***ساعت 6 بعدازظهر آخرين ماه بهار با لباس سبز سپاه بعد از سلام و عليك گفت : « برنامهام اين نيست كه از جبهه برگردم حتي ممكن است بعد از اين جنگ بروم فلسطين يا هر جاي ديگر كه جنگ حق عليه باطل باشد ..... » بالاخره روز موعود رسيد تنها خريد عقد ما يك حلقه طلا به قيمت 900 تومان براي من و يك انگشتر عقيق براي مهدي و من با مهريه يك جلد كلام الله مجيد و 14 سكه طلا به عقد او درآمدم.
*** سه ماه بعد از عقدمان مهدي گفت:« بيا اهواز تا بتوانم بيشتر ببينمت ». پدرم قبول كرد. اما مادرم آن قدر از رفتن بدون تشريفات و عروسي من ناراحت بود كه چند روز غذا نخورد. من هم برايم سخت بود كه از آنها جدا شوم اما چارهاي نداشتم و بايد همراه و همقدم مهدي ميماندم.
*** اولين فرزندم روز تاسوعا به دنيا آمد. به سفارش پدربزرگ نامش را ليلا گذاشتيم اما مهدي به ديدنم نيامد. مدام گريه ميكردم. دلم ميخواست در اين لحظات به ديدن بيايد يا حداقل تلفن بزند. بالاخره بعد از 10 روز تلفن زد و من هم بياختيار عقده دلم را باز كردم. چهل روز بعد آمد. نه گلي، نه كادويي. بهت زده نگاهش كردم فكر ميكردم شهيد شد. نگاهي به ليلا انداخت و كمي با من حرف زد. آرام شدم اما بعد از رفتنش باز هم بيقرار بودم. رفتم حرم حضرت معصومه (س) و يك دل سير گريه كردم. خيال ميكردم تحويلم نگرفته......
***دو سال در اهواز زندگي كردم به مهدي خو گرفته بودم. روز عاشورا ما را در قم گذاشت و گفت ميخواهد به جبهه غرب برود. حس غريبي به من گفت اين آخرين ديدار است. شب در جمع خانوادگي گفت:« خسته شدهام، ميخواهم شهيد شوم». چيزي نگفتم. صبح روز بعد هر دو با هم به حرم رفتيم. بعد مرا به خانه رساند. خانهاي كه هيچوقت ديگر به آن بازنگشت.
*** شب خانم همت و باكري سيم تلويزيون را كشيدند. اما من نفهميدم براي چه. صبح خواهرم آمد دنبالم. انگار تمام بدنم ميلرزيد. عكس مهدي و مجيد بر سر خيابان بود. سعي ميكردم گريه نكنم. تمام مدت بالاي سرش ماندم. وقتي توي خاك ميگذاشتند وقتي تلقين خواندند. وقتي رويش خاك ريختند.
بچههاي سپاه توي سر و صورتشان ميزنند اما من آرام نگاه ميكردم. و مدام با خودم ميگفتم :«چرا نفهميدم كه شهيد ميشود».
*** خوابم تعبير شد، قبل از مراسم خواستگاري خواب ديدم : همه جا تاريك است بعد از يك گوشه انگار نوري بلند شد. درست زير منبع نور تابوتي بود روباز. جنازهاي آنجا بود با لباس سپاه با آنكه روي صورتش خون خشك شده بود بيشتر به نظر ميآمد خوابيده باشد تا مرده. جنازه تا كمر از توي تابوت بلند شد. نور هم با بلند شدن او جا به جا شد. حركت كرد تا دوباره بالاي سرش ايستاد.
وقتي كنار تابوت مهدي ايستادم. يقين يافتم كه چهره آن شهيد داخل تابوت در خوابم اوست.....
راوي:منيره ارمغان- همسر شهيد
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید