در سفري که آقا به کردستان داشتند قرار بود که ايشان در منطقهاي واحدهاي خط مقدم را بازديد کنند و در ميان رزمندگان خط باشند با هليکوپتر پرواز کرديم در آسمان من خدمت آقا عرض کردم: با توجه به اين که مردم بانه شما را ديدهاند و شما به شهر آنها تشريف بردهايد خوب است که مردم مريوان هم شما را زيارت کنند چون مشتاق هستند. آقا فرمودند:«پس رفتن به خط پيش بچهها چي؟ گفتم: اگر شما با انبوه مردم مريوان صحبت کنيد همه رزمندگان بيشتر خوشحال ميشوند مردم هم با ديدن شما خوشحال ميشوند حالا ما محبت شما را در خط به بچهها ابلاغ ميکنيم. آقا گفتند: خوب با بچههاي حفاظت هماهنگ کنيد من حرفي ندارم من با مسئول حفاظت آقا صحبت کردم ايشان شروع به داد و بيداد کرد و گفت: يعني برنامه ما را به هم ميزني؟! از اول بايد پيشبيني کرده باشيد. گفتم: خوب حضرت آقا خودشان موافقند او گفت نمي شود که آقا را همينطوري ببريم! خلاصه رسيديم به مريوان و قرارگاه تاکتيکي لشگر که کنار درياچه بود، واحدها همه منتظر بودند، آن سوله در اين هنگام برق رفت و تاريک شد متأسفانه بچههاي ما بيتوجهي کرده بودند و ضبط هم نياورده بودند در نتيجه سخنراني هم ضبط نشد آقا در آن تاريکي شروع به سخنراني کردند موضوع سخنراني درباره فلسفه زندگي بود که انسان براي چه زندگي ميکند؟ و اگر قرار باشد ما بخوريم و بخوابيم ديگر انسان نيستيم و .... مثال جالبي هم زدند دباره انسان بيهدفي که فقط به خوردن بينديشد که مثل ماشيني ميماند که در مسير خود در صورت احتياج، به پمپ بنزين برسد و بنزين بزند و جلوتر دوباره به پمپ بنزين ديگر برود و بنزين بزند و به همين صورت رفع احتياج کند، خلاصه درباره فلسفه زندگي يک ساعت صحبت کردند و آنجا اصلاً يک حال به من دست داد و گفتم اگر خودم بودم و در حالي که جمعيت انبوهي در انتظار من بودند و افراد کمي هم در يک جاي ديگر بودند من براي اين افراد کم صحبت نميکردم بلکه با يک خسته نباشيد و خدا قوت تمامش ميکردم ولي سخنراني يک ساعته ايشان در آن تاريکي و فضاي بسته سوله براي من يک درس بود. از اين جالبتر هم آن بود که وقتي سخنراني تمام شد و آقا وارد اتاقي شدند تا کمي استراحت کنند هم رزمندگان به سراغ آقا رفتند به طوري که ما نميتوانستيم اوضاع را کنترل کنيم. يک مرتبه احساس کردم آقا ميفرمايند:«اگر اجازه بدهيد من پيراهنم را عوض کنم» همه بيرون آمدند برق اتاق آقا را خاموش کرديم تا ايشان استراحتي بکنند. شايد ده دقيقه نشد که بچهها داخل شهر مريوان رفتند به مردم اعلام کردند که رئيس جمهوري آمد، بياييد در ورزشگاه، همين بچهها يک ماشين آتشنشاني آورده بودند کنارش يک پله هم گذاشته بودند و فوراً بلندگوها را نصب کرده بودند من يک سري رفتم آنجا و از نزديک ديدم که مردم هجوم آوردهاند و با يک شوري ميآيند، بعضي مردم را کنترل ميکردند گفتم مردم را کنترل و بازرسي نکنيد، بگذاريد همگي بيايند، حالا پيش مرگها هم با اسلحه کلاش آمدند بعد هم ريختند داخل ورزشگاه، بعد از ده دقيقه استراحت به آقا گفتم:«آقا، مردم آمادهاند، آقا بلافاصله بلند شدند، وضو گرفتند و راه افتاديم به طرف شهر، به ورزشگاه رسيديم، جمعيت با فشار هجوم آوردند و آقا توانستند از نردهبان بالا بروند و روي ماشين آتشنشاني شروع به سخنراني کردند. مردم با يک شور و شعفي شعار ميدادند و دستشان را بالا ميبردند. پيشمرگها هم اسلحههاي کلاش را بالا ميبردند و تکبير ميگفتند. صحنه عجيب و ديدني بود آقا چند بار فرمودند:«من از اين احساسات مردم و صداقت آنها به وجد آمدهام، بچههاي محافظ خيلي نگران سلامت آقا بودند، حق هم داشتند چون جو منطقه کلاً ناامن بود. جالب اينجاست که ورزشگاه پر از جمعيت بود و حتي بعضي هم در بيرون استاديوم ايستاده بودند. بعضي از مردم هم کلاش به دست روي بامهاي خانههاي اطراف رفته بودند تمام خشابها پر و آماده بود. بعد که سخنراني آقا در شهر تمام شد به سوله آمديم بچههاي ارتش، سپاه، بسيجي ها، و جهادگران همه جمع بودند در راهروي سوله يکم سفره دراز انداختند ما خدمت آقا عرض کرديم چون سوله شلوغ است غذاي شما را به يک سوله جداگانه ببريم و شما آن جا غذا را صرف کنيد، ايشان فرمودند:«نه، کنار همين بچهها سفره بيندازيد، همه خود را در آن شلوغي فشرده کردند و خدمت آقا غذا خوردند و اين يک خاطره فراموشنشدني از حضور آقا در ميان مردم مناطق جنگزده و نيز رزمندگان بود.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید