سوراخي درسر
وقتي اسير شدم، تنها كلامي كه گفتم اين بود: من يك شاگرد بزازم و يك شب بيشتر در جبهه نبودهام و هيچ اطلاعي ندارم. اما يكي از اسراي مجروح وقتي به هوش آمد، گفت: مسئوليت من با ابوترابي است... با اين سخن، عراقيها با اصرار بيشتري با من برخورد كردند. تهديد كردند اگر صحبت نكنم، سرم را با ميخ سوراخ ميكنند. بعد هم مرا تحويل سربازي دادند و او را مكلّف كردند شب، مانع خوابيدن من شود. آخر شب دوباره سرهنگ آمد و من دوباره جوابهاي اول شب را دادم. او هم ميخ بزرگي روي سرم گذاشت و با سنگ بزرگي روي آن ميزد. صبح هيچ نقطهاي از سرم جاي سالم نداشت و همه جايش شكسته و خونآلود بود.
سوزن
سرباز عراقي صدايم زد، جلو رفتم. گلويم را گرفت و گفت: «زبانت را بيرون بياور. من كه سوزن را دست او ديده و از قصدش آگاه شده بودم، قبول نكردم. گلويم را چنان فشار داد كه از شدت احساس خفگي، خود به خود زبانم بيرون آمد و بعد در حالي كه چشمهايم سرخ شده و اشك از آن جاري بود، با سوزن به روي زبانم زد. سوزش و درد ناشي از آن به حدي بود كه گويي سوزن را تا انتها در مغزم فرو ميكنند نه در زبانم.
سوزن دست ساز
سوزن در اردوگاه خيلي در پر كردن اوقات فراغت بچهها نقش داشت.
بچهها تكههاي سيم خاردار را به سوزن تبديل ميكردند كه باور كنيد از سوزنهاي معمولي ظرافت و كارآيي بيشتري داشت.
سيد مهدي
صبح كه از آسايشگاه بيرون آمديم، چشممان به اطلاعيههايي خورد كه بيشتر آن توسط منافقين تهيه شده و در يكي از آنها به امام (ره) توهين شده بود. همان لحظه به ذهنم رسيد كه اطلاعيه را به هر شكلي كه شده از ديوار بكنم، ولي از عواقب كار ميترسيدم. در همين فكر بودم كه سيد مهدي(1) با عصبانيت آمد و يكي از اطلاعيهها را به من نشان داد. با ترس به او گفتم: «چرا كندي؟» اگر آنها بفهمند دمار از روزگارت در ميآوردند. خنديد و گفت: «آب چه يك وجب از سر بگذره و چه ده وجب. براي آدمي كه دارد غرق ميشود، فرقي نميكند.» گفتم: «سيدجان اين كار يعني خودكشي». با صلابت گفت: «سيد زنده باشد و به امام توهين كنند؟»
با چشماني كه پر از خشم بود، به اتاق نگهباني سربازان عراقي نگاه كرد و با عصبانيت به آن سمت رفت.....
پنج دقيقه بعد سرباز عراقي به سمت ما آمد و به بهانهي نشستن بر روي بالكن، كشيدهي محكمي به صورتم زد. مطمئن شدم سيد كار خودش را كرد. بالاخره سيد بازگشت و پيروزمندانه گفت: «زدم تو برجكشون» هرچي سرباز اصرار كرد به امام (ره) فحش بده، ندادم. به همين خاطر با كابل افتادن به جونم. اما من پاسخ دادم: « زماني ميتوانيد از زبانم توهين به امام (ره) را بشنويد كه سرم را از بدنم جدا كنيد و روي زبانم آن را بنويسيد.»
سيلي به شهيد
از بيمارستان العماره كه راه افتاديم تا برسيم به بغداد، دو سه نفر از بچهها شهيد شدند. سرگردي آمد و با آنكه پيكر شهدا را ديد، با سيلي در گوششان زد و پرسيد: «ما اسمك؟» هرچه به او گفتيم آنها شهيد شدهاند، به خرجش نرفت. بالاخره بعد از اينكه كلي آنها را كتك زد، جنازهشان را از ماشين بيرون انداخت.
سيم تلفن
در لحظههاي اول اسارت چنان دستم را با سيم تلفن صحرايي محكم بستند كه جريان خون آن بند آمد. هر ده انگشتم سياه شد. ما را به اردوگاه رمادي بردند.
دور تا دور اردوگاه را نگاه كردم، حدود 50 حلقه سيم خاردار ديدم. بله، 50 حلقه سيم خاردار. هنگام ورود ما را با همان سنت پذيرايي هميشگي، مورد استقبال قرار دادند. تونل وحشت.
سينه اسير
كافران بعثي در مقابل ديدگان سايرين، سينهي يكي از اسرا را مثل دهانه غار ميشكافتند و او را به شهادت ميرساندند.
با ديدن اين صحنهي فجيع و دلخراش، اين سوال به ذهنمان خطور كرد كه جرم اين برادر بيدفاع چه بود.
شام اسارت
يكي از راههاي تهيه شام اين بود كه بچههاي آشپزخانه از طريق شير ( يندو ) ماست تهيه ميكرديم. حدود 10 شب در ماه، بچهها شام را فقط نان و ماست ميخوردند. شام ديگر اين بود كه با شكري كه از پول بچهها تهيه ميشد، مربا درست ميكردند. بچهها از پوست پرتقال كه آن را چندين بار جوشانده و تلخياش را به ميزان زيادي گرفته بود، مرباي پرتقال درست ميكردند و ما كه بسيار گرسنه بوديم، با ولع فراوان ميل ميكرديم.
شب به يادماندني
براي حمام كردن نياز به آب گرم داشتيم؛ از اين رو بچهها با ساختن يك المنت، زمينه را براي فراهم آوردن آب فراهم ساختند. برق را نيز از سيم هواكش آسايشگاه ميگرفتيم.
روزي مشغول گرم كردن آب بودم كه برق قطع شد. فهميدم از هواكش است. با دست سيم را كه در پشت هواكش قرار داشت، محكم كردم كه يكباره هواكش به كار افتاد و در نتيجه كف دستم پاره شد و شروع كرد به خونريزي. از يك طرف خونريزي شديد بود و از طرف ديگر نميتوانستم به بهداري مراجعه كنم، زيرا به طور قطع عراقيها ميخواستند علت زخمي شدن دستم را پيدا كنند.
آن شب بچهها با نخ و سوزن معمولي زخم را بخيه زدند و فقط خدا عالم است كه من آن شب چه كشيدم و چه درد جانكاهي را تحمل كردم.
شب شهادت مولا
شبهاي عزاداري مولاي متقيان بود. بچهها شب نوزدهم احيا گرفته و عزاداري كردند. عراقيها آن شب چيزي نگفتند، اما شب بيست و يكم قبل از افطار چهل تن از آنان داخل آسايشگاه شده و گفتند: «آماده باشيد». عراقيها در دو صف ايستادند و اسرا از ميان اين صفها در حالي رد ميشدند كه بر پيكرشان كابل ميخورد.
همان شب تعدادي از اسرا را چنان با پوتين كتك زدند كه بعضي فلج شده و بعضي ديگر در اثر شدت ضربات وارده مجروح شدند.
شب عيد و فرار از اسارت
تدابير امنيتي شديدي كه دشمن در اردوگاهها و اطراف آن به عمل آورده بود امكان فرار را به حداقل ميرساند و با آن تفتيشهاي فراوان و بازرسي كف آسايشگاهها و كنارههاي ديوار، براي آنكه مبادا در آنجا نقب و تونلي زده باشد فرار را ناميسر ميكرد.
با اين همه سختگيري تعدادي از برادران توانستند از آن قفسهاي خوفناك بگريزند. يكي از فرارها در اردوگاه موصل يك اتفاق افتاد. دو نفر از بچهها در سال 61 طرح فرار را ريختند و با همكاري يكي از سربازان عراقي كه بلدچي آنها شده بود توانستند فرار كنند. آنها موعد فرار را براي شب عيد نوروز گذاشتند. اولين روز عيد عراقيها صبح و ظهر آمار نميگرفتند.
آنها شب لباس عربي پوشيدند و مخفيانه از طريق ميلههاي بالاي در آسايشگاه كه شيشهاش را قبلاً شكسته بودند خارج شده و وارد حمام شدند. بين هردو اتاق يك حمام بود كه پنجرهي كوچكي به سوي بيرون از اردوگاه داشت. آنها از طريق آن پنجرهي كوچك خارج شدند و همراه با يك سرباز عراقي فرار كردند. آنها 3 الي 4 روز در شهر موصل به سر بردند و بعد از آن حدود 10 روز هم در راه بودند تا به ايران رسيدند.
شست و شوي لباس ها
در آسايشگاه براي زمستان و تابستان، فقط دو تخته پتو داشتيم. ماهيانه يك قالب صابون و هر دو نفر يك قوطي كوچك پودر رختشويي سهميه داشتيم. تابستانها پتوها را ميشستيم و براي شستن لباسها، از تشت پلاستيكي صد تكه و وصلهدار استفاده ميكرديم.
لباسها را براي خشك شدن، روي درختها يا سيمهاي خاردار پهن ميكرديم و اگر كسي فراموش ميكرد لباسش را بردارد، عراقيها لباسهاي جامانده را روي سيمهاي خاردار ميكشيدند تا پاره شود.
شكنجه اي جديد
هيچ وقت آن روزها را فراموش نميكنم. عراقيها براي زهرچشم گرفتن يا كسب اطلاعات، با انبردست لالههاي گوش اسيران را فشار ميدادند، موهاي محاسن و ابروها و مژههاي آنها را ميكشيدند، با اتو دستها و پاهايشان را ميسوزاندند و...
جلادان عراقي به يكي از اسرا كه اهل قزوين بود، به زور تايد خوراندند و سپس چند روز او را شكنجه كردند. به نحوي كه رودههايش دچار پوسيدگي شد و مدام حالت تهوع به او دست ميداد. بعد از مدتي كه از بيمارستان مرخص شد، ديديم كه به سبب شدت جراهات وارده، راههاي خروجي ادرار و مدفوعش را بستهاند و كيسهاي بر روي شكم او قرار دادهاند كه از آن به بعد دفع ادرار و مدفوع ايشان از آن طريق صورت ميپذيرفت.
شكنجه ابوترابي
حاج آقا سه روز بيشتر ارشد نبود، روز سوم خودش را سپر يكي از مجروحها كرد كه سرباز عراقي نزندش. به همين علت بركنارش كردند.
يكبار هم بعد از شكنجه، دكتر مسعود خواست به آقاي ابوترابي پماد بمالد، گريهاش گرفت گفت: «تمام كمرش سياه شده »…
شكنجه در سرما
در سرماي جانكاه زمستان موصل مجبور كردند لباسهايم را در بياورم؛ آنگاه آب سرد رويم ريختند. آب چنان سرد بود كه يك مرتبه خشك شدم و نفسم بند آمد و قلبم از حركت باز ايستاد و لرزش شديدي سرا پاي وجودم را فرا گرفت.
دندانهايم به طوري به هم ميخورد و فكّم چنان ميلرزيد كه قادر به كنترل آن نبودم؛ متأسفانه زمين زير پايم هم سيمان و سردتر از آب بود. بعد دو مرتبه آب روي بدنم ريختند و با كابل به جانم افتادند. درد آن قدر شديد بود كه گويي با متهي برقي دارند كاسهي سر و استخوانهايم را سوراخ ميكنند.
شكنجه ي كفش
آن روز صبح بعد از آمارگيري، سرباز عراقي، دوست كناري من كه يكي از برادران پاسدار بود را به بيرون از آسايشگاه برد. بعد از كتككاري طولاني با كابل و باتوم او را پشت سرويس بهداشتي نشاندند و يك لنگه كفش روي سرش گذاشته و لنگهي ديگر را در دهانش فرو بردند.
عراقيها پستترين چيز در زندگي را كفش ميدانستند و براي توهين و تحقير در اين مواقع معمولاً از لنگههاي كفش كمك ميگرفتند و به خيال خودشان با فرو بردن كفش در دهان يك اسير و يا گذاشتن آن روي سرش او را چنان تحقير كردهاند كه از هر شكنجهاي بدتر ميباشد.
شكوفايي مغزها
در دوران اسارت دريافتيم كه بايد قدر نعمتها را بدانيم. در آنجا هنگامي كه كارهاي بچهها و يا محبتهايي را كه نسبت به يكديگر ميكردند ميديديم، احساس ميكرديم كه گاهي اوقات، لازم است انسان در فقر و بدبختي باشد تا قدر خوبيها را بداند.
قبل از اسارت همهچيز داشتيم و به دنبال به دست آوردن آن نبوديم. ولي در آنجا هيچ نداشتيم و به دنبال چيزهاي مختصر و كوچك ميرفتيم. به همين دليل بود كه مغزها شكوفا ميشد و چيزهايي كه خودمان هم انتظار نداشتيم، به وجود ميآورديم.
شهادت
عراقيها دو دستگاه تانك آورده بودند و بچهها را به تانك ميبستند و هر تانك به جهت مخالف حركت ميكرد و به اين طريق برادران ما را به دو نيمه ميكردند.شهادت 2
خليل معروف به يعقوب، از برادران سپاهي خطهي آذربايجان بود. او زير ضربات كابل، شوك الكتريكي، چوب خيزران و اجاقبرقي جان به جان آفرين تسليم كرد. دشمن، براي توجيه عمل زشت خود، عقربي روي پيكر شهيد انداخته و به نماينده صليب سرخ گفته بود، عقرب او گزيده است.
شهادت اسيران مظلوم
در بغداد بودم كه بعد از مدتي ( مردادماه 1361 ) درگيري به وجود آمد. درگيري به تيراندازي منجر شد و دو نفر از برادران عزيزمان مظلومانه به شهادت رسيدند؛ يكي شهيد محمد سوري بود؛ از اهالي محترم تويسركان و يكي ديگر، برادر عزيزمان شهيد امير باميريزاده از اهالي محترم بوشهر.
تعدادي هم مجروح شدند كه تعداد مجروحين حدود 12 نفر بود. البته زمان وقوع اين درگيري، بنده در اردوگاه نبودم؛ چون چند روز قبل مرا برده بودند، بغداد.
وقتي كه درگيري شد، يك افسر بعثي مرا تهديد كرد و گفت: " ابوترابي ! در اردوگاه موصل، شما حزب تشكيل دادهايد و بعد از اين كه شما آمدي بغداد، حزبِ تو شورش كرده و درگيري به وجود آمده و افرادي هم كشته و مجروح شدهاند و ما تو را مقصّر اصلي ميشناسيم. "
الآن اسم آن افسر بعثي در خاطرم نيست. قدي بلند داشت و در وزارت دفاع كار ميكرد. خيلي هم با شدّت تهديد كرد و رفت. فكر مي كردم فرداي آن روز مرا براي بازجويي خواهند برد؛ ولي دو روز گذشت و خبري نشد. بعد از دو روز همان افسر آمد و خيلي آرام شروع كرد به عذرخواهي كردن. معلوم شد حاجمحمد، كه فرماندهي عراقي اردوگاه بود، يك فاكس يا تلفن به وزارت دفاع ميزند و اطّلاع ميدهد كه حزب نبوده و مسأله حزبي هم نبوده و يك درگيري بوده كه بدون تشكيلات حزبي به وجود آمده و ابوترابي هم نقشي نداشته و آن افسر بعثي هم كه دو روز قبل آنطور مرا تهديد كرده بود، از من عذرخواهي كرد و گفت: چه كسي اين موضوع را به او خبر داده و اسم حاجمحمد را گفت.
در ميان فرماندهان اردوگاههاي عراقي، همهجور آدمي بود. دو، سه نفرشان ملايم بودند كه يكي از آنها همين حاجمحمد بود. روزيكه ميخواستند مرا از اردوگاه به بغداد بفرستند، آرام آمد به راننده مقداري پول داد و گفت: " ابوترابي روزه است. وقتي رسيدي بغداد، افطاري بخر و به ايشان بده ! چون برود زندان، ديگر چيزي به او نميدهند. "
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید