آزادي را باور كردم
از آرامش ظاهري اسرا در حيرت بودم. عراقيها هم متعجب بودند. يكي از سربازان ميگفت:«شما داريد به وطنتان برميگرديد. دست بزنيد، آواز بخوانيد و خوشحالي كنيد!» اما كسي اهل اين حرفها نبود، نميدانم معناي آزادي را واقعاً نميفهميديم يا عواطف و احساسات ما (آن عواطفي كه باعث احساس شادي و خوشحالي ميشوند). در وجود ما مرده بود يا همه چيز را در عالم رؤيا ميديديم. به ياد سخني از نهجالبلاغه افتادم.« آن كس كه خدا در نظرش بزرگ جلوهگر شد ما سواي او در پيش او كوچك و ناچيز ميشود. » خود كه به اين مرحله نرسيده بودم، اما چهرهي باصلابت ديگر ياران، اين جواب را قانعكنندهتر ميساخت.
تابلوي «بعقوبه 50 كيلومتر» را ديدم. در همهجا تصوير رئيس جمهور عراق ديده ميشد. به ياد سخن يك خبرنگار فرانسوي افتادم كه ميگفت:«عراق آلبومي است از تصاوير مختلف صدام ...» ساعت 7:15 دقيقه به دو راهي بعقوبه رسيديم و جادهي بعقوبه را ترك كرديم. سرباز عراقي گفت:« نگران نباشيد، مستقيم به مرز ميرويم ».
از كنار چند روستا گذشتيم. معلوم بود كه كمكم به مرز نزديك ميشويم . نسيم ايران، آميخته با هواي عراق، به مشاممان ميرسيد. جلوتر، همهجا بيابان بود. فضا، رنگ و بوي جبهه را داشت. نميدانستم چه بايد كرد. بياختيار گفتم:«خدايا كمكم كن!» ساعت 8:24 دقيقه به خانقين رسيديم. تعدادي از مردم با كف زدن ما را استقبال كردند. ما هم صلوات فرستاديم. آنها هم به ناچار همراهي كردند. مادري آرام اشك ميريخت. جاي شني تانكها، سنگرهاي خالي و تاريك يا در هم شكسته، ساختمانهايي كه جاي خمپاره و گلوله در آنها ديده ميشد، ديوارهاي فرو ريخته، زمينهاي سوخته، حكايت از روزگار جنگ ميكرد. چند كيلومتر بالاتر، تعداد زيادي اتوبوس منتظر بودند. منظر اسراي عراقي و در كنار آنان چادرهاي زيادي تازه نصب شده بود. تابلوي منظريه را ديدم، ماشينها توقف كردند. فهميدم اينجا محل تبادل است. هركس چيزي ميگفت. ساعت 9:15 دقيقه صبح است. هوا بسيار گرم و عطشآور بود. نمايندگان صليبسرخ هم آنجا بودند. در خودم احساس فوقالعادهاي نداشتم. نميدانم چرا؟ آيا عواطف و احساساتم به تدريج كم رنگ شده بود؟ به هر صورت، از چند نفر ديگر هم كه سؤال كردم پاسخ مشابهي دادند. آنها هم احساس خاصي نداشتند. فكر ميكنم آن زمان همه چيز براي ما به صورت رؤيا و خواب ميماند. يعني باور نكرده بوديم كه آزاديم. شايد اين واقعه را با خوابهاي مكرري كه در طول اسارت ميديديم، يكسان ميشمرديم و گمان ميكرديم لحظاتي ديگر با صداي شلاق زندانبان همه چيز در هم ميشكند و محو و نابود ميگردد و از خواب بيدار ميشويم، لذا به آنچه ميديديم، دل نميبستيم.
همگي از اتوبوس پياده شديم و در چادرها به استراحت پرداختيم. چند تانكر آب آوردند و يك كاميون يخ، آب آلوده را با يخ سرد كردند، اما ليواني براي آشاميدن نبود. دستشويي هم نبود. معلوم نبود تبادل كِي صورت ميگرفت. سؤال كردم. گفتند:«بايد صبر كنيد تا اسراي عراقي هم به اينجا بيايند». نمايندگان صليبسرخ يكيك بچهها را صدا ميزدند و كارتهاي اسارت را ميگرفتند و جلوي نام آنها علامت ميزدند. هوا بسيار گرم و طاقتفرسا بود. سر و روي همه به خاك، آلوده شده بود؛ اما از تبادل خبري نبود عدهاي زير چادرها، ولو شده و به خواب رفتند، شايد خواب ميديدند كه مبادله انجام نميشود !
ساعت 12:30 دقيقه ظهر بود، گرسنه و خسته هنوز چشمانتظار بوديم. تعداد زيادي هندوانه آوردند. داغ بود، اما از هيچي بهتر ! اذان ظهر نزديك بود، اما از مبادله خبري نبود. هركس ظرف يا قوطي آب برداشته و وضو ميگرفت. مهر نماز نداشتيم. بر روي تكه سنگها نماز خوانديم. به صورت جماعت، در زير چند چادر، آخرين نماز جماعت اسرا در عراق برپا شد، اسارت را با نماز شروع كرديم و با نماز جماعت، به پايان رسانديم. سربازان عراقي به نظاره ايستاده بودند و يك افسر بعثي مثل مار به خود ميپيچيد و با چوبدستياش به ران خود ميزد. ساعت 1 بعدازظهر قدري غذا آوردند. چند لقمه با دست خورديم. اعصاب همگي خرد شده بود، گرما، تشنگي و گرسنگي، نبود دستشويي و انتظاري نامعلوم، همه را كلافه كرده بود. يك جيپ عراقي از راه رسيد و به فرماندهي عراقي گزارش داد. همه به جنب و جوش افتادند. معلوم بود خبري شده. بالاخره انتظار به سر رسيد و بعد، از راه رسيدند اتوبوسهايي كه آرم زيباي جمهوري اسلامي و عكس امام راحل، آنها را منور ساخته بود.
يك گروه متشكل از زن و مرد نوازنده و رقاص عراقي، در سمت چپ جاده منتهي به كمپ، به استقبال ماشينها رفتند و به آوازخواني و رقص مشغول شدند. با عدهاي به آن سمت رفتيم و با صلوات و شعار «مرگ بر آمريكا»، بساط آنها را بر هم زديم. اسراي ديگر هم به ما محلق شدند. فيلمبرداران و خبرنگاران ايراني كه به اين سمت آمده بودند، مشغول شكار تصاويري ناب شدند. فرياد مرگ بر آمريكا، مرگ بر اسرائيل و نواي عطرآگين صلوات باعث شد كه مطربان عراقي سازها را غلاف كنند ! يكي گفت:«سپاه هشتم عراق (كنايه از ادارهي تبليغات آنها) هم امروز شكست خورد! عراقيها پياده شدند و پيشاپيش آنان تني چند از فرماندهان نظامي ايران با قامتي استوار و چهرهاي روشن حركت ميكردند. احساس كردم كه تبادل، راست است و بهار راستين آزادي را باور كردم.
برادرم، خواهرم :
از من پرسيدي که چهها بر تو گذشت؟ از من پرسيدي که از تاريخ سرگذشت پرماجرايت برايمان بگو، از من پرسيدي که اوراق آلام متوالي اسارتم را يکيک حکايت کنم. آري، آنگاه که جشن آزاديم را شادباش و تبريک ميگفتي، همواره از خاطراتم ميپرسيدي، از تلخيها و شيرينيهاي اسارت، از هر آنچه را که بر من گذشت، از زندان و سياهچال و محبوسکده دهشتزاي اسارت، از شلاقها و درد و شکنجهها از دوري و فراق، از مظلوميتها و محروميتها، از رنجها و شکنجهها، از زخمزبانها و آلام پيدرپي، از روزها و شبها و از همه ايام اسارتم که بر من چسان گذشت از تحقيرها و تنبيهها، از شکنجههاي شديد روحي و جسمي، از سرگذشت پرمشقّت و مؤلمه و از مخاطرات کوبندهي اسارت، از همه آنچه که ميخواستي بداني و خود را با من و ما همدرد احساس کني و از همه پرسشهاي معمّايي که بيجواب مانده بود.
برادرم ، خواهرم :
از من پرسيدي که جاي خالي عزيزان شاهد را توصيف کنم و از آن سمائيها بگويم. آري، هرگز يادم نميرود آن لحظات دردناک و پرجزع و فزع را که در هنگام ورود به خاک ميهنم ديدم و تو را که عکس عزيز مفقودت را بر سينه چسبانده بودي و محکم بغلش کرده بودي و همچنان اشک و سرشک ديدگانت چون سيل و به طراوت چشمهساران سرازير بود و با آن همه لطافت و قداست نگاه مظلومانه و معنوي و پرمعنايت ميپرسيدي به اشاره که آيا او را ميشناسم؟ آيا از آن عزيز مفقود خبري تازه دارم؟ و آيا از او اثري به يادگار آوردهام يا خير؟ آيا در کمپهاي اسرا در عراقي او را ديدهام يا نه؟ که آيا از بوي پيراهن يوسفش رايحهاي به ارمغان آوردهام يا خير؟ آري هنوز قصّه غمانگيز نگاهت را که با يک دنيا معصوميّت و مظلوميت بر ما دوخته بودي هرگز و هرگز فراموش نکردهام که همواره با نظارهات مکرّر ميپرسيدي پس عزيز من، دلبند من، نور چشم من و گوشه جگر من کو؟ پس مفقود و گم شدهام کجاست؟ گم شدهام کو؟ پس چرا او نيامد و پس او چرا و چرا و چرا؟
آري برادرم، خواهرم :
چه بسيار از خبر ارتحال امام (ره) و غم جانسوز پير مرادمان پرسيدي، پرسيدي که چهها بر شما گذشت و چگونه؟ از من پرسيدي تا توصيف لحظات فراق اکبر يعني غم هجران مولايمان امام (ره) را بگويم، آري از من پرسيدي که عراقيان در آن هنگام چه کردند و چگونه رفتاري داشتند، از عکسالعملهاي اسرا پرسيدي، از آه جگرسوز يتيمان امام (ره) و از هزاران درد و غم ديگر و ديگر.
آري برادرم، خواهرم :
از حرم شور و صفا و مرکز غوغاي عشّاق يعني کربلا پرسيدي از مظلوميت مرقد حسين (ع) عزيز، از نجف و سامراء و کاظمين پرسيدي و از غربت آن بزرگواران کوي دوستي، از همه آنچه که قلوبتان به سوي آنها پر ميکشد، آري از رمضان و عاشورا و محرّم و ايّام فجر و از نماز و دعا و مناجات و خواب و بيداري و هرچيز ديگري پرسيدي، از آب و غذا و مکان زندگي از گرسنگيها و تشنگيها و خلاصه همه آنچه را که در ديروز از اسارتم بر من گذشت و آنچه را که در روز آزاديم گذشت، و آنچه را که در اسارت از ايران اسلاميم انتظار ميکشيدم.
برادرم ، خواهرم :
از شبها و روزهاي اسارت ميگويم که هر شبش ما را شبها بود، شبهاي پر شده از غم و سکوت که فرداي هر شب ما را روزي بود که هر روزش ما را شامهائي تار و ظلماني بود. که در آن شلاق، حکومت ميکرد و بيرحميها بازار داغي داشت، هر روز هنگام خروج از آسايشگاه اسرا، کارمان انتظاري مرگبار بود که صداهائي دهشتزا از گوشه و کنار اردوگاه به گوش ميرسيد تا هر لحظه اسيري را در کام خود بکشد و بدنش را آماج شلاقهاي بعثيها نموده و در اين رهگذر چه ضرباتي که وارد نميشد، دست و پا و سر و چشم و ساير جوارح ناقص ميشد و از شدت درد به خود ميپيچيد و اما نامردمان به ظاهر ايراني و با آرم ننگ و نفرين يعني جاسوسي، زنداني به مضاعف سختتر اندر زندان ديگري ساختند، آري وقتي که صداي دلخراش شلاق بر بدن اسراء به همراه ضجهها و فريادهاي مظلومانه آنان به گوش ميرسيد به هنگام قدم زدن در محوطه اردوگاه، نفسها در سينهها حبس ميشد و سکوتي مرگبار همهي محيط را فرا ميگرفت، آنگاه که صداي برادر عزيزي را که در زير بار سخت شلاق دشمن قرار ميگرفت، ميشنيدي، همه چيز را فراموش ميکردي که چه بگويم از هزار بار کتک خوردن سختتر بود زيرا از طرفي بايد در انتظار و نوبت شکنجه مينشستي و از طرفي صداي ناله برادرت در زير بار شکنجه تحملش بس مشکل بود.
آنچنان شلاقها بر بدنها ميرقصيدند که عزيزان اسيرمان از حال ميافتادند و بيهوش ميشدند. چه شلاقها که به جاي مرحم زخم بر بدنهاي مجروحين و مصدومين اصابت ميکرد و چه والامقام انسانهايي که بر اثر ضربات سخت دشمنِ بيرحم به شهادت ميرسيدند.
شبها و روزها ميگذشت، و همواره بيداريهايمان محل حوادث واقعي و دردناک بود که آهنگش با شلاق سروده ميشد و خوابهايمان، بستر انتظار هيولاي شلاق زشتسيرتان فردا که خواب نيز خود آلام بيشمار را به جان و روح ميخريد.
آري برادرم، خواهرم :
از مرقد مطهر ائمه معصومين برايتان ميگويم؛ آنجا که حرم امن هر عاشق و شيداي سرگشتهاي است که دلداده دلدار است. آري برايت ميگويم که ما را چون اسيران شام بر حرم مقدس آقا اماممان طواف دادند.
خدايا: تو خود ميداني که اين چه نصيب بزرگي بود که قلوب ما را بدان مزين کردي، اسرا بر گرد گنبد دوار کربلا و نجف به طريقي محرمانه، آقا آقا ميگفتند و از ديدگان اشکهاي تسلي جاري کرده بودند و همچنان بر امام و امت و نيابت از آنها و شهداء، زيارت و دعا ميکردند.
برادرم، خواهرم :
چسان بگويم تا جوابگوي آن همه سنگيني نگاهت در جستجوي عزيز مفقودالاثر باشم؛ آن نگاهي که پرسشي سخت به همراه داشت فقط همين ميدانم که جوابي ندارم. اما ميديدم عزيزي را که شهيد ميشد، ميديدم شهيداني که آماج گلولههاي دشمن شده بودند و بر مرگ لبخند ميزدند، ديدم که او ميرفت و لبخندي ملکوتي چون غنچهي نوشکفته بر لبانش جاري و هويدا بود، او ميرفت و با همه فانيها وداع ميگفت و براي وصل حق، شتابان بود. او ميرفت در حالي که يا حسين(ع) و يا مهدي (ع) بر لب داشت. او ميرفت در حالي که چشمانش رو به سوي کربلا نظارهگر بود آري او ميرفت چرا که او براي اينجا نيامده بود، او ميرفت و بيش از هر چيز ملاقات و لقاء محبوبش، او را خوشتر بود. آري از او ميگويم که در اوج ادب يکّهتاز رقص در ميدان عشق محبوب بود.
آري برادرم ، خواهرم :
از هزاران زخمزباني که نه دوائي براي آنها بود و نه درماني، برايت ميگويم چه شبها و روزها که دهها بار آرزوي مرگ ميکرديم، تحقيرها کردند ظلمها روا داشتند به قول خود به ذلّت کشانيدند، محدوديتها به وجود آوردند تا شايد حاکم بشوند؛ اما داغ اين اميد بر دلشان سنگيني کرد که نتوانستند اعتقادم را و دينم را بگيرند، آنها ميزدند اما هر شلاقي که بر پيکرها اصابت ميکرد، موجي قويتر از حبّ به اسلام زنده ميشد. شلاق ميزدند و در تنگنا قرار ميدادند. اما دولت حق دائماً زنگار قلوب را ميزدود و کاشانه دل را تصاحب ميکرد و همه را به سوي او دعوت ميکرد.
برادرم، خواهرم :
از رمضان و عاشورا و محرم و ايام مهم برايت ميگويم، بگذار برايت بگويم که دعا جرم بود، برايت ميگويم که گريه بر حسين (ع) و اصحابش جرم بود، برايت ميگويم که آنها از اشک ميترسيدند و به حق هم بايد ميترسيدند، برايت ميگويم که ايام محرم و عاشورا، بچهها ديوانهي حسين (ع) ميشدند و عراقيها شلاق ميزدند. برايت ميگويم که چه بسيار عزيزانمان به جرم حزن و اشک ريختن بر عزاي حسين (ع) و علي (ع) و خاندانش شکنجه شدند. بگذار برايت بگويم که در حق اسرا همچون خاندان حسين (ع) يعني اسراي شام از هيچ بيرحمي و ظلمي فروگذار نکردند.
برادرم، خواهرم :
از آب و غذا و محل زندگي و از مرضهاي جسماني و غيره که اسراء را محاصره کرده بود، ميگويم چرا که همه چيز به قول خودشان به اندازهاي بود که نميريم و آنچه که بيشتر و خارج از سهميه بود، شکنجه بود و آزار.
آري برادرم، خواهرم :
گفتنيهاي ناگفته که هرگز نميتوان گفت بسيار است، بگذار بگذاريم و بگذريم، خلاصه بگويم خواستيم بيائيم و بر امام بسيجيان پير مراد، آن عارف مالک و آن پير ميکده عشق درآئيم و بگوئيم، که به پيک لحظه تماشاي روي تو همه آلام را فراموش کرديم و آرزو ميکشيديم تا با او به درددل بنشينيم.
ولي افسوس که او را نديديم و اين داغ بر دلمان مُهر زد که در سوز فراقش تا ابد بسوزيم، اما عهد بستيم که اگر خونهايمان قابل باشد، تا آخرين قطره از آرمانهاي ايدهآل آن مرشد و امام و آن عارف الهي دفاع کنيم و فديه راه او گرديم و مطيع محض براي شاگرد به حق او يعني رهبر انقلاب باشيم. باشد که خداوند رحمان از موهبتهاي نظرگاهش، ما را محروم مگرداند. و آزاديمان را از اسارت مقدمهاي بر رهاييمان در يوم القيامه قرار دهد.
برنامه هاي دهه ي فجر
دههي مباركهي فجر، با توجه به بازگشت رهبر عظيمالشأن حضرت امام خميني (ره) و پيروزي انقلاب اسلامي، بالاترين افتخار را براي ملت ايران دربر داشته است و لذا دههاي فراموش نشدني براي ملت شريف ما و امت اسلام است.
با توجه به اهميت اين موضوع، برادران همبندِ اسير ما در دوران اسارت، سعيشان بر اين بود كه براي تعظيم شعائر، آن بزرگداشتي را كه در شأن اين ايام باشد، متناسب با وضعيت اسارتشان داشته باشند. هر چند كه از بغداد به اين اردوگاهها يادآوري ميشد كه در اين ايام بيشتر مراقب باشند و آنها هم سخت تهديد ميكردند ولي در عين حال چهار ماه قبل از فرا رسيدن دههي فجر، فعاليتها به گونهاي كه دشمن متوجه نشود، شروع ميشد. در درجهي اول بچهها سعي ميكردند به عنوان تقدير از ايثارگري برادراني كه در اسارت، پايداري و پايمردي و استقامت خوبي نشان ميدادند، هدايايي مهيّا كنند.
چيزي كه داشتند، لباسهايشان بود. اگر لباسهاي نويي را ميتوانستند ذخيره كنند، براي اين ايّام ذخيره ميكردند، ولي چون لباس زياد نبود، سعي ميكردند از لباسهاي كهنه جانماز بدوزند، قلبهايي از سنگ درست كنند، با هستهي خرما و تراشي كه به آن ميدادند، تسبيح درست كنند و يا با نخي كه از طريق شكافتن جوراب و زير پيراهن و... ميتابيدند، گيوه بدوزند. به هر حال، همهي اينها فراهم ميآمد و به صورت جايزه بين افراد فعال توزيع ميشد.
از ديگر برنامهها، مسابقات فوتبال و يا واليبالي بود كه از چند ماه قبل ترتيب داده ميشد و طوري برنامهريزي ميشد كه دور نهايي و فينال آن با ايام دههي فجر برخورد كند و به اين ترتيب با اين كه عراقيها شور و هيجان ناشي از برگزاري اين مسابقات را ميديدند، چون يك دوره بازي بود كه فينال آن انجام ميشد، نميتوانستند مخالفتي بكنند.
علاوه بر اينها در سراسر دههي مباركهي فجر سعي ميشد هر شب برنامهاي اجرا شود، مثلاً برگزاري يك سخنراني و يا خواندن مطالبي كه نوشته ميشد.
از برنامههاي ديگر اين بود كه آنچه را در دوران انقلاب در روزهاي پيروزي انقلاب گذشته بود، به عنوان روزشمار جمع آوري ميكردند و ميخواندند كه اثر خوبي داشت. برگزاري مسابقات كشتي، كاراته، كونگفو و اجراي سرودهاي انقلابي نيز از ديگر برنامهها بود. با اين كه آنجا شيريني نبود، بچهها خمير نان را در ميآوردند، خشك ميكردند و بعد از كوبيدن و رد كردن از توري و مخلوط كردن با آب، از آن خمير، شيريني به دست ميآوردند. البته در ايام دههي فجر درست كردن شيريني ممنوع بود و دشمن هم در اين روزها بيشتر به دنبال اين نوع شيرينيها كه به آن « حلويّات » ميگفتند، ميگشت.
يك شب عراقيها به آسايشگاه ريختند و از بچهها سراغ حلويّات را گرفتند. يكي از برادران با اينكه ميفهميد حلويّات يعني چه، گفت: «ما جز همين سطلهايي كه اينجاست حلبيّات نداريم.»
سربازي كه خيلي عصباني شده بود، حتي تمام پتوها را تكاند تا ببيند شيرينيها كجاست، اما چيزي پيدا نكرد و رفتند. برادران ما شيرينيها را داخل بالشها مخفي كرده بودند و فرداي آن روز مقدراي از آن را براي دكتر عراقي بردند.
دكترهاي عراقي هم متفاوت بودند. بعضي از آنها خيلي بيوجدان، بيرحم و بيعاطفه و برخي ديگر متعهّد و باعاطفه بودند. در آن روزها دكتري بود به نام دكتر فارس كه بسيار شخص شريفي بود. او شايد هفتهاي پنجاه دينار ( هر دينار معادل بيست سي تومان ) از داروهايي كه عراقيها به اردوگاه نميآوردند، از شهر ميخريد و به صورتي مخفيانه به اردوگاه ميآورد و به مريضهايي كه ميدانست به آنها احتياج دارند، ميداد.
شيرينيها را هم براي همين دكتر فارس فرستاديم. وقتي شيرينيها را ديد، گفت: « اينها كجا بود كه عراقيها نتوانستند پيدا كنند؟ » در هر حال، آن دههي فجر با شور و حرارت و گرمي خاصي برگزار شد.
يكي ديگر از برنامهها، برگزاري نمايشگاه عكس از مجموعه عكسهايي بود كه براي بچهها از ايران فرستاده بودند. علاوه بر اينها تصاويري از امام خميني، آيتالله خامنهاي و آقاي هاشمي رفسنجاني كشيده ميشد. در اين رابطه هم چندين بار عراقيها به آسايشگاه ريختند، ولي عكسها خيلي سريع جمع شده بود. آخرالامر در آن دههي فجر يك عكس امام (ره) را كه 40×50 سانتيمتر بود، به دست آوردند. اصلاً دشمن متحير مانده بود كه اين تصوير را كدام نقاش و از روي كدام عكس كشيده است، آن هم بدون امكانات لازم !
تقريباً سيصد و پنجاه نفر به اين جهت بازداشت شدند و بالاخره هم نقاش آن تصوير، پيدا نشد. در روز 22 بهمن معمولاً تصوير حضرت امام خميني (ره) را روي پتو ميكشيدند و برادرانمان از جلوي آن رژه ميرفتند. در يكي از اين مراسمها، رژه رفتنها توأم با آتشبازي بود. بچهها نفت را به دهان ميريختند و به گرزي كه از آتش درست كرده بودند، فوت ميكردند. برنامه به قدري جالب بود كه هر كس وارد ميشد، فكر ميكرد مثلاً در يك پايگاه بسيج در ايران است.
در يكي از قسمتهاي مراسم 22 بهمن، برادر روحانيمان حضرت حجتالاسلام حاج آقا سيداحمد رسولي _كه در حال حاضر نمايندگي ولي فقيه در استان مازندران و جهادسازندگي را بر عهده دارد_ در كنار تصوير مبارك حضرت امام ايستاده بود كه بچهها رژه بروند.
در همين حال بچهها يك باره عكس قدي امام را رو كردند. همهي بچهها وقتي نگاهشان به عكس قدي امام افتاد، به عكس خيره شده و شروع به گريه كردند؛ چون فكر نميكردند كه عكس قدي امام هم كشيده بشود. در همين حال، نگهبان عراقي پشت پنجره آمد و وقتي خيره شدن و اشك ريختن اسرا را ديد، زبانش بند آمد و با صداي نامفهومي گفت: « اين ديگه چيه؟ »
بچهها به خود آمده و سريعاً پراكنده شدند و عكسها را جمع كردند و بعدها هم كه سرباز عراقي براي ديدن تصوير امام پافشاري كرد، به او گفتند كه تو اشتباه كردي، چنين چيزي نبوده، اگر هم بخواهي پافشاري كني، عكس را پيش فرماندهي عراقي ميبريم و قبل از اين كه ما تنبيه شويم، تو تنبيه ميشوي، چون او خواهد گفت مگر شما مرده بوديد كه نتوانستيد تصوير به اين بزرگي را پيدا كنيد؟
آخرش هم سرباز عراقي بچه را قسم داد كه فقط يك بار ديگر عكس را نشانش بدهند، كه به اين كار هم حاضر نشدند و مسأله خاتمه پيدا كرد.
برنامه هاي دهه ي فجر انقلاب اسلامي در اسارت
دههي فجر انقلاب اسلامي در سالهاي اسارت حال و هواي خاصي داشت. سالهايي پر از محدوديت و در عين حال سرشار از استقامت و مقاومت. دههي فجر در آن سالها براي ما كه در بند بوديم، يادآور ارادهي آهنين ملت ايران بود و همين يادآوري، روحيهي ما را در مقابله با دشمنان بالا ميبرد. برنامههاي ما در اين ايام عبارت بودند از:
1-تهيهي جوايز:
از آنجا كه برگزاري مسابقات مختلف بخشي از برنامههاي دههي فجر بود، هرساله حدود چهار ماه مانده به ايام اين دهه، تلاش عمومي براي تهيهي جوايز مسابقات آغاز ميشد. همچنين هرسال به برادران اسيري كه در طول سال گذشته مقاومت خوبي از خود بر مقابل عراقيها نشان داده و يا حماسه آفريده بودند، از طرف ساير اسرا هديهاي به رسم يادبود داده ميشد.
هدايا عبارت بودند از: لباسهاي نويي كه برخي اسرا آنها را به اين منظور نگه داشته و از آنها استفاده نكرده بودند. جانمازهاي دوخته شده از لباسهاي كهنه، قلبهاي تراشيده شده از سنگ، تسبيحهاي درست شده از هسته خرماي تراش خورده، گيوههاي دوخته شده از نخ جورابها و زير پيراهنهاي كهنه (جورابها و زير پيراهنهاي كهنه را شكافته و نخهاي بدست آمده را جهت بافت گيوه، ميتابيدند ) و....
2-مسابقات ورزشي:
برگزاري مسابقات فوتبال و واليبال هميشه در اردوگاه رواج داشت. برادران اسير طوري برنامهي مسابقات را طراحي ميكردند كه برگزاري فينال با ايام دههي فجر تقارن داشته باشد و عراقيها هم فكر ميكردند اين مسابقات روال عادي خود را دارند و مانع برگزاري آنها نميشدند.
3-اجراي نمايش و سرود:
مدتي قبل از فرا رسيدن دههي فجر، برادران نويسنده، مشغول نوشتن نمايشنامه ميشدند. شعراي آسايشگاه هم اشعاري را براي گروههاي سرود تدارك ميديدند. اجراي همهي اين مراسم مثل برنامه هاي ديگر كاملاً از ديد عراقيها مخفي نگه داشته ميشد.
4-سخنراني:
در ايام دههي فجر برادران روحاني حاضر در جمع، نكتههايي از تاريخ انقلاب و... را براي ديگران بازگو ميكردند.
5-پخت شيريني:
كمبود امكانات مانع فعاليت برادران آشپز نميشد. آنها خمير داخل نانها را از مدتها قبل جمع ميكردند و پس از تبديل آن به آرد و عبور دادن از صافي، خمير شيريني تهيه كرده و از آن شيرينيهاي مختلف ميپختند. گرچه عراقيها اين كار را ممنوع كرده بودند، اما در ايام دههي فجر يكي از اجاقهاي آشپزخانه به پخت مخفي شيريني اختصاص مييافت.
6-نقاشي تصوير حضرت امام (ره):
برادران نقاش هم خيلي خطر ميكردند. آنها تصوير صورت حضرت امام را در ابعاد 50× 40 سانتيمتر ميكشيدند. انجام اين كار با امكانات محدود و در چنين ابعادي آنهم به صورت مخفيانه بسيار سخت بود. يكبار كه عراقيها يكي از اين تصاوير را پيدا كردند، تعجب كرده بودند كه اين تصوير از روي كدام عكس و با كدام امكانات كشيده شده و براي پيدا كردن نقاش، 350 نفر را بازداشت كرده و تحت فشار قرار دادند. اما هيچكس حاضر نشد نام آن برادر اسير هنرمند را براي عراقيها فاش كند.
7-رژه در مقابل تمثال حضرت امام (ره):
يكي ازبرنامههايي كه به بالا بردن روحيهي افراد در اسارت كمك شاياني ميكرد، رژهي گروهي در مقابل تمثال حضرت امام بود. هرسال تصوير ايشان بر روي پتوي بزرگي نقاشي ميشد و اسرا در مقابل آن رژه ميرفتند. يكي از سالها برادران نقاش تصوير قدي امام را كشيدند. وقتي تصوير در مقابل ديدگان اسرايي كه آمادهي رژه رفتن بودند قرار گرفت، هيچكس از جايش تكان نخورد، همه گريه ميكردند. افراد آنقدر از خود بيخود شده بودند كه ناگهان يكي از نگهبانان عراقي متوجه قضيه شد. اسرا سريعاً تصوير را مخفي كردند نگهبان داخل آمد و با اصرار خواست تا تصوير را ببيند، اما همه منكر وجود چنين چيزي شدند. نگهبان اصرار كرد اما انكار اسرا همچنان ادامه داشت. سرانجام هم يكي از اسراي عرب زبان به او فهماند كه اگر تصوير را پيش فرماندهشان ببرد، قبل از اسرا خودشان توبيخ ميشوند كه چهطور متوجه وجود چنين چيزي نشدهاند. اينطور بود كه نگهبان عراقي سكوت كرد و از اتاق خارج شد.
برگزاري اين مراسم براي همهي ما روحيهبخش بود. همين سازماندهي، فعال بودن و برنامه داشتن به ما كمك ميكرد تا از انزوا و افسردگي دور باشيم و ايام اسارت را با همهي مشقتها و رنجهايش با نشاطي دروني و حالتي معنوي پشت سر بگذاريم. نشاط و معنويتي كه خاص سربازان خميني كبير (ره) بود.
مهمترين اصل در برگزاري چنين مراسمي، مخفي كردن آن از ديد عراقيها بود. يادم هست حتي يكسال مجبور شديم براي جلوگيري از تلفات سنگين دههي فجر (ضرب و شتم بچهها توسط عراقيها كه از حساسيت اين دهه براي ما خبر داشتند و لو رفتن امكانات تهيه شده در طول سال) مراسم اين دهه را از اول بهمن ماه تا يازدهم بهمن ماه برگزار كنيم. البته بايد گفت كه برادران عرب زبان در سرگرم كردن عراقيها و گمراه نمودن ذهن آنها نقش بسيار داشتند.
بسم الله الرحمن الرحيم»
الحمدالله الذي هدينا لهذا و ما کنا لنهتدي لو لا ان هدينا الله.
« حمد و سپاس خداي را که ما را به بندگي خود فرا خواند و به وظيفه، آشنا و در انجام آن ياري کرد.»
و رحمت خدا بر شما فرزندان سرافراز هموطن که در سختترين شرايط زندگي، وفاداري و پايداري خويش را نسبت به خدا و رسول و هموطنان و وطن خويش، ايران عزيز، اثبات نموديد و به راستي، تاريخ پرافتخار مسلمانان صدر اسلام را در فداکاري و اخلاص و احياء مکتب حيات بخش اسلام، بار ديگر ورق زده و با سربلندي و عزّت، بر افتخارات اين امّت در سطحي گسترده و وسيع افزوديد، و ايران، مهد تمدّن و فرهنگ را به عنوان مهد اسلام راستين به جهان معرّفي نموديد و در سايهي اين فرهنگ غني، صلاحيّت و شايستگي خود را براي دفاع از حقوق حقهي خود و خدمت به اين امّت، عملاً اثبات نموديد و به جهانيان تفهيم شد که آزادي و استقلال، حق شماست و چپاولگران غارتگر دانستند که راستي، ايران بيشهي شيران است، نه طعمهي روبهصفتان غارتگر، و مهد توحيد است و يکپارچگي و وحدت، نه بزمگاه داستان هزار و يک شب. اين افتخار بر ملّت شريف ايران و شما فرزندان برومندشان مبارک باد.
گرچه روزگاري دراز، رهي پرمحنت و رنجآور را پشت سر نهاديد که هر لحظه و روزش حامل حوادثي جانکاه بود، ولي هر چه بود، گذشت.
تنها خوشوقتي ما از آن بود و هست، که حق بوديد و حق با شما بود و اين تلخيها و مرارتها را سودي پربار به همراه خواهد بود. اميد است در آيندهاي نزديک با بازگشت سرافرازانه به وطن عزيز و لمس واقعيّتهاي بيشتر از نزديک، به آرامش و اطمينان کامل قلبي دست يابيد که مقدمهي همهي پيروزيها و موفّقيّتهاست و در نتيجه، با ايماني کامل به مکتب و راهتان، همانگونه که در پاکسازي وطن، افتخار آفريديد، در آينده نيز، پيشتاز هموطنان غيور و خدوم و متعهّد خويش، در بازسازي و خدمت باشيد؛ چرا که شما خدمتگزاران ملتيد و ياريکنندگان اين امّت، و در واقع قربانيان اين راه هستيد که هر زمان و در هر شرايط که نياز افتد، پروانهوار در اطراف شمع فروزان ولايت به پرواز درآمده و پيرامون اشعهي پرفروغش، پس از تشخيص هدف و گرفتن وظيفه، عاشقانه خواهيد تاخت و بيصبرانه پيش خواهيد رفت و تا رسيدن به هدف، باز نخواهيد گشت.
شما را در پيشگاه خدا و اين امّت همين بس که به اين افتخار و به اين عزّت و شرف در خدمت و فداکاري دست يافتيد. امام و اين امّت را همين سرمايهي گران کافي است که بعد از خدا، ياري چون شما دارند. در نهايت اين راه را پاياني جز اين نخواهد بود که شما کامياب و رستگار و امام و اين امّت و ملّت، پيروز و سرافراز و همه، از عمري با عزّت و زندگي شرافتمندانه بهرهمند، و نام اسلام و ايران به اوج خود رسيده، و بيپناهان را پناهي خواهيد بود.
براي رسيدن به اين هدف و دست يافتن بدين آرمان مقدس، شما را توجّه به اين نکته لازم است که اگر سلاح سازماني ديروز شما اسلحه بود، سلاح سازماني امروز و فرداي شما در بازسازي و خدمت، به يقين، اخلاق شماست و در اسارت اين واقعيّت را ديديم و ديدند.
يک افسر محترم عراقي، در جمع سربازان و درجهدارانش آنها را به برادران شما توجّه داد و چنين گفت: « اخلاق اسلامي را از اينها بايد آموخت.» در همين اردوگاه، يک دکتر محترم عراقي در صحبت با سربازان عراقي اظهار داشت: « انساني مؤدبتر از اينها تاکنون نديدهام.»
اظهارات صليب در تقدير و تقديس و تحسين و تمجيد از اخلاق و رفتار متين انساني شما از حد بيرون است؛ تا حدي که فرستادهي آن گفت: « اخلاق شما، ما را بهترين درس است و لحظات ديدار شما با اين اخلاق و رفتار آن هم در اين شرايط سخت، براي ما فراموشنشدني است و همواره در مجالس و محافل، شيريني مجلس ماست.»
در آخرين ديدار، ضمن پوزش از نارساييها چنين گفت: « ما خوشوقتيم که مدّتي از زندگي خود را درکنار شما گذرانديم و در رابطه با شما به شخصيّت واقعي خود پي برديم؛ چرا که شخصيّت هر فرد، مربوط به اخلاق و رفتار و صداقت و حقطلبي و صبر و پايداري اوست، و با ديدن اين معيارها در شما، به فکر جستجوي آن در درون افتاديم» و تکيه بر اين داشت که « اين براي ما نمايندگان صليب، بس ارزشمند و پرارج بود و جاي خوشوقتي است که شما در اين محدودهي کوچک، با محروميّت بيشتر، گوي سبقت را در برخورداري از اخلاق، از ديگران ربوديد.»
الحمدالله اسارت گذشت و اين دوران وحشت، در راه انجام وظيفهي مقدس سربازي با سربلندي و عزّت سپري گشت. اين فخر و مباهات و اين عزّت و شرف در راه اسلام و وطن بر شما مبارک باد !
به يقين، امروز خانوادههاي گراميتان و هموطنان عزيز و شريف و در صدرشان امام عزيز، در انتظار ديدار شما عزيزان و فرزندان برومند ايثارگرشان، لحظهشماري کرده و خانوادههاي افتخارآفرين شهيدپرورمان چشم به راه دوختهاند تا ثمرهاي از ثمرات خون پاک فرزندانشان، که بازگشت شرافتمندانهي شما به خاک وطن است را مشاهده کنند.
مسلماً همهي ما در اين فکريم که آنان مايهي عزّت و رهايي ما شدند و دل به ما بستند و آيا ما را هديهاي هست که لايق افتاده، تقديمشان کنيم؟ گرچه بهترين هديه براي آنان در آغوش کشيدن شماست؛ ولي بدون شک، اخلاق حسنه و رفتار نيکوي شما براي آنان گرانقدرترين هديه است که آمال و آرزو و اميدشان را از ما برآورده ساخته و بدانچه از ما توقّع دارند، در سايهي اخلاق صحيح ما خواهند رسيد.
بر ماست که اگر ديروز در اجابت دعوتشان در رفتن به جبهه سلاح برگرفتيم، امروز در بازگشت به جمع پرفروغشان، به سلاح اخلاق که شيوه و سنّت محمدي است، آراستگي کامل پيدا کرده و خويشتن را بدين زينت بياراييم؛ که خير و صلاح و رستگاري دنيا و آخرت انسانها و اين امّت در تجهيز بدين سلاح است و ديگر هيچ، و در واقع مکمل حرکت ديروز و به ثمر رسانندهي خون پاک شهيدان و احيا کنندهي مکتب اسلام، تجهيز کامل ماست به سلاح اخلاق و حرکت فرداي ما بر اين مبناست.
اميد است شما عزيزان که در اسارت در تلخترين شرايط زندگي، پايبندي خود را به اصول اخلاقي حفظ کرديد، فرداي آزادي در خاک پاک ايران عزيز، در زير سايهي اسلام و در خدمت هموطنان شرافتمند خويش، از متعهّدترين فرزندان اين امّت و از وفادارترين ياران امام به اصول اخلاقي باشيد و در محيطي سرشار از صلح و صفا، سازندهي ايراني باشيد پرشکوه و اگر ديروز در رزمآوري افتخار آفريديد، فردا در بازسازي و خدمت با اخلاق حسنه، سرآمد جهانيان باشيد و ملّت را مايهي فخر و مباهات، و مسلمين را مايهي عزّت.
والسلام !
به طرف بغداد
ساعت 20:32 دقيقه به ايستگاه قطار رسيديم. ساعت 21:18 دقيقه قطار، موصل – شهر خاطرهاي آزادگان- را ترك و به سوي بغداد به حركت درآمد. سياهي شب كمكم همهجا را فرا ميگرفت. نماز مغرب و عشا را در گوشهي قطار به جا آورديم. دوستي با صدايي حزين قرآن ميخواند :«اوست خدايي كه شب را در روز نهان ميسازد و از دل شب، روز را بيرون ميكشد». قطار نالهكنان سينهي شب را ميشكافت و پيش ميرفت. ساعت 23:30 دقيقه به ما شام دادند. در بستههاي يك بار مصرف. درست يادم نيست، فكر كنم كتلت بود! يك عرب سياه چرده با دستان پينهبستهاش غذا را تقسيم ميكرد. نظامي نبود، چند سرباز محافظ واگن ما از او غذا خواستند. به آنها نداد. گفتند:«ما شام نخوردهايم» و با هم درگير شدند. عاقبت، دخالت درجهدار عراقي، قضيه را حل كرد و سربازان عراقي بدون غذا اخمآلود به گوشهاي نشستند. به آرامي غذايم را به طرفشان بردم و تعارف كردم كه من سيرم، غذا نميخورم. شما بخوريد. سراسيمه و دستپاچه يكي از آنان گفت:«نه نه، ما غذا خوردهايم. فقط ميخواستيم او را اذيت كنيم». خدا ميدانست راست ميگفت يا نه! با خندهاي گفتم:«اذيت؟ آخر چرا؟» گفت:«او مصري بود، اگر حرف ميزد ميكشتمش...» و چند فحش نثارش كرد. معلوم شد كه عراق هنوز كارگران مصري را كاملاً اخراج نكرده است.
سرو شام تا ساعت 1 بامداد ادامه داشت. نان كم آورده بودند. عدهاي كتلت خالي خوردند. ساعت 1:5 بامداد به شهر «بيجي» رسيديم. يك ربع ساعت، قطار توقف كرد؛ سپس به راهش ادامه داد. اسرا كم و بيش چرت ميزدند. خستگي مفرط يك روز در صف نشستن و مسافرت، ناي همه را بريده بود. لحظاتي خواب، چشمانم را ربود. خواب ديدم كه در اتاقي هستم كه راهي به خارج ندارد و شعلههاي آتش از هر طرف زبانه ميكشد. هراسان به هر سو ميدويدم و دامن از آتش برميچيدم. ناگهان پنجرهاي گشوده شد و صدها دست مرا بيرون كشيدند. بيدار شدم.
نزديكيهاي صبح بود. قطار همچنان پيش ميرفت و عدهاي بدون اينكه لحظهاي خواب رفته باشند، خيره به نقطهاي نامعلوم مينگريستند. لايههاي روشن فجر كمكم در آسمان دم كردهي حومهي بغداد پديدار ميشد. دوستي با صداي بلند قرآن تلاوت ميكرد تا نزديك شدن نماز صبح را اعلام دارد و اذان صبح، همگان را به اداي فريضه نماز دعوت كرد. در گوشهاي نماز به جا آوردم. ساعت 6:18 دقيقه بامداد قطار، وارد ايستگاه شد و توقف نمود. هواي خنك و مرطوب صبحگاهي بغداد، رخوتي شيرين بر اندامم مستولي كرد. دوست داشتم آزاد در كنار ريلها شروع به دويدن كنم و هرچه كه رنگ وابستگي به اسارت را داشت، به دور افكنم.
حدود 25 دستگاه اتوبوس در خيابان پشتي ايستگاه، انتظارمان را مي كشيدند. اسرا را دستهدسته سوار بر اتوبوس ميكردند. تابلوي بزرگي در كنار راهآهن بود كه احتمالاً يادبود نشستي بود كه چند سال پيش در عراق صورت گرفته بود. نام شش كشور بر روي آن نوشته شده بود : ليبي – كويت- امارات متحده- عربستان سعودي- قطر- عمان. جالب اينكه بر روي نام كويت و عربستان سعودي رنگ سفيد كشيده و خط زده بودند! يكي از دوستان را كه مدتي قبل به سلولهاي بغداد برده بودند با ماشين به ايستگاه آوردند و به ما ملحق شد.
ساعت 6:6 صبح روز شنبه 27/5/69 نيمي از قرص خورشيد از افق سر زده بود و بر چهرههاي خسته و منور اسرا پرتوافشاني ميكرد. ماشينها با صداي محزوني، يكي پس از ديگري به راه افتادند. بچهها صلوات ميفرستادند. كسي با دست به سمتي اشاره كرد. آنجا كاظميه بود و ضريح مطهر امام كاظم (ع) از دور نمودار بود. بچهها سلام دادند. به سمت شرق درست به سوي خورشيد پيش ميرفتيم. به سوي نور و روشنايي و از تاريكي ميگريختيم. از پلي بر روي رودخانه فرات گذشتيم. يكي گفت:«تشنهي آب فراتم اي اجل مهلت بده! » در كنار آن تابلويي نصب شده بود: «خطر سقوط در آب!» ناخودآگاه دلم لرزيد. نكند بعد از اين همه سالها! ... لبخندي زدم. اطراف شهر را نخلستان احاطه كرده بود. چند ماشين پليس شهري آژيركشان ما را اسكورت ميكردند. صداي آژير مرا به ياد لحظات اول اسارت انداخت كه در همين خيابانها بر پشت ايفا ما را ميگرداندند و مردم برايمان شكلك درميآوردند. اتومبيلهاي پليس، راه را بر ديگر وسايل نقليه ميبستند تا ما بيتوقف عبور كنيم. ساعت 6:45 دقيقه است. خورشيد در سمت راست ماست و سبد سبد نور بر دشتها ميريزد. چهرهها آرام است. ولي مسلماً در درون هركس غوغاييست.
حاج يحيي
چند روزي بيشتر از زماني كه ما وارد اردوگاه شده بوديم نگذشته بود و هنوز خستگي راه و مسايلي كه در بين راه پيش آمده بود از تنمان بيرون نرفته بود كه ديديم سر و كلي محمودي ( همان فردِ جلادِ فحاشِ بيادب ) پيدا شد. اينبار خبرنگاران راديو بغداد براي تهيهي گزارش و خبر همراه او آمده بودند. محمودي در حالي كه چوبي در دست داشت، وارد آسايشگاه شمارهي 12 كه ما در آن بوديم شد.
اين را بگويم كه تعدادي از بچههاي ما كه آنجا بودند، سنّ كمي داشتند و بعضيها هم پيرمرد بودند. او تعدادي از اين بچههاي كم سنّ و سال را براي مصاحبه بيرون برد. خبرنگار با اينها مصاحبه ميكرد كه اسمتان را بگوييد و بگوييد ما اينجا ميهمان صدام هستيم و از ما خوب پذيرايي ميشود و جاي ما خوب است و به خانوادههايتان اينطور پيام بدهيد و .... خلاصه بايد هر چه آنها ميگفتند، گفته ميشد.
از قضا در ميان اين بچهها، پيرمرد 53 سالهاي از اهالي تهران بود به نام حاجيحيي كه الآن از دنيا رفتهاند؛ خدا رحمتشان كند! او بسيار مرد خوشاخلاقي بود و با اينكه روحاني نبود، از احكام، اطلاعات نسبتاً كاملي داشت. تاريخ اسلام را هم خيلي خوب بلد بود. حوادث كربلا را هم خيلي خوب ميدانست و اينها به خاطر اين بود كه پاي منبر، بزرگ شده بود. گهگاه بچهها دور اين مرد را ميگرفتند و او برايشان قصه ميگفت و از مسايل و تجربيات و قضايايي كه ديده بود، تعريف ميكرد؛ خلاصه در آنجا براي بچهها پدري مهربان و دلسوز بود.
آن روز محمودي ايشان را از بچهها جدا كرد و داخل اتاق برد و با ايشان حرف زد. ابتدا پرسيد: نامت چيست؟ گفت: معروفم به حاجيحيي. پرسيد: چرا به جبهه آمدهاي؟ گفت: چون شما آمديد با ما دعوا كرديد و خاك ما را اشغال كرديد، ما آمدهايم از شما پس بگيريم و ...
با اين جوابها، محمودي برآشفته شد و گفت: مقلّد كي هستي؟ - مقلّد آيتاللهالعظمي خميني. اين جملات همچون پتكي بر سر محمودي فرود آمد. تصويري آنجا بود كه صدام را در حال نماز نشان ميداد. محمودي پرسيد: اين عكس كيست؟ _ رييس جمهور عراق. گفت: او در اين عكس چهكار ميكند؟ _آنطور كه نشان ميدهد، نماز ميخواند. پرسيد: شما ميگوييد صدام كافر است، پس چهطور او نماز ميخواند؟ حاجيحيي گفت: من از اين مسايل چيزي نميدانم.
كار به اينجا كه ميرسد، محمودي ميگويد: حالا به خميني توهين كن. حاجيحيي با صلابت جواب ميدهد؟ خميني مرجع تقليد من است و من مسلمان هستم و انسان مسلمان فحش نميدهد.
معلوم است كه وقتي حاجيحيي اينطور جواب ميدهد، پاسخ او چه خواهد بود و محمودي با چوبي كه در دست داشت، به جان اين پيرمرد ميافند و تا آنجا كه ميتواند ميزند؛ به طوري كه چوب خرد ميشود. حاجيحيي هم روي زمين ميافتد و سرش ميشكند و در كف اتاق خون جاري ميشود. اينها همه در حالي است كه بچهها داخل اتاق هستند و صداي ضربات و اهانتهايي كه به حاجيحيي ميشود و صداي داد و بيدادهاي حاجيحيي را ميشوند و متأثر ميشوند.
دوباره محمودي ميگويد: بلند شو به خميني توهين كن تا تو را اذيت نكنم و رهايت كنم. حاجيحيي بعد از اين همه كتك، دوباره با كمال شهامت ميگويد: ببين اگر بند از بندم جدا كنيد، هرگز به امام فحش نميدهم.
لازم به تذكر است كه بنده تمام جملاتي را كه در اينجا آوردهام، از قول خود ايشان نقل كردم و اينها جملاتي است كه ايشان بعداً براي من نقل كرد. او ميگفت: محمودي تعادلش را از دست داده بود و با هر چه به دستش ميآمد، به سر من ميكوبيد و دوباره من را روي زمين ميانداخت و شروع به زدن ميكرد.
دوباره زندگي
همهجا گل و عطر و عشق و محبت و لبخند بود كه از جانب مردم خونگرم ديارمان نثار راهمان ميشد. ساعت 9 صبح به كرمانشاه رسيديم. خيابانهاي اوليه شهر را نشناختم. گفتند: بايد به طرف مسجد جامع و ديدار امام جمعه برويم. خيابانهاي اصلي مملو از دستهايي بود كه با گل و دستمال به هوا بلند شده بودند و لبهايي كه از شوق، فرياد ميزد و چشماني كه مشتاقانه از لابهلاي پنجرههاي غبار گرفته ماشينها به دنبال چهرهي آشناي گمشدهاش ميگشت.
عاقبت سفر به انتها رسيد
ميرسد به گوش، خندهي اميد
در لابهلاي جمعيت ناگهان فرياد بلند خواهرم را شنيدم گه گفت:«سيامك! سيامك جان....! » و ديگر صدايي نشنيدم و با حركت ماشين، چهرهاش در ميان هزاران چهرهي ذوقزده گم شد. دستهايي مرا به خود ميخواند
نقل و عطر و گلاب ميافشاند
چشمهاي پر از ترانهي وصل
خيره بر چهرهي صبور ميماند
به مسجد جامع رسيديم، پياده شديم كه داخل شويم، نيروهاي سپاه به زحمت مردم را از ما دور ميكردند. چشمم ناگهان چهرهي آشنايي را ديد. برادر كوچكترم بود كه حالا مردي شده بود و تلاش ميكرد از حلقهي محافظان رد شود و خود را به من برساند. با اشارهي من، او را رها كردند. مرا در آغوش كشيد و گفت:«خدايا شكر كه از تنهايي به در آمدم! » اشك در چشمانم حلقه زد، از كلام بيپيرايهاش فهميدم كه ديگر برادرمان، يا شهيد شده يا مفقودالاثر است.
در جايگاه مسجد، ازدحام مردم، فوقالعاده بود. كودكي خردسال را ديدم كه شاخهي گلي در دست داشت. آن را محكم به زمين كوبيد و با پا به رويش رفت. انگار منتظر پدرش بود و او هنوز نيامده بود. هركس سؤال از گمشدهاش ميكرد.
هر عزيزي اسيري از خود را
با شعف ميگرفت در آغوش
در ميان سرود و شاديها
پيرمردي و كودكي خاموش
طفلك آمد گرفت دستم را
گفت: داري خبر ز بابايم
او كه بوده است هر شب و هر روز
همدم اشك و سوز غمهايم
اين هم از سختترين لحظات اسارت بود. از اسيري از شهيدي از مفقودالاثري از تو نشان ميخواستند و تو جوابي نداشتي كه به آنها بدهي.
گفتم اي طفل نازنين، پدرت
همه تن سبز بود در غربت
بوي رزم و حماسه را ميداد
شعر مردي سرود در غربت
اما جواب آن پيرمرد را چگونه دهم؟ چون ميدانم يگانه فرزندش با تير خصم مظلومانه به حجلهي شهادت رفت.
پير هم، با دو چشم اشكآلود پرسش از يادگار خود ميكرد
آه، لحظه، لحظهي تلخيست
من ندارم نشاني از آن مرد
با پدر گفتمش دلاور تو
جوشني از جهاد بر تن داشت
رزم او در برابر دشمن
خصم دون را به عجز واميداشت
لحظههاي تلخ اين پرسش و پاسخ بارها برايم تكرار شد و چه بسيار كه خجولانه سر به پايين ميانداختم و جوابي نداشتم كه بگويم.
سپس به منزل امام جمعه رفتيم و پس از اداي نماز ظهر، ناهار مهمان ايشان بوديم. اسرا بعد از ناهار، تحويل خانوادهشان ميشدند؛ اما يكي مانده بود. او كسي را نداشت، پدر و مادر و بسياري از اقوام نزديكش در بمباران كشته شده بودند. خواستم با هم به منزل برويم، اما ناگهان عدهاي از بستگانش از راه رسيدند.
بالاخره ساعت از 3 بعدازظهر گذشته بود كه به منزل رسيديم، گوسفند بيچارهاي جانش فداي رسيدن من شد. در طول مسير تصميم عجيبي گرفتم. با خود عهد كردم كه با ديدن پدر و مادر و .... هرگز گريه نكنم. خواستم خودم را امتحان كنم. آيا ميتوانم جلوي احساساتم را بگيرم؟ انگيزهي اين تصميم نميدانم، چه بود! شايد اين طور راحتتر بودم.
ديدارها تازه شد و من آرام و تنها با لبخند به استقبال ديگران ميرفتم. بسيار عادي، گويي كه از مسافرت نزديكي آمده باشم. همسايگان و دوستان و آشنايان دستهدسته به ديدارم ميآمدند و آزادي را تبريك ميگفتند. بعدها شنيدم كه از اين برخوردهاي عادي من، مادر و خواهرانم دلگير شدهاند و گمان كرده بودند كه من دچار اختلال رواني شدهام و در اتاق بغل برايم گريه كردند! با كمتر شدن ديد و بازديد، تعريفها شروع شد. از جنگ از دربهدريها، از شهادت فلان و فلان .... از بمباران وحشيانهي دشمن، يكي از بستگان با لبخندي گفت:« خوش به حال شما!» جايتان راحت بود، ميخورديد و ميخوابيديد؛ ولي ما بدبختها هر روز از ترس بمباران دشمن دربهدر بوديم. ديگري گفت:«راست ميگويد، فقط چند ماه در زير چادر زندگي كرديم! » چه جوابي به او بگويم؟ آيا واقعاً ماجراهاي اسارت برايشان اين قدر نامفهوم است كه چنين قضاوتي ميكنند!؟ چيزي نگفتم و با لبخندي پاسخش را دادم.
در روزنامهها خواندم كه مجلس براي حمايت از آزادگان قوانين مهمي تصويب كرده است. اين قدم اول، اما مهمتر، اجراي مفاد آن است. تشكيل كميتههاي مختلف پزشكي و روانپزشكي براي درمان و تضادهاي رفتاري ناشي از دوران آزادي، امريست كه نبايد ناديده گرفته شود كه متأسفانه ناديده گرفته شد. در جايي مطالعه كرده بودم كه از اسراي جنگ ويتنام بعد از چهل سال مجدداً آزمايش روانپزشكي به عمل آورده شده و نتايج جالبي به دست آمد. بايد منتظر بود و دل به آينده سپرد. شايد بعد از چهل سال كسي هم يادي از ما بكند!
نيمه شب بود، تصميم گرفتم براي پيادهروي تنها به خيابان بروم. به راه افتادم و در ميداني سرسبز بر نيمكتي چوبي نشستم. آسمان زيبا بود. ستارگان نورافشاني ميكردند. چند نفس عميق كشيدم. هواي آزادي مرا به وجد آورد. چشمانم را بستم. اينك اسارت برايم به صورت كابوسي وحشتناك جلوه ميكرد. از تصور آن رنجها و آلام كه تحمل كرده بوديم و در سايهي توكل و تسليم و عمل به احكام اسلامي از آن امتحان، پيروز بيرون آمده بوديم. به اين نتيجه رسيدم كه آري ميتوان زندگي كرد. ميتوان با مبارزهاي بيامان با تاريكيها، به روشنايي روز، اميد بست و به ميهماني صبح رفت.
به راه افتادم با گامهايي مصمم اما سنگين، ميدانستم به كجا ميخواهم بروم. به ياد داستان اسارت افتادم؛ قصهاي كه پايان يافت اما كابوس آن ايام، مشكلات فزايندهاي پيش رو، راههاي نامعلومي كه براي رسيدن به انتهايش ميبايست دوباره صبر و استقامت كرد و با ناباوريها و يادآوريها جنگيد.
كسي دائم در گوشم زمزمه ميكند كه داستان اسارت تمام شد. قصهي شما هم مانند بسياري از حوادث پايان يافت و كمكم همه چيز فراموش خواهد شد؛ اما ميدانم كه اين قصه ناتمام مانده است.
بوق ممتد چند ماشين مرا به خود آورد. به ياد دوستانم افتادم، آه كه چقدر دلم برايشان تنگ شده است! آرام جلو رفتم و شَبَحَم در لابهلاي كوچهي حوادث گم شد.
دوري از وطن و ديار و خانواده از يک سو و محروميت از ديدن سيماي مسيحايي مرادعاشقان خميني کبير(ره) از سوي ديگر، همه را عذاب ميداد و روح مقاوم اسرا را فرسوده ميکرد. در اين ميان محمد رنجبر يکي از بچههاي اردوگاه موصل، دست به ابتکار جالبي زد؛ البته کار او بسيار خطرناک بود و او با نوشتن نامه به امام (ره) جان خود را به خطر انداخته بود. او در متن نامه، امام را پدر خطاب کرده و نامه را بسيار صميمانه و خودماني نوشته بود تا عراقيها فکر کنند او واقعاً به پدرش نامه نوشته و همين ابتکار او بود که نامهاش را از سد سانسور حزب بعث گذراند و به دست امام رسانيد و امام نيز در پاسخ او آنقدر پدرانه نامه نوشته بود که بعثيها باور کردند نامهاي از طرف پدر محمد رنجبر رسيده و جلوي نامه را نگرفتند. آن روز که محمد درب نامه را گشود و دستخط رهبرش را با امضاي (پدر پيرت (خ) ) ديد موجي از سرور در اردوگاه پيچيد و چشمهاي غمزده اسرا با اشک شادي دوباره طراوات را تجربه کرد. متن اين دو نامه حياتبخش در ذيل آمده است:
متن نامه
شماره کارت صليب : 4723
نام کامل گيرنده : حاج روح الله موسوي
نام کامل فرستنده : محمد رنجبر
نشاني کامل گيرنده : ايران، تهران، ميدان تجريش، نياوران، خ ياسر، سه راه حسينيه (بيت)، دفتر
يا به اين آدرس: خ جماران، ميدان جماران، سه راه حسينيه دفتر
محل اسارت : عراق، موصل، اردوگاه شمارهي چهار
يقولون ان الموت صعب علي الفتي
مفارقه الاحباب و الله اصعب
بسم الله الرحمن الرحيم
پدرجان سلام، اميدوارم حالتان خوب باشد، راضي نميشدم مزاحم اوقات شريفتان گردم. لکن ديگر قدرت تحمل دوري را نداشتم و دلم بسيار برايتان تنگ شده بود. لذا تصميم به نوشتن نامه برايتان گرفتم. تاکنون، شنيدهايد پسري به مدت چهار سال از پدرش دور شود و بعد از چهار سال جدايي براي پدرش نامه بنويسد و پدر نامهي فرزندش را جواب نگويد!؟ پدرم! باور کنيد تحمل سختي راحت است اما تحمل بر فراق يار دشوار. پدر! من از بلاد غربت، از گوشهي زندان غم، غبارآلود از هجر دوست، با چشماني غمزده در انتظار رويت، نامه را مينويسم. پدرم! نامهام را اجابت کن. با جواب خويش گرد و غبار غم را از چهرهي زردمان پاک کن تا چشم ما با ديدن خطت، نور گيرد و روشن و منوّر گردد. پدرم! پروانههاي وجودمان فداي شمع جانسوزت باد. فرزندان افسردهي خويش را با کلام مسيحاييات، جاني دوباره ببخش و دل خستهدلان در راه مانده را، جلايي تازه ده. به اميد اينکه اين نامه به دستت برسد و جوابش را هرچه زودتر بنويسي. پدرم! براي دريافت جواب نامه، لحظهشماري ميکنم.
خداحافظتان
فرزند کوچکت محمد رنجبر
12/6/65
متن پاسخ نامه
در جواب نامه فوق، حضرت امام خميني (ره) مرقوم فرمودند :
«بسمه تعالي، فرزند بسيار عزيزم! از نامه دلسوزانهي شما بسيار متأثّر گرديدم. من ناراحتي شما عزيزان دربند را احساس ميکنم.
شما هم ناراحتي پدرتان را که، فرزندان عزيزش دور از وطن هستند، احساس ميکنيد. عزيزان من! سيد و مولاي همهي ما، حضرت موسيبنجعفر (ع)، بيش از همه شماها و ماها، در رنج و گوشهي زندان به سر بردند. براي اسلام عزيز، شما صبر کنيد. خداوند فرج را انشاءاللهتعالي نزديک مينمايد و پدر پير شما را با ديدن شما شاد ميگرداند. به همهي عزيزان دربند، سلام مرا برسانيد و از دعاي خير فراموشتان نميکنم. خداحافظ شما باشد.
پدر پيرت (خ)
[اما] افسوس! که آن پير راهنما و بهترين پدر روي زمين، قبل از رسيدن مرغان مهاجر، تا بيکران افق پرکشيد و جمعي دل سوخته را به خال لب خود گرفتار و در حسرت ديدار مهِ رويش، بيمار ساخت.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید