آغاز جنگ يکي از حساسترين زمانهاي نبرد بود چون خيلي از افراد اميد به پيروزي نداشتند و اکثراً با يأس و نااميدي به اوضاع نگاه ميکردند. زيرا دشمن موفقيتهايي در ميدانهاي نبرد به دست آورده بود و شعارهايي مي داد که سه روزه يا يک هفته اهداف را تصرف ميکنيم، و از طرف ديگر عدم موفقيتهايي که در ميدانهاي نبرد ميديديم همه اينها مأيوس کننده بود لذا اين وضعيت براي بچهها زمان حساسي بود. در آن زمان مقام معظم رهبري در ميدانهاي نبرد حضور پيدا کردند و با خطدهي به نيروها و حمايت از گروههاي پارتيزاني و چريکي به رزمندگان روحيه و توان مي بخشيدند وقتي که يک رزمنده پاسدار و يا ارتشي و يا بسيجي مي ديدند که «آقا» در اهواز و در ميدانهاي نبرد از نزديک جنگ را اداره و کنترل و هدايت ميکند اهميت کار و ضرورت حضور در ميدانهاي نبرد و دفاع از انقلاب و اسلام را بيش از پيش لمس مي کرد و به خودي خود روحيه مي گرفت و تقويت روحي ميشد و براي دفاع از انقلاب جانفشاني ميکرد. در آغاز جنگ بچههاي رزمنده و انقلابي واقعاً غريب و تنها بودند و اين به خاطر عملکرد و طرز تفکر بنيصدر، رئيس جمهوري وقت و همفکرانش بود. در آن وضع و اوضاع واقعاً حضور «آقا» و کساني همچون شهيد چمران باعث قوت قلب بچهها بودند. آقا که خود سلاح به دست گرفته بود و پاي در جبهه گذاشته بود علاوه بر شرکت در کارهاي چريکي و ضربه به دشمن به امور بچهها و سازمان دهي فکر ميکرد و در جهت حل مشکلات آنان قدم برميداشت. ما در منطقه «دب هردان» در ميان جنگلهاي مقابل کارخانه نورد مستقر بوديم که تا اهواز اقلاً ده، دوازده کيلومتر فاصله داشت. چهل روز از جنگ گذشته بود که به اتفاق شهيد رستمي يک طرح عملياتي آماده کرده بوديم و براي اجراي آن به يک سري امکانات احتياج داشتيم لذا به اهواز رفتيم تا با مسئولين صحبت کنيم و طرح خود را به تصويب برسانيم و امکانات بگيريم. شهيد والامقام تيمسار فلاحي طرح ما را ديدند و سوال کردند که : الان چه چيزهايي در اختيار داريد؟ ما گفتيم : تعدادي اسلحه «ام يک» و «برنو» و مقدار کمي هم فشنگ. همينجا از ايشان درخواست اسلحه و مهمات کرديم ايشان فرمودند:«به خدا قسم، بنيصدر به من دستور داده که يک پوکه هم به شما ندهم، اگر بخواهيد من ميتوانم بخشنامهاش را هم به شما نشان بدهم خود شهيد فلاحي وقتي اين طرح و برنامه و آمادگي بچهها را ديد شيفته شد و قصد پشتيباني و همکاري داشت اما براي عدم همکاري به او بخشنامه شده بود ولي ما مصر بوديم که طرحمان اجرا شود؛ لذا يک روز گفتند قرار است بنيصدر به منطقه بيايد. براي ديدار و حرف زدن با او در مورد طرح به اهواز رفتيم بعد گفتند که انديمشک است. به آنجا رفتيم سه چهار ساعت پشت در ايستاديم که خواستهمان را بگوييم، پاسخ ندادند حتي اجازه ندادند که داخل برويم و با ايشان حرف بزنيم فقط يک سرهنگ بود که نشست و با ما حرف زد و قرار شد که برود با بنيصدر صحبت کند و نتيجهاش را براي ما بياورد، رفت و بعد از يک ساعت برگشت و گفت: آقاي بنيصدر نظرشان اين است که عمليات در اين منطقه هيچ فايدهاي ندارد و بايد آن منطقه را هم که هستيد تخليه کنيد. ما مأيوسانه برگشتيم و در اهواز خدمت آقا رسيديم که در مقر استاندراي بودند. ايشان با آغوش باز ما را پذيرفتند و فرمودند:«طرح بسيار خوبي است ولي در جناحين آن برادران ارتش به شما کمک کنند بعد دستور دادند که امکانات و مهمات و غذا و پوشاک براي ما در نظر بگيرند. باز براي تأکيد بيشتر نظر ايشان را خواستيم فرمودند: هدف دشمن تصرف اهواز و آبادان و نيز تصرف کامل خرمشهر و کلاً غُرُق کردن مناطق جنوب است و اگر ما اينجا را تخليه کنيم به اهداف دشمن کمک کردهايم. پس ما بايد هرطور که شده با چنگ و دندان و نفر به نفر بجنگيم و دشمن را مأيوس کنيم. سپس فرمودند:«من الان ميخواهم به آبادان بروم و پاي طرحهاي عملياتي آبادان بنشينم تا بتوانيم آنجا را از محاصره بيرون آوريم شما هم که اينجا هستيد با تمام تلاشتان کار را دنبال کنيد و من هم از شما پشتيباني ميکنم. در واقع يکي از عوامل عمده شکست حصر آبادان حضور «آقا» و تقويت روحي رزمندگان توسط ايشان بود هريک از فرماندهان و رزمندگان هر زمان که ميخواستند به راحتي مي توانستند با ايشان صحبت کنند و طرحهاي خود را مطرح نمايند.استراتژي آقا اين بود که ما در آبادان و خرمشهر و اهواز بمانيم و با چنگ و دندان دفاع کنيم اما بنيصدر و همفکرانش استراتژيشان اين بود که از اين شهرها عقبنشيني کنيم و روي ارتفاعات تنگه فني و زاگرس مستقر بشويم يعني تحويل تمام منطقه جنوب به دشمن. ميگفتند که :زمين بدهيم و زمان بگيريم. اما «آقا» و در رأس همه، حضرت امام به خوبي ميفهميدند که ما نبايد به دشمن زمين بدهيم و حتي براي حفظ يک متر آن بايد بجنگيم، اتفاقاً بعدها هم ديديم که تمام کارشناسان سطح بالاي نظامي دنيا که صدام را کمک ميکردند و به او فکر ميکردند در عملياتهاي فاو، کربلاي5 و ديگر عملياتهاي داخل خاک عراق، نظرشان اين بود که عراق بايد براي حفظ يک متر زمين خود هم تلاش کند و هيچگاه به راحتي عقب ننشيند حتي ميديديم که حاضر بود يک لشگر را براي يک قسمت، فدا کند. اما بنيصدر و همکارانش از روي ترس و جبن ميخواستند که سخاوتمندانه زمين ببخشند اما انديشه آقا و نيروهاي همفکرش باعث شد که از وجب به وجب اين خاک دفاع شود. همين مقاومتها و عملياتهاي چريکي و ضربههاي پي در پي نمي گذاشت که دشمن با خيال آسوده جا خوش کند و زمينهساز عملياتهاي بزرگ و افتخارآفريني چون فتحالمبين و بيتالمقدس و سرانجام آزادي همه زمينها و شهرهاي ما از لوث وجود دشمن شد. مقطع حساس ديگري که آقا از نزديک در جبهه حضور يافت اواخر جنگ بود که دشمن باز به هوس حمله به مرزهاي ما افتاده بود و بهياري منافقين و کشورهاي ديگر، دور تازهاي از حملهها را آغاز کرده بود و شعارهاي پوچي سر ميداد در اين هنگام آقا از حضرت امام اجازه گرفتند و با يک پيام تاريخي با ائمه جمعه سراسر کشور همه آنان را به حضور در جبهه فرا خواندند. همين حضور وضعيت جبههها را تغيير داد چون من خود شاهد بودم که «آقا» در جنوب، يگان به يگان، قرارگاه به قرارگاه، گردان به گردان راه ميرفتند و با سرباز، بسيجي، پاسدار، ارتشي، فرمانده، غير فرمانده مينشستند و زانو به زانو صحبت ميکردند و در آنها روح نشاط و پايداري به وجود ميآوردند و ديديم که در اثر همين دفاعهاي مردانه رزمندگان اسلام صدام مجبور شد که بعد از هياهوها و گرد و خاکهاي زيادي، آتش بس را بپذيرد و در رسيدن به اهدافش ناکام بماند. اوايل جنگ ما در منطقه «دب هردان» بوديم. روزي داشتم به خط ميرفتم در مسير جاده خرمشهر- اهواز از کارخانه نورد که رد ميشوي اولين جايي که جنگل شروع ميشد خط ما بود و دشمن تقريباً يک کيلومتري آن طرفتر بود. آن زمان لشگر 92 در همان مسير آرايش گرفته بود و يکي دو مرتبه هم عمليات کرده بود خط ما دست راست آن جاده بود و برادران ارتشي دست چپ بودند، من با لندرور در حال رفتن بودم، از ماشين «آقا» سبقت گرفتم بعد شناختم که «آقا» در ماشين است ايشان رفتند و به پشت خاکريز خودي پيچيدند. از آن طرف به جلو خط خودي نبود و خط دشمن بود خاکريز ما کنار يک جوي آب قرار گرفته بود لشگر 92 هم پشت سر ما مستقر شده بود. وقتي شناختم که آقا هستند رفتيم و خودمان را قاطي کرديم در سمت چپ جاده حدود پانصدمتر که به جلو ميرفتي يک مقدار نسبت به اين طرف بلندتر بود آقا آمدند آنجا و رفتند بالا و منطقه را ديد زدند بعد پايين آمدند و سنگر به سنگر با برادران ارتشي احوالپرسي کردند به حدي که ما خسته شديم و رفتيم. اين گذشت بعد از چند روز يک روز صبح که از خواب بيدار شديم ديديم که يک نفر درخط ما در حال قدم زدن است من فکر کردم آقاي فراهاني و دو سه نفر ديگر هستند، (آن زمان افسري بود به نام سروان فراهاني از برادران شهرباني- نيروي انتظامي فعلي- که آدم بزرگواري بود) من فکر کردم دوستان سروان فراهاني هستند، لذا به سراغشان نرفتم و گفتم: حتماً همان برادران شهرباني هستند، خودشان به سنگر ما ميآيند من همينجوري رفتم توي سنگر و مشغول کارهاي خودم بودم که يک مرتبه شهيد عمراني که يکي از بچههاي نيشابور بود پسر شيريني بود حرف «شين» را هم نميتوانست بگويد و «سين» ميگفت مثلاً شوشتري را سوستري ميگفت ما گاهي با او شوخي ميکرديم و ميگفتيم مقاله بخوان مقالهاي تهيه ميکرديم که شين زياد داشته باشد خلاصه شهيد عمراني گفت: آقاي سوستري، آقاي سوستري «آقا» دارند به سنگر ما ميآيند آقا به سنگر ما آمدند يک اسلحه کلت به کمرشان بسته بودند و در ماشين هم يک اسلحه قنداق تا شو «ژ3» داشتند، آمدند توي خط و متفکرانه قدم ميزدند، بعد فرمودند اين جايي که شما مستقر هستيد بسيار جاي حساسي است مواظب باشيد که از سمت راست دور نخوريد و بعد دستوراتي ديگر به ما دادند و يک سري اطلاعاتي از ما خواستند ورفتند. از سوي آقا آمدند و گفتند که فردا ما ميخواهيم برويم منطقه سمت راست شما را ببينيم، رفتيم آقا اسلحهاي روي دوششان بود رفتند داخل سنگرها و سرکشي و بازديد کردند بعد از آن ديگر من نميگذاشتم آقا از سنگر ديدهباني جلوتر بروند. ميدانيم که قاطعيت و شجاعت يک خصيصه دروني است که به تدريج در انسان رشد ميکند و در فرازهاي حساس و بحراني خود را نشان ميدهد شجاعت و قاطعيتي که ما از آقا مي ديديم واقعاً براي ما درسآموز بود براي نمونه ما همزمان با عمليات والفجر10، عمليات بيتالمقدس 3 را در منطقه ماهوت سليمانيه دنبال ميکرديم. ايشان آمده بودند در قرارگاه، ما خدمت ايشان رسيديم در همان جا مشکلات و نارسائيهايي که در منطقه بود خدمتشان عرض کرديم ايشان در قرارگاه تاکتيکي سپاه در منطقه والفجر10 در زير برد توپخانه و ادوات نيمه سنگين دشمن نشسته بودند، گاهي هم اطرافشان بمباران ميشد و گلوله ميخورد سنگرشان هم سنگر درستي نبود و فضاي خوبي نداشت در آنجا نشستند و گزارشهاي ما را ميشنيدند من آنجا پيشنهاد کردم حالا که اين جا عمليات به نتيجه رسيده و آنجا هم ما مشکلات داريم و عقبه هاي بسيار بدي داريم اجازه بدهيد مقداري از محور سليمانيه عراق و ارتفاعات قلاغو و گوجار عقبنشيني کنيم، چون ارتفاعات بسيار صعبالعبور و برفگير و سردي دارد ما هم از رودخانههاي متعددي رد ميشويم (رودخانههاي چومانه کلاسه) و دشمن هر لحظه عقبههاي ما را که پل درست کردهايم ميزند، واقعاًَ براي ما هم سخت است ولي ايشان فرمودند:«شما به هر قيمتي که شده بايد آنجا حضور داشته باشيد و حتي روي يک تپه دست گذاشتند و فرمودند بايد اين تپه حفظ شود. با اينکه من فرمانده ميدان و فرمانده قرارگاه آنجا بودم و از نزديک با تمام مسائل جزئي سر و کار داشتم ايشان به طور دقيق از روي نقشه روي آن تپه دست گذاشتند و گفتند بايد اين تپه حفظ شود و در ادامه فرمودند: اگر شما اين تپه را از دست بدهيد کل خط دفاعيتان متزلزل ميشود پس اگر ميخواهيد مجدداً به ارتفاعات قلاغلو و گوجار برسيد اين نقاطي را که الان هستيد چنانچه از دست بدهيد ديگر نميتوانيد اين هدف را دنبال کنيد و دشمن صددرصد بر شما تسلط پيدا ميکند. من مجدداً گزارش را طور ديگري تنظيم کردم که اجازه بدهند عقبنشيني کنيم چون براي ما خيلي سخت بود و پشتيباني برايمان سنگين بود و باز ايشان مجدداً فرمودند: مشکل شما با عقبنشيني دو تا ميشود و اين گزارش را که شما ميدهيد به نوعي پيشنهاد ميدهيد که بياييم روي آن تپه يعني عقبنشيني، ولي اگر ميخواهيد سليمانيه را دنبال کنيد اين عقبنشيني اين هدف را تأمين نميکند و باز تأکيد کردند به حفظ آن تپه و گفتند اين را بايد محکم نگه داريد و از اينجا هست که شما ميتوانيد براي هدف بعدي گام برداريد و البته ما را راهنمايي و متقاعد کردند و فهميديم که نظر ايشان درست است و به همان عمل کرديم و تا روزهاي آخر در واقع براي ما راهگشا بود.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید