خوشمزه باشد و اين غذاها خوشمزه نيستند.»
باغبان که حرفهای آنها را میشنید، از جا برخاست و پيش آنها آمد و گفت:
«بانوي بزرگوار، من حرفهايتان را شنيدم.
پسر من مدتها به سفر رفته بود و چند روز پيش بازگشت.
او با خودش گرد سفيدي آورده که اگر مقدار کمي از آن را در غذا بريزيد، مزهی خوبي پيدا میکند.
اجازه میدهید کمي از آن گرد سفيد را برايتان بياورم؟»
مادر پادشاه فکري کرد و جواب داد:« اگر گردي که میگویی چنين خاصيتي داشته باشد، پاداش خوبي به تو میدهم.برو و آن را برايم بياور.»
باغبان با خوشحالي به خانه رفت و با يک ظرف کوچک که در آن گرد سفيد را ريخته بود، بازگشت.
آنها به آشپزخانه رفتند. ملکه از آشپز خواست کمي از آن گرد را به سوپ اضافه کند.
آشپز کمي از آن گرد را در قابلمه ريخت و با ملاقه سوپ را به هم زد و بعد آن را چشيد و با خوشحالي گفت:
« آه! بانوي من! مزهی سوپ خيلي بهتر شده!»
سپس کمي سوپ داخل بشقابي ريخت و از مادر پادشاه خواست تا بخورد و نظرش را بگويد.
مادر پادشاه کمي از سوپ را چشيد و بعد هم تمام سوپ را خورد و با خوشحالي گفت:
« راست میگویی! اين غذا طعم خيلي خوبي دارد.اسم اين گرد سفيد چيست؟»
باغبان جواب داد:
« اسم اين گرد سفيد نمک است که به شکل سنگ در معدن وجود دارد.
همچنين از آب درياها هم میتوان آن را به دست آورد.
نمک مزهی غذا را بهتر میکند و از خراب و فاسد شدن بعضي از مواد غذايي هم جلوگيري میکند.»
مادر پادشاه گفت:
«آفرين! برو و پسرت را به قصر بياور تا پاداش خوبي به او بدهم.»
پسر باغبان به قصر آمد و پول خوبي از پادشاه و مادرش بهعنوان جايزه گرفت.
پادشاه از او خواست تا از معدن نمک، نمک بياورد و به مردم بفروشد تا از آن در آشپزي استفاده کنند.
با اين کار پسر باغبان صاحب پول و ثروت زيادي شد.
از آن به بعد غذاهاي مردم خوشمزهتر شدند.
مادر پادشاه هم ديگر کم اشتها نبود.
خوب غذا میخورد و براي همين سالهای سال بهخوبی و خوشي در کنار پسر و عروس و نوههایش زندگي کرد.
قصهی ما به سر رسيد، کلاغه به خونش نرسيد.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید