سهراب بسيار مهربان ،گشاده رو، با اراده و از نظر معنوي داراي روحيه بالايي بود
يك سال از ازدواج ما گذشته بود كه جنگ تحميلي آغاز شد. در مدت زمان كوتاهي بسيج روستا تشكيل شد و اولين مسئوول بسيح، سهراب بود. دوستان بسيجي اش با وجود او روحيه مي گرفتند.
همسرم، پس از گذراندن آموزش نظامي عازم جبهه شد. از آن پس او را كمتر در خانه مي ديديم.
سهراب گاهي نامه مي نوشت و سفارش مي كرد: مواظب بچه ها باش.
درعمليات فتح المبين زخمي و به بيمارستاني در تهران منتقل شد.
بعد از يك هفته به خانه برگشت. شب اولي كه از بيمارستان مرخص شده بود، من صاحب يك دختر شدم. به اندازه اي به خاندان عصمت و طهارت علاقمند بود كه نام «فاطمه» را براي او انتخاب كرد.
بعد از مدتي دوباره گفت : مي خواهم به جبهه بروم.
او گفت : آقا امام زمان(عج) را در خواب ديدم. ايشان فرمودند: به جبهه بيا! تا تو را ياري كنيم.
اين جمله اي بود كه سهراب به زبان خودش از امام زمان(عج) نقل مي كرد،كه من آن را هيچ وقت فراموش نخواهم كرد .
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید