برق كش اردوگاه
بين بچهها شخصي بود كه در ايران برقكش بود. لذا در اردوگاه كل كارهاي برقي به دست او انجام ميشد. وضع سيمكشي آنجا خيلي بد بود و با كوچكترين اتصالي، برق كل اردوگاه قطع ميشد.
آن برادر كه از بچههاي شيراز بود سيمها را تعمير ميكرد. عراقيها تصور ميكردند سطح تحصيلات او بالاست و شغل مهمي دارد كه به اين خوبي سيمكشي ميكند.
هنگاميكه به ما تلويزيون دادند، وي تلويزيون را تقويت كرد و بچهها به صورت قاچاق تلويزيون ايران را ميگرفتند كه جاسوسهاي عرب او را لو دادند و عراقيها تا دو سه روز او را به شدت شكنجه دادند و تقويتكنندهاي را كه درست كرده بود قطع كردند و تلويزيون را از مدار ايران خارج ساختند و ما ديگر نميتوانستيم از تلويزيون ايران استفاده كنيم.
بگو محمره
يكي از اسراي جانباز كه به بيمارستان برده شده بود، در جواب دكتر عراقي كه از او پرسيده بود: «كجا اسير شدي؟» گفته بود: «خرمشهر و در عمليات بيتالمقدس».
دكتر عراقي با كينه گفته بود: «بگو محمره، نه خرمشهر!»
اسير ايراني پاسخ داده بود: «تمام مردم جهان ميدانند كه اسم اين شهر خرمشهره، حالا شما هر اسمي كه ميخواهيد بگذاريد، ولي من و تمام مردم ايران ميگوييم خرمشهر».
به جاي حمام
دشمن هر شب تعدادي از بچهها را از آسايشگاه به بهانهي حمام بيرون ميبرد. دوش آب را باز ميكرد و چند سرباز با كابل به جان آنها ميافتادند؛ آنها را آنقدر ميزدند تا بيهوش ميشدند؛ سپس پيكرشان را به آسايشگاه ميآوردند.
به جرم روحاني
يك روز افسر عراقي، حسين طهانپور را كه مردي 45 ساله از اهالي كاشمر بود، به جرم روحاني بودن از صف اسرا بيرون آورد. بعد از اينكه در مقابل ما به او فحاشي كرد، با كابل به جانش افتاد. سپس او را به پشت بر زمين خواباند. يكباره يكي از سربازان 5/1 متر بالا پريد و با تمام توان و با پاشنههاي پوتين بر شكم او فرود آمد.
حسين آهي كشيد و نقش برزمين شد. لحظاتي بعد آمبولانس او را به محل نامعلومي انتقال داد و او يك ماه بعد به اردوگاه موصل بازگشت.
به ياد جنگ جهاني دوم
وقتي به اسارت دشمن درآمديم، مجروح بوديم. آنها چهارنفر از ما را كه شدت جراحتمان بالا بود به بيمارستان سليمانيه منتقل كردند. وقتي وارد بيمارستان شديم، پرستاران عراقي كه بيشتر به مأموران شكنجه شبيه بودند، ما را بستري كردند و با زنجيرهاي قطوري به تخت بستند.
پزشكي كه براي مداواي ما آمد، بدون هيچگونه معاينهاي، به هركدام از ما يك آمپول بيهوشي زد. سپس زخمهاي عمقي ما را به طور بسيار ابتدايي بخيه كرد و رفت.
بعد از آن هم كه به هوش آمديم، به ما فقط سيگار و چاي دادند. ما از كشيدن سيگار امتناع ورزيديم، ولي آنها به زور ما را مجبور كردند كه سيگار بكشيم.
مشاهدهي اين وضعيت مرا به ياد فيلمهاي جنگ جهاني دوم و برخورد وحشيانهي نظاميان فاشيست آلماني با اسراي جنگي انداخت كه ديده بودم.
به ياد غربت فرزندان حسين (ع)
عاشوراي سال 61 در اردوگاه موصل 4 بوديم. از اوايل محرم، فشار دشمن براي جلوگيري از انجام عزاداريها شروع شد. قطع آب از صبح، آمارهاي ناگهاني، تفتيشهاي پيدرپي و طولاني و...
روز عاشورا، موقع نظافت صبحگاهي كه بيشتر اسرا يا در صف دستشويي بودند، يا در حال قدم زدن. همه ناراحت از اينكه نميتوانند كمترين برنامهي عزاداري را داشته باشند. چند نفر از دوستان خدمت حاج آقا ابوترابي رسيدند و درخواست رهنمود كردند. حاجآقا فرمودند: «به ياد غربت و مظلوميت و سرگرداني اطفال امام حسين (ع) در عصر عاشورا، به همهي برادران بگوييد پا برهنه شوند! فقط چند دمپايي جلو دستشوييها و آسايشگاهها گذاشته شود!
در عرض چند دقيقه اين موضوع بين اسرا شايع و بيش از 1700 نفر به يكباره پا برهنه شدند و اين يك مبارزهي ساكت با دشمن و تنفر از يزيديان زمان و همنوايي با خاندان ابيعبدالله (ع) بود.
لحظاتي به ياد صحنههاي اضطراب و فرار جگرگوشههاي خاندان وحي از كنار خيمههاي سوختهي كربلا افتاديم و با يادآوري اين مصيبتها، رنج اسارتمان فراموش شد.
سربازان دشمن از اين حركت هماهنگ كه نشان از همدلي و اطاعت از رهبري قوي و با نفوذ داشت، به هراس افتادند و به «مشعل» و «عثمان» درجهداران بعثي خبر دادند. آنها هم بيدرنگ به فكر چاره افتادند. چارهي آنها جز همدلي با لشگريان عمرسعد چيزي نبود. آن روز براي دقايقي جلوهاي از غروب عاشورا در اردوگاه، نمودار شد.
به ياد غربت فرزندان حسين (ع)
عاشوراي سال 61 در اردوگاه موصل 4 بوديم. از اوايل محرم، فشار دشمن براي جلوگيري از انجام عزاداريها شروع شد. قطع آب از صبح، آمارهاي ناگهاني، تفتيشهاي پيدرپي و طولاني و...
روز عاشورا، موقع نظافت صبحگاهي كه بيشتر اسرا يا در صف دستشويي بودند، يا در حال قدم زدن. همه ناراحت از اينكه نميتوانند كمترين برنامهي عزاداري را داشته باشند. چند نفر از دوستان خدمت حاج آقا ابوترابي رسيدند و درخواست رهنمود كردند. حاجآقا فرمودند: «به ياد غربت و مظلوميت و سرگرداني اطفال امام حسين (ع) در عصر عاشورا، به همهي برادران بگوييد پا برهنه شوند! فقط چند دمپايي جلو دستشوييها و آسايشگاهها گذاشته شود!
در عرض چند دقيقه اين موضوع بين اسرا شايع و بيش از 1700 نفر به يكباره پا برهنه شدند و اين يك مبارزهي ساكت با دشمن و تنفر از يزيديان زمان و همنوايي با خاندان ابيعبدالله (ع) بود.
لحظاتي به ياد صحنههاي اضطراب و فرار جگرگوشههاي خاندان وحي از كنار خيمههاي سوختهي كربلا افتاديم و با يادآوري اين مصيبتها، رنج اسارتمان فراموش شد.
سربازان دشمن از اين حركت هماهنگ كه نشان از همدلي و اطاعت از رهبري قوي و با نفوذ داشت، به هراس افتادند و به «مشعل» و «عثمان» درجهداران بعثي خبر دادند. آنها هم بيدرنگ به فكر چاره افتادند. چارهي آنها جز همدلي با لشگريان عمرسعد چيزي نبود. آن روز براي دقايقي جلوهاي از غروب عاشورا در اردوگاه، نمودار شد.
بيماري اسرا
از نظر غذايي وضع ما بد بود. زمانيكه ميخواستيم از آسايشگاه بيرون برويم، دو نفري ميرفتيم تا اگر يكي از گرسنگي غش كرد، نفر ديگر بچهها را خبر كند. خيلي از اسرا دچار امراض گوارشي شده بودند. دو روز در هفته به ما ميوه ميدادند كه اغلب آنها گنديده بود با اين حال ما از اين ميوهها سركه تهيه ميكرديم.
تنها ايمان بچهها بود كه آنها را در آن زندان مخوف زنده نگه داشت.
پاسخ بيربط
افسر عراقي كه مات و مبهوتِ حضور رزمندگان كم سن و سال در جبهههاي جنگ شده بود، دايم از خودش ميپرسيد آخر اينها از جنگ چه ميفهمند و چرا خود اين همه سرسختي نشان ميدهند؟
بعد از كلي مقدمهچيني رو به يكي از برادران بسيجي اسير كرد و خيلي صميمي گفت: « آخر پسرجان تو از جبهه چه ميفهمي و چه برداشتي از آن داري ؟ »
بسيجي نوجوان كه ميدانست بعثيها درك اي قبيل مسايل را ندارند، براي اين كه رد گم كند و ضمناً مزاحي كرده باشد، گفت: « هيچي، به خدا من فقط يك جفت پوتين برداشتم بايك اوركت !!!»
پاسدار
در پل القرنه پس از اسارت بچهها، نظاميان جلاد عراقي به تلافي كشتههاي خود، هفتاد نفر از اسراي ايراني را سر بريدند و به شهادت رساندند.
وقتي به بغداد رسيديم، دو سرباز عراقي گفتند: هركس پاسدار يا فرمانده است بلند شود و سوگند خوردند كه با او هيچ كاري نخواهند داشت.
در همين حال يك پيرمرد با سر و وضعي ساده بلند شد. همين كه سرباز عراقي او را ديد، جلو رفت و سيلي محكمي به گوشش نواخت به طوريكه نقش بر زمين شد و سرباز دوم با وحشيگري هرچه تمامتر جفتپا پريد روي سرش و در مقابل ديدگان ما سر پيرمرد له شد و به ملكوت اعلي پيوست.
همهي برادران از ديدن چنين صحنهي هولناك و غمانگيزي چشمها را بستند، زانوها را بغل گرفتند و شروع به گريه كردند.
پاسداران شهيد
يكي از وحشيانهترين شكنجههاي روحي آنها، بريدن سر چند پاسدار بود؛ دقيقاً جلوي چشم ما.
پايان خيانت
پس از يك درگيري بين اسرا و عراقيها، علي رحمتي دست به كار كثيفي زد. او درون آفتابه ادرار كرد و در دهان بچهها ريخت. رحمتي نورچشم عراقيها بود؛ در حالي كه به ما به اندازهي يك موزاييك جا داده بودند، يك تخت راحت، تلويزيون، وسايل كافي و پول در اختيار او گذاشته شده بود كه به هر كس ميخواست ميبخشيد. يك بار تولد صدام را در برگهاي به اسراي آسايشگاههاي ديگر تبريك گفت. كارهاي او به جايي رسيد كه بالاخره بچهها يك روز نزديكيهاي ظهر، طنابي به گردنش انداختند و او را خفه كردند. علي رحمتي به سزاي اعمال كثيفش رسيد و شرّش از سر بچهها كم شد.
پسر افسر
در اردوگاه ما افسري كه هروقت ميآمد، پسرش را هم همراه خودش ميآورد. پسرش هركس را كه نشان ميداد، افسر آن فرد را بلند ميكرد و به سربازانش دستور ميداد كه صد ضربه كابل نثارش كنند.
با همين تفريح، چند نفر از بچهها بيهوش شدند. آن افسر در برابر نگاه تيز و خشمآلود اسرا فقط ميخنديد و ميگفت: «پسر من خوشحال ميشود».
پشت درهاي بسته
ساعت 9 شب گفتند درها تا 7 صبح بسته است. بچهها اعتراض كردند و از نگهبانها خواستند تا براي رفع حاجت و اداي فريضه نماز درها را باز بگذارند؛ اما آنها در جواب گفتند: قانون همين است. براي قضاي حاجت به شما قوطي ميدهيم، صبح آنها را تخليه كنيد. بچهها با شنيدن اين سخن فريادشان بالا رفت: مگر ما حيوانيم كه شما اين طور با ما رفتار ميكنيد؟ درها را كه بستهايد، پنجره و هواكش هم كه اينجا ندارد. هوا كثيف و متعفّن است؛ آن وقت ميگوييد به شما قوطي ميدهيم. اين چه رفتار غيرانساني است كه با ما داريد. برخي از اسرا از فرط خجالت و شرمندگي تا صبح خود را نگه داشتند و بعضي هم با سرافكندگي و شرم از قوطيها استفاده ميكردند.
پيام هاي امام (ره)
در برخي از اردوگاهها راديو وجود داشت كه به طور مخفيانه، دوستان اخبار و بيانات امام را گوش ميكردند. بيشترين مطلبي كه توجه ميشد، فرمايشات حضرت امام (ره) بود، كه نوشته ميشد و به اين اردوگاه و آن اردوگاه منتقل و تقريباً مخفيانه پخش ميشد؛ آن هم به شكل نقل و انتقالات كه البته ممكن بود يك ساعت بعد برسد يا نرسد.
پيام حضرت امام (ره) به روحانيت، شايد بيش از 6 و يا 7 ماه بعد از پيام به ما رسيد. مثلاً قسمتهايي از نامهي امام به گورباچف را داشتيم. اول سال 89 ميلادي اين پيام داده شد و ما سال 90 پيام را گرفتيم. يعني ما با يك سال تأخير توانستيم كل نامه را به دست بياوريم. هرچند در حد فاصلهاي مختلفي پيام و اخبار به ما ميرسيد، اما به هر حال اينها صحيحترين مطالبي بود كه از راديو گرفته ميشد.
پيامي از غربت
جمال يكي از فرزندان اين ملت بود كه در دنياي پر از ظلم اسارت جان داد. او چند روز قبل از شهادتش، با من هم سخن شد و پس از آنكه از امام خميني (ره) و مظلوميت او در اين عصر گفت، از من خواست كه اگر به ايران برگشتم، اين پيام را به مردم بدهم.
«اي ملت قدرشناس! فرزندان شما در زندانهاي عراق هرگز تسليم فرهنگ بيگانه نشدند و بر ايمان خود باقي ماندند. تعدادي از آنها نيز به خاطر بيماري و... شهيد شدند. من از شما برادران و خواهران يك تقاضا دارم و آن اين است كه هرگز بدون حجاب اسلامي و بدون وضو در خيابانهاي اين سرزمين حركت نكنيد.
پيراهني تازه
درزمستان لباس گرم نداشتيم. سربازان عراقي يك پيراهن و زير پيراهن و دو عدد حوله به ما ميدادند. از حولهها پيراهن درست ميكرديم تا زياد سردمان نشود؛ يا پتوهاي كهنهي خودمان را پاره ميكرديم و از آن پيراهن درست ميكرديم.
تحويل سال
براي تحويل سال 62 سفرهاي چيديم و در آن ساعت، سيم، سيگار، سيني و... قرار داديم و من با صدايي شبيه صداي عراقيها گفتم: «يك، دو، سه...آغاز سال 1362» بعد ديدم صداي گريهي همه بلند شد و با تعجب پرسيدم: «چرا گريه ميكنيد؟!» و آنها در حالي كه هنوز گريه ميكردند گفتند: «تو ما را ياد سالهايي انداختي كه پيش خانوادههايمان بوديم». بعد عراقيها هم آمدند و براي تنبيه به ما گفتند كه بايد دستشوييها را بشوييم.
تخته سياه
چون بچهها هيچ نوشتافزاري براي درس خواندن نداشتند، تابلوهايي كه دستساز خودشان بود تهيه كرده، اموراتشان را با آن ميگذراندند. اين تابلوها از يك مقوا كه روي آن پارچهاي ميكشيدند درست ميشد.
بچهها اين پارچهها را به روغن آغشته ميكردند و يك مقدار صابون تراشيده، در آن حل ميكردند و پلاستيكي روي اين تابلو ميكشيدند كه اثر قلم روي آن پلاستيك ميماند. وقتي پلاستيك را بلند ميكردند اثر قلم از بين ميرفت.
يكي از اين تابلوها را در اندازهي خيلي بزرگ درست ميكردند كه معلم پاي اين تابلو ميايستاد و درس ميداد. محصلين و دانشآموزان هم نمونهي كوچكي از آن براي خود درست كرده بودند، كه تمريناتشان را روي اين تابلو مينوشتند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید