پيرمرد باغبان
يادم هست من كوچك بودم، روزى پيرمردى براى باغچه منزل ما خاك آورد.ما سر سفره بوديم كه او آمد.امام گفتند كه اين پيرمرد ناهار نخورده است.غذاى ما زياد نبود.بعد بشقابى از توى سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذايشان را در بشقاب ريختند و به ما گفتند: «بياييد هر كدام چند قاشقى از غذاى خود را در اين بشقاب بريزيد تا به اندازه غذاى يك نفر بشود.»ما كه آن روز غذاى اضافى نداشتيم، به اين ترتيب غذاى آن پيرمرد را آماده كرديم در عالم بچگى آنقدر از اين كار خوشم آمد كه نهايت نداشت. (1)
هر وقت امام از او ياد مىكند
مرحوم حاج آقا مصطفى در رابطه با علاقه امام به فرزندانش مىگفت: «امام بچهاى داشت كه فلجبود و چند سالى زنده بود و بعد وفات كرد.با اينكه آن بچه فلجبود و زود هم از دنيا رفت معذلك هر وقت امام از او ياد مىكند خيلى متاثر و ناراحت مىشود. (2)
بيست دقيقه اشك مىريختند
پس از ماجراى پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم.حدود 35 دقيقه خدمتايشان صحبت كردم.حادثه پانزده خرداد را براى امام توضيح دادم.و امام حدود بيست دقيقه اشك مىريختند. (3)
قدرى بيشتر پيش ما بمان
آشنايى من با امام هنگامى آغاز شد كه براى ادامه تحصيل به اراك رفتم.ما با هم به درس مرحوم آيت الله حائرى مىرفتيم و فقه و اصول را با ايشان و آقاى فريد گلپايگانى و آقا سيد محمد داماد مباحثه مىكرديم.مرحوم آيت الله حائرى، جلسهاى خصوصى داشتند كه در آن جلسه هم، ما چهار نفر شركت مىكرديم.در درس معقول مرحوم شاهآبادى هم شركت مىكرديم.بعد از انقلاب اسلامى كه موفق شدم چند بار به خدمت ايشان برسم، خيلى به من اظهار لطف كردند و به ماموران حفاظتبيت گفتهبودند: آقاى نخعى هر وقت آمد، هيچ گونه مزاحمتى برايش به وجود نياوريد.در گذشته خيلى با هم انس داشتيم.وقتى كه مىرفتم خدمتشان، تا مىخواستم از جا برخيزم، مىفرمودند: قدرى ديگر پيش ما بمان! (4)
امشب ختم امن يجيب بگيريد
حدود چند سال، معمولا بعد از درس، از مسجد سلماسى، در خدمت امام تا در منزلشان مىرفتم و سؤالاتم را مىپرسيدم و ايشان جواب مىدادند.يك روز نشد كه برخوردشان گوياى اين باشد كه الان حاضر به جواب دادن نيستند.اين هم كار يك روز و دو روز نبود، تقريبا غالب روزها من به دنبال ايشان حركت مىكردم، چه آن روزهاى اولى كه در درسشان شركت مىكردم و چه روزهاى آخر.براى يك بار هم نشد كه ايشان قيافهشان را جورى كنند كه گوياى اين باشد كه خوششان نمىآيد من دنبال سرشان بروم و مطلب بپرسم.روزى كه امام از زندان برگشته بودند در آن زمان امام شخصيت و مرجعيت ظاهرى زيادى پيدا كرده بودند بعد از درس، به خاطر اين كه جمعيت زيادى براى دستبوسى ايشان مىآمدند و ايشان هم با تاكسى مىآمدند مسجد اعظم و مىرفتند، رفتم منزلشان و مطلبم را مطرح كردم و امام فرمودند: «بنويس» .من سؤالم را نوشتم و دادم خدمت آقا.امام باز جواب ندادند.از باب پر توقعى من و آن برخوردهاى چندين ساله امام، من وقتى بيرون آمدم يك مقدار ناراحتبودم امام هم احساس كردند من ناراحتم.اخوى رسيدند و گفتند: «چرا ناراحتى؟» .گفتم: «رفتم مطلبى را از آقا پرسيدم، ولى به من جواب ندادند» .اخوى خيلى به من تند شد، گفت: «دخترشان مريض است، ايشان ناراحت هستند» و به من دستور فرمودهاند امشب ختم «امن يجيب» بگيريم و آيت الله قاضى را هم بگويم بيايد.تو توقع دارى در اين شرايط، امام مثل هميشه به تو پاسخ بگويد؟
فرداى آن روز كه امام به درس تشريف آوردند.كل مطلب مرا در درس، كه حدود هزار نفر شركت مىكردند، مطرح فرمودند و بعد هم به آن جواب دادند.ضمنا، به ناراحتى من و عدم پاسخگويى خودشان در روز گذشته به طور ضمنى اشاره فرمودند. (5)
بگذاريد نهارش را بخورد
آقا خيلى مهربان بودند.يك روز با على به باغى رفتيم.يكى از محافظان، دختربچهاى داشت كه آنجا بود على به زور گفت: بايد او را ببريم پهلوى امام.هنگامى او را پيش امام برديم وقت ناهار بود.آقا به على گفت: دوستت را بنشان نهار بخوريم.
او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد.ما دو سه دفعه رفتيم كه بچه را بياوريم كه مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذاريد ناهارش را بخورد.
بعد كه آن بچه ناهارش را خورد رفتيم و او را آورديم.امام پانصد تومان به بچه هديه دادند اين قدر با بچهها الفت داشتند و مهربان بودند.آقا تنها با على اين طور نبودند بلكه همه بچهها را دوست داشتند. (6)
عطوفت با كودكان
من در كربلا، مشرف شده بودم كه امام تشريف آوردند.كربلا هفت زيارت مخصوصه دارد.نجف سه زيارت مخصوصه دارد.علاوه بر شبهاى جمعه ايشان هفت زيارت را مقيد بودند مشرف بشوند كربلا، ولى شبهاى جمعه نمىرسيدند تشريف بياورند.
امام در حرم متعبد بودند، مثل ساير متعبدين دعا و نماز بخوانند.ساير آقايان علما اين جور نبودند، حرمشان ده دقيقه و فوقش يك ربع ساعت طول مىكشيد و دعاها را هم از حفظ مىخواندند و يكى دو ركعت نماز مىخواندند و مىرفتند، اما امام مثل ساير مردم مىنشستند و مفاتيح مىخواندند.من ديدم كه در بالاى سر امام حسين (ع) نشستند و مشغول نماز شدند.رسم مردم بغداد اين است كه مىآيند و شيرينى يا شكلاتى يا خرمايى، از اين چيزها، تقسيم مىكنند.
امام آنجا نشسته بودند.بنده در نزديكى ايشان نشسته بودم.بنده زاده هم با من بود كه خيلى كوچك بود.آقايى شيرينى آورد و جلوى من و امام و ديگران گذاشت.امام شيرينى را برداشت و با كمال مهربانى داد به بنده زاده، زيرا به او شيرينى نداده بودند و ايشان در چنين جايى به اين مساله توجه فرمودند.در همين جا مطلب ديگرى نظرم را جلب كرد، يكى از ايرانيانى كه آمده بود براى زيارت، مهرى را كه خريده و داخل جيبش بود، در آورد و به امام داد كه امام روى آن نماز بخوانند، تا تبرك شود.امام هم باكمال خضوع پا شدند و دو ركعت نماز خواندند و مهر را به ايرانى برگرداندند.من از اين منظره بسيار لذت بردم.اين منظره، هم عقيده مردم را به امام، به عنوان يك فردى كه داراى قداست است، مىرساند و هم اعتقاد ايشان را به اين مسايل.چون تصور انسان اين است كه امام چون مرد مبارزه هستند، بايد اينجور چيزها را مثلا خرافات بدانند، ولى معلوم شد كه خير، به رواياتى كه در اين زمينه هست كاملا توجه دارند و عمل مىكنند. (7)
نگاهشان پر محبتبود
وجود امام دنيايى از عاطفه بود.نگاه ايشان آنقدر پر محبتبود و اينقدر تسلى دهنده بود كه هر وقت ناراحتى يا گرفتارى پيدا مىكرديم بىاختيار خدمت ايشان مىرفتيم.جواب سلام ما را كه مىدادند واقعا مىتوانم بگويم همه ناراحتىهايمان از يادمان مىرفت. (8)
امام شديدا عاطفى هستند
امام شديدا عاطفى هستند.مثلا وقتى نجف بودند و گاهى خواهرهايم مىآمدند آنجا، و بعد مىخواستند بروند طورى بود كه من هيچ وقت موقع خداحافظى قدرت ايستادن توى حياط و ديدن خداحافظى آنها را با امام نداشتم، مىگذاشتم و مىرفتم.مرحوم برادرم هم همين را مىگفتند كه من آن لحظه خدا حافظى را نمىتوانم ببينم.چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفى برخورد مىكنند كه انسان تحمل ديدن آن را ندارد.اما يك ذره شما فكر كنيد اين مسايل روى تصميم گيريهايشان و يا در آن كارهايى كه مىخواهند بكنند اثر دارد، ندارد (9)
اگر كسى بيمار بشود
امام علاقه عجيبى به همسر و فرزندان و نوهها و حتى وابستگان خود دارند.حتىاگر يكى از اعضاى دفتر ايشان بيمار شود، مرتب احوالپرسى مىكنند.سفارش مىكنند به مداوا و پزشك، و مرتب از وضع او جستجو مىكنند، و امر به رفتن به بيمارستان.
يك روز حاج احمد آقا براى خواندن پيام امام به جايى رفته و امام صحبت ايشان را از راديو مىشنيدند.ايشان قبل از پيام گفت كه امروز حالم مساعد نبود.آقا فورا سراغ گرفتند كه حال ايشان چطور است و چرا بيمارند؟ (10)
آقا خيلى سراغت را مىگرفت
وقتى كه آيت الله خاتمى پدر همسرم فوت كردند من براى شركت در مراسم سوگوارى ايشان به يزد رفتم، مادرم دايما مىگفتند كه امام خيلى سراغت را مىگيرد ايشان از دورى من ابراز ناراحتى كرده بودند و دلشان مىخواست مرا ببينند و به من تسليتى بگويند تا روحم آرام شود.وقتى به تهران رسيدم بلافاصله زنگ زدند و پيغام دادند كه زهرا فورا بيايد مىخواهم ببينمش و اين براى من خيلى جالب بود كه امام با وجود اين همه مشكلات باز به فكر خانوادهشان بودند و مىخواستند از نوهشان دلجويى كنند. امام هيچگاه بى تفاوت از كنار مسالهاى نمىگذشتند. (11)
شما چگونه ايد؟
وقتى امام روى تختبيمارستان بودند در آن حالت دردآور، بيمارى، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقى كه داشتند حتى آخ نمىگفتند.در يك چنين شرايطى وقتى ياران امام به ديدارشان مىآمدند و از ايشان سؤال مىكردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام براى تسلى خاطر آنها مىفرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه است شما بيمار بوده ايد، شما چگونه ايد؟» (12)
مگر صندلى نيست كه بنشينيد؟
امام در روزهايى كه حالشان هيچ خوب نبود و ما به زيارتشان در بيمارستان مىرفتيم همين كه ما را كنار تختشان مىديدند با محبت مىفرمودند مگر صندلى نيست كه بنشينيد، مىگفتيم آقا ما راحت هستيم مىفرمودند نه، خسته مىشويد. (13)
من بچه ها را دوست دارم
اگر ما يك روز، دو روز به خانه آقا نمىرفتيم، وقتى مىآمديم، مىگفتند: «كجاها بوديد شما؟ اصلا مرا مىشناسيد؟ يعنى اين طور مراقب اوضاع بودند.اينقدر متوجه بودند.
من بچه خودم را، فاطمه را، بعضى اوقات مىبردم.يك روز وارد شدم ديدم آقا تو حياط قدم مىزنند.تا سلام كردم گفتند: «بچهات كو؟» گفتم: «نياوردهام، اذيت مىكند.» به حدى ايشان ناراحتشدند كه گفتند: «اگر اين دفعه بدون فاطمه مىخواهى بيايى، خودت هم نبايد بيايى» .اينقدر روحشان ظريف بود.مىگفتم: «آقا، شما چرا اين قدر بچهها را دوست داريد؟ چون بچههاى ما هستند دوستشان داريد؟» مىگفتند: «نه، من به حسينيه كه مىروم، اگر بچه باشد حواسم مىرود دنبال بچهها.اينقدر من دوست دارم بچهها را.بعضى وقتها كه صحبت مىكنم، مىبينم بچهاى گريه مىكند يا بچهاى دارد دست تكان مىدهد يا اشاره به من مىكند.حواسم مىی رود به بچه ها. (14)
به بچه كارى نداشته باشيد
روزى با پسرم حامد كه چهار ساله بود نزد امام رفتيم.امام در اتاقى نشسته بودند و يك گونى بزرگ كه تا نصفه پر از كاغذ و نامه بود، در كنارشان قرار داشت.امام يكى يكى نامه را بيرون مىآوردند و مىخواندند.آنهايى را كه لازم بود پاسخ بدهند زير پتو مىگذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقيه را كنار مىگذاشتند.
سلام كرده، نشستيم.امام با حامد شروع به صحبت كردند.مثلا پرسيدند اسم پدرت چيه؟ با اينكه اسم بنده را مىدانستند.پس از لحظاتى حامد با امام شروع به بازى كرد، براى اينكه بچه مزاحم كار ايشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم.آقا گفتند: «به بچه كارى نداشته باشيد، شما اگر كارى داريد بفرماييد.» كه بنده مرخص شدم.بعد از نيم ساعت فكر كردم شايد بچه امام را اذيت كند.برگشتم كه او را ببرم ديدم سرش را روى زانوى امام گذاشته و پايش را به ديوار تكيه داده و با امام صحبت مىكند و مىگويد اين كاغذ را درستبگذار، درستبچين و از اين حرفها.و امام هم مىخنديدند.گفتم حامد بيا برويم.قبول نكرد به آقا گفتم: «اجازه مىدهيد ايشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نيستشما برويد!» (15)
دريافتند على مريض است
امام بغايت عاطفى بودند.براى مثال ايشان با على فرزند حاج احمد آقا بسيار انس داشتند و شايد ساعتها با او مشغول بازى مىشدند.يادم هستبه اتفاق برخى ازدوستان براى زيارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بوديم و على نيز با ما همراه بود.امام كه با كسى تلفنى صحبت نمىكردند پس از تماسى كه با تهران گرفته شده بود خواستند با على صحبت كنند وقتى با ايشان صحبت كردند با استعداد خارق العادهاى كه دارند فورا دريافتند كه ايشان مريض هستند و سفارش به حفاظت از وى كردند. (16)
صداى زنگ را شنيدى؟
من مدتها، پيش آقا مىخوابيدم.مواقعى كه مادرم سفر بود.ايشان مىگفتند كه تو نمىخواهد پيش من بخوابى، چون تو وابتخيلى سبك است و اين براى من اشكال دارد.حتى ساعتى را كه براى بيدار شدنشان بود ديدم لاى يك چيزى پيچيدند بردند دو اتاق آن طرفتر كه وقتى زنگ مىزند من بيدار نشوم.
نيمه شب من بيدار بودم اما به روى خودم نياوردم كه بيدار شدهام.چون ايشان مىخواستند نماز شب بخوانند.فردا صبح آقا براى اينكه ببينند من بيدار شدم يا نه، به من گفتند: «تو صداى زنگ را شنيدى؟» من چون مىخواستم نه راستبگويم نه دروغ، گفتم: «مگر توى اتاق شما ساعتبوده كه من بيدار شوم؟» ايشان هم متوجه شدند كهمن دارم زرنگى مىكنم، گفتند: «جواب مرا بده از صداى ساعتبيدار شدى؟» ناچار بودم بگويم بله.گفتم: «من احتمالا بيدار بودم.» براى اينكه واقعا صداى ساعتخيلى دور و خيلى ضعيف بود.آنجا بود كه گفتند: «ديگر تو نبايد پيش من بخوابى، براى اينكه من همهاش ناراحت اين هستم كه تو بيدار مىشوى.» گفتم: من مخصوصا مىخواهم كسى پيش شما بخوابد. (موقعى بود كه ايشان ناراحتى قلبى داشتند و به تهران آمده بودند) مايليم كسى پيش شما بخوابد كه اگر ناراحتى پيدا كرديد بيدار شود.» گفتند: «نه.برو به دخترت ليلا بگو بيايد پيش من.» بعد چند روزى كه گذشت گفتند: «ليلا هم ديگر لازم نيست اينجا بخوابد.چون پتو را از روى خود مىاندازد و من ناچار مىشوم مرتب بلند شوم و آن را رويش بيندازم!» (17)
شيخ مسيب خودمان؟
امام گاهى نسبتبه افرادى كه به نظر ديگران نمىآمدند، نظرى ويژه و محبت آميز داشتند.از جمله مرحوم شيخ مسيب كه از علاقهمندان امام در نجف اشرف بود و مدت كمى قبل از رحلت امام در اثر بيمارى سرطان فوت كرد.امام فوق آنچه در مورد مثل ايشان متصور و متوقع بود تا آخرين روزهاى حيات وى نسبتبه او اظهار علاقه مىفرمودند تا جايى كه يك بار در محضرشان نامى از ايشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شيخ مسيب خودمان؟» (18)
چقدر كم پيش ما مىآيى؟
بعد از پيروزى انقلاب اسلامى چند روزى شهيد مطهرى موفق نشده بودند كه به ديدن امام در قم بروند.روز پنجشنبهاى - كه سهشنبه هفته بعد آن، ايشان شهيد شدند - به ديدن امام رفتند.امام به ايشان گفتند آقا چقدر كم پيش ما مىآيى؟ در شهادت استاد، عباراتى را به زبان آوردند كه كمتر به زبان مىآوردند. (19)
بهشتى مظلوم زيست
حالت امام در موقع شنيدن خبر شهادت دوستانشان ديدنى است، با اينكه چون كوه صبور هستند و صبر مىكنند، ولى سراپا عاطفهاند.مثلا وقتى مرحوم دكتر بهشتى شهيد شدند، ما جرات نمىكرديم به ايشان بگوييم.يكى از كارهاى من در طول اين سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است كه بايد به ايشان بدهم.امام از شهادت مرحوم رجائى و بهشتى شديدا متاثر شدند، از صميم قلب مىگفتند: «بهشتى مظلوم زيست و مظلوم مرد» . (20)
اكثرا به بچه ها نگاه مىكنم
امام خيلى با عاطفه و مهربان بودند، خصوصا نسبتبه بچهها خيلى علاقهمند بودند.با يك بچه كوچك مثل همان بچه رفتار مىكردند.حتى مىگفتند: «من وقتى در حسينيه مىروم اكثرا به بچهها نگاه مىكنم.» گاهى اوقات كه مىديدند بچهها در اثر فشار جمعيت و گرما ناراحت مىشوند، مىگفتند: «من خيلى ناراحت مىشوم كه اينها را در اين شرايط به حسينيه مىآورند.اينها صدمه مىخورند و اذيت مىشوند.» امام، بچههاى شهدا را اگر نگويم از بچههاى خودشان بيشتر مىخواستند ولى در حد آنها دوست داشتند. (21)
ملاطفت امام با فرزند شهيد
يك روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشريف آورده بودند.اوايل جنگ بود و بين كسانى كه مىآمدند براى ديدار امام، زن جوانى بود كه تازه شوهرش را از دست داده و يك دختر چند ساله هم همراهش بود.دختر خيلى بىتاب بود و گريه مىكرد، از صبح فرياد زده بود، تمام سر و صورتش خاكى بود و اشك در گونههايش موج مىزد.مادرش ناراحتبود و دلش مىخواست كه به يك نحوى اين كودك را خدمت امام برساند و اين كودك پدر از دست داده را آرامش ببخشد.مىگفت كه من هيچ ناراحت نيستم كه شوهرم شهيد شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم كردم اما چه كنم كه اين بچه آزارم مىدهد و فكر مىكنم كه تنها راه اين باشد كه امام عنايتى بفرمايند.آن وقتبرادر من دستبچه را گرفت رفتيم خدمت امام.آقا در حياط قدم مىزدند وقتى كه بچه را ديدند انتظارمان اين بود كه امام دستى به سرش بكشند و ما او را پيش مادرش برگردانيم.اما وقتى كه امام، اين دختر نالان و گريان را ديدند روى سنگهاى كنار حوض نشستند و اين كودك را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش كشيدند و اشكهايش را پاك كردند.و مدتى با اين بچه مشغول بودند و بعد وقتى كه خوب آرامش در بچه حاكم شد، او را رها كردند و ما به مادرش رسانديم. (22)
مىخواهم پيشانيتان را ببوسم
روزهايى كه امام در مدرسه علوى تشريف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ايشان مىآمدند (مردها صبح و زنها بعد از ظهر مىآمدند) ازدحام عجيبى مىشد و معمولا يك عده حالشان بهم مىخورد كه با آمبولانس به بيمارستان برده مىشدند.يك بار كه در محضر امام بودم ايشان در ميان آن ازدحام و شلوغى عجيب چشمشان به يك پسر بچه ده ساله افتاد كه وضع جسمىاش در خطر بود.او هم گريه مىكرد و هم فشار مىآورد كه خود را به جلو برساند.در همين گير و دار امام اشاره كردند كه اين بچه را بياورند بالا.بچه را خدمت امام آوردند خيس عرق بود و از شوق گريه مىكرد وقتى امام نسبتبه او اظهار محبت كردند به امام عرض كرد مىخواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پايين آوردند و او گونه امام را بوسيد بعد عرض كرد آنطرفتان را هم مىخواهم ببوسم، امام اجازه دادند.آخر الامر گفت پيشانيتان را هم مىخواهم ببوسم.امام باز متواضعانه خم شدند و او پيشانى مبارك امام را هم بوسيد. (23)
هر موقعى دلت مىخواهد بيا
دختر بچه شش سالهاى براى امام نوشته بود كه امام خيلى دوست دارم بيايم و شما را ببينم ولى اعضاى دفتر نمىگذارند.آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالى دخترم نامهات را خواندم، مطالعه كردم، تو هر موقعى كه دلت مىخواهد مىتوانى بيايى اينجا.» ايشان ما را موظف كردند كه بايد اين نامه را به در خانه اين شخص برسانيد تا هر موقعى كه اين بچه دلش خواستبيايد اينجا. (24)
دختر خيلى خوب است
وقتى در زمستان 63 خداوند فرزند دخترى به من عطا فرمود، نوزاد را كه براى تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط كم سابقهاى اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض كردم: «بله» و بلافاصله دستشان را به علامت تحويل كودك جلو آورده همزمان پرسيدند: «دختر استيا پسر؟» عرض كردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پيشانى او را بوسيدند و در اين حال فرمودند: «دختر خيلى خوب است.دختر خيلى خوب است.» و در گوش او دعا خواندند.بعد از اسم او سؤال كردند.عرض كردم: «گذاشتهايم حضرتعالى انتخاب بفرماييد.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خيلى خوب است» . (25)
وقتى تصوير مجروحين را مىديدند
واقعا امام وقتى كه مجروحين را در تلويزيون مىبينند خيلى ناراحت مىشوند.از حالات خاصشان اين است كه وقتى ناراحت مىشوند دو دستشان را جلوى صورتشان مىگيرند.و من خيلى وقتها مىديدم اين حالت از نگاه كردن به صحنه تلويزيون برايشان پيش آمده است تا جايى كه به ذهنم مىرسيد كه به مسؤولين صدا و سيما بگويم اين صحنهها را پخش نكنيد چون كم كم در قلب ايشان اثر مىگذارد. (26)
غذاى خودتان كدام است؟
در پاريس روزى كه خانواده امام منزل يكى از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند شهيد آيت الله مطهرى و آيت الله صدوقى ناهار را خدمت ايشان باشند.من همان غذاى معمولى را كه آبگوشتبود در سه ظرف كشيده خدمتشان بردم و فكر كردم خودم مىروم ساختمان ديگر و طبق معمول نان و پنير و گوجه فرنگى كه غذاى مرسوم آنجا بود، مىخورم.وقتى غذا را بردم، سؤال كردند: «غذاى خودتان كدام است؟» و من كه دروغ نمىتوانستم بگويم گفتم: «شما ميل بفرماييد بعدا من مىروم در آن ساختمان چيزى مىخورم.» فرمودند: «برويد و ظرفى بياوريد.» كاسه ديگرى بردم و ايشان آن غذاى سه قسمتشده را چهار قسمت كردند. (27)
آمدم كمكتان كنم
روزى بر حسب اتفاق كه تعداد ميهمانان منزل امام زياد شده بود، پس از صرف غذا و جمع كردن ظروف ديدم آقا به آشپزخانه آمدند.چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسيدم: «چرا امام به آشپزخانه آمدهاند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زياد است آمدهام كمكتان كنم.» ايشان اين قدر رعايتحال و حقوق ديگران را مىكردند. (28)
شب تولد حضرت مسيح در پاريس
شب تولد حضرت عيسى (ع) امام پيامى براى تمام مسيحيان جهان دادند كه خبرگزاريها پخش كردند در كنار اين پيام به ما دستور دادند اين هدايايى را كه برادران از ايران آوردهاند كه معمولا گز، آجيل و شيرينى بود، بين اهالى نوفل لوشاتو تقسيم كنيم. ما اين كار را انجام داديم و در كنار هر بسته يك شاخه گل قرار داديم.چند جا كه رفتيم احساس كرديم براى كسانى كه در غرب اثرى از اين عاطفهها و محبتها حتى در بين فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسيار عجيب است كه شب ميلاد حضرت مسيح (ع) يك رهبر ايرانى كه غير مسيحى است، اينقدر به آنها نزديك است و احساس محبت مىكند.از جمله خانمى بود كه وقتى هديه امام را گرفت چنان هيجان زده شد كه قطرات اشك از چهرهاش فرو ريخت.اين طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت كه از ايشان وقت ملاقات خواستند.امام بى درنگ وقت دادند.آنها ده پانزده نفر از اهالى محل بودند كه با شاخههاى گل آمدند.امام به مترجم فرمودند كه احوال آنها را بپرسيد و ببينيد كه آيا كار و نياز خاصى دارند؟ گفتند نه هيچ كارى نداريم فقط آمدهايم امام را از نزديك ببينيم و اين شاخههاى گل را به عنوان هديه آوردهايم.امام با تبسم شاخههاى گل را يكى يكى از دست آنها مىگرفتند و در ميان ظرفى كه دركنارشان بود قرار مىدادند و آنها هم خيلى خوشحال از حضور امام رفتند. (29)
از همسايگان عذر بخواهيد
پس از آنكه هجرت از پاريس و سفر امام به ايران قطعى شد.امام به من دستور دادند كه در نوفل لوشاتو به منزل همسايگان بروم و از اينكه در مدت اقامتشان از سكوت حاكم بر دهكده محروم شدهاند، از طرف ايشان از آنها عذر بخواهم.من به اتفاق آقاى اشراقى و يكى دو نفر ديگر به ديدار همه همسايههاى آن دهكده رفتيم، و پيغام امام را رسانديم و از آنان معذرت خواهى كرديم. (30)
هديه امام به دو خانم مسيحى
وقتى امام در آستانه بازگشتبه ايران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوى به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضاى ملاقات كردند.چون امكان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهى كردم.شيشه كوچكى كه در آن مقدارى خاك بود و در آن مهر و موم بود در دستشان ديده مىشد.گفتند اگر ملاقات ممكن نيست رسم ما اين است وقتى به كسى علاقمند شديم هنگام خداحافظى و جدايى بهترين هديه را به او تقديم مىكنيم و اين خاك وطن ماست كه پيش ما عزيزترين هديه است، به امام تقديم كنيد و براى هر يك از ما يك قطعه عكس با امضاى ايشان بياوريد.وقتى جريان به محضر امام عرض شد با تبسمى شيرين شيشه را گرفتند و دو قطعه عكس را امضاء فرمودند، عكسها را كه به آنها دادم بوسيدند و با تشكر رفتند. (31)
دلم براى چمران تنگ شده است
يك روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهاى نامنظم در اهواز تلفن كردند و گفتند كه امام مىفرمايند: «دلم براى دكتر چمران تنگ شده استبگوييد به تهران بيايد.»
دكتر كه در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحيه پا مجروح شده بود، پس از شنيدن اين پيام راهى تهران شد و به محضر امام شرفياب گرديد.در معيت ايشان نقشهها و كالكهاى منطقه عملياتى را به خدمت امام برديم.دكتر از ناحيه پا ناراحتىداشت و نمىتوانست پايش را جمع كند و دو زانو بنشيند اما به احترام امام كه به او عشق مىورزيد در مقابل ايشان دو زانو نشست و در حالى كه فشار زيادى را متحمل مىشد شروع به توضيح و توجيه نقشهها كرد.امام با فراستخاصى كه داشتند متوجه ناراحتى دكتر شده و فرمودند: «آقاى دكتر پايتان را دراز كنيد و راحتباشيد.» دكتر عرض كرد راحت هستم.امام فرمودند: «مىگويم پايتان را دراز كنيد.» دكتر به احترام امام نپذيرفتند و عرض كردند دردى احساس نمىكنند.دو مرتبه امام با لحن خاصى فرمودند: «مىگويم پايتان را دراز كنيد و راحتبنشينيد» كه لاجرم او هم پذيرفت.پس از اينكه ديدار به اتمام رسيد، امام كه آماده رفتن به حسينيه جماران براى ديدار با مردم بودند فرزند خود حاج احمد آقا را كه وسط حياط منزل ايستاده بود صدا كردند و به او فرمودند: «احمد، احمد!» ولى حاج احمد آقا در داخل حياط بود و صداى امام را نمىشنيد بنده او را از داخل ايوان صدا كردم و گفتم كه امام شما را صدا مىزنند حاج احمد آقا خدمت امام كه رسيدند.آقا به او فرمودند: «اين ميزها را كه گذاشتهايد، آقاى چمران با پاى زخمى كه نمىتواند از روى آنها رد شود.اينها را برداريد و راه را باز كنيد» . (32)
امام هرگز به ما اعتراضى نكردند
امام واقعا خلق و خوى محمدى داشتند.در تمام اين مدتى كه ما در خدمتشانبوديم و اغلب كارهايى را كه براى ايشان مىكرديم و با آن عمل جراحى مشكلى كه داشتند هرگز نشد كه خم به ابرو بياورند.ما به خاطر احترام خاصى كه براى ايشان قايل بوديم قبلا به ايشان مىگفتيم كه بنشينيد و يا مىتوانيد راه برويد و...هرگز نشد كه ايشان اعتراضى بكنند.هميشه در كمال احترام با ما برخورد مىكردند و واقعا مىتوانم بگويم كه از نظر من بيمارى نمونه بودند.و من تصور نمىكنم كه كسى بتواند تا اين حد در مقام رضاى الهى باشد و تحمل درد داشته و چنين خلق و خويى را دارا باشد و كارى نكند كه ما از او دل چركين بشويم. (33)
بدون آنكه بكشى، بيرونش كن
يك روز بيرون اتاق امام ايستاده بودم كه ديدم آقا از پشت پنجره با دستشان به مناشاره مىكنند.فورا به محضرشان رسيدم.ديدم به دستشان دستمال كاغذى گرفتهاند.تا مرا ديدند فرمودند: «حاجى عيسى، پشت اين شيشه پنجره مگس بزرگى است كه از اتاق بيرون نمىرود.» بعد فرمودند: «بدون اين كه آن را بكشى از اتاق بيرونش كن.» و دوباره با تاكيد فرمودند: «مبادا آن را بكشى» و از اتاق خارج شدند.ايشان تا اين حد عاطفه حتى نسبتبه حشرات داشتند آقا خودشان سعى كرده بودند با دستمال كاغذى مگس را بيرون كنند اما نتوانسته بودند.امام هيچوقت از پيف پاف براى طرد حشرات استفاده نمىكردند. (34)
قلبى به بيكرانگى عالم هستى
يك روز در معيتشهيد حجت الاسلام و المسلمين سليمى كه از بيت امام براى تقويت روحيه و ديدار از رزمندگان اسلام به جبهه جنوب آمده بودند، صحبت از خصوصيات امام به ميان آمد.ايشان گفت چند روز پيش در محضر امام از جسارتها و اهانتهاى شيخ على تهرانى در راديو بغداد مطالبى به عرض امام رسيد كه اين خبيثخيلى به شما جسارت مىكند، صحبت ما كه تمام شد، آقا فرمودند: «اتفاقا چند روز قبل من به ياد ايشان بودم و براى او دعا مىكردم.» امام حتى نسبتبه هدايت مخالفان و دشمنانشان تا اينقدر احساس دلسوزى مىكردند. (35)
امام نسبتبه آنها التماس مىكردند
بنده خودم شاهد اشكها و گريههاى امام براى جدا شدن افراد از جريان انقلاب بودم و مىديدم وقتى كه روحانيون، سياستمداران، جوانان چپ زده و التقاطى، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا مىكردند، امام چگونه گريه مىكردند و چگونه تلاش مىكردند كه آنها را به مسير تقوا و فضيلت دعوت كنند.در بعضى از موارد من از واسطههاى مكررى بودم كه از طرف ايشان پيغام مىفرستادم.امام به آنها التماس مىكردند كه شما راه خودتان را از مردم و تودههاى ميليونى جدا نكنيد. (36)
در گوش ما دعا مىخوانند
ايشان خيلى صميمى، خودمانى و مهربان هستند، مخصوصا با مادرمان كه از همه جهت احترام ايشان را دارند.رفتار ايشان از زمان طلبگى تاكنون هيچ فرقى نكرده است.از موقعى كه به خاطر دارم همين برخوردها را با ما داشتهاند.ما از اول نسبتبه آقا احترام خاصى قايل بوديم و مقيد بوديم كه كارى خلاف ميل ايشان انجام ندهيم.هم اكنون نيز امام با ما چنين رفتارى دارند و با اين همه گرفتاريهاى سياسى و اجتماعى، ايشان هيچ فاصلهاى با خانواده نگرفتهاند.الان مثل گذشته به خدمتشان مىرويم و در موقع خداحافظى، مثل اكثر پدرهاى مقيد، دعا به گوشمان مىخوانند. (37)
اگر بگويى فقيرى آمده است
امام واقعا چهره خيلى ملايم و پر ملاطفتى دارند و ايشان مخصوصا به طبقه ضعيف عشق و علاقه عجيبى دارند و با يك نايتخاصى به آنان مىنگرند، مثلا اگر به امام بگوييد يك آدم پير يا فقيرى آمده است ايشان حتما خودشان مىروند و پرده جلوى در را كنار مىزنند و با او ملاقات مىكنند.در حالى كه اين روحيه را براى ملاقات با رييس فلان اداره...نشان نمىدهند. (38)
على را بياور ببوسم
صبح شنبه (آخرين روز) حال امام نسبتا خوب بود، كنار تخت رفتم، با سختى گوشه چشمشان را باز كردند و با اشاره به من فرمودند: «على (نوه كوچك امام) را بياور كه ببوسمش.» و اين آخرين بار بود كه امام با نوه عزيزشان وداع مىكردند. (39)
آخرين ملاقات با شهيد اشرفى اصفهانى
امام نسبتبه شهيد اشرفى اصفهانى علاقه خاصى داشتند.در آخرين ملاقاتى كه آن شهيد بزرگوار با امام داشتند، امام با ايشان معانقه گرمى كردند به طورى كه براى ايشان سابقه نداشت و پس از پايان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنين دريافتم كه اين آخرين ملاقات من خواهد بود.» ايشان دقيقا درستيك روز بعد از ديدار با امام به شهادت رسيدند. (40)
عكس يادگارى بگيريم
شهيد آيت الله اشرفى اصفهانى قبل از شهادت مىگفتند اين بار كه به محضر امام رفتم ايشان طور ديگرى به من نگاه كردند و به من گفتند با هم عكس يادگارى بگيريم. (41)
الآن بياوريدش داخل
روزى يك خانم ايتاليايى كه شغل او معلمى و دينش مسيحيتبود، نامهاى آكنده از ابراز محبت و علاقه نسبتبه امام و راه او همراه با يك گردنبند طلا براى ايشان فرستاده بود.وى متذكر شده بود كه اين گردنبند را كه يادگار آغاز ازدواجم است و به همين جهت آن را بسيار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتياقم نسبتبه شما و راهتان تقديم مىكنم.مدتى آن را نگهداشتيم و بالاخره با ترديد از اينكه امام آن را مىپذيرند يا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ايشان برديم.نامه به عرضشان كه رسيد، گردنبند را نيز گرفتند و روى ميزى كه در كنارشان قرار داشت، گذاشتند.دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو يا سه سالهاى را آوردند كه پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود.امام وقتى متوجه شدند فرمودند: «الان بياوريدش داخل.»
سپس او را روى زانوى خود نشاندند و صورت مباركشان را به صورت بچه چسبانيده و دستبر سر او گذاشتند.حالتى كه نسبتبه فرزندان خودشان هم از ايشان ديده نشده بود.مدتى به همين حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند با آن كه فاصله ما با ايشان كمتر از يك و نيم متر بود شنيدن حرفهاى ايشان براى ما دشوار بود.بچه كه افسرده بود بالاخره در آغوش امام خنديد.آنگاه امام همان گردنبندى را كه زن ايتاليايى فرستاده بود برداشتند و با دست مباركشان بر گردن دختر بچه انداختند.دختر بچه در حالى كه از خوشحالى در پوستخود نمىگنجيد از خدمت امام بيرون رفت. (42)
تصميم گرفتيم شما را نصيحت كنيم
امام بعضى از نامههاى بىشمارى كه از عاشقان ايشان به دفتر واصل مىشد با عاطفه و ملاطفتخاصى پاسخ مىدادند.در اين ميان بعضا نامههاى بچهها ديدهمىشد كه امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه مىكردند نمونه زير يكى از اين موارد بىشمار است:
بسم الله الرحمن الرحيم سلام بر امام عزيز، ما بچههاى كلاس پنجم جهاد مدرسه فاطميه هستيم.چون در كتاب دينى ما نامه امام محمد تقى ( عليه السلام) را به فرمانده سيستان و نصيحتهايى را كه امام به ايشان كردهاند نوشته، ما هم تصميم گرفتيم كه براى شما نامهاى نوشته و شما را نصيحت كنيم.ولى اماما، ما شما را نمىتوانيم نصيحت كنيم.زيرا شما بزرگواريد و از همه گناهان بدوريد.اماما، ما بچههاى كوچك از ته قلبمان، خواهشى از شما داريم و اميدواريم لياقت آنها را داشته باشيم.اول آنكه: اى پدر بزرگوارمان، اى پير جماران، اى روح خدا، با خط زيباى خودتان براى ما جواب بنويسيد و آموزگارانمان را در آن نصيحت كنيد...و السلام عليكم و رحمة الله و بركاته
ديگر نگو
پس از فاجعه خونين مكه خدمت امام مشرف شدم.سلام كردم.آقا فرمودند: «در جريان مكه بودى؟» گفتم بله.فرمودند: «پس بنشين اينجا» .نشستم و شروع كردم به تعريف ماجرا تا رسيدم به اين نكته كه يك عده پيرمرد و پيرزن داخل يك ماشين بلندگودار بودند و شعار مىدادند.پليس سعودى آمد و ماشين آنها را گرفت و يكى يكى اينها را از ماشين بيرون مىكشيد و با چماق محكم به سر آنها مىزد و آنها هم در جا نقش زمين مىشدند و تعدادى همانجا شهيد شدند.تا اين را گفتم آقا خيلى ناراحتشدند و گفتند: «ديگه نگو» . (43)
عباى تميزى كه بمن دادند
يك روز ننه حوا - خدمتكار منزل امام - نزديكيهاى مغرب بود كه مرا صدا زد و گفت: «حاج عيسى، خوشا به حالت، خبر خوشى برايت دارم» گفتم: «چه خبرى؟» گفت: «امام يك كادو به من داده است كه به تو بدهم.» و آن كادو را كه با كاغذ بستهبندى شده بود به من داد.من كه از اظهار لطف و مرحمت امام نسبتبه خودم ذوق زده شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم كه امام چه چيزى به من مرحمت فرمودهاند.وقتى در جعبه كادو را باز كردم ديدم كه امام عباى تميزى را به من هديه فرمودهاند. (44)
مىخواستم دستش را ببوسم
در يكى از ملاقاتهاى خصوصى امام پيرمردى به امام عرض كرد من دو تا از فرزندانم شهيد و مفقود الاثر شدهاند اجازه بفرماييد خودم هم بروم به جبهه.امام به يك كسى فرموده بودند كه صحبتهاى اين پيرمرد به قدرى مرا تحت تاثير قرار داده بود كه مىخواستم دستش را ببوسم. (45)
خيلى هم دعايت كردم
امام به توت خيلى علاقه داشتند.تا فصل توت مىشد ما از درختى كه در حياط بود جمع مىكرديم و خدمت ايشان مىبرديم.يك بار سكويى گذاشته بودم كه توسط آن از درخت توتى كه در حياط امام بود بتوانم توت بيشترى جمع كنم.سكويى نسبتا بلند بود. بعد از مدتى توت چيدن ناگهان احساس كردم سكو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمين سقوط كردم و بيهوش شدم.كسى كه پله را گرفته بود وقتى مرا در حال بيهوشى ديده بود بلافاصله به كمك چند نفر مرا به بيمارستان نزديك حسينيه و بعد به بيمارستان بقية الله بردند.و با بستن وزنههاى سنگين به گردنم در نهايت نااميدى به معالجه من پرداختند.چون احتمال زياد مىدادند كه بر اثر اصابتسرم از آن ارتفاع به موزاييكهاى كف حياط نخاعم قطع شده باشد.
اعضاى بيت روز اول سعى كرده بودند كه امام از قضيه مطلع نشوند مبادا اين ناراحتى بر قلب مبارك ايشان اثر بگذارد.روز دوم كه امام سراغ مرا گرفته بودند ايشان را از كم و كيف قضيه مطلع مىكنند و آقا فرموده بودند كه از طرف من همين الان برويد به بيمارستان و از حاج عيسى عيادت كنيد و خبرى بياوريد با اينكه من در بخش «سى سى يو» بودم و ملاقاتى هم نداشتم اما مسؤولين تا شنيدند كه آقاى بهاءالدينى و يك نفر ديگر از طرف امام به عيادت من آمدهاند لباس مخصوص به آنها پوشانيدند كه مرا عيادت كنند.پس از بهبودى نسبى خدمت ايشان رسيدم در حالى كه جمعى با امامملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور ديدند اشاره كردند برايم صندلى بگذارند كه بنشينم.بعد كه خدمت ايشان رسيدم، فرمودند: «دعايت كردم خيلى هم دعايت كردم» آن موقع بود كه فهميدم علت اينكه همه مطمئن بودند كه بايست نخاعم قطع بشود و نشد به دليل دعاى امام بود.بعد فرمودند: «حاج عيسى ديگر بالاى درخت نرو» گفتم: «چشم» پس از اينكه از بيمارستان مرخص شدم و به بيت آمدم.يك روز ديدم توى يك بشقاب چند دانه خرمالو براى من از طرف امام آوردند و گفتند كه ايشان گفته: «بدهيد به حاج عيسى» من گفتم كه حكمتى در آن هست.امام با اين كارشان كه سراپا محبت و درس است مىخواستند به من بفهمانند كه متوجه شوم براى چيدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آوردهام.وقتى آنها از امام مىپرسند براى چه اين خرمالوها را براى حاج عيسى فرستادهايد؟ امام فرموده بودند اين را دادم كه حاج عيسى اينها را ببيند و ارزش آنها را ببيند و بداند كه رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص كرده است. (46)
تو مىخواهى مرا حفظ كنى
يك وقتى خانم و والده مرحوم حاج آقا مصطفى كه به ايران رفته بودند، شبها پيش امام غير از ايشان و خدمتكارها كس ديگرى نبود، لذا شب كه مىشد حاج آقا مصطفى خدمت امام مىخوابيدند.بعد ايشان را رفقا با اصرار زياد به كاظمين و سامرا بردند. ايشان هم به من گفت: «فلانى امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم» شب كه با امام از حرم برگشتيم امام شام كه خوردند راهى پشتبام شدند كه استراحت كنند.من هم رفتم و پتويى انداختم پيش ايشان بخوابم.مرا كه ديدند گفتند: «اينجا چكار مىكنى؟» گفتم: «هيچى آقا مىخواهم اينجا بخوابم» گفتند: «تو مىخواهى مرا حفظ كنى؟» گفتم: «نه، آقا مصطفى رفته كاظمين سفارش كرده كه خدمتشما باشم.» گفتند: «نخير، پاشو برو، همان بيرونى كه خدمتكارها هستند كافيه، پاشو برو» گفتم: «من نمىروم» گفتند: «آقاى فرقانى برو اصلا خانهات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من ماموريت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفى ناراحت مىشود» ديگر هيچى نگفتند و من شب را آنجا خوابيدم، در حالى كه همهاش در اين فكر بودم كه خدايا امشب پيش چه كسى خوابيدهام.از طرفى هم نگران بودم مبادا آسيبى به امام برسد لذا همهاش در حالتخواب و بيدارى بودم، يك دفعه احساس كردم يك نسيمى از كنارم رد شد از جايم تكان نخوردم ولى چشمم را كه باز كردم ديدم آقاست كه آرام دمپاييهاى ابرىشان را كه خيلى نرم و سبك و بىصدا بودند عوض اينكه بپوشند براى رعايتخاطر اينكه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفتهاند و با پاى برهنه خيلى آرام از كنار من رد شدند و از پلهها پايين رفتند.من كه بيدار بودم از اين رعايت امام نسبتبه خودم گريهام گرفت.آن شب خيلى گريه كردم چون به خودم مىگفتم خدايا انگار امام فرد غريبه يا مهمانى را به منزلش آورده است، نه كسى را كه روز و شب با اوست.بعد نگاه كه كردم ديدم وقتى امام به كف حياط رسيدند، به خدا قسم شاهد بودم كه دمپاييها راآرام بر زمين گذاشتند و پايشان را آهسته داخل آنها كردند و رفتند كه وضو بگيرند و نماز شب بخوانند و اين در حالى بود كه ما شاهد بوديم بعضى از مقدسين در حوزههاى نجف وقتى ايام تابستان مىخواستند نماز شب بخوانند با آن صداى نعلينهاى خاصشان حتى همسايگان اطراف را بيدار مىكردند كه مثلا مىخواهند نماز شب بخوانند. (47)
ناگهان قيافه امام متغير شد
يك خانمى در تبريز به من گفت كه پسر من در دست عراقيها اسير بوده و اخيرا شنيدهام كه پسر اسيرم را شهيد كردند آمدم به شما بگويم به امام بگوييد از بابتبچههاى ما ناراحت نباشد ما سلامتى امام را مىخواهيم.من خدمت امام اين را گفتم ديدم آن چنان قيافه امام متغير شد و اشك به چشم امام آمد كه ديدن قيافه امام انسان را متاثر مىكرد. (48)
اين را كه شنيدند خيلى گريه كردند
اوايلى كه امام به نجف وارد شدند يك روز مرد با تقوايى خدمت ايشان رسيد.فرداى آن روز كه من در اندرونى كار داشتم ديدم خانم امام خيلى ناراحت است.ايشان مىگفت آن مرد چيزى براى امام نقل كرده كه آقا از فرط ناراحتى 24 ساعت است غذا نخوردهاند، حتى چاى هم نخوردهاند.بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم وكشتار مردم براى امام تعريف كرده و از جمله گفته بود كه من در قم بودم و خودم ديدم كه زنى بچه چند ماههاى را كه پيراهن سفيد به تن او كرده بود در بغل داشت و شعار مىداد.يكى از گارديها با ضربه قنداق تفنگ محكم به شانه اين خانم زد كه بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول كنار خيابان خورد.امام اين را كه شنيدند خيلى گريه كردند و اشك ريختند و 24 ساعت از فرط ناراحتى غذا نخوردند. (49)
براى دو شهيد خيلى گريه كردند
خانم امام كه تشريف آورده بودند منزل ما، گفتند كه من ديدم امام براى دو شهيد زياد گريه كردند.يكى شهيد مطهرى بود كه امام خيلى متاثر شدند.دومين شهيد، شهيد محلاتى بود. (50)
قرآن را به خود او برگردانيدند
در ديدار اعضاى انجمن اسلامى نيروى هوايى، عباس سليمى نفر اول مسابقات بين المللى قرائت قرآن در مالزى قرآنى خطى را كه پانصد سال قدمت داشت و به عنوان جايزه به او داده شده بود تقديم امام كرد.امام پس از ايراد صحبت در مورد لزوم وحدت بين برادران ارتشى قرآن هديه شده را بوسيدند و آن را بعنوان هديه به خود ايشان بازگردانيدند. (51)
پى نوشتها:
1.به نقل از يكى از دختران امام - رشد دانش آموز - سال 3- ش 3.
2.آيت الله خاتم يزدى - سرگذشتهاى ويژه از زندگى امام خمينى - ج 4.
3.حجة الاسلام و المسلمين واعظ طبسى - پيام انقلاب - ش 82.
4.آيت الله ريحان الله نخعى - پا به پاى آفتاب - جلد چهارم - ص 286.
5.آيت الله يوسف صانعى - حوزه - ش 32.
6.عيسى جعفرى.
7.آيت الله محمد هادى - معرفت - حوزه - ش 32.
8.فرشته اعرابى.
9.حجة الاسلام و المسلمين سيد احمد خمينى - پيام انقلاب - ش 60.
10.حجة الاسلام و المسلمين انصارى كرمانى - پيام انقلاب - ش 50.
11.زهرا اشراقى.
12.حجة الاسلام و المسلمين انصارى كرمانى - يادواره اربعين ارتحال امام.
13.فرشته اعرابى.
14.زهرا اشراقى - سروش - ش 476.
15.على ثقفى (برادر همسر امام) .
16.حجة الاسلام و المسلمين آشتيانى - مرزداران - ش 6.
17.زهرا مصطفوى.
18.حجة الاسلام و المسلمين رحيميان.
19.آينده سازان - ش 20.
20.حجة الاسلام و المسلمين سيد احمد خمينى - صالحين روستا - ش 3.
21.نعيمه اشراقى (نوه امام) - روزنامه كيهان 12/4/68.
22.على ثقفى - پيك ارشاد - تير ماه 68.
23.حجة الاسلام و المسلمين مهدى كروبى.
24.يكى از اعضاى بيت امام - آينده سازان - ش 144.
25.حجة الاسلام و المسلمين رحيميان.
26.زهرا مصطفوى.
27 و 28.مرضيه حديده چى - سرگذشتهاى ويژه از زندگى امام خمينى - ج 4.
29.حجة الاسلام و المسلمين على اكبر محتشمى - سرگذشتهاى ويژه از زندگى امام خمينى - ج 1.
30.حجة الاسلام و المسلمين سيد احمد خمينى - كوثر - ج 2.
31.حجة الاسلام و المسلمين فردوسى پور - سرگذشتهاى ويژه از زندگى امام خمينى - ج 1.
32.مهدى چمران.بين اتاق امام و درى كه به درون حسينيه باز مىشد و از سطح زمين فاصله داشت ميزهايى چوبى به هم چسبانيده بودند.اين ميزها تراس جلوى اتاق امام را يك راستبه حسينيه متصل مىكرد و حياط كوچك منزل امام را نصف كرده عملا عبور از سمتى به سمت ديگر را غير ممكن مىنمود.
33.دكتر كلانتر معتمدى - اطلاعات هفتگى - ش 2442.
34.عيسى جعفرى.
35.غلامعلى رجائى - شريك صلوات.
36.حجة الاسلام و المسلمين انصارى كرمانى - يادواره اربعين ارتحال امام.
37.فريده مصطفوى - زن روز - ش 1966.
38.زهرا مصطفوى.
39.عيسى جعفرى - پاسدار اسلام - ش 91.
40.حجة الاسلام و المسلمين محمد اشرفى اصفهانى - روزنامه كيهان - 23/7/64.
41- حجة الاسلام و المسلمين اديب - روزنامه كيهان - 22/7/68.
42.و 43.حجة الاسلام و المسلمين رحيميان.
44.حجة الاسلام و المسلمين رحيميان.
45.سيد رحيم ميريان.از اعضاى بيت امام.
46.عيسى جعفرى.
47.حجة الاسلام و المسلمين توسلى.
48.عيسى جعفرى - احتمالا مورد اول خاطره هم خرمالو بوده است نه توت.
49.حجة الاسلام و المسلمين فرقانى.
50.حجة الاسلام و المسلمين فرقانى.
51.فرزند شهيد محلاتى - ماخذ پيشين.
52.روزنامه جمهورى اسلامى 11/6/58 و صحيفه نور - ج 9- ص 9.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید