در بعد از ظهر يکي از روزهاي نوروز 1380 گروهي از فرزندان شاهد دبيرستان دخترانه شهرستان ساري از استان مازندران براي بازيد مناطق عملياتي جنوب وارد منطقهي عملياتي والفجر 8 (اروندرود) شدند و درخواست کردند که نماز جماعت مغرب و عشاء را در محمل يادمان شهداي گمنام باشند. برادران لشگر 25 کربلا درخواست آنها را پذيرفتند. بعد از اقامه نماز جماعت مغرب و عشا در حسينيه صحرايي لشگر، من طبق معمول براي عرض خيرمقدم و چند دقيقه صحبت پشت ميکروفون قرار گرفتم. از همان ابتداي مراسم صداي گريه و ضجه فرزندان شهدا بلند شد و يک وضع عجيبي بوجود آمد. چند نفر به سمت اروندرود رفتند. صحبتم را قطع کردم. پزشک همراه ما که خودش هم از فرزندان شهدا بود ضمن اعتراض به من گفت اجازه بدهيد من آنها را ساکت کنم گفتم بفرماييد هنوز بسم الله الرحمن الرحيم ايشان تمام نشده بود که بغضش ترکيد و صداي هقهق گريهاش فضاي حسينيه را پر کرد و وضع بدتر شد. خيلي نگران شديم و با توسل به ائمه معصومين بچهها ساکت شدند ساعتي بعد هديهي ناقابلي تقديم آنها کرديم و آن ها منطقه را ترک کردند. در همان شب با حالتي مضطرب و نگران در اين فکر بودم که چرا اين طور شد. به راستي وظيفه ما موقع حضور يادگاران شهدا در مشهد شهيران چيست؟ در نهايت براي تعيين تکليف متوسل به شهدا شدم.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید