يكي بود يكي نبود،غير از خدا هيچ كس نبود.
يك روز كلاغ خستهای به خانهی پيرزني رفت تا در كنار باغچهی كوچك او بنشيند و خستگي در كند.
در باغچه سبزي خوردن كاشته بودند.
كلاغ هوس كرد چند تا تربچه از زير خاك بيرون بكشد و بخورد.
او سرگرم نوك زدن به خاکها بود كه پيرزن از اتاقش بيرون آمد و او را ديد.
پيرزن وقتي متوجه شد كه كلاغ دارد خاکهای باغچه را زير و رو میکند،عصباني شد و لنگه كفشي را به طرفش پرتاب كرد.
لنگه كفش به بال كلاغ خورد و چند تا از پرهايش ريخت.
كلاغ كه با این كار پيرزن حسابي ترسيده بود، با وحشت به هوا پريد و روي پشت بام نشست.
پيرزن هم به كنار باغچهاش آمد و همين كه ديد آسيبي به باغچهاش نرسيده خوشحال شد و نفس راحتي كشيد.
بعد هم به كلاغ كه لب بام نشسته بود ، گفت:
« اين دفعهی آخرت باشد كه به باغچهی من چپ نگاه میکنی.
اين دفعه فقط چند تا از پرهايت را از دست دادي، اما دفعهی بعد سرت را هم از دست خواهي داد.»
كلاغ كه كمي آرام شده بود، قارقاري كرد و گفت:
«اي پيرزن، من كه كار بدي نكردم.
گرسنه بودم و هوس كردم كه يك تربچهی كوچولو بخورم.
داشتم به خاکهای باغچه نوك میزدم كه تو غافلگيرم كردي و زدي پرهايم را ريختي.»
پيرزن جواب داد :
«من دوست ندارم كسي بیاجازه به باغچهی من دست بزند و تو اين كار را كردي.
براي همين من ناراحت شدم و لنگه كفش برايت پرت كردم.»
كلاغ سرش را پايين انداخت و گفت:
«اي پيرزن مهربان مرا ببخش.
قول میدهم كه ديگر از اين كارها نكنم و به چيزي كه مال من نيست،بیاجازه دست نزنم.»
پيرزن گفت:
«من هم ترا میبخشم و به يك عصرانه دعوتت میکنم.
بيا پايين تا به تو يك غذاي خوشمزه بدهم.»
كلاغ با خوشحالي قارقار كرد و دوباره به كنار باغچه پريد و ساكت و آرام منتظر پيرزن ماند.
پيرزن كمي نان و پنير و سبزي آورد و به كلاغ داد.
كلاغ غذايش را خورد و از پيرزن تشكر كرد و به خانهاش برگشت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید