خاطره اي از جانباز غلامعلی نسائی
گردان علی ابن ابیطالب تیپ بیت المقدس
وقتي دست نوشته هاي چمران را ميخواندم آنجا که ميگويد: «خدايا آنقدر سجدهام را طولاني ميکنم تا مهره هاي کمرم بشکند آنقدر مي ايستم تا پا هايم فرسوده شود» آن روز عاشقش شدم. اكنون پاهايم شكسته و تنم هزار پاره است. قلم بر نداشتم كه خود نمايي كنم، ميخواهم با شهيدان عهد محكمي ببندم.
عملیات بیت المقدس | رمز یا علی
پسرکي بودم کوچک چشنده عشقي بزرگ ...
بچه بودم جنگ مرا بزرگ کرد تمام بچه هاي آن روز چون من بودن من يعني همه بچه بسيجيها پس من همانم که همه بودن.
قدم از قناسه کوتاهتر و قدمهايم برندهتر. آنقدر بزرگ شده بودم كه خودم را نميشناختم. هميشه اينگونه بوده. ابتدا دوران کودکي سپس دبستان و دبيرستان رفيقاني که گمان ميکني تا ابد با تو خواهند ماند.
عبور از آستانهاي که در وراي آن ناگهان متوجه ميشوي مردي شدهاي و بايد قدمهايت را با سنگيني بيشتر بر روي زمين بگذاري اکنون زمان آن رسيده است آنچه را که آموختهاي در عمل به آن تجربه کني ميدان حقيقي امتحان آغاز شده است و تمام سرخوشي هاي کودکانه و شادي هاي آن به خاطراتي دور مبدل شده است.
جنگ آغاز شده تو بايد در دفاع از سرزمين و دين خود در لحظه تصميم بگيري. در زندگي روزمره است که انسان براي اتخاذ هر تصميمي به عقل رجوع ميکند. اوست که به تو ميگويد کدام درست و کدام تصميم نادرست است.
اگر در لحظاتي خاص تحت نداي دروني خويش بر حکم عقل پيشي بگيري تورا ديوانه و مجنون ميخوانند.
پانزده ساله بودم که از خاطره مجنون دل به خطر زدم. رفتم و خط شکن شدم.
در همين وادي بود؛ بعد از شش ماه از کردستان برگشته بودم اما باز همان نداي درونيم مرا به سمت جبهه جنوب خواندواین تقدیر چقدر زیباست .
در پنجم فروردين از بسيج گرگان اعزام شديم و در پادگان باهنر و سپس در جايي ديگر نزديک بزرگترين عمليات و ما در قالب گردان خط شکن آماده عمليات بوديم. آخر آن روز موعود فرا رسيد.
عصر روز نهم ارديبهشت سال شصت ؛ يک گردان به خط شد و بچه ها سربندهاي عشق را بستند، بند پوتين ها محکم، دل ها ثابت قدم. نبايد دل ها بلرزد، بايد دل به خطر زد. جنگ، مرگ و زندگي را از هم تفکيک ميکند وليکن آنجا مرگ واژه غريبي بود. دلم برايش ميسوخت چرا که مرگ را بچهها زمين گير کرده بودند. رفتيم تا بمانيم...
کلاشينکف ها و آرپيچيزنها و بيسيمچي تمام گردان آماده رزمي بي امان. حمايل بسته شد. بايد راه افتاد.
به رسم وفا يک ديگر را به آغوش کشيديم. از نخل هاي پادگان که روزها و شبهاي زيادي را بچهها به آن تکيه زده و سر بر آسمان سائيده نميشد آنها را ناديده گرفت. نخلها ؛ ما ميرويم همه در آغوش هم، خدايا کدام يک از ما آفتاب فردا را در اين سياره رنج به نظاره خواهد نشست و تن خسته اش را به خاک خواهد سائيد و کدام از ما به آسمان سفر بايد براي همين همه به هم وعده وفا داديم. آنها که شهيد شدند براي ديگران که ميمانند به رسم رفاقت و وفا شفاعت کنند و آنها که مي مانند ادامه راه شهدا را در پي بگيرند.
شب شده بود بچه ها سوار بسوي خط در حرکت شدند. اشکها رها و دل به تپيدن افتاد نه از ترس بلکه از غربتي که فردا بر دل ها بر قرار مي شود .
خداحافظ رفيق، ديدارمان در بهشت باشد رفیق.
به رسم وفا همديگر را به آغوش ميکشيم، فردا نميدانيم کدام يک از ما در فراق يکديگر سر در آغوش تنهائي فرو ميبريم. يکي به سدرالمنتهي بهشت يکي به ديار رنج سياره سرگردان آسماني.
گردان علي ابن ابي طالب
تيپ بيت المقدس
گردان خط شکن عمليات بيت المقدس
يا علي ابن ابي طالب
شب از نيمه گذشته بود كه گردان دل به خطر زد و در معبر در انتظار گشوده شدن رمز عمليات شد. ناگهان در ناگهان آغاز شد.
يا علي يا علي ابن ابيطالب... راز اين شب نام عليست.
آسمان گشوده شد. ملائک با انبوهي از گل ياس در انتظار پرستو هاي عاشق تا به رسم عاشقي به استقبالي چنين عاشقانه تا بچه هاي گردان را به فراسوي آسمان ره بنمايند و تا عز قدس همراهي کنند.
آسمان رنگ ديگري داشت. گلوله هاي سرخ، آتشبارها، ناله سخت کاتيوشا و خرناسه تانکها.
اصلا گويي زمين و آسمان دگر باره در يک ناگهان محض پيچيده شده گلولهها از خود، در آسمان کهکشاني ساخته بودند. و ما اينجا در معبر دل به خطر زديم و با ياد علي و همت او در مقابل دشمن در ميان ميدان مين با آنهمه آتش سنگين دشمن غافلگيرانه سقوط کرد.
خاکريز اول فتح شد و صبح ظفر دميد با روشناي روز عراقيها اسير دست رزمندگان ما.
گردان خط شکن بچه هاي بسيج عاشق.
صبح شد. گردان در منطقه عملياتي پادگان حميد از پشت سرمان نيزار و رو در رويمان هويزه و خرابه هاي آن. بچه ها سنگرهاي عراقي ها را پاک سازي کرده و آرام و بيقرار در دل خطر نشستند.
ظهر شد. هوا بيقرارتر از ما بود. گردان گروهان شده بود. کم کم گرماي هوا تشنگي ما را به فراست انداخت؛ قمقمه ها خالي و شکم ها گرسنه بود.
آقا پس اين گردان پشتيباني چه شد؟
بيسيمچي با نگراني و دلهره و همهمه داد زد : فرمانده فرمانده گردان در محاصره است از قرارگاه ميگن نميشه براي شما تدارکات آورد هر چه ميتوانيد در غذاخوردن و گلوله ها قناعت کنيد. يکي داد زد چه خوب شد. اين يکيش عاليه، قناعت مي کنيم نه گلوله ميخوريم نه ترکش خمپاره . لب ها کم کم ترک ميگرفت شکم ها گرسنه. ساعت چهار شد، عصر پر تلاطمي بود. يکي داد مي زد تانک، تانک، بچه ها عراقي آمدن عراقي آمدن. خداي من به اندازه تک تک ما تانک هاي عراقي صف کشيده اند بسوي ما. اينهمه تانک، فرمانده گردان هي دور خودش ميچرخيد. آرپيچي زن ها فقط بايد با هر گلوله يه تانک بزنيد. آخر حدود سي تا گلوله آرپيچي بيشتر نداشتيم.از زمين و آسمان آتش روي سرمان مي ريخت . شانس ما اين مرداب و نيزار بود بچه ها همه حاشيه نيزار، هرچه خمپاره مي ريخت تو نيزار، توي مرداب فرو ميرفت. ترکش ها به ما نميرسيدند سه ساعت زير آتش سنگين دشمن بوديم، هوا داشت تاريک ميشد. بچه ها تانك هاي عراقي ها را زدند، آنها گريختند و ما در ميان نيزارها. شب بود و حيرت، گم شده بوديم فرمانده به روي خودش نمي آورد که گم شديم و در محاصره هستيم. آتش دشمن انقدر سنگین بود که در تمام شب پیش اینگونه گلوله و اتش ندیده بودم ما در میان شیار خاکریز باز این چه تقدیر چه زیباست که این همه آتش حتی یک خمپاره توی کانال نیفتاد گوئی جائی دیگر وعده خداوند است برای رهای از زمین و انجا براستی که وعدگاه حق بود جائی که سرنوشت خیلی ها از بچه های گردان قرار است تعین شود فرشتگانی شاید از پیش آنجا در وعدگاه خیمه زده بودند تا سرنوشت را اینگونه رقم زنند نه فرشتگان که آنها خود صبورانه قاصدان آسمان بودند .
عراقي ها از سه طرف ما را محاصره كرده بودند. تشنگي امانمان را بريده بود. ساعت ده شب بود دورو برمان همه نيزار، اصلا توي تاريکي خودمان نميدانستيم از کجا آمده ايم و کجا هستيم ..
لحظه موعود :
خسته تشنه گرسنه نه آبي نه غذائي یادم نمی آید آخرین جرعه آبی را که نوشیدیم چه وقت بود همه کنار خاکريز دراز کشيديم من و فرمانده دسته مان کنار هم. او از من ده سال بزرگتر بود من شانزده ساله بودم شهید عبدالله گرائیلی سی وشش ساله از ابتدای عملیات پا به پایش خزیده بودم کنارش سرم را که گذاشتم روی خاک بر شیب خاکریز شاید من اولین نفرکنارم عبدالله و همینطور شهید خرسندی شهید فتح ابادی شهید خواجوی شهید شفیهی و دیگر بچه ها سرم راروی خاک نهادم چششم میرفت که بسته شود « علی با صدای نحیفی صدایم زد نسائی مواظب خودت باش » چشم باز کردم نیم نگاهی به عبدالله عبدالله گفت سخت نیست حمایلت را باز کن گفتم خودت چرا وا نمیکنی چند نارنجک از کمرش کنده شد و روی سرش گذاشت نارنک سر خورد پائین آمد زیر پاهام گفتم تو رو خدا جمعش کن حال ندارم بگیرمش نیم خیز شد با پا هاش هل داد تو نیزار دوباره آمد بالا علی صدای خور پفش در امده بود سکوت همه جا را فرا گرفت در دم همه خوابشان برد عبدالله به پهلو رو به من و من سرم را روی شیب خاکریز به پشت رو به آسمان خوابم برد نمیدانم شاید یک ساعتی یا نه کمتر ولي میدانم بیش از یک ساعت نخوابیده بودیم ناگهان با صدائي مهيب سرم بلند شد و محکم به زمين خورد اصلا نميدانم چي شد توي خوابي عميق بودم چشمم را باز کردم ديدم از آسمان يه چيزي مياد روي سرم در لحظه تصمیم گرفتم چه کنم بلند بشم یا عبدالله و علی را صدا کنم اما دلم نیامد منتظرش ماندم ببینم چه میکند کجا را به آتش میکشد بین من و عبدالله شاید کمتر از نیم متر فاصله نبود تا اینکه ان لحظه موعود فرا رسید خمپاره شصت بی صدا پر طلاطم کنارم میان من و عبدالله نشست شاید قسمت این بود ما دو تن به یک خمپاره مجروح شویم نیمی در تن من نیمی دیگرش در تن علی مثل اینکه بنزین رویتنم ریخته باشد یک لحظه اتش گرفتم تمام نیم ته راستم سوخت از شدت درد از جا کنده شدم تا رفتم بلند بشم نیم خیز که شدم خمپاره دوم کنارم افتاد دستم را ربود پنجه هایم را متلاشی ساخت از شدت درد دستم دست راستم را در دست چپم محکم گرفتم با تمام نیروی درونیم فریاد زدم یا زهرا یا زهرا یا زهرا برق گلوله را از میان نیزار ها دیدم بطرم می آید گوئی رسام بود برگشتم بسوی عبدالله پهلوی راستم را شکافت درد ی شدید در تنم پیچید از درد فریاد کشیدم اما دیگر صدائی از حنجره ام خارج نشد همه وجودم را درد فرا گرفته بود چون سرو افتادم بر خاک خون از تنم جاری شده بود با همان حال خودم را نزدیک عبدالله کشاندم علی با صدائی گرفته صدایم زد نیمی از نامم در گلویش محو شد اما دلش سوی من بود عبدالله ذکر میگفت و همهمه بچه ها خدایا بر سر بچه ها چه آمده از هر گوشه نوائی خاص بگوش میرسید . نوای شاهیدن بچه های که در حال پرواز بودن .
احساس عجيبي به من دست داده بود تنم ميسوخت دستم پاره پاره ،ناله ها بلند شده بود هر گوشه يکي ناله ميکرد حدود سي نفر در دم شهيد شدن. دشمن پشت سرهم ميزد قيچي کرده بود، حالا ساعت ده شب شده خدايا اينجا راهي نيست که بشود ...
بچه ها شهدا را همان جا دفن کردند نميشد تکون خورد. من زخمي افتاده بودم هي ميناليدم «يا زهرا» «يا حسين» «يا قمر بني هاشم »استخوان دستم قطع شده بود دستم درد شديدي داشت هيچ وسيله امدادي نبود، تنم ميسوخت، ازتشنگي داد ميزدم. دلم گرفته بود هاي هاي گريه ميکردم نميدانم از غربت بود يا از درد ، غربت و تنهائی ،تمام تنم از تركش های سرخ سوخته بود . صد تا ترکش به تنم خورده بود يک مرتبه صد جاي تنم با ترکش سرخ سوراخ سوراخ شده بود . چفیه ام را از گردنم کشیدن تا دستم را ببندن ولی تمام تنم زخمی بود یکی از بچه ها چفیه خودش را نصف کرد باز نتوانست همه زخم هایم را ببند با کمبود چفیه مواجه شده بودند تنها وسیله امدای گردان چفیه بود با این همه شهید و زخمی تمام چفیه ها پاره پاره شده بود سرم را روی تنش گذاشت و موهایم را نوازش میکرد و دائم معذرت خواهی میکرد و پوزش میطلبید ناگهان های های گریه افتاد . خودش را رها کرد نمیدانست چه کند فرمانده گردان را اورد . فرمانده تا چشمش به من افتاد گفت وای من توئی گفتم ... حرفش را خورد و گوئی محکوم به ماندن بود و غم خوردن غمی بزرگ دلش را گرفته بود نیرو هایش همه زخمی و شهید خودش حیران میان آتش سنگین دشمن نه ابی نه راهی مانده بود ویران تنها و سرگردان سرش را خم کرد صورتم را بوسید و اشک هایش صورتم را خیس کرد ازش جرعه ای إطاب کردم گفتم خیلی تشنه ام فرمانده آب آب آب تشنه ام من در طلب جرعه ای آب بودم او در حیرت جنازه من که چه کند درین بن بست پریشان ؟ تمام دور و بر مان عراقي ها بودن، شهدا رو دفن کرده بودن تا پيكرشون به دست عراقي ها نيفته من تنها زخمي بازمانده گردان بودم، همه بچه هايي که سالم بودند از معرکه رفتند، زخمی های سر پائی و من شده بودم بغض دل فرمانده * من بودم با حدود ده نفري ازبچه ها ولي هيچكدام نميتونستن کاري بکنند . تمام وجودم ميسوخت سه ساعت گذشته بود . يکي آمد کنارم منو توي بغلش گرفت تنم يخ شده بود . اما اون بدنش داغ بود به من آرامش ميداد يکساعت تو بغلش مثل يه بچه تو بغل مادرش احساس آرامش داشتم او خسته شد بلند شد، رفت آب بياورد من تشنه بودم خيلي تشنه بودم . لبم ترکيده بود زبانم به کامم چسبيده بود حرف نمي تونستم بزنم فرمانده آمد روي سرم ،يکي کنارم نشست آرام بيقرار دستشو گذاشت روي چشمم، آرام چشمم و بست شروع کرد به تلقين خوندن . لااله الاالله .محمدا رسول الله . بعد به فرمانده گفت نه تمام نکرد نميشه . فهميدم در انتظار شهات منند تا دفنم کنند برن نمي تونستن تکونم بدن. تنم از هم گسسته بود . فرمانده گيج بود رو سرم آمد آرام گفت هي سر تکليف خودتو روشن کن ميخواي بموني يا بري . با سر اشاره کردم به آسمان که دلم ميخواد برم تو آسمون . خنديد و گفت خدا را شکر انشالا ما هم منتظريم، لبخند كوچكي زدم. يهو گريه افتاد خم شد صورتم رو بوسيد گفت : شرمنده ام نمي تونم کاري کنم ،ميدونم خيلي درد داري. آخه ديده بود دستمو ولي من فقط از دردش حس ميکردم انگشتم نيست نشست کنارم. او زيارت عاشورا مي خواند ومنم توي دلم نجوا ميکردم. هيچ کس نمي تواند حس من را بفهمد چي ميگم تشنگي و درد توي غربت توي نيزار ها . آخر يكي كه سر نترس داشت و مرد بود خم شد گفت: غصه نخور، من ميبرمت . (شهيد رضا اتراچالي)
مرا روي زمين مي کشيد نمي تونست بلند شود، راه بره قدش بلند بود از خاکريز بالا ميزد. روي خاک تنمو مي كشيد کشيد داد زدم . توجه نکرد برد منو توي کانال، يه جاي امن، دو نفر ديگه اومدن منو بلند کردن يا زهرا . راه افتادن. يكي شان گفت: راه ازين طرفه . يکي ديگرگفت: نه ازين طرف بايد بريم.
حيران توي نيزار ها و از همه طرف در محاصره بوديم.يا حسين گويان راه افتادند. هنوز ده قدم نشده بود رضا مرا رهاكرد. من افتادم روي زمين. دوباره سوختم رفتم داد بزنم. رضا داد زد: «يا زهرا»« يا حسين» آخ قلبم قلبم قلبم مثل سرو افتاد .رضا شهيد شد. به همين سادگي، «اي خدا تو داري با من چه ميکني؟ مگه من چه کردم؟ جرمم چيه؟ چرا من لايق شهادت نيستم خدا . من موندم و رضا. تا طلوع صبح نالان افتاده بودم. زخمي و خونين .آفتاب زده بود.
دردهانه پل چوبی افتاده بودم آفتاب داغ بر تن زخمی میتابید یکسوی پل نیزار مرداب که انتهایش به دشمن ختم میشد سوئی دیگر خمپاره و آتش بود و بچه های که لابلای خمپاره ها میدویدن نمیدانم چه وضعی بود تا حدود ده صبح کنار كانال افتاده بودم بچه ها به هر سو ميدويدن. داد ميزدند: عراقي ها،عراقي ها آمدن . و من گوشه ای افتاده بودم نظاره گر میدان بچه ها از کنارم رد میشدن (( نیم نگاهی آهی )) و بی آنکه سلامی کنند رد میشدن شاید گمانشان بود من شهید شده ام حق هم دشتن من تمام تنم خونین و خاکی چهره ام زرد چشمان بهم رفته تا اینکه از میان بچه ها یکی سویم دوید کنارم نشست به اسم صدایم زد نامش مظاهر بود و همشهری بودیم کمتر دیده بودمش اما میشناختمش پیشانیم را بوسه زد و رفت چند دقیقه بعد با چند نفر بر گشت با بلانکارد حقیقی ديگه ميشد راه رو تشخيص داد. چند نفري منو گرفتن ببرن، توي دشت بوديم اما نه ميدان مين بود و مرداب.
راه ماشين رو نبود، بايد چند کيلومتر توي معبر و کناره هاي خاکريزمي رفتيم تا به جاده برسيم . گذاشتن روي برانكارد حرکت کردند. چند قدمي رفتن صوت خمپاره اومد منو انداختن رو زمين، داد زدم. اونا نمي فهميدن فقط صوت خمپاره رو ميشنيدن . باز بلند شدن . چند قدمي باز صوت خمپاره مي آمد پرتم مي كردند، درد زيادي داشتم. داد ميزدم فریاد زدم نمیخوام من و نبرید شما رو بخدا گريه ميکردم ، ناله ميکردم ، قسم ميخوردن، ديگه نندازند منو رو زمين.باز صوت خمپاره باز منو پرت ميکردن . شايد توي مسير تا کنار خيابان پنجاه بار انداختن. يك تويوتا اومد پراز شهيد ، منو انداختند روي پيكرهاي پاك شهدا . تويوتا از ترس گلوله ها به سرعت باد ميرفت هي توي خاکي ها منم به اين طرف وآن طرف پرت ميشدم. اصلا نمي تونم بگويم به من چه گذشت. حدود ساعت ده شب ترکش خوردم تا ظهر روز بعد با دست بريده، تن خونين زخمي توي نيزار ها. تويوتا پس از مسافت طولاني در کنار تلي خاک ايستاد . شهيد شمسي فرمانده گردان آمد کنار تويوتا به راننده گفت : چند شهيد عقب ماشينه . اون گفت نميدانم . چهره من زرد زرد شده بود ناي پلک زدن نداشتم . شهيد شمسي به ما نگاهي انداخت و دست در گردنم کرد پلاکم را بيرون کشيد نصفش را شکست و آرام چشممو بست وپيشانيم رو دست کشيد. اون گمان کرده بود شهيد شدم .نميدانم چرا حس نکرد تنم هنوز گرمه . منو توي آمار شهدا ثبت کرد و همين باعث شد به خانواده ام خبر رسيد شهيد شدم و برام مجلس عزا گرفتن و نوار صوتي ان مجلس عزا رو بعد ها شنيدم. شهيد شمسي با شهدا وداع کرد و تويوتا حرکت کرد . باز بسرعت باد توي خاکي ها ميرفت. کنار سنگر امداد ايستاد . پرستاران سفيد پوش کنار سنگر منتظر بودند .
راننده پياده شد نگاهي به ما انداخت و با چفيه اش پيشانيش را خشک کرد و آهي کشيد و به پرستار گفت: اينها همه شهيد شدن. پرستار خودش را کشيد بالا و آمد روي سر ما .همه بچه هاي همجوارم را ديدي زد و دستش را برد روي نبض کناري من و آه کشيد و داد زد الله اکبر زنده است . بعد منو هل داد که اونو بلند کنه. يه تکاني خوردم، خشکش زد آرام دستشو برد روي قلبم .من فقط ميديدم اما حتي نمي توانستم پلک بزنم. اول منو بغل کرد ديگر شده بودم مثل بچه اي شش ماهه فقط نگاه من ميچرخيد . ديگر ناي ناله هم نداشتم . برد داخل سنگرو هرچه ورندازم کرد نميدونست از کجايم شروع کند . اولين کاري که کرد تکه اي پنبه را خيس کرد و به لبم ماليد انگار که به من يه دريا آب خورانده باشند . تشنگي لبم را ترک داده بود. لبم خشک خشک شده بود. بعد همينطور نگاهم ميکرد.
پرسيد کي زخمي شدي. با چشم اشاره کردم وقتي چشمم را بستم بعد باز کردم فهميد . گفت ديشب گردان شما توي نيزار هاي طلائيه .
با ابرو اشاره کردم آري. انگار يادش رفته بود که من درد دارم و از فرط درد ترکشها . همينطور هاج واج نگاه ميکرد. ناگهان يک توپ خورد روي سنگر . سنگر لرزيد اون خم شد روي تنم تا از من محافظت کند. داد زدن تخليه کنيد! مجروحين را تخليه کنيد! من را بغل گرفت و بيرون برد توي آمبولانس وحركت كرديم به سمت اهواز.
ساعت دو بعداز ظهربه بيماراستان جندي شاپور اهواز رسيديم. کف سالن مرا خواباند و يه سرم به من تزريق كرد.
تنها چيزيکه مي طلبيدم فقط آب بود . ناله ميکردم تشنه ام تشنه ام تشنه ام آب آب آب ... يک ساعت بعد ما را با هوا پيما به بيمارستان شهيد فقيهي شيرازبردند.
ساعت نميدانم چند شد ولي هوا تاريک بود توي اطاق عمل چندين پزشک دورم ميچرخيدن هي سوال مي كردند. من نميتوانستم جواب بدم.
نيمه شب بود و چند پزشک و پرستار دورم کرده بودن دکتر گفت: خوب خوابيدي؟ با اشاره جواب دادم .گفت ميدوني چندوقت خوابي ؟ من نميتونستم جواب بدم . دکتر گفت: بيست و دو روز يه خواب عميق کردي. متوجه شدم که توي کما بودم .
براي همين همه دورم حلقه زده بودند . با صداي پاي پرستار از خواب بيدار ميشدم. تمام تنم حفره حفره بود و دستم پاره.
وقتي پرستار روي سرم مي آمد ،يک پرستار ديگر با تشت آبي که سوز ناک بود. پرستار مجبور بود ناله هاي مرا تحمل کند چون بايد تمام سوراخ هاي تنم را ضد عفوني ميکرد و آب اکسيژنه را ميريخت روي زخمي كه هزار برابر از آب نمک سوز ناک تر بود . جيغ ميزدم فرياد ميزدم تنم ميلرزيد پرستار پرستار تنم تنم درد دارم ميسوزم دستم را قطع کنيد.
پرستار نميدانم سخت تحمل ميکرد و من سخت تر از او بايد تحمل ميکردم.
پرستار يه آمپولي به رگم ميزد و تا عمق وجودم ميسوخت . وقتي صداي پاي پرستار مي پيچيد ، قلبم تند تر ازصداي پاي پرستار شروع به تپيدن مي كرد. هوا هنوز تاريک است گرگ و ميش من تنم لرز ميگرفت خدايا اين همه تحمل براي يک نو جوان سخت نيست؟ نه نه نه من نمي ترسم نمي هراسم ميدانستم عاشقي اين است. پرستار دير کرد نه تپش قلب من تند تند تر از گام هاي اوست رنگم ميپريد زرد ميشدم نمي ترسيدم بايد تحمل ميکردم اين اول راه است تازه شروع شده.
آخرين دوران رنج اينجا به حقيقتي محض رسيده بايد من مرد تحمل باشم. نه من هنوز بچه ام نه من بزرگ شده ام بزرگ پرستار وارد ميشود چهره اش سرخ با لحن شيرين شيرازي ميخواهد حواسم را بگيرد ميخواهد که من دوباره جيغ نزنم.
ميگويم تو را خدا نميشه رهايم كني؟ بگذار تنم بپوسد. بميرم پرستار از جيبش يه سرنگي را در مي آورد سرنگ مايع زرد رنگي دارد واي باز به رگ هايم؟ مگر اين چيست که اينهمه درد دارد. دستم را محکم مي چسبد فرو ميکند آرام مايع در خونم مي جهد درد آغاز ميشود هر چه در رگ هايم دور ميزند درد هايم شديد تر ميشود من داد ميزنم: يا زهرا يا زهرا يا حسين يا حسين سوختم.
دقايقي چند دستم را مي چسبد. ميداند که نميگذارم پنجه هاي خرد شده ام را در آب زهر اگين فرو کند. پرستاري ديگر به کمکش مي آيد. دو نفري تمام وجودم ميلرزد داد ميزنم يا حسين! يا زهرا! يا زهرا ! سوختم خدا ! خدا سوختم. حس ميکنم همه آسمان آتشي شده و در تنم ريخته است اينهمه سوزش دارد آنقدر فرياد ميزنم. پرستار گوشه مقنعه اش را مي گيرد. نميخواهد بروز دهد که اشکش در آمده چون او ميداند اين درد كشنده است و تحملش براي يک نو جوان سخت است. لبخندي از سر غم ميزند ميگويد: دلاور اين که گلوله نيست آب است. البته کمي درد دارد اما او طعم گلوله را نچشيده است. ولي من ميدانم چه ميگويد: آري درد گلوله کمتر است اما او باورش نميشود .کارش که تمام ميشود تشتي خون را با خود ميبرد تمام تنم ميلرزد.
مي لرزم پرستار سردم است. يخ کردم تنم تنم آخ خدا يا زهرا! يا زهرا! يا حسين! او ميدود پتوي نرم مي آورد تنم کم کم گرم ميشود ....تمام تنم پر از حفره است حفره هاي بعمق پنج تا ده سانتي متر سوراخ سوراخ. هنوز خودم دستم را نديدم نميدانم چه خبر است اما از درد هايش ميدانستم که اوضاع بدي دارم بايد تحمل کنم ..
پرستار مي نشيند حرف ميزند
عکس هاي راديولوژي را در مي آورد ترکش ها را مي شمارد يک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده و... او اينهمه با دقت مي شمارد . اوه اينهمه نود و سه تا ...
سال هاست که میگذردو من با ترکش های تن خود قرار داد بلند مدت بسته ام تقدیر چنین بود دررنج زیستن و عاشقانه به معبود و معشوق رسیدن و من منتظرم تا که آن وعده کی فرا رسد .
« تا سایه کی در رسد و آفتاب کی رخ پنهان کند »
(تا با همرزمان خود درعالمی دیگر هم را درآغوش کشیم من نیزدرا نتظار آنروز نشسته ام)
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید