استقبال پرشكوه
وارد شهرهاي عراق كه شديم، ما را گرداندند. مردم از زن و بچه گرفته تا بزرگ و كوچك، با چشم حقارت به ما نگاه ميكردند. بسياري از آنها سنگ، ميوهي گنديده، چوب و يا هرچه كه به دستشان رسيد، به طرف ما پرتاب كردند. با اين استقبال فهميديم كه با چه گروهي روبهرو هستيم. به قول معروف سالي كه نكوست، از بهارش پيداست و ما بهار سالهاي نكويي را ديديم.
اسراي سازنده
هر وقت قرار بود نامه بنويسيم، عراقيها به ما 30 تا خودكار ميدادند و بعداً تحويل ميگرفتند.
بچهها با سرنگ از هر خودكار مقداري جوهر ميكشيدند و داخل تيوبهاي خالي خودكار ميريختند. چون كاغذ به ما نميدادند، بچهها جعبههاي پودر لباسشويي را داخل آب ميانداختند و وقتي خوب آب ميخورد آن را ورق ورق ميكردند و بعد از خشك شدن، روي آن زيارت عاشورا، دعاي ندبه و ... مينوشتند.
عراقيها هر ده روز يكبار ميريختند و آسايشگاه را ميگشتند تا اينكه ميفهميدند ما از جعبهها، كاغذ سيگار و ... كاغذ درست ميكنيم. از آن به بعد جعبهي پودر لباسشويي، كاغذ سيگار و حتي چوب كبريتهاي سوخته را بايد به آنها تحويل ميداديم تا بتوانيم دوباره آنها را تحويل بگيريم. عراقيها ميگفتند: «شما ايرانيها از هرچه كه به دستتان ميآيد يك چيزي درست ميكنيد».
اسراي مجروح تازه وارد
يك روز دكتر درمانگاه اعلام كرد كه درمانگاه شديداً به موادغذايي احتياج دارد. با اينكه از نظر مواد غذايي كاملاًدر مضيقه بوديم، ولي مواد موردنياز جمعآوري شد. در عرض چند دقيقه، گوني پر از بستههاي خرما، شيرخشك و... فراهم شد. به طوري كه غذاي يك ماه بيماران را تأمين ميكرد. يكي ديگر از بچهها هم پول جمع ميكرد تا از «حانوت» براي اسراي مجروح تازهوارد لوازم ديگري خريداري كند.
علاوه بر اين هر روز عدهاي از بچهها سهميهي غذاي خود را به درمانگاه ميفرستادند. بدين ترتيب بعد از مدتي با كمك خداوند و همت و تلاش بچهها همچنين كارايي و تخصص دكتر مجيد، كه يكي از اسرا بود، حال بچهها رو به بهبودي رفت و كمكم روانهي آسايشگاه شدند.
اسراي هنرمند
هنر گلدوزي بچهها را حتي عراقيها باور كرده بودند. پارچه ميآوردند كه بر آن خانهي كعبه را گلدوزي كنيم. گاهي پارچههايي ميآوردند كه از ما ميخواستند روي آنها را گلدوزي كرده، سجاده درست كنيم.
در آخر اسارت، كار بيشتر بچهها شده بود گلدوزي. از اين طريق بعضي از احتياجاتشان را توسط عراقيها برطرف ميكردند.
اسير دلاور
يك روز شيخ علي تهراني آمد براي اسرا سخنراني كند. در بين سخنراني به امام توهين شد. يك نفر از بچهها بلند شد و يك سيلي به صورت شيخعلي زد. سربازان عراقي به سمت او دويدند، اما شيخ گفت: «نزنيد، من از او سوالي دارم». پرسيد: «تو به چه جرأتي زدي تو گوش من؟» آن برادر هم پاسخ داد: «تو به چه جرأتي به امام توهين كردي؟» تو كه سهلي، هركس به امام بخواهد توهين كند جلويش ميايستيم.
سربازان بعث مات و مبهوت به او نگاه ميكردند. شجاعت بيحد او سربازان بعث را نيز شگفتزده نمود.
اطلاع رساني سطلي
هر روز چند نفر از اسرا به خاطر اينكه مخفيانه با بچههاي قاطعهاي ديگر ارتباط برقرار كرده و اخبار را رد و بدل ميكردند، دستگير و به شكنجهگاه برده ميشدند.
بعدها تصميم گرفته شد كه با سطل زباله خبرها را رد و بدل كنيم. براي اين منظور، بچهها خبرها را روي تكه كاغذي نوشته و داخل يك دستمال ميبستند و آن را زير زبالهداني ميگذاشتند تا موقع ريختن زباله، خبرها را به همديگر بدهند.
بچهها از هر فرصتي براي رد و بدل كردن خبرها و رويدادها استفاده ميكردند.
اعتصاب
اردوگاه به اعتصاب كشيده شد. داستان از اين قرار بود كه ميخواستند سربازها را از بسيجيها جدا كنند، اما اسرا نميپذيرفتند و يكصدا ميگفتند: «ما ايراني هستيم و تن به اين خواستهي شما نميدهيم».
عراقيها به مدت پنج روز حتي آب هم به ما ندادند. عطش شديد بچهها باعث شد كه درها را بشكنند و حتي از ديوار راهي به سوي بيرون پيدا كنند. با هجوم بچهها به داخل محوطه، هرچه برگ بر روي درختان بود از بين رفت.
چون بچهها تشنه بودند، براي رفع تشنگي خود برگ درختان را خوردند. سپس همهي اسرا دست در دست هم نماز وحدت خواندند. پس از اتمام نماز، عراقيها با باتومهايشان مانند حيوانهاي وحشي به سوي ما هجوم آوردند. صحنهي دلخراشي بود.
نيروي بدني بچهها به دليل تشنگي و گرسنگي تحليل رفته بود. در آن روز فراموش نشدني حدود 450 نفر از اسرا دست يا پايشان شكست و 3 نفر از ما نيز شهيد شدند. سردستهي اين اعتصاب فردي به نام لختو بود كه بعد از آزادياش از اسارت در خردادماه سال 1375 هر دو كليهاش از كار افتاد و تا رسي
اعتصاب 2
سال به آخر نرسيده بود كه به پيشنهاد قديميها، اعتصابغذا كرديم. دو سه روز غذا نخورديم. آنها نيز يكي از بچهها را بستند و روي پايش مخلوطي از نفت و گازوييل ريختند، بعد هم كبريت را كشيدند. سپس شعلههاي آتش را با كابل و پوتين خاموش كردند.
زخمي عميق بر جان آن برادر نشست كه بهبودش 4 ماه طول كشيد.
اعتصاب به يادماندني
يكبار به خاطر وضع نابسامان اردوگاه دست به اعتصاب زديم. هفت شبانه روز به ما آب و غذا ندادند و ما از نان خشك استفاده ميكرديم. پس از 7 روز در آسايشگاه را شكستيم و 24 ساعت بيرون مانديم. گفتند: «بايد به داخل برگرديد». ما هم شرايط خودمان را گفتيم كه بايد برايمان جوراب و لباس تهيه كنيد.
هوا سرد بود. با سوت سرگرد عراقي 200 نفر با ميلهي آهني به جان ما افتادند. بلوكهاي سيماني را به سر اسرا ميزدند و اسرا تنها كاري كه ميتوانستند بكنند، پناه بردن به ائمه اطهار (ع) بود. همان روز سه تن از بچه ها شهيد و عدهي زيادي مجروح شدند.
امام (ره) موساي ما بود
در اردوگاه « عنبر » يك افسر عراقي بود كه كاملاً فارسي بلد بود و يك ژست روشنفكري به خود ميگرفت. او ميآمد با بچههايي كه فعال بودند، بحث ميكرد. بر عكسِ ديگر عراقيها كه تندخو و خشن بودند، ايشان بسيار آرام و متين بحث ميكرد. اگر در مورد صدام هم بحث ميكرديم، او ناراحت نميشد؛ اما بعداً به دوستانش سفارش ميكرد تا پوست از كلهي طرف بكنند.
يك روز آمد پيش من و بعد از احوالپرسي گفت: « حاضري با هم بحث كنيم؟ » به او گفتم: با يك شرط.
او گفت: « چه شرطي؟ » جواب دادم: به شرط اين كه قسم به حضرت عباس (ع) بخوري كه مرا تحت تعقيب و شكنجه قرار ندهي.
او قبول كرد و قسم خورد ( عراقيها روي نام مبارك حضرت ابوالفضل (ع) حساس بودند و شديداً از اين نام ميترسيدند و حساب ميبردند ) در بين بحث، او به من گفت: « ما از خميني پانزده سال در كشور عراق پذيرايي كرديم و بعد كه او به ايران آمد، عليه ما قيام كرد و جنگ به راه انداخت؟ »
من كه تازه حفظ قرآن را شروع كرده بودم و اتفاقاً همان روز سورهي طه، كه داستان حضرت موسي و فرعون در آن بيان ميشود را حفظ كرده بودم، خواندن آيات سورهي طه را براي آن افسر آغاز كردم. افسر عقيدتي _ سياسي عراق مات و مبهوت شده بود. او گفت: « هيچ كس اين گونه و منطقي به من جواب نداده است.»
سپس ادامه داد: « چرا شما اين قدر خميني (ره) را دوست داريد؟ »
به او جواب دادم: خميني بوي علي (ع) و بوي پيامبر (ص) ميدهد و داستان زندگي او همچون اجداد بزرگوارش است.
آن افسر خداحافظي كرد و رفت. به لطف خدا و انفاس قدسيهي امام او هم به قول خودش وفادار ماند و شكايت مرا به فرماندهي عراقي نكرد و بعد از چند روز وي را از اردوگاه به بغداد بردند.
امام آمديم
بچهها ميدانستند اگر واقعاً قطعنامه پذيرفته شده باشد، اسرا نيز تعويض ميشوند. لذا تصميم گرفتند عكس امام را چاپ كرده، بين اسرا پخش كنند.
آنها روي لاستيكهاي كفش، به وسيلهي تيغي خيلي ظريف، عكس امام را به صورت برجسته درآوردند و با جوهر خودكاري كه از قبل مخفي كرده بودند، يك طرف عكس امام و طرف ديگر طرح هفتهي جنگ را چاپ كردند. پشت آن نوشته بودند: «امام، آمدهايم تا به تكليفمان عمل كنيم».
تعدادي از آنها را هم به وسيلهي چسبهايي كه صليب سرخ براي كتابها ميآورد پرس كردند( پلاستيكهايي بود كه چسب داشت و به كتاب ميزدند.) بچهها ميخواستند به هر اسير يك عكس بدهند تا روي سينهاش بزند.
امداد الهي در اسارت
دههي فجر در اردوگاه برنامههايي مختص حال و هواي آنجا داشتيم. اما عليرغم محدوديت و موانعي كه وجود داشت، سعي ميكرديم به بهترين نحو اين ايام را برگزار كنيم و بزرگ بداريم. بچهها تئاتري را تدارك ديده بودند و تحت عنوان «شهادت» كه در آن پدري هر دو پسرش در جبههها به شهادت ميرسند و متعاقب آن حوادث و اتفاقاتي ديگر دامنگير اين خانواده ميشود، كه بر روحيه و نگرش بچهها بسيار مؤثر بود و حقيقتاً استفاده ميكرديم.
در همين زمينه يكي از بچهها هم ابتكاري زده و نقاشي از حضرت امام (ره) را كشيده و بالاي صحنه نصب كرده بود. در اثناي برگزاري نمايش، نگهباني كه براي آسايشگاه گذاشته بوديم تا آمدن سربازان عراقي را زير نظر داشته باشد، كلمهي رمز را با صداي بلند فرياد كرد و در نتيجه ميبايست به سرعت وسايل و دكور طراحي و ساخته شده را جمع كنيم كه اين كار البته كمي طول ميكشيد.
برادر عزيزي هم كه تصوير حضرت امام (ره) را كشيده بود، فوراً عكس امام را برداشت و آن را در ميان قرآن گذاشت، اما سرباز عراقي متوجه اين حركت شد. پس جلو آمد، قرآن را برداشت و آن اسير بزرگوارمان را كنار زد و شروع كرد به ورق زدن قرآن تا ببيند چه چيزي را در ميان آن گذاشتهاند.
تپش قلب بچهها كاملاً احساس ميشد. رنگها برافروخته شده و لرزش بدن و لبهاي عدهاي كاملاً مشهود بود. سرباز عراقي هم مشغول ورق زدن بود و داشت به انتهاي قرآن ميرسيد، ولي از كاغذ، نوشته يا هرچيز ديگري خبري نبود. ورق زدن سرباز عراقي تمام شد ولي چيزي به دست نياورد. پس، با عصبانيت قرآن را كنار گذاشت و همگي شروع به ضرب و شتم بچهها كردند و هنگامي كه خسته شدند، دست كشيدند و رفتند. آن برادرمان فوري به سراغ قرآن رفت و با حيرت شگفتي شروع به ورق زدن آن كرد. هنوز چند ورقي را رد نكرده بود كه تصوير حضرت امام (ره) معلوم شد و همه ناخودآگاه صلوات فرستادند و بدينشكل امدادالهي ديگري را تجربه كرديم و اشك شوق و اشتياق به رحمت الهي از ديدهها جاري ساختيم.
اميدندارند
روزي يك سرباز عراقي براي جوش دادن چارپايه دستشويي آسايشگاه 11 به آنجا آمد تا مانع پوسيدگي و زنگ زدگي چارپايه شود. برادر شرافتي گفت: طوري چهارپايه را بساز كه ده سال استقامت و دوام داشته باشد. سرباز انبر، قلم، چكش و سيم جوش را انداخت و عصباني براي شكايت نزد فرمانده عراقي رفت و گفت: اينها اميد ندارند، كافرند و ... چرا؟ چون قصد دارند 10 سال در اسارت باشند....
اولين روزورود
سال 1364 در عمليات والفجر 8 اسير شدم. با آنكه سه گلوله در بدنم بود، عراقيها مرا با دست بسته پشت تويوتاي نظامي به شهر بصره بردند. مردم بصره با انداختن آب دهان و بد و بيراه گفتن از ما پذيرايي كردند. سپس مرا به استخبارات بردند و گفتند: خودت را در راديو معرفي كن. تا شروع كردم به گفتن بسم الله الرحمن الرحيم، با كابل به سرعت به طرفم حملهور شدند و من نيز بيهوش بر زمين افتادم. آنگاه مرا به بيمارستان انتقال دادند و تحت عمل جراحي قرار گرفتم.
گلولهها را از بدنم بيرون آوردند و مجدداً به استخبارات فرستادند. مأموران امنيتي در اولين ثانيههاي ورود من گفتند: «دراز بكش» آنها با ناخنگير به جان بخيههاي جراحيام افتادند و آنها را بيرون كشيدند.
يك سال تمام در سلولهاي تنگ و تاريك آنجا به سر بردم و تحت انواع شكنجهها قرار گرفتم. تا مرا به اردوگاه رماديه انتقال دادند.
اولين سحر سال 1363
روز شانزدهم فروردين ماه سال 1363، اولين روز ماه رمضان براي اسراي كمپ 13 بود.
اما در همان روز يكي از عوامل پليد منافقين كه در آشپزخانهي اردوگاه كار ميكرد، بدون اطلاع عراقيها يك بسته تايد را داخل ديگ غذاي كل اردوگاه خالي كرد. همهي بچهها سحر آن غذا را خوردند و جمعاً دچار اسهال شديد شدند. عمق فاجعه به اندازهاي رقتبار بود كه حتي عراقيها از اين عمل زشت او ابراز نارضايتي كردند.
به دستور فرماندهي بعثي به هريك از اسرا دو عدد قرص ضداسهال دادند. بعد فرمانده براي همه صحبت كرد و گفت: اين كار گناه كبيره بود و از تكرار چنين حركات ضد انساني مخالفين و مفسدين جلوگيري به عمل خواهد آمد.
ايثار
در عمليات رمضان اسير شدم. سيزده نفر مجروح شديد بوديم كه ما را به زندان وزارت دفاع در بغداد بردند. ما به هيچ وجه نميتوانستيم راه برويم و يكي از دوستانمان قطع نخاع بود. از آنجا كه ميخواستند ما را به زندان الرشيد انتقال دهند.
لگن من هم شكسته بود. عراقيها ميخواستند ما را با فشار و زور وادار كنند كه خودمان حركت كنيم، اما ما به هيچ وجه نميتوانستيم راه برويم. ناگهان ديديم كه يك نفر اسير كه دشداشهي سفيد (لباس بلند عراقي) به تن داشت و از قبل آنجا بود، به عراقيها گفت: من اين كار را انجام ميدهم. او با اين كه لاغراندام بود، آمد و يكييكي مجروحان را بغل ميكرد و به داخل اتاق ميبرد.
سپس شروع كرد به نوازش و پرستارس از ما. آنچنان مهربانانه برخورد ميكرد كه همهي ما جذب او شديم. خودش را هم معرفي كرد. من چون در مجلسي كه به عنوان شهادت ايشان در مدرسهي عالي شهيد مطهري در ديماه 59 برگزار شده بود، شركت كرده بودم، جريان را به ايشان گفتم. سجادهاي داشت كه آن را زير كمر يكي از مجروحان انداخت و خود، روي زمين نماز ميخواند.
نيمهشب او نماز ميخواند و پس از اينكه دو ركعت نماز اقامه ميكرد، سريع به سراغ يكي از ما ميآمد و دست و پايمان را ماساژ ميداد. براي ما از عراقيها طلب آب ميكرد و هرچه كه به او بياحترامي ميكردند، ولي خود را براي ما به آب و آتش ميزد. سپس وقتي كه ميخواستند ما را سوار اتوبوس كنند و به اردوگاه بياورند، او ما را بغل ميكرد و در اتوبوس قرار ميداد. به هر حال، ايشان مهرباني و دلسوزي عجيبي نسبت به اسرا داشت.
بعدها فهميدم كه او آقاي ابوترابي سيد آزادگان است.
با يك آتش سوزي ساختگي
روزي از روزهاي سال 61 يكي از دو انبار اردوگاه موصل يك طعمهي حريق شد. اين آتشسوزي ساختگي بود و به دست بچهها انجام گرفت.
خبر كه به گوش عراقيها رسيد، بسيار وحشت كردند. زيرا داخل انبار مواد منفجره و مهمات وجود داشت. بچهها با شجاعت داخل انبار شدند تا به بهانهي خاموش كردن آتش، وسايلي را كه نياز داشتند بردارند. آنها با سطل آب داخل انبار ميشدند و از آن طرف با لباس و كلاه و باطري و راديو و... برميگشتند. آنها اين وسايل را مخفيانه خارج ميكردند.
در اين حادثه 8 راديو به دست بچهها افتاد.
باتوم برقي
عباس پناهآبادي رزمندهي دلاوري بود. يكبار كه خبرنگاران قصد ورود به ساختمان اسرا را داشتند، عباس مخالفت كرد. عراقيها نيز او را به مقر خودشان بردند و يازده مرتبه برق به او وصل كردند و آنقدر با باتوم برقي به او ضربه زدند كه ديگر ناي حرف زدن نداشت.
باز هم زيركي
طبق دستوري كه از قبل داده شده بود، نبايد از هرجايي صدا ميآمد. اما چون دعا كردن به زبان فارسي مجاز بود، اخبار را به همين صورت ميداديم، به طوري كه اخبار را با همان آهنگ دعا و با صداي بلند ميگفتم.
مثلاً ميگفتم: من بوشهري هستم و شمارهي اردوگاه و پلاك خودم را نيز اطلاع ميدادم. سپس از همرزمان ميخواستم كه هركسي صداي من را شنيده است بعد از دعا به نداي من جواب بدهد.
اوايل خبري نبود، اما پس از مدتي جواب آمد كه يكي از همرزمان كه به تازگي آزاد شده بود، خبر اسير شدن من را به خانوادهام داده است.
بايك لباس
تا 6 ماه اول اسارت، هنگام نماز خواندن، جز يك لباس زير، لباس ديگري بر تن نداشتيم.
عراقيها همهي لباسهاي ما را ميگرفتند و ميگفتند كه بدون لباس، نماز باطل است و ميايستادند و به ما ميخنديدند.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید