اشاره
آدمى همواره در تكاپوى يافتن معنايى در زندگى خويش بوده و از آموزه هاى دين براى معنادارى زندگى خويش مَدَد جسته است. امروزه، به رغم ترديدها و تشكيك ها در اين مسئله، بسيارى مانند نويسنده مسيحى اين مقاله بر اين باورند كه در اين روزگار نيز مى توان براى معنادارى زندگى بشر از آموزه هاى دينى بهره گرفت. وى در اين مقاله افزون بر اين كه كوشيده است تا نشان دهد كه زندگى يك انسان مسيحى مى تواند به پشتوانه آموزه ها و باورهاى اساسى مسيحى مانند اعتقاد به وجود خدا و زندگى پس از مرگ، داستان هاى اناجيل درباره زندگى عيسى و فراداستان عظيم تاريخ نجات آدمى معنادار باشد به نحوى به بسيارى از ترديدها در اين زمينه پاسخ داده است. با اين همه، وى بر اين عقيده است كه متدينان به اديان ديگر نيز زندگى خويش را معنادار مى يابند و لذا به هم كيشان خويش گوشزد مى كند كه بايد از سَرِ تواضع اين حقيقت را پذيرفت كه آموزه هاى ديگر اديان نيز به زندگى بسيارى از انسان ها معنا بخشيده اند.
هنگامى كه از فيلسوفان درباره معناى زندگى سؤال مى شود، غالباً ابراز تحيّر مى كنند. گمان مى كنم كه اين مسئله بدان دليل است كه آنان اين پرسش را مبهم مى بينند و لذا درباره اين مسئله نيز نامطمئن اند كه چه چيزى را مى توان پاسخ بدان پرسش دانست. با طرح برخى وجوه تمايز در پرسش از معناى زندگى مى توان به وضوحى در اين پرسش رسيد; راه دستيابى به اين وجوهِ تمايز نيز اين است كه شمارى از پرسش هاى متفاوتى را نشان دهيم كه مدعى اند كه در رديف پرسش هاى ناظر به معناى زندگى اند. در اين بحث، اين نكته را مسلم خواهم ساخت كه پرسش ها درباره معناى زندگى ناظر به معناى زندگى آدمى است. اگرچه مى توان محدوده برخى از پرسش هايى را كه بدانها خواهم پرداخت، گسترده گرفت تا دست كم زندگى برخى از حيوانات را دربرگيرد، ولى براى اين كه توجه خود را بر پرسش هاى مهم دينى و درجه اول متمركز كنم، از گسترش محدوده اين پرسش ها صرف نظر مى كنم.
تمايز نهادن ميان پرسش هاى خاص[3] درباره معناى زندگى مفيد است; مثلا مى توان از خويش پرسيد كه آيا زندگى انسانى خاص معنادار است، هم چنان كه مى توان از خويش پرسيد كه آيا زندگى تمام انسان ها معنادار است. نيز تمايز نهادن ميان پرسش هاى ارزش شناختى و غايت شناختى درباره معناى زندگى سودمند است; مثلا مى توان سؤال كرد كه آيا زندگى انسان به خير و صلاح اوست، همانطور كه مى توان پرسيد كه آيا زندگى انسان در راه هدفى صرف مى شود. من به پرسش هاى خاصّ و عام درباره ارزش زندگى انسان توجه خواهم كرد و نيز به موضوعات خاص و عامى خواهم پرداخت كه ناظر به هدف زندگى انسان است. در بررسى چنين پرسش ها و موضوعاتى، ميان آن دسته از آنها كه پاسخ هاى دينى و غيردينى دارند و آن دسته از آنها كه تنها پاسخ دينى دارند، تمايز قائل خواهم شد. در نهايت، از شيوه اى بحث خواهم كرد كه در آن به وضوح پاسخ هاى مسيحى به پرسش هاى خاص و عام درباره ارزش و هدف زندگى آدمى در داستان هاى انجيل از زندگى عيسا و در فراداستان عظيم تاريخ نجات، تعبيه شده است.
پرسش هاى ارزش شناختى: ارزش هاى زندگى انسان
تصور مى شود كه اگر زندگى شخصى انسان برخوردار از ارزش واقعى[7] است انسان هايى هم كه به صورت او آفريده شده اند، نيز اساساً خوب خواهند بود، البته با درجه كمترى. آيين يهود و اسلام، دو دين عمده توحيدى ديگر، مى توانند با مسيحيت در اين تبيين از تقدس زندگى آدمى شريك باشند، زيرا آنها نيز كتاب مقدس يهوديان را معتبر مى شمارند.
بى ترديد، اگر چنين آفرينشى در كار باشد، هر انسانى بر صورت خدا و شبيه او آفريده شده است، و لذا زندگى هر انسانى مقدس و به همين جهت داراى ارزش واقعى مثبت است. اگر ارزش مثبت كلّ حيات بشر، حاصلِ جمع ارزش هاى واقعى تمام زندگى هاى شخصى اوست، پس ارزش واقعى كلّ حيات بشر نيز مثبت خواهد بود و در اين صورت جهانِ مشتمل بر زندگى انسان، اگر وضع بدين منوال باقى بماند،[8] از جهان فاقد آن بهتر خواهد بود. به علاوه، اگر هر انسانى بر صورت خدا و شبيه او آفريده شده است و اگر داشتن ارزش واقعى مثبت براى معنادارى انسان كافى است، زندگى انسان در كلّ عالم و نيز در ساحت شخصى معنادار خواهد بود. اما مسئله اين است كه ارزش واقعى اى را كه زندگى انسان از آفرينش خويش بر صورت خدا و شباهت با او مى گيرد، از اين مطلب جداست كه زندگى همين انسان در مقام عمل چگونه مى گذرد. زندگى انسانى كه روى هم رفته چنان فلاكت بار است كه بهتر آن بود كه هرگز پا به عرصه وجود نمى گذاشت، مى تواند برخوردار از ارزش واقعى مثبت باشد; بدين معنا كه اين ارزش از وجود كسى سرچشمه گرفته باشد كه چنين زندگى فلاكت بارى دارد و در عين حال بر صورت خدا و شبيه او آفريده شده است. همين نكته موجب مى شود تا در كفايت چنين ارزشى در تضمين معنادارى زندگى شخصى هر انسان يا كلّ حيات بشر ترديد كنيم; زيرا نكته اين بود كه همين ارزش واقعى مثبت از كسى گرفته شده كه زندگى فلاكت بارى دارد و در عين حال بر صورت خدا و شبيه او آفريده شده است.
همين نكته نيز ما را وامى دارد تا در برابر تهديدى نسبت به معناى زندگى آدمى قرار گيريم كه برخى شرور خاص آن را پديد مى آورند. مريلين مكورد آدامز[14] مرگ تدريجى با گرسنگى، مشاركت در اردوگاه هاى مرگ نازى ها، انفجار بمب هاى هسته اى بر سر مناطق مسكونى، وضعيتى كه فرد بايد انتخاب كند كه كدام يك از فرزندانش زنده بمانند و كدام يك از فرزندانش را تروريست ها بكشند، باعث بدقيافه شدن يا مرگ اتفاقى يا ناخواسته كسانى كه آدمى بيش از همه آنها را دوست دارد.
آدامز خود ارتباط ميان شرور هولناك و معناى زندگى انسان را روشن مى سازد. او مى گويد كه شرور مذكور در فهرست او، نمونه كامل ترس و وحشت اند، «زيرا باور من بر اين است كه بيشتر مردم در حين ارتكاب اين شرور يا تحمل درد و رنج آنها، در نگاه اول دليلى بر ترديد در معناى مثبت زندگى خويش مى بينند.» تعريف آدامز از شرور هولناك به ما اين امكان را مى دهد تا ميان ارزش در زندگى انسان و معناى آن ارتباطى ببينيم. اين تعريف به شرح زير تفسير شده است: e شر هولناكى است، اگر و تنها اگر مشاركت شخصِ p در eبراى هر شخصى در نگاه اول موجب ترديد در اين مسئله شود كه آيا زندگى شخصِ p، بر فرض مشاركت شخصِ p در e، مى تواند روى هم رفته براى شخصِ p خير و صلاح عظيمى[15] داشته باشد.» من تصور مى كنم كه تأكيد آدامز بر ارتباط ميان معناى مثبت زندگى انسان و خير و صلاح آن براى صاحبان آن زندگى درست است. به نظر من، زندگى انسان تنها اگر، روى هم رفته، به خير و صلاح صاحب آن زندگى باشد معناى مثبتى دارد. بنابراين، اگر زندگى انسان، روى هم رفته به خير و صلاح صاحب آن زندگى نباشد، معناى مثبتى ندارد.
بدين سان، شرور هولناك براى معناى زندگى انسان خطرسازند، زيرا در نگاه اول باعث ترديد هر كسى در معنادارى زندگى مبتلايان به چنين شرور هولناكى مى شوند، چه به عنوان قربانى اين شرور و چه به عنوان عامل اين شرور. با وجود اين دليل ترديدآميز، معقول است كه با توجه به تمام جوانب مسئله، دليلى بر عدم ترديد در معناى مثبت چنين زندگى هايى داشته باشيم. اگر دليلى بر اين تصور داشته باشيم كه آثار زيان بار شرور هولناك بر زندگى انسان از بين رفته است، خودِ دليلى كه در نگاه نخست حاكى از ترديد در معنادارى زندگى مبتلايان به شرور هولناك بود، رخت برخواهد بست. آدامز مى گويد كه خداوند مى توانست آثار زيان بار اين شرور را بدين شكل از بين ببرد كه ابتلا به اين شرور را در زمره ارتباط شخص مبتلا به شرور با خداوند بداند. او سه طريق ترسيم مى كند كه در آنها اين نكته مى تواند تبلور يابد: شرور هولناك و مصيبت بار مى توانند راه همدردى مبتلايان به اين شرور با مصائب و مرگ مسيح باشد; شرور هولناك و مصيبت بار مى توانند باعث قدردانى چشمگير خداوند شوند; شرور هولناك و مصيبت بار مى توانند در زندگى باطنى مبتلايان به اين شرور بصيرتى درباره خدا ايجاد كنند، خدايى كه قادر به احساس آلام و رنج هاى آنها است. شايد چنين به نظر رسد كه تنها طريق نخست براى مسيحيان جالب باشد، ولى ظاهراً دو طريق آخر براى ديگر خداپرستان نيز سودمند است. خلاصه كلام اين كه خداگروى در جهان بينى خويش منابعى عقلانى براى ردّ اين ادعا دارد كه مبتلايان به شرور هولناك به ناچار فاقد معناى مثبتى در زندگى خويش اند; خداگروى مى گويد كه حتى زندگى هايى كه مواجه با چنين شرور هولناكى بوده اند، در كل مى توانند به خير و صلاح صاحبان آن باشند.
البته، اين سخن بدين معنا نيست كه تمام كسانى كه به شرور هولناك مبتلا هستند، زندگى هايى خواهند داشت كه روى هم رفته به خير و صلاح آنها است. ممكن است كه در زندگى پس از مرگ مصيبت هاى ناگوارى مانند عذاب ابدى جهنم باشد كه حتى خداوند آن را از ميان برندارد و شايد نتواند از ميان بردارد. روشن است كه كسى كه تا ابد در جهنم عذاب مى كشد، زندگى اى خواهد داشت كه روى هم رفته به خير و صلاح صاحب آن نيست و بنابراين زندگى اى عارى از معناى مثبت خواهد داشت. به عبارت ديگر، آموزه سنتى جهنم حداقل معنادارى برخى زندگى هاى انسان را با خطر جدّى مواجه مى كند و از قضا مواجه كرده است، زيرا آموزه جهنم خصوصاً شكل خشنى از مسئله شر است.
حداقل دو راه وجود دارد كه مسيحيان و خداگروان ديگر مى توانند به اين خطر پاسخ دهند. هر دو طريق، درباره آموزه سنتى جهنم به عنوان مكان عذاب ابدى رويكردى اصلاح گرايانه[21] خبرى نيست. كسانى كه دور افتادن از خدا را براى هميشه برگزيدند بزرگترين خوبى ها را از دست داده اند، ولى زندگى ايشان روى هم رفته چنان فلاكت بار نيست كه بگوييم بهتر بود كه هرگز پا به عرضه وجود نمى گذاشتند. در عوض، اگرچه زندگى آنان به هيچوجه آن گونه نيست كه مى توانست باشد، روى هم رفته زندگى در جهنم به خير و صلاح آنها است. بنابراين، اگر كسانى كه ديدگاه هاى اصلاح گرايانه درباره جهنم دارند، حاضرند تا هزينه سنگين تجديدنظر كردن در آموزه سنتى جهنم را بپردازند، پس مسيحيان و خداگروان ديگر به ميزان قابل قبولى مى توانند معتقد شوند كه انسان ها به رغم وجود شرور هولناك در اين عالم، مى توانند زندگى هايى داشته باشند كه روى هم رفته به خير و صلاح آنان باشد. از اين رهگذر، آنها مى توانند اين تهديد را نسبت به معناى مثبت زندگى آدمى، هم نسبت به زندگى افراد و هم نسبت به كل زندگى آدمى،... دهند; تهديدى كه وجود شرور هولناك در اين عالم و وجود جهنم در آن عالم پديد آورده است.
از تأمل درباره ارتباط ميان ارزش زندگى انسان و معناى آن، چه درس هايى بايد آموخت؟ من مى گويم كه درس اساسى اين است كه زندگى انسان معناى مثبتى دارد، مشروط به آن كه اولا آن زندگى ارزش واقعى مثبتى داشته باشد و ثانياً روى هم رفته به خير و صلاح صاحب آن زندگى باشد. سه دين عمده توحيدى بر اين باورند كه آفرينش زندگى انسان به صورت و شبيه خداوندى كه خير مطلق است، موجب تضمين نخستين شرط ضرورى برخوردارى از معناى مثبت زندگى انسان است. مسيحيان و ديگر خداگروان مى توانند بگويند كه تلفيقى از آموزه رستگارى،[22] كه بيان مى كند كه خداوند چگونه مى تواند آثار زيان بار شرور هولناك در اين عالم را از بين ببرد و آموزه زندگى پس از مرگ، كه در نظر گرفته شده است تا مانع پيدايش هر نوع شر هولناك غيرقابل توجيه و جديدى در آن عالم گردد، موجب تضمين دومين شرط ضرورى در معناى مثبت زندگى انسان است. آيا اينك مى توانيم نتيجه بگيريم كه وجود هر دو شرط براى برخوردارى زندگى انسان از معناى مثبت كافى است؟ گمان مى كنم كه چنين نتيجه اى در اين مرحله از بحث نابهنگام باشد. بسيارى از فيلسوفان معتقدند كه معناى زندگى انسان تا حدى به اهداف زندگى او ارتباط دارد; اهدافى كه ممكن است يا در درون زندگى باشند يا براى زندگى باشند. در بحث بعدى به برخى موضوعات خواهم پرداخت كه با معنا و هدف در زندگى انسان ارتباط پيدا مى كند.
پرسش هاى غايت گروانه: اهداف زندگى انسان
پُل ادواردز[23] در بحثى كه به نوعى ادعا شده كه بحثى جا افتاده است زيرا آن بحث در دايرة المعارف فلسفى مك ميلان، مدخلى در باب معنا و ارزش زندگى است مى گويد كه زندگى انسان مى تواند كاملا فارغ از اين كه خدا يا زندگى پس از مرگ وجود داشته باشد يا نه، معنا داشته باشد. ادواردز گمان مى كند كه «وقتى مى پرسيم زندگى فلان شخص خاص معنايى دارد يا داشته است، معمولا به موضوعات كلى توجه نداريم، بلكه به اين مسئله توجه داريم كه آيا اهداف خاصّى را بايد در زندگى آن شخص خاص پيدا كرد.» او مى گويد كه هنگامى كه يك زندگى را معنادار توصيف مى كنيم ظاهراً دو چيز را در نظر داريم: ابتدا بر اين نكته تأكيد مى كنيم كه زندگى مورد بحث داراى هدف يا اهداف برجسته و جامعى بوده كه شمار زيادى از كارهاى شخص را هدايت مى كند; دوم اين كه اين كارها و احتمالا كارهاى ديگرى كه مستقيماً به اين هدف عمده ارتباطى پيدا نمى كنند، با شور و علاقه خاصى انجام شده اند به گونه اى كه آن شور و علاقه قبل از دلدادگى شخص به هدفش وجود نداشته يا اگر چنين هدفى در زندگى شخص پيدا نشده بود اصلا آن شور و علاقه تحقق پيدا نمى كرد. به همين ترتيب، ادواردز مى گويد كه وقتى يك زندگى را زندگى ارزشمندى توصيف مى كنيم، به نظر مى رسد كه بر دو چيز تأكيد مىورزيم: «نخست، اين كه اين شخص داراى اهدافى است (مگر اين كه آن فرد از دنيا رفته باشد يا از درد و رنج خويش كاسته باشد) كه به نظر نمى رسد كه براى او چيز پيش پاافتاده اى باشد و دوم، اين كه واقعاً امكان داشته باشد كه شخص به اين اهداف دست پيدا كند.» به مَدَد اين دو گزاره اما با جرح و تعديلى در آنها، پيشنهاد مى كنم كه بگوييم زندگى انسان معنادار است تنها اگر آن زندگى داراى اهدافى باشد كه صاحب آن زندگى آنها را غيرپيش پاافتاده و قابل دسترسى بداند; و كارهايى نيز در آن زندگى وجود داشته باشد كه اولا به سوى رسيدن به آن اهداف تعبيه شده باشند و ثانياً با شور و علاقه انجام شوند. ظاهراً اين مطلب روشن است كه حتى اگر خدا يا زندگى پس از مرگ وجود نداشته باشد، زندگى بسيارى از انسان ها اين دو شرط ضرورى معنادارى را برآورده خواهند كرد.
واضح است كه زندگى انسان مى تواند اين دو شرط ضرورى معنادارى زندگى را برآورد و در عين حال لبريز از كارهاى شيطنت آميزى باشد كه سمت و سويشان اهداف شيطانى است. بسيارى از مأمورانِ علاقه مند به هيتلر اهداف آدم كشى خويش را غيرپيش پاافتاده و قابل دسترسى مى شمردند و با شور و علاقه آنها را پيگيرى مى كردند. ادواردز پيشنهاد مى كند كه پاسخ به اين مسئله بر اساس تمايز نهادن ميان معناى ذهنى[25] از ارزش داشتن زندگى باشد. او تصريح مى كند كه «به معناى ذهنى، اگر بگوييم كه زندگى كسى ارزشمند است صرفاً بدين معناست كه او دلداده برخى هدف هاست كه آنها را پيش پاافتاده نمى شمارد و اين هدف ها براى او دست يافتنى است. به عكس، به معناى عينى وقتى كسى مى گويد كه زندگى برخى افراد ارزشمند است بدين معناست كه او دلداده برخى اهداف خاص است كه هم دست يافتنى است و هم ارزش مثبت دارد.» در اين بحث، استفاده از تمايز زير سودمند خواهد افتاد; تمايز ميان معنادارى زندگى انسان و معناى مثبت داشتن زندگى انسان. بنابراين، پيشنهاد مى كنم كه بگوييم زندگى انسان داراى معناى مثبت است تنها اگر در آن زندگى اهدافى وجود داشته باشد كه صاحب آن زندگى آنها را غيرپيش پاافتاده و دست يافتنى بداند; اين اهداف ارزش مثبتى داشته باشند; در آن زندگى كارهايى وجود داشته باشد كه به سوى رسيدن به آن اهداف تعبيه شده باشند و با شور و علاقه انجام شوند. ترديد در اين سخن فراتر از حدّ معقول است كه بگوييم زندگى بسيارى از انسان ها حتى اگر خدا و زندگى پس از مرگ هم نباشد، سه شرط ضرورى بالا براى برخوردارى از معناى مثبت را برآورده مى كند.
البته، ادواردز مى پذيرد كه برخى پرسش ها درباره معناى زندگى در جستوجوى پاسخ هايى بر اساس اهداف در زندگى انسان نيست، بلكه به دنبال يافتن پاسخ هايى بر اساس اهداف براى زندگى انسان است. او مى گويد كه «گاهى اوقات شخصى مى پرسد كه آيا زندگى معنادار است يا نه. آنچه او مى خواهد بداند اين است كه آيا شعور فراانسانى اى وجود دارد كه طرحى درافكنده باشد تا انسان ها همراه با ديگر موجودات در اين عالم در خدمت هدفى باشد ـ خواه نقش آنها شبيه شايد نقش آلت موسيقى (يا نوازنده آن) در يك سمفونى باشد يا نباشد.» خداگروان سنتى بر اين باورند كه خدا، كُل عالم امكان را آفريد و وجود آن را براى اهداف خويش حفظ كرد، و بسيارى از آنها نيز باور دارند كه خداوند انسان ها را براى اهداف خاصى آفريده است. چه اهداف خاصى مى تواند در ميان باشد؟ يك پاسخ مسيحى ارتدوكسى و ساده به اين پرسش در كتاب تعاليم دينى[28] خويش را نشان دهد و شريك ما در خوشبختى بى پايان در بهشت گردد.» پاسخ به پرسش 104 به ما مى گويد كه چه كنيم تا اين هدف الاهى تحقق يابد: «چه بايد بكنيم تا به خوشبختى بهشت برسيم؟ براى رسيدن به خوشبختى بهشت بايد معرفت پيدا كنيم، محبت بورزيم و به خداوند در اين جهان خدمت كنيم.» به عبارت ديگر، هدف عمده خداوند براى انسان ها اين است كه آنها به رؤيت سعيده خداوند در زندگى پس از مرگ برسند و اهداف فرعى خداوند براى انسان ها اين است كه آنها بايد در اين زندگى معرفت پيدا كنند و محبت بورزند و به او خدمت كنند. بيشتر مسيحيان در اين مسئله اتفاق نظر دارند كه اطاعت در برابر اوامر محبت آميز خداوند در رأس خدمت به خداوند است; امرى كه بر طبق انجيل متى، عيسى در پاسخ به پرسش حقوق دان فقيهى بيان كرده است. عيسى مى گويد: «بايد خداوند، خداى خود را، به همه دل و تمامى نفس و تمامى فكر خود محبت نما. و اين است حُكم اول و اعظم. و دوم مثل آن است يعنى همسايه خود را مثل خود محبت نما. بدين دو حكم، تمام تورات و صُحُف انبياء متعلق است» متى 40ـ37:22.
پي نوشت :
[1] اين نوشته ترجمه اى است از:
Quinn, Philip L., "How Christianity Secures Life's Meaning", in The Meaning of Life in the World Religions, ed. by Joseph Runzo and Noncy Martin, Oneworli Oxford, 2000.
laudividni .[2]
cimsoC .[3]
cisnirtni .[4]
nikrowD dlanoR .[5]
dercaS .[6]
doog .[7]
subirap siretec .[8]
smadA droCcM nyliraM .[9]
layavteb .[10]
gnizilabinnac .[11]
vozamaraK navI .[12]
yhpargonroP dlihC .[13]
tsecni latneraP .[14]
doog taerg .[15]
yranoisiver .[16]
msilasrevinu .[17]
edausrep .[18]
noisiV cifitaeb .[19]
niap lacisyhp evitinup .[20]
hsiugna latnem .[21]
lacigoloiretos .[22]
sdrawdE lauP .[23]
evitcejbus .[24]
evitcejbo .[25]
.[26]msihcetac
eromitlaB .[27]
ssendoog .[28]
بنابراين، از ديدگاه مسيحيان اهداف خداوند براى زندگى انسان شامل چيزهايى مانند لذت از رؤيت سعيده خداوند در زندگى پس از مرگ و اطاعت در برابر اوامر محبت آميز خداوند در اين زندگى است. از مسيحيان خواسته شده است تا اهداف خداوند بريا زندگى انسان را هدف اساسى در زندگى خود قرار دهند و در جهت تحقق آنها عمل كنند. از آن جا كه خداوند خير كامل است، اهداف او براى زندگى انسان بى گمان از ارزش مثبت برخوردار خواهد بود. بدين سان، مسيحيانى كه اهداف الاهى براى زندگى انسان را اهداف خويش قرار مى دهند و با شور و علاقه براى رسيدن به آنها كار مى كنند سه شرط ضرورى براى معناى مثبت در يك زندگى انسانى را برآورده مى سازند. بى ترديد، اگر خدا يا زندگى پس از مرگ وجود نداشته باشد برخى از اين اهداف مانند رؤيت سعيده خداوند، برخلاف آنچه مسيحيان باور دارند، دست يافتنى نيست. اما از آن جا كه مسيحيان چنين اهدافى را دست يافتنى مى دانند، مى توانند آن اهداف را از خويش بدانند و بدين طريق شروط ضرورىِ معناى مثبت در يك زندگى انسانى را برآورده سازند.
شايد تذكرى درباره اين كه از چه حيث پاسخ ساده كتاب تعاليم دينى بالتيمور درباره اهداف خداوند براى زندگى انسان گمراه كننده است، لازم باشد. مسيحيان نبايد گمان كنند كه خداوند در آفرينش عالم صرفاً اهدافى براى انسان ها در اين عالم و نجات آنها داشته است. برنامه مقدر الاهى، كُل آفرينش را دربرمى گيرد و بى ترديد مشتمل بر اهدافى براى بسيارى از بخش هاى غيرانسانى عالم است. در داستان آفرينشِ كتاب مقدس، خداوند به انسان ها «تسلط بر ماهيان دريا و پرندگان آسمان و بهايم و بر تمامى زمين و همه حشراتى كه بر زمين مى خزند، مى دهد» (پيدايش 26:1). اما من تصور نمى كنم كه مسيحيان و ديگر خداگروان عطيه تسلط بر ماهيان دريا و... را جوازى از سوى خداوند بر سوءاستفاده از طبيعت بدانند. بهتر است از منظر الاهى به تدبير طبيعت بنگريم. بنابراين، مسيحيان بايد آماده باشند تا، به عنوان بخشى از خدمت خود به خداوند در زندگى اين جهان، خود و عمل خويش را بر طبق اهداف الاهى براى بخش هاى غيرانسانى طبيعت قرار دهند تا آن جا كه بتوانند به چنين اهدافى پى ببرند يا حدس و گمان هاى معقولى را درباره آنها فراهم آورند.
اين بحث تاكنون برخى شروط لازم برخوردارى زندگى انسان از معناى مثبت را ارائه كرده است. برخى از اين شروط بر اساس ارزش ها و برخى ديگر بر اساس اهداف مشخص شده اند. طبيعى است كه از خود بپرسيم كه چگونه نگاه هاى ارزش گروانه و غايت گروانه درباره معناى زندگى انسان مى توانند با هم هماهنگ شوند. يك پيشنهاد جالب و باارزش اين است كه شروط ارزش گروانه و غايت گروانه براى برخوردارى زندگى انسان از معناى مثبت به طور جداگانه ضرورى و به طور مشترك كافى است. اما من از رويكردى نسبتاً متفاوت درباره مشكل هماهنگ كردن نگاه هاى ارزش گروانه و غايت گروانه حمايت مى كنم. اگرچه من نمى دانم چگونه اين مطلب را اثبات كنم ولى گمان مى كنم كه شروط ارزش گروانه و غايت گروانه از نظر مفهوم دو نوع معناى متمايزند، و لذا من معتقدم كه زندگى انسان مى تواند داراى بيش از يك نوع معنا باشد. به نظر من ممكن است كه زندگى انسان قبل از مرگ قطعاً برخوردار از معناى مثبت ارزش گروانه و فاقد معناى مثبت غايت گروانه باشد و نيز ممكن است كه زندگى انسان قبل از مرگ قطعاً فاقد معناى مثبت ارزش گروانه و واجد معناى مثبت غايت گروانه باشد. بنابراين، حس و شهود من درباره اين مطالب مرا در طبقه بندى معناى زندگى انسان نسبت به وجود يك معيار تمايزدهنده و نه يكى كننده آنها ترغيب مى كند. لذا من طرح زير را درباره هماهنگ ساختن دو نگاه متفاوت درباره معناى زندگى پيشنهاد مى كنم.
(م ـ الف)[29] زندگى انسان برخوردار از معناى مثبت ارزش گروانه است اگر و تنها اگر: آن زندگى داراى ارزش واقعى مثبت باشد و آن زندگى روى هم رفته براى شخصى كه آن را مى گذراند خوب باشد;
(م ـ غ)[30] زندگى انسان برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت است اگر و تنها اگر: آن زندگى داراى برخى اهداف باشد كه صاحبِ آن زندگى، آنها را غيرپيش پاافتاده و قابل دسترسى بشمارد; اين اهداف داراى ارزش مثبت باشند; آن زندگى همچنين برخوردار از اعمالى باشد كه به سمت دست يابى به اين اهداف قرار داده شده باشند و با شور و اشتياقى به جا آورده شوند;
(م ـ ك)[31] زندگى انسان معناى كامل مثبتى دارد اگر و تنها اگر آن زندگى برخوردار از هم معناى ارزش گروانه مثبت باشد و هم برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت.
تااينجا استدلال من اين بود كه مسيحيان و خداگروان ديگر با پوياسازى آموزه هاى سنتى يا اصلاح شده آفرينش و نجات مى توانند ادعا كنند كه زندگى انسان ها هم برخوردار از معناى ارزش گروانه مثبت است و هم داراى معناى غايت گروانه مثبت. بنابراين، خداگروى جهان بينى خوشبينانه اى را ارائه مى كند كه زندگى انسان ها در آن مى تواند داراى معناى كامل و مثبتى باشد. امّا من تصور مى كنم كه خداگروى مسيحى اين مطلب را دست كم با ارائه دو داستانِ مثل هم به شيوه اى خاصّ عرضه كرده است. وظيفه نهايى من اين است كه چيزى درباره يكنواختى روايت مسيحى از معانى زندگى انسان بگويم.
يكنواختى در داستان: دو حكايت مسيحى
در اوج رونق پوزيتيويسم منطقى، بحث فلسفى درباره معناى زندگى در معرض شك و ترديد قرار گرفت. هنگامى كه جوان بودم بيش از يك بار اين دليل را به سود شك و ترديد درباره معناى زندگى شنيدم كه بدين نحو بيان مى شد. حاملان معنا مانند متون يا گفتارها سرشتى زبانى دارند. امّا زندگى انسان سرشتى زبانى ندارد. بنابراين، نسبت دادن معنا به زندگى انسان به «خلط مقولى»[32] دچار شده است. از اين رو، پرسش از چيستى معناى زندگى انسان يك شبه پرسش است.
در زمان خود ما در دوران پس از پوزيتيويسم، احتمالا اين استدلال بسيار شتاب آلود و آشفته بنظر مى رسد و لذا نتيجه متقاعدكننده اى در پى نخواهد داشت. مطمئناً زندگى انسان به خودى خود يك متن يا يك گفتار نيست، امّا از حوادثى كه زندگى انسان را شكل مى دهند مى توان حكايت كرد و حكايت هاى زندگى انسان ها سرشت زبانى معنادارى دارند. به علاوه، تاريخ انسان مى تواند موضوع يك فراداستانِ زبانى معنادار باشد. البته چنين نيست كه تمام داستان هاى زندگى انسان ها حاكى از برخوردارى آنها از معناى مثبت به يكى از معانى اى كه در بالا بيان شد، باشند. مثلا يك حكايت ممكن است زندگى انسان را بر اساس «قصه اى به تصوير كشد كه حاكى از هيچ چيز نيست و آن را يك احمق گفته و مملو از سر و صدا و هيجان است. يا ممكن است يك حكايت زندگى انسانى را توصيف كند كه فاقد معناى مثبت به معناى سه گانه اى كه در فصل قبل بيان شد، باشد. با وجود اين، برخى داستان ها زندگى انسان هايى را مطرح مى كنند كه از اين معانى سه گانه برخوردارند. داستان هاى انجيل از زندگى عيسى شرح زندگى انسانى است كه براى مسيحيان اهميت خاصّى دارد.
اگر سخن اخير نيكولاس ولترسترف[41] همين مطلب را بر اساس تفاوت فاحشى كه ميان ستايش كردن از مسيح و تشبه به مسيح مى نهد، توضيح مى دهد.
بر طبق سخن آنتى كليماكوس،[44] وى به همدلى رسيده باشند.
نكته اى كه از اين مطلب استفاده مى شود اين است كه پيروان مسيح آمادگى تحمل درد و رنج را داشته باشند، همانطور كه مسيح درد و رنج را تحمل كرد. آنتى كليماكوس مى گويد كه مسيح آزادانه خواست تا انسانى بى آلايش باشد; زيرا او «خواست تا بيان كند كه حقيقتِ مسيح بايد از چه چيز رنج ببرد و بايد در هر نسلى از چه چيز رنج ببرد. بنابراين، پيروان مسيح بايد تحمل درد و رنجى شبيه درد و رنج مسيح را بخواهند. آنتى كليماكوس لوازم اين سخن را توضيح مى دهد: «رنج بردنى كه تا حدّى شبيه به رنج بردن مسيح است به اين نيست كه از سَرِ شكيبايى امور اجتناب ناپذير را تحمل كنيم، بلكه به اين است كه از شرارت و پليدى مردم رنج ببريم; زيرا انسان به عنوان يك مسيحى يا از آن رو كه مسيحى است مى خواهد و تلاش مى كند تا كارهاى خوب انجام دهد. بنابراين انسان مى تواند با بى توجّهى به تمايل خويش به خوبى ها، از اين درد و رنج دورى بجويد.» امّا از آن جا كه مسيحيان بى توجّهى به خوبى ها را بر نمى تابند، بايد دقيقاً به خاطر سعى و تلاش براى انجام خوبيها با طيب خاطر از شرارت و پليدى مردم رنج ببرند.
آنتى كلايمكوس به طرز مليحى شرح مى دهد كه اگر طيف هاى مختلفى از مردم فرهيخته هم عصر مسيح بودند، چگونه ممكن بود از او برنجند. يك انسان خردمند و فهميده مى تواند بگويد: مسيح درباره آينده خويش چه كرد؟ هيچ. آيا او شغل ثابتى[47] شمرده شوند; آن هم از سوى كسانى كه تصميم گرفته اند تا به اهانت بيشتر از ايمان توجه كنند.
بنابراين، پيروان مسيح بايد به خاطر تلاش براى انجام كارهاى خوب انتظار مصائب رنج آور داشته باشند و اميدوار باشند تا آزاردهنده به حساب آيند. اگر كسى مى خواهد به عنوان يك پيرو به مسيح بپيوندد، بايد آگاهى واقع بينانه از شرايطى داشته باشد كه آيين مريدى بر اساس آن شرايط، تعيين شده است. بر طبق سخن آنتى كلماكوس، آن شرايط به قرار زير است: «درست هم چون يك انسان فقير، خوار، اهانت شده، مسخره شده شويم و حتى اگر ممكن باشد اندكى بيش از اينها. به علاوه، توجه كنيم كه پيرو انسانِ خوارى هستيم كه هر انسان فهميده اى از او مى گريزد.» اگر هيچ يك از پيروان مسيح در معرض چنين رفتارهايى قرار نگيرند حتماً نتيجه اقبال خوشى است كه آنها نمى توانستند روى آن حساب كنند يا انتظار آن را داشته باشند. هيچ يك از كسانى كه صرفاً دوستدار مسيح اند، نمى خواهند بر اساس شرايط فوق به مسيح بپيوندند.
ميان يك پيرو[51] تفسير درباره سرِّ اين دعوت است، مى توان از آن درباره معانى زندگى بخصوص مسيحى درس گرفت. اگر فرض كنيم كه زندگى يك پيرو موفق مسيح، بنابر روايت كركه گارد از يك پيرو موفق، به رغم رنجى كه احتمالا در زندگى او وجود دارد، برخوردار از معناى غايت گروانه مثبت خواهد بود، ظاهراً هيچ مشكلى وجود نخواهد داشت. از نظر كركه گارد، پيرو موفق مسيح كسى است كه علاقه و سعى خود را صرف انجام امور نيك كند. امّا اگر فرض كنيم كه چنين زندگى هايى برخوردار از معناى ارزش گروانه مثبت نيز خواهد بود، با مشكل مواجه مى شويم البته اگر زندگى با مرگ جسم متوقف گردد; زيرا براى صاحبان برخى از اين زندگى ها روشن مى شود كه روى هم رفته زندگى شان خوب نيست. امّا، البته زندگى اين جهانى مسيح، كه با رنج وحشتناك و مرگ خفت آورى پايان يافت، درست به همين مشكل دامن مى زند. امّا اين بخشى از ايمان مسيحى سنتى است كه زندگى مسيح با مرگ جسم او پايان نيافته است بلكه بعد از رستاخيز وى استمرار يافته و تا بازگشت او به بهشت استمرار خواهد يافت و بدين جهت زندگى او روى هم رفته خوب است. شبيه زندگى خود مسيح، زندگى حداقل پيروان موفق مسيح، بنابه روايت كركه گارد از پيرو موفق، روى هم رفته براى آنها نيز خوب است. تنها اگر آنها در وراى مرگ به نوعى زندگى پس از مرگ قائل باشند به نظر مى رسد براى كسب معناى ارزش گروانه مثبت و در نتيجه كسب معناى كامل و مثبت براى زندگى تمام يكسانى كه داستان هاى زندگى شان، تا آن جا كه در توان انسان است، با الگو و سرمشق مطرح در داستان هاى انجيل از زندگى مسيح هماهنگ است. بنابر روايت كركه گارد از مفاد چنين هماهنگى، بقاى پس از مرگ ضرورى است.
همچنين مسيحيت قصّه سرنوشت آدمى را از دريچه فرا داستان عظيم تاريخ نجات انسان باز مى گويد. قصه سرنوشت آدمى با آفرينش او به صورت خدا و شبيه او آغاز مى شود. تجسد، كه خداى پسر در آن كاملا انسان مى شود و انسان گناهكار را آزاد مى سازد، واقعه اى سرنوشت ساز است. اين قصّه با وعده آمدن ملكوت خدا به او خود مى رسد. بر سر برخى پرسش ها درباره جزئيات تاريخ نجات در مسيحيان انشعاب پيدا شده است. آيا در نهايت تمام انسان ها نجات خواهند يافت؟ اگر برخى انسان ها نجات نيابند، خدا چنين وضعيتى را براى آنها رقم نزده است؟ امّا چارچوب كلى حكايت، عشق خدا به بشريت و تألمات او را آشكار مى سازد; تألماتى كه خواسته الاهى بوده و در ضمن آنها عشق خدا اظهار شده است. تأكيد داستان بر آنچه خدا براى انسان ها انجام داده، نيز اين نكته را روشن مى سازد كه از نگاه خدا انسان ها مهم اند.
حكايت تاريخ نجات، برخى از اهداف خدا براى تك تك انسان ها و كلا بشريت را آشكار مى سازد. مسيحيان اميدوارند تا خويش را با اين اهداف هم سو سازند و تا آن جا كه شرايط آنها اجازه مى دهد، براى پيشبرد آن اهداف اقدام كنند. بنابراين چنين اهدافى مى تواند از زمره اهدافى باشند كه به زندگى مسيحى معناى ارزش گروانه مثبت مى دهد و در نتيجه كمك مى كنند تا به زندگى مسيحى معناى كامل و مثبت دهند. به يقين، ما مى توانيم بگوييم كه هر مسيحى و در واقع، هر انسانى نقش معنادارى، در اجراى نمايش بزرگ تاريخ نجات دارد; البته اگر ديدگاه مسيحيت درباره تركيب اين نمايش بزرگ حتى تا حدودى درست باشد.
امّا درباره آن كسانى كه هم سويى خويش با اهداف خدا را رد مى كنند، چه بايد بگوييم؟ مرقس 21: 14 به نقل از عيسى مى گويد: «به درستى كه پسر انسان به طورى كه درباره او مكتوب است، رحلت مى كند. ليكن واى بر آن كسى كه پسر انسان به واسطه او تسليم شود، او را بهتر مى بود كه تولد نيافتى.» اگر براى يهوداى اسخريوطى[52] بهتر آن بود كه زاده نمى شد، پس زندگى، روى هم رفته براى او خوى نيست، و در نتيجه فاقد معناى ارزش گروانه مثبت است. اگر اين نگاه سنتى را بپذيريم كه يهوداى اسخريوطى در حالى از جهان رخت بربست كه در مخالفت با اهداف خدا ثابت و محكم بود و لذا تا ابد در جهنم رنج خواهد بُرد، اين نتيجه گيرى درست خواهد بود كه زندگى او فاقد معناى ارزش گروانه مثبت است. امّا اگر نظريه رستگارى فراگير آدميان را بپذيريم، حتى يهوداى اسخريوطى سرانجام به سوى خدا برخواهد گشت و خويش را با اهداف خدا هم سو خواهد كرد و نجات خواهد يافت. اگر چنين شود، حتى زندگى يهوداى اسخريوطى در نهايت داراى معناى ارزش گروانه مثبت و معناى غايت گروانه مثبت خواهد بود. به هرحال، اين سخن درست نيست كه براى يهوداى اسخريوطى بهتر آن بود كه زاده نمى شد.
تامس نيكل[55] است. او مى گويد: هر گاه از افقى بالا و فارغ از التزام به اين زندگى، بدان دليل كه زندگى توست، و شايد حتى مى توان گفت فارغ از احساس يگانگى است با انسان ها، به سعى و تلاش هايت نظر كنى، نوعى همدلى با فقراى بيچاره را در خود احساس مى كنى و كم و بيش از كاميابى آنها مسرور و از ناكامى هاى آنها دل نگران مى شوى.» امّا نيكل در ادامه مى گويد: «اگر فقراء بيچاره در زندگى دچار ناكامى شوند، چندان اهميتى ندارد و شايد اگر اصلا پا به عرصه وجود نمى گذاشتند هم اهميتى نداشت.» من گمان مى كنم كه مسيحيان به درستى بر جذابيت اين بُعد از ديدگاه آفاقى تأكيد مى كنند. از ديدگاه آنها، ديدگاه آفاقى ديدگاه خداى عالمِ مطلق و خيرخواه مطلق است. ايمان مسيحيان به آنها مى گويد كه انسانيت براى چنين جزايى آن قدر مهمّ است كه او آزادانه تجسد در قالب انسان را بر مى گزيند و رنج مى برد و براى وظيفه اش جان مى دهد.
دامى كه مسيحيان بايد از افتادن در آن دورى كنند، پذيرش اين نكته است كه انسانيت مهم ترين چيز يا تنها چيز مهمّ از منظر خدا است. چنين مفروضاتى حاكى از يك انسان گرايى[56] جهانى غرورآميز است. نيكل ادعا مى كند كه عام ترين تأثير ديدگاه افاقى بايد نوعى تواضع باشد; اذعان به اين كه تو اهميتى بيش از اين كه هستى ندارى يا اذعان به اين واقعيت كه چيزى براى تو از اهيمت برخوردار است يا اگر تو كارى انجام دادى يا از چيزى رنج بُردى، آن چيز يا كار خوب يا بد خواهد بود، حاكى از اهميت صرفاً موضعى اين واقعيت است.» مسيحيان بر اين باورند كه انواعى از واقعيت هايى را كه نيكل يادآور شد، بيش از اهميتى صرفاً موضعى دارند و دلايلى بر اين باور خويش دارند.
آنها بايد از تواضع برخوردار باشند تا اذعان كنند كه چنين واقعيت هايى ممكن است به درستى اهميت جهانى كمترى از واقعيت هاى ديگرى داشته باشد كه خدا از آنها آگاه است. به عبارت ديگر، در نگاه معتدل مسيحى، درباره اين كه براى انسان ها چه چيز خوب يا بد است كه انجام دهند يا رنج آن را تحمل كنند، واقعيت ها اهميت جهانى دارند; زيرا خدا به آنها اهميت مى دهد ولى اگر مسيحيان گمان كنند كه خدابه چنين واقعيت هايى بيش از چيزهاى ديگرى كه در جهان آفرينش وجود دارد، اهميت مى دهد، به دليل و شاهد[57]خواهند بود. زندگى هاى انسان و حيات انسانى عموماً از لحاظ آفاقى مهمّ اند. اما در اهميت آنها نبايد مبالغه شود.
و نبايد مسيحيان هم در وثوق به منشأ داستان هايشان درباره معانى زندگى مبالغه كنند. داستان هاى انجيل به تفاسير مجال مى دهند و از نظر تاريخى تفاسيرى مقبول، متنوع و غالباً متعارض دارند. هرگاه تفاسير معقول رو در روى هم قرار مى گيرند، بايد از وثوق به صحت انحصارى هر يك از آنها كاست. علاوه بر اين، اديان ديگر داستان هاى قابل قبولى دارند تا درباره معانى زندگى سخن بگويند، همانطور كه برخى نگرش هاى غيردينى درباره معانى زندگى حرف دارند. با توجه به چالش ميان كثرت گرايى معقول در درون مسيحيت و كثرت گرايى معقول در ميان اديان، مسيحيان بايد به هنگام طرح ادعاهايى درباره معانى زندگى، تواضع معرفتى را پيشه خود سازند. من تصور مى كنم كه مسيحيان مى توانند در اين باور كه داستان هاى مسيحى بهترين داستان درباره معانى زندگى را فراهم مى كنند، بر حق باشند، امّا به باور من، در ادعاى فراهم ساختن داستان كامل معناى زندگى بايد با ترس و لرز قدم برداريم. با اين كه مسيحيت معانى زندگى مسيحيان را برمى آورد، ولى اين مطلب نبايد به مسيحيان چنان تضمينى بدهد كه در آنها گرايش مبتكرانه اى پيدا شود و داستان خويش را از ديگر سرچشمه هاى بصيرت در معانى زندگى جدا و برتر بدانند.[58]
پي نوشت :
[29]. مخفف معناى ارزش گروانه.
[30]. مخفف معناى غايت گروانه.
[31]. مخفف معناى كامل.
ekatsim yrogetaC .[32]
ffrotsretloW salohciN .[33]
stiartroP .[34]
amahcS nomiS .[35]
seibniabrec daeD .[36]
efloW semaJ .[37]
sipmek¨a samohT .[38]
.[39]tsirhC fo noitatimI
draagekreiK neroS .[40]
.[41]ytinaitsirhC ni ecitcarP
sucamilC-tinA .[42]
sseniL woL .[43]
tnemesaba .[44]
tnenamreP .[45]
tnenamreP .[46]
evisneffo .[47]
rotatimi .[48]
rerimda .[49]
lained-fles .[50]
ynidnamed .[51]
نويسنده:فيليپ ال. كويين ، محمدرضا بيات
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید