آمده بودند تا امامشان را ببينند. از راهي دور و با مشقتي فراوان. خادم بيت پرسيد: «بگويم چه كساني آمدهاند؟» ـ بگو جمعي از شيعيانتان به زيارت آمدهاند.
خادم رفت، و شايد پاسخي كه آورد براي آنان ـ و شايد براي ما و همه كساني كه آن را شنيدهاند ـ سنگين بود: «امام گفتند شما كه شيعه ما نيستيد!» ... و كمي طول كشيد تا آنان فهميدند كه حداكثر مي توانند خود را «محب اهل بيت» بدانند نه شيعه آنان.
***
معاويه، آب را كه گرفت تصور كرد كه جنگ را برده است. پس دستور داد كه نگذارند قطره اي از آن به كام تشنه ياران علي برسد. اما در آن سو، فاتح خيبر شمشير به دست داشت و خطبهاي آتشين بر لب. جنگ مغلوبه شد و آب به دست سپاه عراق افتاد. معاويه اين بار انديشيد كه جنگ را تمام و كمال باخته است؛ چرا كه علي نخواهد گذاشت كه لبان تشنه سپاهيانش با آب شريعه نمناك شود. عمرو عاص، اما، او را از خطايش آگاه ساخت: «آن علي كه من مي شناسم، كسي نيست كه تو و لشگريانت را تشنه گذارد.» علي ميتوانست مهار آب را بگيرد و اسب «قدرت» را بتازاند. اما مرام او اين نبود كه به قيمت پايمال كردن اخلاق و فتوت، قدرت دنيا را بگيرد؛ حتي اگر يك سوي آن قدرت، در هند و قفقاز باشد و سوي ديگر آن در مرزهاي روم و اندلس.
اولين بار كه صدق داستان اول را از عمق وجود فهميدم، و فهميدم كه خودم و هزاران هزار مثل خودم كه ادعاي شيعه بودنمان بلند است و خود را «پيرو علي و آل علي» مي دانيم، در واقع شيعه نيستيم، زماني بود كه ديدم، اخبار و عكسهاي ازدواج شرعي و قانوني يك سياستمدار ـ كه هيچگاه با مواضع و افكارش موافق نبودم ـ وسيله اي براي استفاده سياسي رقيب شده است و ... در گير و دار روزهاي طولاني جنگ صفين، «ابن عباس» به دنبال فرمانده مي گشت. عاقبت او را در گوشه اي از خيمه گاه پيدا كرد در حالي كه وصلهاي بر وصلههاي پر شمار كفش كهنه اش اضافه ميكرد. وقتي ابن عباس با التهاب از حكومت و سياست گفت تا شايد فرمانده را به تلاشي مضاعف براي دستيابي به قدرت ترغيب كند، علي سرش را بلند كرد، كفش كهنه اش را نشان او داد و پرسيد: «به نظر تو اين كفش چند ميارزد؟»
ـ هيچ!
و فرمانده براي ابن عباس روشن كرد قدرتي كه برخي اينقدر حرص و جوشش را مي خورند، از آن كفش پر پينه هم بي ارزش تر است؛ مگر آنكه ...
****
آمده بود، نگران و هراسان. شرم مانعش ميشد كه حرفش را بزند. و از ديگر سو، ترس از عذاب آن جهاني ، امانش را بريده بود. عاقبت دل به دريا زد و مهر از رازش برگشود: «گناهي بزرگ كردهام. پاكم كن.» و امام مي دانست كه پاك كردن او آسان نيست.
ـ برو، شايد اشتباه كردهاي.
و رفت، اما ندامت خواب از چشمانش ربوده بود. فردا، دوباره آمد و تقاضاي ديروز را تكرار كرد، و جواب ديروز را شنيد. هر چه باشد علي، خليفه خدا است... و خليفه بايد صفات خليفه گذار را داشته باشد. و يكي از اين صفات «پرده پوشي» است.
و اين پرده پوشي تا روز سوم هم ادامه يافت؛ روزي كه جوان پشيمان دوباره باز آمد، با چشماني سرخ از بي خوابي، و وجداني در غليان و جوشش از بيم و نگراني.
****
و تو خود براي قضاوت كافي هستي... كدامين ما شيعهايم؟ و كداميك از ما بر تعريف و تماشاي فحشايي كه نقل ناخوانده محافل و شيريني شيطاني مجالسمان بود چشم بستيم؟
كدامينِ ما شيعهايم؟ و كداميك از ما از آنچه كه به جواني مسلمان نسبت داده شده بود «پرده پوشي» كرديم؟ و تو خود قضاوت كن... آيا ما شيعهايم و پيرو علي و آل علي؟
نه! ما حداكثر ميتوانيم خود را «محب» اهل بيت بدانيم!.. شيعه بودن سخت است برادر...
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید