*** علي ساده بود، وقتي به او جواب مثبت دادم با خودم گفتم:«حالا قبول ميكنم ميگم باشه بعد سر فرصت درستش ميكنم.» اما دست تقدير دنياي ديگري را برايم رقم زد. هرچه را هركه نداشت ما هم نبايد استفاده ميكرديم. همان روز اول ازدواج اين تصميم را با هم گرفتيم. روز خواستگاري 2 برگه سؤال پشت سر هم از من پرسيد و من فقط پرسيدم:«حيطه فعاليت زن چقدر است؟» وقتي گفت:«زن و مرد ندارد، انگار آبي بر روي آتش ريخته باشند، گفتم قبول است».
*** من در دانشگاه ادبيات خوانده بودم و در مدرسه علوم اجتماعي تدريس ميكردم در فعاليتهاي انقلابي هم دستي داشتم اما علي آشكار و علني عليه شاه فعاليت ميكرد و من هميشه و هر لحظه نگرانش بودم. دلم ميخواست علي هم مثل من يكبار نگران شود. بالاخره علي هم نگران شد. يك شب جلسه دير تمام شد و نيروهاي ساواك ما را تعقيب كردند. وقتي رسيدم از چشمانش فهميدم نگران بوده و تمام اين دو ساعت را در دور خانه چرخيده اما چيزي نگفت مرا به اتاق برد پذيرايي كرد و بعد كنارم نشست و گفت:«نه كه بگم چرا ميري يا نرو نه! فقط نميدونستم اگه برنگشتي كجا بايد دنبالت بگردم. سرش زير بود دوباره ادامه داد:« تو هميشه اينطوري نگران من مي شي؟» جواب ندادم گفت:«از اين به بعد ديگه نه من بايد نگران تو بشم و نه تو نگران من با اين همه دلشوره، زندگي براي هردو نفرمان تلخ ميشه. بعد هم نشست وصيتنامهاش را نوشت.
*** محمد كه به دنيا آمد، علي كردستان بود، بعد از سه مرتبه تلفن زدن آمد نيم نگاهي به من كرد. ميدانستم دلش براي ديدن پسرش پرپر ميزند. اما با اين حال اول سراغ من بعد محمد را در آغوش گرفت و گفت:«خوش آمدي بابا....» اما براي زينبم نبود، زينب روز بعد از مراسم چهلم علي به دنيا آمد. زينب را بردم گلستان شهدا بچه را گذاشتم درست مقابل عكس علي گفتم آقا چشمتان روشن قدم نورسيده مبارك.
*** دو سه شب بعد از شهادت حضرت زهرا (س) بود. زنگ خانهمان را زدند، منزل مهندس نيلچيان؟ برادرم رفت جلوي در وقتي برگشت پرسيدم اتفاقي افتاده؟ گفت:«نه با كس ديگري كار داشتند. آدرس را اشتباه آمدن. تشابه اسمي بود. بنده خدا مجروح شد». گفتم:«بيچاره خانوادهاش چقدر سخته خدا صبرشون بده». آن شب تا صبح برادرم نماز خواند و گريه كرد نميخواستم باور كنم تنها شدهام صبح گفت علي آقا مجروح شده». خيلي سعي كردم تا توانستم بگويم اولين بار كه نيست؟ ادامه داد:«آخر اين دفعه پاش قطع شده»... با انگشتان دستم، پايم را فشار دادم و به سختي جواب دادم : خودم عصاي دستش ميشم». زيرچشمي نگاهم كردگفت:«دستش قطع شده» محكم گفتم:«خوب جنگ همينه ديگه طوري نيست تا آخر عمر خودم كنيزش ميشم» بلند شد و گفت:«ميريم بيمارستان پيدايش كنيم». مردن و زنده شدن تا پدر و برادرم برگشتند.
با ديدن من برادرم گريهاش گرفت زدم زير گريه فقط به خودم آمدم ياد سفارش علي افتادم بيتابي نكن صبور باش! سياه نپوش... و ديگر حتي براي لحظهاي گريه نكردم.
*** وقتي داشتند رويش خاك مي ريختند نگاه كردم، همان پيراهني را بر تن داشت كه بعد از عقد برايش خريده بودم. همان پيراهن شد كفنش. وقتي داشت ميرفت كمي دير رسيدم. آهسته گفت:«كاري نداري؟» آهستهتر گفتم:«به خدا ميسپارمت». دوباره رفت و باز برگشت. اين پا و آن پا شد گفت:«خيلي نگراني؟ ميترسي... مشكلي داري.....» از صدايم فهميده بود محكم گفتم:«نه مشكلي نيست.» دل رفتن نداشت من هم دل، دلكندن نداشتم. تا سر كوچه بدرقهاش كردم باز ايستاد نگاهم كرد دلم آشوب شد صدايي در گوشم گفت:«خوب تماشايش كن علي در نتيجه آنقدر نگاهش كردم تا از پيچ كوچه گذشت».
*** حالا هروقت كه خندههاي زينب و محمد را ميبينيم ياد خندههاي علي ميافتم خيلي قشنگ ميخنديد و من عاشق خنده هايش بودم.....
راوي:فاطمه سهيليپور
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید