يكي بود و يكي نبود
خاله گلنار پيرزن تنها و مهرباني بود كه در يك خانهی قديمي زندگي میکرد.
او در حياط بزرگ خانهاش يك باغچه با چند تا درخت انار داشت.
هرسال در فصل پاييز انارها را میچید و براي همسایهها و دوستان و اقوامش میفرستاد.
يك روز دختر خواهرش افسانه به ديدنش آمد.
افسانه در پرورشگاه كار میکرد و با بچههای يتيم و بیسرپرست سروكار داشت.
افسانه به خاله گلنار گفت:
« خاله جون ،هرسال روز شانزدهم ماه مهر به مناسبت روز جهاني كودك،بچههای پرورشگاه را به خانهی يكي از افراد نیکوکار و ثروتمند شهر میبردیم.
بچهها اینجا حسابي پذيرايي میشدند و خيلي بهشون خوش میگذشت.
اما اون آدم چند ماه پيش از دنيا رفت و شخص ديگري هم بچهها را به مهموني دعوت نكرد.
واسهي همين بچهها حوصلهشون سر رفته و دلهای كوچيكشون ، تنگ شده.»
خاله گلنار گفت:« اگر تو به من كمك كني ، حاضرم يه روز بچهها را براي ناهار به خونهام دعوت كنم.»
افسانه با خوشحالي از جا پرید، خاله گلنار را در آغوش گرفت و بوسيد و گفت:
«البته كه حاضرم خاله جون. شما بگيد مهموني چه روزيه تا از چند روز قبلش بيام كمكتون.»
خاله گفت:« آخراي پاييز هرروزي كه دلتون خواست بياييد.»
افسانه گفت :
« باشه خاله جون، حتماً مياييم.»
مدتي گذشت.
انارها كاملاً رسيده و آمادهی چيدن شدند.
خاله گلنار با كمك يك كارگر انارها را چيد.
مقداري براي دوستان و اقوامش فرستاد و بقيه را كنار گذاشت.
فرداي آن روز افسانه خبر داد كه بچهها روز جمعه به مهماني میآیند.
خاله گلنار هر چیزی كه براي مهماني لازم بود آماده كرد.
افسانه و دوستانش هم آمدند و به او كمك كردند.
خاله گلنار يك ظرف خيلي بزرگ داشت كه آن را پر از دانههای انار كرده بود.
روز جمعه بچهها و مربيانشان آمدند.
آنها سي و يك نفر بودند، دختر و پسر و قد و نيم قد.
خاله از ديدنشان خيلي خوشحال شد، چون احساس میکرد همهی اين بچهها ،فرزندان خود او هستند.
بچهها ناهار خوشمزهی خاله را خوردند و توي حياط بزرگ خانهاش بازي كردند.
عصر كه شد ، خاله ظرف انار را آورد و به همهی مهمانانش انار داد.
بچهها انارها را با لذت خوردند و از خاله گلنار تشكر كردند.
يكي از بچهها كه دختر ده سالهای به نام سمانه بود به خاله گفت:
« تا حالا هيچ كس واسه من و دوستام انار دون نكرده بود.
نميدونيد چقدر از اين كار شما خوشمون اومد.
من هیچوقت طعم انارهاي شما را فراموش نمیکنم.
كاشكي میشد هر سال به خونهي شما بياييم و مهمون شما باشيم. شما خيلي مهربونيد.»
بقيه بچهها هم يكي يكي آمدند و از خاله تشكر كردند.
خاله همهی بچهها را بوسيد و گفت:« نوش جانتون بچههاي خوب.
حالا كه اینقدر از مهموني و انار خوشتون اومده ، مي تونيد هر وقت كه دلتون خواست به خونهي من بياين و مهمونم بشيد.
اما هرسال همين موقع يعني وقتي انارها میرسند، حتماً بايد بياييد تا بازهم انار واستون دون كنم ، باشه ؟
قبوله؟»
بچهها همه باهم گفتند:
« باشه خاله جون قبوله.»
و براي خاله گلنار دست زدند و هورا كشيدند.
چند تا از بچهها هم براي خاله میخواندند:
اناردونه دونه
خاله چه مهربونه
با دستاي قشنگش
انارو كرده دونه
راستي كه مهربونه
آن روز به بچهها خيلي خوش گذشت.
از آن روز به بعد بچهها هر چند وقت یکبار به ديدن خاله میآمدند. توي حياط بزرگ خانهاش بازي میکردند.
چندساعتي را در کنار او میگذراندند و بعد به پرورشگاه بازمي گشتند.
آنها براي خودشان يك خالهی مهربان پيدا كرده بودند كه دوستشان داشت ، برايشان انار دانه میکرد و در خانهاش با مهرباني از آنها پذيرايي میکرد.
خاله گلنار هم ديگر تنها نبود، او هم يك خانوادهی بزرگ پيدا كرده بود.
تمام بچههاي پرورشگاه، اعضاي خانوادهی او بودند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید