کاروان فرزندان شاهد استان يزد، آخرين روز حضور در مناطق جنگي در شلمچه بودند. اما دختر شهيد خراساني خيلي ناراحت و مضطرب به نظر ميرسيد. علت نگرانياش را جويا شدم. گفت:«دوست داشتم به دشت عباس برويم. پدرم در آنجا شهيد شد. انگار قرار نيست آنجا را ببينم.» سعي کردم دلداريش بدهم گفتم:« تمام اين سرزمين بوي شهدا را ميدهد...» اما بيفايده بود. ما نميتوانستيم به دشت عباس برويم و او نيز دلتنگ پدر بود. کاروان به راه افتاد. يکباره چشمم دوباره به دختر شهيد خراساني افتاد. خوشحال بودم پرسيدم: چي شد؟ خنديد و گفت:«راستش پدرم را در همينجا ديدهام» به من گفت:«نميخواهد دنبالم بگردي من توي شلمچهام. تو تا حالا هرکجا که بودي من هم در کنار تو بودم ولي چرا اين قدر دير به ديدنم آمدهاي؟».
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید