عكس امام
هنگام ظهر، حدود 60 نفر بوديم كه به اسارت نيروهاي دشمن درآمديم و ما را در پشت خاكريز قرار دادند. بچّهها به علت تشنگي جان ميدادند و عراقيهاي ملعون در حاليكه جان دادن بچهها را ميديدند، فلاكسهاي آب را با خنده و تمسخر به ما نشان ميدادند. نظاميان عراقي از جيب يكي از برادران بسيجي عكس كوچكي از امام خميني را پيدا كردند. آن را به فرماندهي خود كه يك افسر عراقي بود، نشان دادند. افسر عراقي با حالتي وحشيانه به سمت آن بسيجي آمد. پيراهنش را گرفت و با فشار دادن گلويش او را به شهادت رساند.
علي فرعون
يكي از افسران عراقي دوست داشت زبان فارسي را بياموزد. يكبار به علي گفت: «تو بايد به من فارسي ياد بدهي». علي هم قبول كرد و هر روز در ساعت مشخصي به مقر افسر ميرفت، اما زباني جديد را به او آموخت.
به او گفته بود: ايرانيها به دست ميگويند پيچگوشتي، به كفش ميگوييم قايق و...
يك روز آن افسر عراقي به ميان اسرا آمد و شروع به صحبت كرد و به جاي اينكه بگويد چرا ريشت را نزدهاي؟ گفت: «چرا ناخنت را نزدهاي.....» بچهها از صحبتهاي او خنديدند. وقتي افسر متوجه شد علي چه بلايي بر سرش آورده، او را سخت تنبيه كرد و گفت: «تو علي فرعون هستي، از آن روز به بعد بچهها او را علي فرعون صدا زدند».
عمل جراحي
پنج سال از اسارتمان ميگذشت، اما هنوز سينهي من زخمي بود و هر روز بدتر از ديروز ميشد. شكستگي دستم خوب شد، به طوري كه ميتوانستم به راحتي دستم را حركت دهم. اما چرك كردن و عفونت سينهام خوب كه نشده بود هيچ، بدتر هم شده بود. طوري كه يك روز در ميان، تقريباً عفونت زيادي از آن خارج ميشد. چند باري به بهداري مراجعه كردم، اما آنها توجهي نكردند و به دادن چند قرص آنتيبيوتيك اكتفا كردند.
وضعيتم خيلي بد شده بود طوري كه از يك انسان خندان و شاداب به يك فرد گوشهگير و تنها تبديل شده بودم. بوي بد بدنم اجازه نميداد بچهها بيشتر از چند دقيقه كنارم بنشينند و يا شب به هنگام خواب، بخوابند.
خيلي ناراحت بودم، به طوري كه شبها در خلوت خودم بيصدا گريه ميكردم. تا اينكه يك روز دوستانم به نامهاي مهدي و مفيد پيشنهاد عجيبي دادند، پيشنهاد آنها از اين قرار بود كه ميخواستند من را بدون بيهوشي عمل جراحي كنند، بلكه شايد علت اين عفونت را بفهمند. چون شك كرده بودند كه شايد تير يا تركشي داخل سينهي من است. اول قبول نميكردم، اما به ياد تنهايي و گوشهگيري خودم كه افتادم قبول كردم.
ابتدا مهدي با دو تا چوب كبريت هر چه چرك داشت خالي كرد، درد عجيبي داشت، اما تحمل كردم. سپس پوستهي چركي را كنار زد و به دنبال تير يا تركش گشت. همه ساكت بودند كه ناگهان مهدي فرياد زد تير و آن را بيرون كشيد. مفيد به عنوان دستيار دكتر، خونهاي خارج شده را با باندهايي كه در دست داشت پاك ميكرد.
عمل با موفقيت انجام شد و از آن به بعد ديگر سينهي من عفونت نكرد و همچنين از گوشهنشيني و اشكهاي شبانه خبري نبود .
عمليات راديو
بعضي از مأموران عراقي با خود راديو داشتند كه در سه_ چهار ساعت نگهباني خود از آن استفاده ميكردند. چند نفر از بچهها تصميم گرفتند كه به طريقي يكي از راديوها را به دست آوردند. اين تصميم در حقيقت از طرف رهبري اردوگاه بود و چند تا از برادران هم مجري آن. نگهبان معمولاً راديوي خود را روي ديوار كوچكي كه از بلوكهاي مشبك ساخته شده بود ميگذاشت.
بچههاي دستهي دو «تي» چوب نظافت را كه تقريباً دو متر طول داشت به يكديگر بسته و به سر آن تكه سيمي شبيه قلاب وصل كردند. آنها هميشه جلوي آسايشگاه و داخل حياط مراقب بودند تا در موقعيت مناسبي راديو را بردارند. حدود چند ماه اين كمين ادامه داشت تا اينكه روزي سرباز، راديو را طبق معمول داخل سوراخ يكي از بلوكها گذاشت و به قدم زدن پرداخت. پس از مدتي در چند قدمي راديو ايستاده و رفت تو حال خودش. بچهها وقت را غنيمت شمردند و سريع دو چوب را به هم وصل كردند و كنارستوني ايستادند.
سپس يكي از آنها روي دوش ديگر رفت و چوب و قلاب را به طرف راديو دراز كرد. وضع دلهرهآوري بود. پس از مدت كوتاهي_كه خيلي طولاني گذشت _ بالاخره موفق شدند قلاب را به بند راديو وصل كرده و آن را بياودند. چند دقيقه بعد با نقشهي قبلي، عدهاي از بچهها در زمين فوتبال دعواي ساختگي راه انداختند و توجه مأموران اردوگاه را به سمت خود جلب كردند.
عيد نوروز در اسارت
مهمترين مناسبت، عيد نوروز بود. آغاز بهار براي اسرا بسيار غمانگيز بود. اين غم ناشي از خاطرات فراواني بود كه از اين عيد ملي داشتيم. از كودكي، از كفش و لباس نو، از ماهي قرمز، از تنگ بلور، از هفتسين و از صندوق چوبي مادربزرگ كه به ما عيدي ميداد. از بوسههاي گرم مادر و دستان پدر. از ديد و بازديد، لبخند فرزند، چهرهي شاد همسر و وزش نسيم بهاري بر گونههاي خاك.
يادم ميآيد اولين عيد اسارت برايم بسيار پراندوه گذشت. براي نخستين بار عيد نوروز دور از خانواده بودم. ديگران هم حال مرا داشتند. سكوتي گلوگير بر آسايشگاه حاكم شده بود. تحويل سال، نيمهشب بود، يكي شمعي روشن كرده بود و در جلوي خود گذاشته بود و به سوختنش مينگريست. ديگري در زير پتو خود را به خواب زده بود، ولي از غلت خوردن دايمش معلوم بود كه خواب نيست، بلكه عكس زن و فرزند خود را در دستان ميفشارد. افكار گذشته در جلوي چشمانم جان ميگرفتند. من به خانوادهام فكر ميكردم، به مادرم، به پدرم، به خواهران و برادرهايم. نميدانستم با اين بمباران شهرها هنوز زندهاند يا نه، ولي يقين داشتم كه به ياد من هستند.
بغض گلويم را گرفته بود. يكي از دوستان داشت آرام براي خود آواز ميخواند. چند دو بيتي را زمزمه ميكرد. سكوت آسايشگاه باعث شد صدايش بلندتر شود. صداي گرم و خوبي داشت.
مسلمانان دلم يــــاد وطـــــــن كرد
نميدانم وطن كي ياد مـــــــن كرد
نميدونم كه زن بي يا كه فرزنـــــد
خوشش باشه هرآنكه ياد من كرد
آرام بغضم شكست و بعد از شش ماه اسارت براي اولين بار، گريستم. لحظاتي بعد، كمكم سكوت شكست. غصهها به نوعي وازدگي و بياعتنايي مبدل شد و شوخي آغاز گرديد. دوستي، هفتسين چيد. از سنگ، سكه، سيگار، سيم (كابل)، سمون (نوعي نان عراقي)، درست يادم نيست دو تاي ديگر چه بود. هرچه بود خندهدار بود و لبخند تلخي بر لبان بيننده مينهاد.
ساليان بعد كه اسرا تجربهي كافي اندوخته بودند در هنگام سال نو، قرآن و بعد فرازهايي از سخن امام (ره) قرائت ميشد و اسرا آغاز سال جديد را به همديگر تبريك ميگفتند. در يكي دو آسايشگاه با هماهنگي عراقيها نمايشگاه عكس برپا ميشد. عكسهاي بچههاي اسرا كه از ايران آمده بود. به ديدنش ميارزيد. در حاشيه، چند كار تبليغاتي هم صورت ميگرفت.
در ديگر مناسبتها همچون روز ارتش، روز قدس، روز سپاه پاسداران، روز زن و هفتهي دفاع مقدس به همان منوال برنامهها مهيا و اجرا ميشد كه در بالابردن روحيهي اسرا نقش بسزايي داشت.
غذاي روح
با سازماندهييي كه بين بچهها به عمل آمده بود، تقريباً تمام اردوگاه تحت پوشش كار تبليغاتي قرار ميگرفت. روش كار بدينصورت بود كه يك سري از مطالب مثل دعا، احكام، گزيدههايي از نهجالبلاغه و مقالات مفيد، از طريق رابط ها، به دست كليه اسراي اردوگاه ميرسيد.
رابط ما بين ساختمان بچههاي بسيج _ ساختمان شمارهي 4 _ و ديگر ساختمانها، يكي آشپزخانه بود و ديگري بهداري. با استفاده از اين دو مقر، مطالب خود را جابهجا و توزيع ميكرديم. مطلبي را كه مثلاً ميخواستيم به ساختمان شمارهي 3 برسانيم، در دفترچه مينوشتيم و هنگامي كه مسئولين غذا به آشپزخانه ميرفتند، آن را به يكي از آشپزها كه آنها هم اسير بودند، ميدادند و آشپز هم مسئوليت داشت تا موقعي كه فرد موردنظر از ساختمان شمارهي 3 به آشپزخانه رجوع ميكند، دفترچه را به او بدهد. تمام اين كار دور از چشم نگهبانهاي عراقي انجام ميشد. از بهداري هم به همين صورت استفاده ميشد.
يكي از مهمترين فوايد اين كار، اين بود كه بدين طريق ميتوانستيم از وضعيت بچهها در ساختمانهاي ديگر باخبر شويم.
غذاي گرم در انفرادي
در ايام اسارت غذا هميشه سرد و ماسيده بود. در سلول انفرادي براي گرم كردن غذا، آب گرم را در سطل آشغالي كه قبلاً آن را خوب شسته بودم، به صورت جاري ميگذاشتم و غذايي را كه ميخواستم گرم كنم، درون پارچ آب ريخته در آب گرم شناور ميكردم و پس از مدتي غذا گرماي مناسبي پيدا ميكرد.
اگر ميخواستم برنج را گرم كنم، مقداري آب درون پارچ ميريختم و براي حفظ حرارت و بخار، مقداري از خمير نان را به صورت صفحهاي فشرده در آورده، روي آن قرار ميدادم كه به جاي دم كن عمل ميكرد.
در نتيجه حرارتي را كه غذا از آب ميگرفت مدتها در خود نگه ميداشت.
غسل وكفن
وقتي او را غسل ميداديم، بر اثر پاره شدن سينه و شكمش، رودهها و ششهاي او از شكم و سينهاش بيرون ميريخت و خون جاري ميشد. آن قدر ششها و رودههايش خشك و باريك شده بود كه گويي آنها را در آفتاب گذاشته و خشك كرده بودند.
بعد از غسل دادن، از عراقيها براي او كفن خواستيم؛ ولي كافران بعثي تكه پارچهي سفيدي آوردند و گفتند: اين كفن است.
به آنها گفتيم: كفن دو تكه است اما آنها از اين مسايل چيزي نميدانستند.
غلتك چوبي
در محوطهي اردوگاه حدود صد الي صد و پنجاه متر زمين ناهمواري بود كه نياز به تسطيح داشت تا بتوانيم در اوقات بيرون باش از آن استفاده كنيم.
بچه ها از تنههاي درختان به عنوان غلتك استفاده كرده و آن را صاف و قابل بهرهبرداري نمودند.
فرشته عذاب
يك بار از نگهبان عراقي به نام عبدالرحمن پرسيديم چرا به وضع غذايي ما رسيدگي نميكنيد. پاسخ ميداد ما به اندازه به شما غذا ميدهيم كه در حد اسكلت باشيد و بتوانيد فقط راه برويد. چون اگر شما ايرانيها سالم باشيد و به شما رسيدگي بشود، از همين پنكههاي سقفي، هليكوپتر ميسازيد و از اينجا فرار ميكنيد.
البته همين عبدالرحمن يك دشداشه سفيدي ميپوشيد و سجادهاي پهن ميكرد و نمازهاي بسياري زبيا و طولاني ميخواند.
يك بار بعد از نماز به او گفتيم آخر ما نماز خواندن تو را قبول كنيم يا شكنجه كردنت را؟
عبدالرحمن بلافاصله گفت:«من مأمور خدا روي زمين هستم تا شما را شكنجه كنم».
يكي ديگر از عادات او اين بود كه پس از شكنجه، برادر آزادهاي كه به دست او اسير بود، وقتي خسته ميشد و مينشست دو تا سيگار روشن ميكرد؛ يكي را به كسي كه شكنجه شده بود ميداد و يكي هم خودش ميكشيد.
به خاطر همين خصوصيات ضد و نقيضش او را فرشته عذاب ميخوانديم.
فرشي براي ايران
اسرا براي خودشان يك سرگرمي داشتند كه تا حدي از آن خلأ رواني و لحظات پردغدغه ميكاست. مثلاً چارچوب برخي از پنجرههاي آسايشگاه را كه دور از چشم نگهبان بود بيرون درآورده و با آن «دار» ميساختند. بعد آن را نخكشي ميكردند و نقشهاي را طرح ميكردند و ميبافتند. حتي بچهها براي شانه هم وسيلهاي پيدا كرده بودند.
ترانس مهتابيهايي را كه خاموش بودند بيرون ميآورديم و با نوكهاي تيز آن بافتهها را نشانه ميزديم. گاهي كه نگهبان متوجه خاموشي مهتابيها ميشد، بيدرنگ در آسايشگاه را باز ميكرد و در حاليكه ابروهايش را گره كرده بود، علت را جويا ميشد.
هميشه در اين گونه لحظات، ما اظهار بياطلاعي ميكرديم و ميگفتيم:«خودش سوخته است».به طور معمول نخي كه در اين كارهاي دستي به كار ميرفت، نخ پتوها بود. مثلاً در يكي از همين طرحها آرم جمهوري اسلامي بود كه بالاي آن نوشته بوديم: «ايران وطنم، خاكش كفنم».
فريادهاي دردآور
يك شب بعد از خوردن شام تا پاسي از شب گذشته، صداي فريادهاي دردآوري را شنيدم. فردي را شكنجه ميكردند، شكنجهاي در نهايت سختي، سختي آن را من از شدت فريادها و حالاتي را كه اين فريادها از شدت درد نشان ميداد تشخيص ميدادم.
مدتي اين نالهها ادامه داشت و من گوش ايستاده بودم كه ناگهان صدايي ايراني برخاست و به فارسي گفت: «من يك پاسدار انقلابم!»
صدا طوري بود كه گويي توي راهرو و نزديكيهاي سلول من شكنجه انجام ميگرفت. چند بار اين معرفي به عمل آمد. من فرياد زدم: «اي پاسدار قرآن خدا نگهدار تو» و تكرار كردم. بعد از چند لحظه، نگهبان پنجره را باز كرد، از پنجره توي راهرو را ديدم انتظار داشتم كه شكنجهگر و پاسدار در حال شكنجه در آنجا باشند. ولي هيچ اثري از آنها نديدم، راهرو كاملاً خلوت و بيسر و صدا بود. با ديدن اينكه توي راهرو خلوت است، حدس زدم كه ممكن است اينها نوارهاي پر كردهاي دارند و براي شكنجهي روحي من اين نوارها را پخش ميكنند.
اين صداها و فريادها تا صبح ادامه داشت و اصلاً امكان چشم بر هم گذاشتن غذا در راهرو، صداها متوقف شد. من تمام شب را نخوابيده بودم.
فلك
ساعتها شوك الكتريكي را تحمل كردم. توانم را از دست دادم و بدنم بيحس و دچار رخوت شد. اما آنها در همان اتاق شكنجه، پاهايم را به چوبي بزرگ بستند، و فلكم كردند و با وجود پاي مجروحم، آنقدر با كابل به كف و روي پاهايم زدند كه سراسر بدنم غرق خون شد. كف پاهايم آنقدر ورم كرده بود كه ديگر داخل دمپاييها نميرفت. احساس ميكردم ديگر پا ندارم. گلويم از شدت فرياد كشيدن ميسوخت، به طوريكه ديگر تاب و توان فرياد زدن هم نداشتم.
فوتباليست ها
من و تيمم كه سرانجام پس از پانزده روز نوبتمان شده بود كه فقط يك ربع در تنها قسمت باز محوطهي اردوگاه فوتبال بازي كنيم، مجبور بوديم بدنهاي تكيدهمان را بسپاريم به دست خورشيد فروزان، چون نميخواستيم اين فرصت را از دست بدهيم.
علي رغم ممنوعيت ورزش، بازي فوتبال و واليبال از نظر عراقيها ممنوع نبود. صليب هم چند وقت يكبار يكي دو توپ برايمان ميآورد. ما هم از اين آزادي نهايت استفاده را ميكرديم و نه به عنوان بازي و سرگرمي، بلكه بيشتر براي تحرك و فعاليت و درآوردن بدن از حالت سستي و كرخي.
تمامي بچههاي اردوگاه، حتي پيرمردها، به استثناي آنهايي كه ناتواني جسمي داشتند، در تيمهاي فوتبال شركت ميكردند.
با اينكه از موقع بازشدن درها تا موقع آمار عصر، يكسره بازيها برگزار ميشد، ولي باز هم به خاطر تعداد فوتباليستها، فقط هر پانزده روز يكبار، آن هم به مدت يك ربع، هر تيم ميتوانست در زمين بازي كند!
قبر 126
«حسين» دوست صميميام بود. تنها كه ميشد، قرآن حفظ ميكرد. يك باغچهي كوچك در اردوگاه بود، كه حسين آبادش كرد. سبزي ميكاشت و ميداد به بچهها. آن تكه زمين كوچك، چهقدر بابركت بود.
يك روز سر ظهر، خون از بينياش جاري شد. هركاري كرديم قطع نشد. او را به بهداري بردند، اثري نداشت. آنقدر خون از بدنش رفت كه شهيد شد.
حسين را در قبرستان رمادي دفن كردند. روي قبرش فقط نوشته شده بود، قبر 126 الاسيرالايراني.
حسين صادقزاده و ياران غريبش هيچ زائري نداشتند.
قبر شماره ي 110
از چهار روز قبل، جواد به سختي بيمار بود. آب بدنش خشك شده بود. روز پنجم ساعت 2:30 بامداد بالاي سرش رفتم. از درد به خود ميپيچيد. سهميهي آب خودم را به او دادم، آب گرم بيماريش را شديد كرد. دقيقاً 8 روز چيزي نخورد. روز نهم بود كه داشت شعري را زمزمه ميكرد و من همينطور نگاهش ميكردم. ساعت 12 شب لبهايش از حركت ايستاد و پرندهي روحش به پرواز درآمد.
جواد شمشيري فرزند ابوتراب را در گورستان زمادي به خاك سپردند. مزاري كه هيچ زائري نداشت جز نگاه محبتآميز اميرالمؤمنين (ع) قبر شمارهي 110....يا علي.
قد اسلحه
روزي يكي از افسران عراقي به ميان اسرا آمد و گفت: «اسرايي كه از پانزده سال به پايين هستند جمع شوند. حدود 20 نفر از برادران جمع شدند. افسر عراقي برگشت و با حالتي مسخره گفت: شما چرا به جبهه آمديد؟ شما كه به اندازهي يك اسلحه هم نيستيد.
يكي از بسيجيان كه كوچكتر از همه بود پاسخ داد: «يك اسلحه تو بردار، يك اسلحه هم من برميدارم، آن وقت ببينيم چه كسي برنده ميشود. بچهها از حاضرجوابي نوجوان بسيجي خنديدند و افسر عراقي با مخالفت آنجا را ترك كرد».
قدرت نماز جماعت
يك روز عراقيها تصميم گرفتند كه تمام پيشنمازها، مؤذنها و مدرسين قرآن و مسايل شرعي را در آسايشگاه 24 قاطع 3، كه آسايشگاه متخلفين ناميده ميشد، بازداشت نمايند. پس از اين اقدام، آنها حتي تماس افراد اين گروه را با برادراني كه در آن قاطع بودند ممنوع كردند.
با خود انديشيده بودند كه اگر اين افراد را از نماز جماعت بازدارند، قادر به كنترل بقيهي اردوگاه خواهند بود. با اين خيال، سرواني عراقي كه «عزالدين» نام داشت و افسر توجيه سياسي ارتش عراق بود، به آسايشگاه مذكور رفت و در مورد برگزاري نماز جماعت به آنها هشدار داد. اما آنها، كه به عنوان سران مذهبي اردوگاه شناخته شده بودند، در مقابل نگهبانيهاي عراقي هم دست از نماز جماعت برنداشتند.
اين پنجاه نفر را هر شب از اردوگاه بيرون برده و فلك ميكردند. در چنين ساعاتي از شب، صداي فرياد الله اكبر و خميني رهبر آنها سكوت غمانگيز اردوگاه را در هم ميشكست و قلب هر اسير را به درد ميآورد.
پس از گذشت 9 شب و مقاومت بينظير اسرا، شب دهم نيز، عراقي ها براي شكنجهي آنها به اردوگاه آمدند. بچهها كه از اين عمل بيرحمانهي بعثيها به تنگ آمده بودند و نميتوانستند ساكت بنشينند و شاهد جان سپردن هموطنانش باشند، با يك هماهنگي حساب شده، تصميم به مقابله گرفتند.
ساعت 9 شب طبق معمول، بيست سرباز عراقي به داخل اردوگاه ريختند و خندهكنان و كابل به دست، به سمت آسايشگاه 24 رفتند. همهي اسرا منتظر بودند كه بچههاي آسايشگاه 24، عكسالعملي از خود نشان دهند و آنها نيز پشتيباني كنند. پس از باز كردن در آسايشگاه 24، عزالدين دستور داد كه مثل هر شب، اسرا را ده نفر، ده نفر بيرون آورده و فلك كنند، اما اسرا از بيرون آمدن خودداري كردند و او دستور داد كه آنها را داخل آسايشگاه كتك بزنند. سربازان نيز، با بيرحمي تمام شروع به شكستن سرهاي اسرا و مجروح نمودن آنها كردند.
در اين وضع، تمام آسايشگاه «الله اكبر» گفته، شعار عربي سر دادند. بچههاي قاطع 3 همگي فرياد «الله اكبر، خميني رهبر» و «الموت لصدام» سر دادند و به اين نيز اكتفا نكرده و تمام شيشههاي آسايشگاه را شكستند. عراقيها با ديدن اين وضع، وحشت زده در آسايشگاه را بستند و به بيرون از اردوگاه فرار كردند. فرماندهي نظامي اردوگاه كه دژخيمي بعثي بود، با صداي بلند به عزالدين ميگفت: «گفتم كه نميتوانيم جلوي آنها را بگيريم، حالا خوب شد؟» اما ديگر كار از كار گذشته بود.
قربانگاه 16
آن روز او را با تعدادي از دوستانش به اردوگاه 16 آوردند. شام كه خوردند مسموم شدند. صبح، از شدت دلدرد، از صف آمار خارج شد و با سرعت به سوي دستشويي دويد. مأمور بعثي فرياد زد: «كجا ميروي؟»
او توجهي نكرد. از دستشويي كه خارج شد، آن مأمور كه بيل به دست آماده بود، چنان به سر او كوبيد كه دردم نقش بر زمين شد و به شهادت رسيد.
لحظاتي بعد، دژخيمان عراقي پيكر پاكش را لاي پتو پيچيدند و از قربانگاه بيرون بردند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید