يادم هست با بچهي روي كولم ميرفتم مزرعه مردم كار ميكردم، در فصلهايي كه كشاورزي نبود نيز حصير ميبافتم و كارهاي خانه را بچهها انجام ميدادند. دلم ميخواست بچههايم اهل نماز و روزه باشند تمام لوازم مربوط به تحصيلشان را تا كلاس سوم ابتدايي با پول كارگري تهيه كردم.
عظيم من، هرجا كه انجمن قرآن و دعا بود ميرفت. هيچوقت نمازش ترك نميشد، او تنها براي رضاي خدا كار ميكرد هر موقع عكس شهيدي را روي ديوار ميديد به من ميگفت:«مامان ببين اينها چقدر خوشبختند؛ ميشه يك روز عكس من رو هم روي ديوار بچسبانيد.
نهم مردادماه سال 1362 بود كه كاظم شهيد شد او 3 فرزند داشت. پيش از شهادت در نامهاي براي عظيم نوشت تا وقتي هستي از بچههايم مراقبت كن». دلم ميخواست عظيم گوش به حرف او بسپارد.
اما گفت:«مادر تو ميداني امام حسين (ع) در كربلا كسي را نداشت كه به او كمك كند آن روز ما نبوديم كه به نداي هل من ناصر ينصرني او لبيك گوئيم حالا دوباره عاشورا شده و جبهههاي ما كربلاست ما چگونه امام را تنها بگذاريم. »
ميدانستم او هم شهيد ميشود. بعد از شهادت كاظم گفتم:«فداي سر امام حسين (ع) عظيم هم 2 سال بعد شهيد شد آخرين بار به من گفت:«مادر! ناراحت نباش ما ميرويم راه كربلا را باز ميكنيم تا شما بتوانيد به زيارت حضرت اباعبدالله (ع) برويد».
خودم هردو پسرم را به خاك سپردم. روي پيشانيشان مهر كربلا را گذاشتم و گفتم:«سلامم را به حضرت امابيها مادر علي اكبر (ع) و حضرت زهرا (س) امام حسين (ع) و حضرت عباس (ع) برسان. حالا هربار كه وصيتنامه عظيم را ميخوانم جگرم آتش ميگيرد:
«الان دوستانم را ميبيني و مرا نميبيني. شايد حسرت بخوري كه من كنارتان نيستم اما مادرم : تو در آن دنيا نزد مادرمان حضرت فاطمه زهرا (س) روسپيد خواهي بود اگر دين اسلام در خطر باشد جان علياصغر (ع) نيز ناچيز است».
«عظيم و كاظم از ميان ما رفتند بهاي خون آنها آزادي ما شد. كاش فقط خون آنان را پايمال نكنيم».
راوي:خديجه مطلوبي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید