رؤياي آزادي
باور نميكردم. برايم مثل يك رؤيايي شيرين و جذاب بود. آن روز كه اتوبوسها، رو به سوي « مرز خسروي » داشتند، رؤياي شيرين و پرآب و رنگم را برآورده شده ميديدم، اما ناگهان اتوبوسها ايستادند و برگشتند به طرف عراق. انتظارش را داشتم و ميدانستم كه احساس رؤيا در عالم بيداري براي تكميل خوابهاي خيالي است. فكركردم اين بار هم عراقيها قصد داشتهاند با اين كار، ما را شكنجه روحي كنند. در همين حال و احوال بودم كه صداي نگهبان اتوبوس، مرا به مرزهاي حقيقت اميدوار كرد. ناراحت نباشيد، نيروهاي صليب دارند با مسئولان شما صحبت ميكنند تا اتوبوسهاي خودتان بيايند و شما را منتقل كنند.
نماز رهاييسا
روزهاي اول اسارت، نماز خواندن ممنوع بود. بعداً كمكم عراقيها اجازه دادند كه به صورت فردي نماز خوانده شود. تا يك سال به همين شكل بچهها نماز ميخواندند ولي حاج محمد، دل به دريا زد و اعلام كرد هركه دارد سفر كرب و بلا بسم الله.
بايد نماز به صورت جماعت خوانده شود. روز بعد، اين كار را كرد و نماز ظهر را به جماعت برپا كرد و خودش هم پيشنماز شده بود. اين خبر به گوش عراقيها رسيد و خيلي زود با چوب و چماق در قفس (1) ما حاضر شدند. البته صبر كردند تا نماز تمام شود. بعد حاج محمد را با خود بردند به همان اتاق زيبا ! ( اتاق شكنجه ).
چند روزي كه او نبود، انگار پدرمان را از ما گرفته بودند هيچكدام از بچهها حال خوبي نداشتند تا اينكه حاج محمد قهرمان باز آمد. اما از قبل محكمتر و راسختر. بعد از چند روز استراحت، حالش دوباره بهتر شد. يادم هست كه ايام محرم بود و نزديك تاسوعا و عاشورا. شبها مراسم عزاداري و سينهزني داشتيم و بچهها با صداي بلند حسين حسين ميگفتند. عراقيها يك شب واقعاً وحشت كرده بودند؛ چرا كه تمام اردوگاه يكپارچه نداي يا حسين سر ميداد. آنها از ترس، تعداد زيادي تانك و نيرو به داخل اردوگاه آوردند. چرا كه فكر ميكردند ما در و ديوارها راخراب خواهيم كرد. بعد از چند روز قرار شد كه بچههاي قفس ما به همراه حاج آقا به قفسهاي ديگر بروند و نماز جماعت ظهر را برپا كنند. بايد از جان ميگذشتيم تا چنين فرماني را اجرا كنيم. همه يكدل و يكصدا به سوي ديگر قفسها رفتيم و در يك ظهر روحاني حدود سه هزار نفر نماز جماعت را با حاج آقا محمد خوانديم.
عراقيها از اين جريان بسيار ناراحت شده و با اسرا درگير شدند و درگيريها به اوج خود رسيد و در همين اثناء يكي از بچههاي تهران، تير خورد و شهيد شد. مدتي گذشت و تبادل اسرا آغاز شد. يك روز افسران عراقي به داخل اردوگاه آمدند و بعد از خواندن اسامي تعدادي از اسراء، آنها را با خود بردند. اسم حاج محمد نيز جزو اسامي خوانده شده بود. وقتي سؤال كرديم آنها را كجا ميبريد، گفتند: به ايران؛ اما چند روز بعد از اينكه هيأت صليبسرخ براي تبادل اسراء آمد، متوجه شديم كساني را كه قبلاً از ما جدا كرده بودند، به محل ديگري برده و به بند كشيدهاند. اين خبر همه را ناراحت كرد و بچهها به عراقيها گفتند: يا آن تعدادي را كه با خود برديد با ما ميآيند و يا ما نميگذاريم ماشينها حركت كنند. اين خبر به گوش نيروهاي صليبسرخ هم رسيد و پيگيري براي يافتن محل نگهداري آنها آغاز شد تا اينكه بچهها را در داخل يك زيرزمين تاريك پيدا كردند و آنها نيز همراه ديگر اسراء آزاد شدند. رهايي آنها شيريني آزادي را براي همه ما دوچندان كرد.
(1) عراقيها اردوگاهها را به چند بخش تقسيم ميكردند و بر اساس ديدگاههاي خود، اسراء را در آن قسمتها نگهداري ميكردند.
عطر شهيد
در آسايشگاه ما مجروحي بود كه از ناحيه كتف، جراحت داشت. اگر هر روز هم او را پانسمان ميكردند، باز از بوي تعفّن آن جراحت، كسي نميتوانست به 3 – 4 متري او نزديك شود. يك روز صبح، او زودتر از همه براي نماز بيدار شده بود. وقتي ساير اسراء براي نماز بيدار شدند، بويي معطّر در فضاي آسايشگاه توجه آنها را جلب كرد. همه تعجب كردند و نگاهها به سمتي برگشت كه همان برادر مجروح در حال سجده قرار داشت. همه متوجه شدند كه آن بوي خوش از طرف همان مجروح است. به او نزديك شدند و به گماني كه وي در حالت سجده به خواب رفته است، او را تكان دادند. ناگهان ديدند كه نقش بر زمين شد.
آن آزاده، شهيد شده بود و آن بوي معطّر، عطر شهادت او بود كه تمام فضاي آسايشگاه را پر كرده بود. بچهها، نگهبان آسايشگاه را در جريان گذاشتند و او نيز متوجه بوي معطّري كه در فضا پخش شده بود، گشت. آن سرباز باور نميكرد كه بچّهها از عطر استفاده نكرده باشند، همه را براي پيدا كردن عطر تفتيش كردند و چون چيزي پيدا نكردند، دست به كابل و باتوم بردند و شروع به زدن بچهها كردند، بچههايي كه داغدار عزيزي سفر كرده بودند.
لالهاي در كوير اسارت
دوستم ميگفت:
سحر خواب ديدم كه رفتيم كربلا براي زيارت. « محمد » هم با ما بود. همهي ما دور ضريح امام حسين (ع) ميچرخيديدم؛ اما ضريح دور « محمد» ميچرخيد.
همان لحظه از خواب پريدم و چشمم به « محمد » افتاد كه نشسته نماز شب ميخواند. شروع كردم به گريه كردن. براي خودم گريه ميكردم. بعد هم وضو گرفتم و عزم كردم كه مثل او هميشه نماز شب بخوانم.
دوست ديگرم ميگفت:
قبل از محرم سال 1369 « محمد » به بعضي از دوستان كه ميرسيد، ميگفت: « هر وقت به ايران برگشتيد، سلام مرا به پدر و مادرم برسانيد و قبر امام عزيز را از طرف من زيارت كنيد ! »
شب قبل از شهادتش به يكي از همشهريان گفته بود:
« به ايران كه برگشتيد، به پدر و مادرم بگو، همانطور كه در شهادت برادرم صبر كرديد، در شهادت من هم صبور باشيد؛ هر چند كه سخت است. ميدانم كه مدتها صبر كرديد تا مرا دوباره ببينيد؛ اما مرا نخواهيد ديد. »
در يك روز گرم تابستان سال69، چند روز مانده به محرم، ساعت 3 بعدازظهر، در حالي كه محمد به همراه اعضاء تيم خود عازم ميدان كوچك فوتبال بود؛ با توجه به سلامت و سرحالي كه داشت، بعد از پانزده دقيقه از شروع بازي در گوشهاي نشست و گفت: « سرم گيج ميرود.»
و بعد با خارج شدن چند قطره خون از بينياش به روي زمين افتاد. محمد را به سرعت به بهداري اردوگاه انتقال دادند. بعد از پخش خبر، همهي اردوگاه در سكوتي غمبار فرو رفت. همه دلشان ميخواست برايش اتفاقي نيفتاده باشد؛ اما « محمد صابري »، جوان دوست داشتني خيبري، شهيد شده بود.
همه بچهها ازدحام كرده بودند و اشك ميريختند. به رغم مخالفت بعثيها، پيكر محمد روي دستهاي اسيران غريب قرار گرفت. بچهها او را با لااله الّا الله و اشك، تشييع كردند. آنجا قفسي بود كه جسم محمد و دوستانش را هفت سال در خود جا داده بود.
وقتي او را بردند، چشمها به زمين خيره شد و دلها در آسمان خاطرات دوستداشتني پرواز كرد. هنگام آمار، سكوتي سنگين اردوگاه را دربر گرفته بود، كه ناگهان از بلندگوي اردوگاه آيات قرآن پخش شد. قاري مشهور، شيخ بدوي، آيات سورهي مباركه حديد را تلاوت كرد:
« ما اصاب من مصيبه في الارض و لا في انفسكم الّا في كتاب من قبل ان نبرأها ان ذلك علي الله يسير.»
به ناگاه صداي هقهق گريه، سكوت را شكست.
پس از آن، كسيهي انفرادي محمد را كه باز كردند، وصيتنامهي كوچكي به دست آمد. او نوشته بود:
« ... اسارت در راه عقيده، عين آزادي است. »
يادش گرامي و راهش پررهرو باد.
داوطلبان شهادت
آن روزها در اردوگاه شماره هيجده بعقوبه، حدود پنج هزار نفر انسان به نام اسير جنگي در اتاقهاي آهني زندگي ميكردند. كه در ميان اين عزيزان، مردي روحاني با نام حاج محمد، توجه همهي عراقيها را به خود جلب كرده بود و يك لحظه از او غافل نميشدند. اين مرد خدا در قفس شمارهي پنج بود، همان جايي كه من نيز بودم. حاج محمد لاغراندام ولي محكم و سرشار از اراده از ديار شهر يزد بود. او از همان روزهاي اول با حرفهاي پدرانه خود به ما روحيه ميداد و ما هرچه سؤال شرعي داشتيم، از او ميپرسيديم.
بعد از اينكه عراقيها متوجه شدند حاج محمد در بين بچهها از محبوبيت خاصي برخوردار است، بر آن شدند تا او را مورد آزار و شكنجه قرار دهند. به همين خاطر در طي دو سال، آن مرد مهربان را بارها به اتاق شكنجه بردند و ساعتها او را كتك زدند تا دست از تبليغ و صحبت با بچهها بردارد. ناگفته نماند اتاق شكنجه، اتاقي بود كوچك كه در داخل آن چهار لولهي آهني به زمين كوبيده بودند و بچهها را به آن ميبستند و آنها را با چوب و كابل ميزدند تا بتوانند بدين وسيله از آنها اعتراف بگيرند.
حاج آقا محمد، زبان عربي را خيلي خوب حرف ميزد و بارها شاهد بوديم كه افسران عراقي با او صحبت ميكردند و او را مورد اهانت قرار ميدادند. اما حاج آقا با آن جسم نحيف، از فولاد محكمتر بود. خداوند او را حفظ كند.
يكي ديگر از كارهاي بزرگ حاج محمد، ارتباط با بچههاي قفسهاي ديگر بود. بعد از چند ماه در مجاورت اردوگاه ما تعدادي اسير جديد آورده بودند كه هيچ كس از احوال آنها خبر نداشت، زيرا بايد براي ارتباط با آنها از هفتخان رستم عبور ميكرد. حاج آقا محمد توسط يكي از بچهها كه كارهاي برق اردوگاه را انجام ميداد، اطلاع پيدا كرد كه آنها وضع بسيار بدي دارند و متوجه شد كه غذاي آنها در آشپزخانهي ما آمده ميشود. پس به فكر نقشهاي حساب شده افتاد. در هنگام بردن غذا از آشپزخانه، دو نفر با يك ديگ بزرگ وارد قسمت ما ميشدند و غذاي قفس خود را تحويل ميگرفتند و بعد غذا را بين بچهها تقسيم ميكردند. اين بهترين زمان ممكن براي خبر گرفتن از احوال اسراء جديد بود.
به همين خاطر حاج محمد، نامههايي مينوشت و آنها را به كساني كه ديگ غذا را ميبردند، ميداد و آنها نيز به همين شكل جواب نامهها را پس ميآوردند. بعد از مدتي ما فهميديم كه آن عزيزان از اسراي سالهاي قبل هستند و رنج و درد زيادي را تحمل كردهاند و متوجه شديم كه قبلاً در اردوگاه تكريت، زادگاه صدام بودهاند. بعد از جريان نامهها، حاج آقا تصميم گرفت دو نفر از بچههاي قفس خودمان را با كساني كه ديگ غذا را ميآوردند، عوض كند تا بهتر از احوال آنها جويا شويم و ما نيز فرصتي يافتيم با دو نفر از اسراي قديمي همصحبت شويم. كساني كه براي اين كار داوطلب ميشدند، ميدانستند كه اگر عراقيها متوجه شوند، هر چهار نفر آنها را به اعدام محكوم ميكنند؛ اما همه اردوگاه منتظر بودند تا حاج آقا از ميان آنها 2 نفر را انتخاب كند. همه از جان گذشته بودند تا شايد بتوانند كمكي به برادران دربند خود بنمايند.
آموزش در اسارت
در طي چهار- پنج سال اول اسارت، كاغذ و قلم جزء وسايل ممنوع بود، استفاده از آنها از نظر عراقيها يك نوع فعاليت سياسي محسوب ميشد. به همين جهت، براي آموزش شديداً مشكل داشتيم و فقط در زمينهي قرآن و احكام كار ميكرديم. يك برادر با صفاي روحاني داشتيم كه اسمش عليرضا بود، من با اين بندهي خدا هر روز بعدازظهر در محوطهي اردوگاه قدم ميزديم. او سورههايي را كه حفظ بود، برايم ميخواند و من هم در حد توان، چيزهايي را كه ياد گرفته بودم، به ديگران ميگفتم. در آسايشگاه، هر سه- چهار نفر دور هم مينشستيم و تجويدكار ميكرديم يا احكام شرعي را ميگفتيم. بعد از مدتي، كلاس آموزش قرآن ، تجويد، قرائت و تفسير هم تشكيل شد، و بچهها به فراخور حال خود در اين كلاسها شركت ميكردند. بعد از اينكه داشتن دفتر و خودكار آزاد شد، و صليبسرخ برايمان كتب درسي آورد، در برنامهي آموزشي ما تحول بزرگي ايجاد گرديد.
بين ما همه تيپ آدمي بود، مهندس، دانشجو، طلبه، ورزشكار، و ....هركس هم در هر زمينه كه ميتوانست، كار ميكرد. كلاسهاي زبانانگليسي، فرانسه، عربي، آلماني و كلاسهاي رياضي، شيمي و ... داشتيم. «مرتضي» چند سالي در كشور فرانسه درس خوانده بود تا اينكه به خاطر ايمان و تعهّدش، او را اخراج كرده بودند. او اولين كلاس زبان فرانسوي را راهاندازي كرد كه بچهها شديداً استقبال كردند، البته تمام اين كلاسها دور از چشم عراقيها و مخفيانه تشكيل ميشد. عليرغم اينكه داشتن كاغذ و قلم آزاد شده بود، اما عراقيها ميگفتند اجتماع بيش از دو – سه نفر ممنوع است. هر وقت هم كلاس لو ميرفت، بچهها سعي ميكردند اول استاد را فراري بدهند، بعد خودشان را، چرا كه جرم استاد به مراتب از شاگردها بيشتر بود. دشمن خيلي سعي ميكرد استادان را شناسايي كند. هركس را هم كه در اين جريان ميگرفتند، ميگفتند:«دگه دگه»، ما با شنيدن اين اصطلاح ميفهميديم كه بايد خود را براي تحمل حداقل صد ضربه كابل و شلاق آماده كنيم.
در مدّتي كه در كمپ شش بوديم، حتي براي برادران اقليّتهاي ديني نيز كلاس ميگذاشتيم. تعداد اندكي از اسرا سواد خواندن و نوشتن نداشتند كه آنها نيز با همت خودشان و تلاش استادان، با سواد شدند. با تشكيل اين كلاسها، از انحراف و ناراحتيهاي روحي بچهها جلوگيري ميشد، در ضمن، اوقات فراغت و بيكاري هم به بطالت نميگذشت.
وقتي كه آزاد شديم، تعداد زيادي از بچهها به راحتي با زبانهاي خارجي صحبت ميكردند. بعضي، كل قرآن، بعضي نيمي از قرآن و بعضي هم چند جزء قرآن را حفظ كرده بودند و عدهاي كه بيسواد بودند، تا سطح سومراهنمايي بالا آمدند.
به رنگ خون شهيد
حفظ روحيه و جلوگيري از افسردگي و انفعال، از مهمترين اهداف هر اسير در ايام اسارت بود؛ هدفي كه با توجه با كمبود امكانات و محدوديتهاي موجود، دستيابي به آن بسيار سخت مينمود. در اين ميان آموزش و هنر، دو راه بسيار مناسب جهت پر كردن ساعتهاي طولاني و كسالتآور ايام اسارت بود.
بچّهها براي تهيّه امكاناتي اندك جهت برگزاري كلاسهاي آموزشي، وانمود ميكردند كه به نقاشي علاقمند هستند و از نمايندههاي صليب سرخ ميخواستند تا براي آنها كاغذ نقاشي و مدادرنگي بياورند. آنها هم بعد از مدتها توانستند مسئولان عراقي را مجاب كرده و امكان استفاده از كاغذ و مدادرنگي را براي ما فراهم كنند. بعد از اينكه كاغذ و مدادرنگي در اختيار بچّهها قرار گرفت، علاوه بر نقاشي، استفادههاي بسياري در زمينه امور آموزشي از آنها كردند و جهت تقويت روحيه جمع، نقاشيهاي بسيار زيبايي در رابطه با جنگ كشيدند. بعضي از اين نقاشيها به دست عراقيها افتاد و آنها با نشان دادن نقاشيها به صليب سرخ گفتند كه اسرا از وسايل نقاشي استفاده سياسي ميكنند و به همين دليل سهميه كاغذ و مداد اسرا قطع شد. مدتي گذشت و بچّهها به صليب سرخ قول دادند كه ديگر چنين نقاشيهايي نكشند و صليبسرخ دوباره براي ما مدادرنگي و كاغذ آورد؛ اما با تعجّب ديديم كه جعبههاي مدادرنگي فاقد مداد قرمز است. علّت را جويا شديم و نمايندههاي صليب به ما گفتند: عراقيها مداد قرمز را ممنوع كردهاند، چون به رنگ خون شهيدان است و شما در نقاشيهايتان خون شهيد را با مداد قرمز نقّاشي ميكنيد. آنجا بود كه به قدرت خون ريخته شده شهيد پي برديم؛ قدرتي كه دشمن حتي از ديدن نقاشي آن واهمه داشت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید