حاجيه خانم، شهربانو حسن پور مادر دو شهيد است ، در چشمانش برق دو نگاه موج ميزد. يك نگاهش خيره به گلزار شهدا و سويي كه عبدالجبار اولين شهيدش در آنجا قرار گرفته است و نگاه ديگرش همراه با كاروان شهدا كه هرازگاه از كربلاي غرب و جنوب ميآيند و هر آن منتظر پيكي است كه آمدن پيكر محمدعلي، دومين شهيدش را بشارت دهد. دو شهيد، دو شناسنامهي خونين انقلاب و اسلام؛ دو سرود سرخ ايثار و آزادي، عبدالجبار و محمدعلي.
عبدالجبار يك سال از محمدعلي بزرگتر بود. وقتي دانشآموز سال چهارم دبيرستان بود به جبهه رفت، ولي براي امتحانات آخر سال آمد. بعد از اخذ مدرك ديپلم دوباره راهي شد. از سپاه كه حقوق ميگرفت به بچههاي محل ميداد تا خرج تحصيلشان كنند و اندك مقداري براي خودش ميماند. سفر آخر، مادر بالاي سرش قرآن گرفت و زير پايش تخم مرغ گذاشت تا از چشمزخم در امان بماند. در آخرين لحظات گفت : « اين بار هر طور شده، تو را به كربلا ميبرم. خواه عمودي باشم و خواه افقي. » چهل روز بعد ساكش را آوردند و مادر يقين يافت كه عبدالجبار به كربلا رسيد. بعد از او محمدعلي قصد سفر كرد. خدمت سربازي را كه به پايان رساند، همراه بسيجيان راهي خط مقدم جبهه شد اولينبار، من براي خداحافظي نرسيدم. او اغلب با ما غذا نميخورد. اگر هم گاهي كنار ما ميآمد اشكهايش جاري بود.
يك بار گفت :« مادر ! تو 5 پسر داري نميخواهي هيچكدامشان شهيد شوند ؟ » آن لحظه من چيزي نگفتم ولي همان شب وقتي با خودم خلوت كردم به حضرت صاحبالزمان (عج) متوسل شدم.گفتم: « آقا مگر ميشود اينها در سپاه تو باشند ولي هيچ كدام شهيد نشوند؟ » در آخرين اعزام او حالم خيلي بد بود. فقط با نگاه او را بدرقه كردم. به خواهرش كنار مزار عبدالجبار گفتهبود : « اينبار كه ميروم ديگر بر نميگردم.... »
محمدعلي هم رفت اما حتي نشانهاي از خود به يادگار نگذاشت، تا آنجا عقده دل خالي كنيم.
راوي:شهربانو حسن پور مادر شهيد
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید