خورشيد را در آستين بايد گرفتن
در ساحل درياي آگاهي نشستن
با تکيه بر فرهنگ خود، بر پا ستادن
با چشم و گوش خويشتن، ديدن، شنيدن
از سلطه ي انديشه ي بيگانه رستن
در ديده ي خود، خواب را در هم شکستن!
... و اين «خود»، همه ي هويت و شخصيت ماست، اگر بشناسيمش، اگر باورش کنيم، اگر بر آن تکيه کنيم، قدرتش را بدانيم و پايه و مبنا فرهنگ عموم و اجتماعي خويش قرار دهيم.
اينکه حافظ، قرنها پيش با ايمان به همين «هويت» در غزل خويش سروده است:
سالها دل طلب جام جم از ما مي کرد
آنچه خود داشت، ز بيگانه تمنا مي کرد
گوهر کز صدف کون و مکان، بيرون بود
طلب از گمشدگان لب دريا مي کرد
توجه دادن ما به گوهر است که در «صدف خويشتن» داريم و اگر آن را نشناسيم، در پي «خزف» خواهيم افتاد و مايه ي خون دل خوردن «گوهر» خواهيم گشت. آن گونه که گفته اند:
جاي آن است که خون، موج زند در دل لعل
زين تغافل که خزف، مي شکند بازارش
ما، در خانه ي خود، «شجره ي طيبه» اي داريم که ريشه در خاک دارد و شاخ و برگ آن در آسمان است و هر لحظه به برگ و بار مي نشيند و سايه نشينانش را برخوردار مي سازد. در سايه سار اين درخت تناور، مي توان به ژرفاي «فرهنگ خودي» رسيد.
هويت ما چيست؟
تناورترين درختهاي کهنسال «باغ معارف بشري» در سرزمين ما و در کوهپايه ها و دامنه هاي فرهنگ دين ما روييده و قد کشيده است.
ملت و امتي که به قداست «کعبه» و حرمت «مدينه» و الهام بخشي «کربلا» پايبند است و وطن معنوي خويش را تا آنجا که يک مسلماني موحد و گوياي «لا اله الا الله» نفس مي کشد، گسترده مي بيند، دريغا که دلباخته ي «پاريس» و «لندن» و مفتون «مسکو» و «واشنگتن» و مجذوب «ژاپن» و «سوئد» شود!
منظور، ساختمان و صنعت و معماري وجاذبه هاي توريستي نيست؛ بلکه محتواي فکري و فرهنگي و غناي انديشه و فرهنگ است.
هر روز و هر شب با قهرمانها و الگوهايي از اينجا و آنجا رو به رو مي شويم و هر کس از هر جا مي کوشد براي ما «چهره» سازي کند. وقتي ما خودمان فرهنگ و فکر و تمدن و شخصيت داريم، قهرمانها و چهره هاي دوست داشتني و الگويي خود را نيز بايد از همين خاک برکت خيز برگزينيم.
به عبارت ديگر، هويت و فرهنگ ما، «اسلامي» و «محمدي» است، «عاشورايي» و «قرآني» است، «علوي» و «نهج البلاغه اي» است، نمازي و تقوايي، معادي و بهشتي، و آياتي و آفاقي است.
کسي که «غناي روحي» داشته باشد، ثروتمندترين انسانهاست. جامعه اي که «فرهنگ اصيل» داشته باشد، ريشه دارترين ملل عالم است. آن که «چگونه بودن» و «چگونه زيستن» را از آفريدگار خويش مي جويد و «راه کمال» را در شعاع پر نور «وحي» تشخيص مي دهد و تکيه گاهش «فطرت» است و رويش و رشدش در بستر آيين آسماني، هويت شناخته شده تر و بالنده تر دارد.
تک تک چهره ها شاخص علمي، فلسفي، عرفان و ادبي که پرورش يافته ي اين مکتب اند و مايه ي فخر بشريت اند و حق استادي بر دانش آموختگان دنيا دارند، تار و پود اين «هويت خودي» ما را تشکيل مي دهند. اين چهره ها، اندک و انگشت شمار نيستند؛ سلسله اي نوراني و فروغ گسترند.
آن قدر مهم، عظيم و پر جاذبه اند که مي سزد ما به دليل انتساب به آنان، يا انتساب آنان به ما (به عنوان مسلمان و ايراني وشرقي) مباهات کنيم.
حتي «آثار علمي» فرهيختگان ما در ادوار گذشته و اعصار پيشين نيز فخرآفرين است.
وقتي به مخزن کتابخانه هاي بزرگ (کتب خطي و چاپي) وارد شويد، خود را وارث فرهنگ غني و عظيمي مي بينيد که يادگار روزگار درخشان گذشته است.
با اين حال، اگر چشم به گفته و نوشته ي فلان دانشمند غرب در مسائل و علوم انساني و عرفاني بدوزيد، قدر آنچه را داريد، ندانسته ايد.
اصلا يکي از کاستيهاي ما آن است که نمي دانيم چه داريم!
آنچه ما داريم
بسياري از نوابغ و فرزانگان علمي و ادبي ما، در غرب و ميان غير مسلمانان، اما اهل مطالعه و پژوهش، آشناتر و معروف ترند. دريغ که ما کمتر مي شناسيمشان. اين بي مهري، بخشودني نيست. جدايي از ريشه، به خشکيدگي مي انجامد. پيوند با اين ريشه ها، به بالندگي مي رساند.
ديگران، نداشته هاي خود را به رخ ما مي کشند، ما از داشته هاي خويش، بيگانه و بي خبريم. غربيها، اگر اين گونه چهره ها را داشته باشند، آن قدر به آنها مي نازند و بزرگشان مي کنند و دهها فيلم و رمان درباره ي آنان مي سازند و مي نويسند تا اينکه بتوانند آنها را براي ما به صورت يک «بت» درآوردند. ما صدها و هزاران چهره ي پر فروغ داريم؛ اما با حيات علمي و آثار و افکارشان بيگانه ايم. اين، جز رويگرداني از «هويت ملي» چه مي تواند باشد؟
باور کنيم که زمانه ي ما عصر توفانهاست.
از شرق گرفته تا غرب، از جريانهاي سياسي گرفته تا گرايشهاي فلسفي و اجتماعي و... در «جغرافياي انديشه ها» و در دشت باورها و اذهان مي ورزد. در برابر موجهاي سنگين و بادها سخت و سهمگين و سينه اندر سينه ي توفانها، چه کسي و چه چيزي مي تواند «بماند»؟ و چه کسي را موج و توفان مي برد؟
آنان که هويت خويش را مي شناسند و به آن، ايمان و اعتقاد دارند، توان ايستايي در برابر بادهاي مخالف و موجهاي بنيان برانداز را هم دارند. فرهنگ و ميراث علمي نسلهاي پيشين که به ما رسيده است، در حکم همان ريشه است. هرچه پيوند ما با اين ريشه ها عميق تر، مستحکم تر و روشن تر باشد، نستوهي نسل معاصر ما بيشتر تضمين شده است.
جلوه هايي از اين گوهر
وقت خاورشناسان بزرگ، در پيشگاه «سلمان» و «ابوذر» و «جابر بن حيان» و «بوعلي» و «رازي» خاضع اند. وقت نسخه هاي خطي آثار مؤلفان اسلامي را با دلارهاي ميليوني خريد و فروش مي کنند، وقتي در حسرت «معنويت دين» و «ارزشهاي اخلاقي» ملل شرقي مي سوزند، وقتي يک «نهج البلاغه» را در ارائه ي چهره ي مکتب، و يک «حسين» را در نشان دادن الگوي «بودن» و يک «عاشورا» را در غنا بخشيدن به همه ي تاريخ حماسه ها و حماسه هاي تاريخ، کافي مي دانند، ديگر دنبال چه مي گرديم؟
اگر ما «فرهنگ اهل بيت» را نامه اي نکنيم و آن را در پاکتي از «زبان عصر» قرار ندهيم و تمبري از «شهادت» بر آن نزنيم و به نشاني همه ي خانه هاي «نياز» و دلهاي محله ي «شوق» و خيابانهاي شهر «طلب» پست نکنيم، کوتاهي کرده ايم.
اگر ندانيم که بار محمل ما کجايي است، اگر نشناسيم که در گنجينه ي ما چيست، اگر نتوانيم رمز قفل «صندوق فرهنگ» را براي متقاضيان روز بشناسانيم، و بگشاييم، شرمنده ي تاريخ خواهيم شد.
کاش مي شد مينياتوري از «عرفان» کشيد و نقشي از «ايمان» ترسيم کرد و «ارزشها» را قاب گرفت و در نمايشگاه دلها به «نمايش دائمي» گذاشت. آن وقت، راحت تر، راهي به «هويت» خويش مي يافتيم و قدر و قيمت آن را مي شناختيم.
تو، سرافراز، چو سروي
پايان اين «هويت نامه» را خطابي به اين «نسل جوان» قرار مي دهيم که اگر به ريشه هاي خويش برگردد و غناي فکري و روحي يابد، بالنده تر از گذشته، در ساختن مدنيت عظيم شرقي، سهيم خواهد شد:
تو پاک، همچو نسيمي
بلند، همچو چکادي
تو، موج تند زماني
تو، از تبار زميني
تو، از سلاله ي خوني
تو، بازمانده ي فجري
تو، از سخاوت باران، عطا گرفته بهاري
تو، از درخشش ايمان، به شعله سوخته جاني
تو، چون فرشته به پاکي
تو، چون چمن، به طراوت
تو، سرافراز، چو سروي
تو، شور حنجره سوزي
ز پنجه هاي زمانه، تو چکه چکه ي آبي
تو در زمان بهانه، تمام بود و نبودي!
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید