وارد خوزستان که شدم احساس کردم ميتوانم برادر شهيدم را زيارت کنم تا اينکه ديشب او به خوابم آمد. در خواب، او در کنار مقام معظم رهبري ايستاده بود. از برادرم- که چند سال پيش پارههاي پيکرش را گروه تفحص پيدا کرده بودند پرسيدم:«مگر تو شهيد نشدي؟ پس براي چه دوباره آمدي؟» برادرم با لبخند گفت:«بله حق با توست ولي کار ما هنوز تمام نشده، وقتي ديدم که رهبرمان ياور ميخواهد آمدم تا در کنارش باشم». از خواب که بيدار شدم به خودم گفتم:«شهداء با استخوانهاي درهم شکسته و نيم سوختهشان هم حاضر نيستند اسلام را تنها بگذارند... ولي ما چطور؟...»
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید