بسيجي شهيد محمدرضا مهرپاك
بسم الله الرحمن الرحيم
اللهم اياك نعبد و اياك نستعين
ميخواهم زبان خامه را به سينه كاغذ آشنا كنم و نقشي از رخ آن زيبا را بر اين سينه سفيد منقّش كنم؛ اما قلم را توانايي اين كار نيست. كاغذ را تحمل اين نقش نيست.
ميخواهم امواج خروشان احساس را به مهار عقل در زندان تن محبوس كنم؛ اما عقل را توان به بند كشيدن دل نيست. تن را قدرت نگه داشتن روح نيست.
چشمانم را ميبندم.
ميخواهم تصويري از جمال رعناي يار را در ذهن تصور كنم؛ اما ذهن متصوّر چنين تصويري نيست.
آن جمال زيبا را كسي قادر به تصوير نيست.
ميخواهم مرغ انديشه را از پرواز در آسمان خونرنگ عشق باز دارم؛ اما او را هيچ قيدي قادر به مقيد ساختن نيست. اين آسمان خويشتن را از طيران اين مرغ باز داشتن ثواب نيست.
قلم را دوباره به چرخشي واميدارم. امواج خيره سر احساس به ساحل اطمينان هجوم ميآورند. آن يار رعنا تمام قد در تيغ قله عشق به تماشا ايستاده است. مرغ انديشه به پرواز خويشتن ادامه ميدهد. كاغذ از سياهي قلم نقش ميپذيرد. دل زبان گشوده كه:
اي نازنين دلبر. تو مرا همچون شبنم صبحگاهي پاك خواسته بودي و من روسياه. از نوك پا تا فرق سر به تو خود حال مرا ميبيني. شيطان را به دوستي برگزيدم و تو روزگارم را ميبيني؛ ولي هرگز از روي طغيان سر از فرمانت نپيچيدهام. هرگز از روي عمد بر خلاف دوستيات عمل نكردهام.
هرگز ! خود ميداني حتي آن هنگام كه طعم گناه از دهانم زايل نگشته بود، فكر تو آن را تلخ ميكرد كه هرگز گناه لذّتي نداشته است.
خود ميداني همواره پشيمان بودم؛ ولي چه كنم كه بر وجود كثيفم شيطان تسلّط پيدا كرده بود. هر گاه خواسته بودم كه رو به سويت نهم، اين نفس مرا باز داشته و هر گاه به اهل اين جا نظر داري و من سر از پا نشناخته، به اين جا آمدهام. شتاب داشتم تا به اين جا برسم پاي برهنه، جامهدريده، چشم گريان، با تني ريش به اين جا رسيدهام.
چشمانم كمسو گشته است. تنم زار گشته است. پاهايم مجروح است و دلم پريشان است.
آيا تو مرا خواهي پذيرفت؟ آيا براي ديدنت حالي جز اين ميخواهي؟ آيا براي وصالت، مهريهاي بالاتر از اين خواستاري؟
پس كي بر من ناتوان نظرخواهي افكند؟
اي خون، فوران كن !
اي تن، پاره شو !
اي چشم كور شو !
بگذار دستانم بشكند؛ پاهايم قطع شود؛ مغزم پريشان شود. مگرتو اين را نميخواهي؟ مگر تو اين را قبول نميكني؟ پس تو ميگويي چه كنم؟ بهاي دينت را، اين جان ناقابل قرار دادهاي؟
پس اي خصم مرا بكش !
بر درگهت انتظار تلخ است.
براي ديدنت، انتظار سخت است.
براي وصالت صبر نتوان كرد.
مرا به انتظار مگذار.
هر كسي خواسته است بر شيطان پشت پا زند، هر كسي خواسته است راه ميانبُر را انتخاب كند، هر كسي خواسته است با تو دمساز شود، هر كسي خواسته است با تو همسخن شود، به اين جا شتافته است؛ و من نيز از آنها تبعيت كردهام.
آيا مرا هم قبول خواهي كرد؟
هيچ كس وقتي بدن پارهپارهام را ديد، گريه نكند ! احدي وقتي چشم بر تن بيروحم دوخت، گريه نكند كه اين تن چز قفسي نيست كه اين پوست و استخواني بيش نيست. اين بدن پوسته صدفي بيش نيست. مرواريدش را تقديم يار كردهام و حقش هم همين است ! بر من قبري نسازيد !
مرا از يادها ببريد !
مني نبودهام؛ مني وجود نداشته.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید