از نظر مرلو - پونتي ما در متون مسيحي و عملکرد مسيحيت در طول تاريخ با نوعي تناقض مواجهيم: مسيحيت گاهي به آرمانهاي بشري خدمت کرده است و گاهي خيانت. اين تناقض در نمود بيروني مسيحيت، ريشه در ذات دروني آن دارد يعني اعتقاد به يک خداي دروني (خداي پدر) و يک خداي بيروني (خداي پسر). ايمان به خداي پدر به معناي تسليم در برابر ارادة او و راضي شدن به وضع موجود است. انساني که داراي چنين ايماني است عالم را جدي نميگيرد و به سستي و تنبلي گرايش پيدا ميکند. اما ايمان به خداي پسر باعث ورود انسان به تاريخ و خلق معنا و ارزش ميشود. انساني که از اين ايمان برخوردار است جهان را جدي ميگيرد و ميکوشد تا آن را تغيير دهد.
مرلو - پونتي معتقد است که اين تناقض نتايج اجتماعي، سياسي و اخلاقي نامطلوبي به همراه دارد. مسيحيت از اين جهت که به خداي پدر معتقد است محافظه کار است اما از اين حيث که به خداي پسر اعتقاد دارد انقلابي است. فرد مسيحي چون به دو خدا ايمان دارد نه يک محافظه کار خوب است و نه يک انقلابي خوب؛ بنابراين فردي غيرقابل اعتماد است. مرلو - پونتي پس از رد مسيحيت به عنوان ديني الهي، در تفسيري دنيوي از دين آن را پديدهاي ميداند که بر استحکام روابط ميان انسانها براي رسيدن به جهاني بهتر تأکيد ميکند. در پايان نظر منتقدان مرلو - پونتي بيان ميشود.
مرلو - پونتي معتقد است که وقتي به متون رسمي مسيحيت و همچنين به عملکرد مسيحيت، به ويژه مذهب کاتوليک، در طول تاريخ مينگريم با نوعي ابهام و تناقض مواجه ميشويم. بعضي از متون انسان را در جستجوي معنا، حقيقت و ارزش کمک ميکند و حامي او در اين راه هستند اما برخي ديگر در مقابل چنين جستجويي ميايستند و انسان را از آن بر حذر ميدارند. در بعضي از برهههاي تاريخ، مسيحيت از آزادي و حقوق بشر حمايت کرده و در برابر رژيمهاي مستبد ايستاده است اما در برخي ديگر مدافع استبداد بوده و کوشش انسانها را براي رسيدن به آزادي و پيشرفت محکوم کرده است. مسيحيت گاهي محافظهکار بوده است و گاهي انقلابي. در طول تاريخ با بسياري از مسيحيان مواجه ميشويم که شريک انسان در جستجوي بلوغ اجتماعي بودهاند اما در مقابل، مسيحيان بسياري نيز وجود داشتهاند که به اين جستجو خيانت کردهاند. حوادث خوشايند و ناخوشايندي در گذشتة مسيحيت وجود داشته است. چنين حوادثي در حال حاضر هم وجود دارد و در آينده نيز وجود خواهد داشت.
از نظر مرلو - پونتي در بحث از مسيحيت ما نبايد خود را به قلمرو واقعيتهاي تاريخي محدود کنيم. زيرا در اين صورت شخصي که حامي مسيحيت است ميتواند بر حوادث خوشايند و مطلوب در تاريخ مسيحيت تأکيد کند و با بزرگ کردن آنها ادعا کند که مسيحيت همواره در مسير درست گام برداشته است؛ در مواردي هم که برخي از مسيحيان اعمال ناشايستي انجام دادهاند، علت آن دور شدن از تعاليم مسيحيت بوده است. همانطور که خيانت يهودا را نميتوان به حساب استادش، يعني مسيح، گذاشت جنايتهاي کليسا را نيز نميتوان معلول عيب و نقصي در مسيحيت دانست. فرد مسيحي حتي اگر بپذيرد که در گذشته مرتکب اعمال بدي شده است، باز ميتواند توبه کند و قول دهد که در آينده آنها را تکرار نخواهد کرد. «او در مورد گذشته خود را گناهکار و در خصوص آينده بيگناه ميداند» (Merleau - Ponty, 1964 A, P. 173). از سوي ديگر، او خود را در برابر آنچه مسيحيان در گذشته انجام دادهاند مسئول نميداند. او مسئول تاريخ مسيحيت نيست بلکه مسئول مسيحيتي است که از حالا به بعد به وسيلة او ساخته خواهد شد. فرد مسيحي گذشته را متهم ميکند و از آينده ميخواهد که دوباره تشنة عدالت باشد. او از مسيحيت ميخواهد که بار ديگر نسبت به نداي وجدانش حساسيت نشان دهد. آنچه بيان شد موضعي است که پدر دانيلو در بحث خود با پيير هروه اتخاذ کرده است. مرلو - پونتي در ابتداي مقالة «ايمان و حسن نيت»(1) به بحثي که ميان اين دو در گرفته بود ميپردازد. هروه رويدادهاي تاريخياي را ذکر ميکند که در آنها مسيحيت به آرمان بشريت خيانت کرده است اما دانيلو اين رويدادها را اشتباهاتي قابل اغماض ميداند و در مقابل به رويدادهايي اشاره ميکند که در آنها مسيحيت به اين آرمان وفادار باقي مانده است. او گناهاني را که مسيحيان مرتکب شدهاند اموري عرضي ميداند که به ذات پاک مسيحيت خدشهاي وارد نميآورد. انتقاد مرلو - پونتي به هروه اين است که او در نقد مسيحيت از قلمرو اصول و مفاهيم به قلمرو رويدادهاي تاريخي و در واقع از قلمرو حقيقت به قلمرو واقعيت تنزل کرده و به همين دليل است که نتوانسته دانيلو را قانع کند. از نظر مرلو- پونتي، هروه اشکال اساسي مسيحيت را در نيافته است.
انتقاد مرلو - پونتي به مسيحيت به قلمرو ديگري تعلق دارد. «انتقاد مرلو - پونتي به مسيحيت عميقتر از اعمال خوب و بد مسيحيان است» (Miceli, 1971, PP. 290-291). او ميپذيرد که در ميان مسيحيان افراد شايسته و ناشايستي وجود داشتهاند اما تأکيد ميکند که «مذهب کاتوليک تاريخي صرفاً شامل تعدادي متن يا مجموعهاي از افراد نيست؛ آن يک دستگاه، نهاد يا جنبش با منطقي فراگير است که به رغم متون خاص و عقايد فردي، بدون ترديد به شيوهاي مرتجعانه عمل ميکند» (Merleau-Ponty, 1964 A,P. 172). تناقضي که در متون مسيحي، اعمال بيروني مسيحيان، و بطور کلي در تاريخ مسيحيت ديده ميشود ريشه در ذات مسيحيت دارد. اين تناقض ناشي از يک بيماري است که در تار و پود مسيحيت ريشه دوانده است. مرلو - پونتي براي روشن شدن مطلب از تشبيهي استفاده ميکند. او تاريخ مسيحيت و رويدادهاي آن را به بدن، و ذات و ماهيت مسيحيت را به روح تشبيه ميکند. بدن و روح از يکديگر غيرقابل انفکاک هستند و هر يک نمايانگر ديگري است. از بررسي و مطالعة بدن ميتوان به ويژگيهاي روح پي برد؛ به همين ترتيب بررسي مسيحيت تاريخي ميتواند راهي براي رسيدن به ماهيت مسيحيت باشد. ما با مطالعة عملکرد مسيحيت در طول تاريخ ميتوانيم نقاب از چهرة آن برداريم و صورت واقعياش را نشان دهيم. موضعگيريهاي سياسي و اجتماعي مسيحيان مبتني بر ساختار دروني مسيحيت و از آن جداييناپذير است. بنابراين نميتوان مسيحيان را به سبب عملکرد سياسي و اجتماعيشان سرزنش کرد و در عين حال اعتقاد داشت که حيات دروني و ذاتي آنان از اين سرزنش مصون است. «رفتار اجتماعي فرد کاتوليک را نميتوان بدون اشاره به حيات دروني او مورد انتقاد قرار داد» (P.173).مواضع و رفتار کليسا و مسيحيان در زمينة مسايل سياسي و اجتماعي ريشه در تماميت مسيحيت و نگرش نادرست آن به عالم و آدم دارد. «در مذهب کاتوليک، به عنوان يک راه روحاني، بايد ابهامي وجود داشته باشد که با ابهام آن به عنوان يک پديدة اجتماعي مطابقت دارد» (Ibid). مرلو-پونتي ابهام يا تناقض ذاتي مسيحيت را ناشي از اعتقاد به يک خداي دروني و يک خداي بيروني ميداند که با «دين پدر» و «دين پسر» مطابق است. «مذهب کاتوليک، ايمان هم به يک خداي دروني و هم به يک خداي بيروني را فرض ميگيرد. اين، صورتبندي ديني تناقضهاي آن است» (Ibid).
خداي دروني (خداي پدر)
مرلو-پونتي از قول آگوستين نقل ميکند که «به درون روي آور» زيرا «حقيقت در انسان دروني سکني دارد». فرد مسيحي با روي گرداندن از امور خارجي و عطف توجه به درون خود، خداي دروني را مييابد. او خدا را در خود دروني خويش مييابد. زيرا خدا از خود او به او نزديکتر است. خواه خدا الگويي باشد که روح من بر اساس آن آفريده شده است و خواه من خدا را هنگامي تجربه کنم که از خودم به عنوان روح آگاه ميشوم، در هر صورت خدا به قلمرو سوژه تعلق دارد نه به قلمرو جهان. خدا آن روشنايي و نوري است که من در بهترين لحظاتم احساس ميکنم. او به هر چه من ميدانم علم دارد زيرا عالم مطلق است. از آنجا که خدا حقيقت است، من همواره با گفتن آنچه به آن فکر ميکنم، به او خدمت ميکنم، البته به شرطي که در روشن کردن افکارم حداکثر تلاشم را کرده باشم. «مؤمن بودن به معناي صادق بودن است. ايمان يعني حسن نيست»(2) (P.174).
اطاعت از خدا عبارت از تسليم شدن در برابر يک ارادة بيگانه و مبهم نيست بلکه عبارت از انجام هر کاري است که دوست داريم انجام دهيم زيرا، همانطور که گفته شد، خدا از خود ما به ما نزديکتر است. اعتراف لفظي به وجود خدا ارزشي ندارد؛ آنچه ارزشمند است شهادتي است که خدا از طريق روح درون ما به وجود خويش ميدهد. از آنجا که خدا در درون انسان است هيچ نيرويي نميتواند انسان را مجبور به ايمان آوردن کند. زور و اجبار ميتواند باعث رياکاري شود اما منجر به ايمان دروني نميشود؛ «با اسلحه نه ميتوان به دين حمله کرد و نه ميتوان از آن دفاع نمود» (P.174). بدينسان دين جنبة سرمدي به خود ميگيرد و آسيبناپذير ميشود. خدا، برخلاف اشياء، براي وجود خود به زمان و مکان نياز ندارد، او هم جا هست و هيچ جاي خاصي نيست. روي گرداندن انسانها از خدا تنزلي در مرتبه و مقام او پديد نميآورد، بنابراين «گناه، غيرواقعي است. اگر اعمالم بر خلاف وجدانم باشد من ديگر روح نيستم، من ديگر خودم نيستم. من هيچ کار مثبتي انجام نميدهم؛ شر فقط فقدان خير است» (Ibid). اما در اين صورت «انجام عمل خير» نيز معناي خود را از دست ميدهد زيرا خير در روح و در نهايت در خداي سرمدي قرار دارد.
همواره جنبهاي از مکتب رواقي در مفهوم خدا وجود دارد: اگر خدا وجود داشته باشد، پس کمال قبلاً بيرون از اين جهان بدست آمده است. از آنجا که کمال نميتواند افزايش يابد، به بيان دقيق، هيچ کاري براي انجام وجود ندارد. «پادشاهي من پادشاهي اين جهان نيست» کارهاي خوب پيامدهاي فرعي دين هستند. آنها به خير کلي نميافزايند، درست همان طور که بينهايت با افزودن يک واحد ديگر افزايش نمييابد. سرنوشت ما در اينجا اهميت چنداني در جهان ديگر ندارد زيرا خدا تحت هر شرايطي شايستة ستايش است. بيائيد در او آرامش يابيم. تقديرگرايي. در هر صورت سرنوشت ما در اينجا بياهميت است؛ ما فقط بايد آن را، چه خوب چه بد، هنگامي که فرا ميرسد بپذيريم. هر چه باشد ما هيچ حقي در مورد زندگي نداريم. «خواست تو انجام خواهد شد». انسان از حق خود در خصوص زندگيش چشمپوشي ميکند. زندگي او بسته به خواست خداست، همانطور که زندگي کودکان به خواست پدر و مادرشان بستگي دارد. همانگونه که هگل گفت اين حکومت خداي پدر است. (Ibid)
در اين قطعه از مقالة «ايمان و حسن نيت» مرلو-پونتي به برخي ديگر از نتايج پذيرش خداي دروني يا خداي پدر ميپردازد. از آنجا که خدا کاملترين موجود است پس کمال و خير مطلق در او تحقق يافته است.(3) با توجه به اينکه به امر مطلق نميتوان چيزي افزود پس انسان نميتواند کاري کند که باعث افزايش کمال و خير شود. اين بدان معناست که انسان هيچ کاري براي انجام ندارد. «وقتي کاري براي انجام وجود ندارد، آزادي بشري - که از نظر فرد اگزيستانسياليست واقعيت بشري / است - خفه ميشود» (Bannan, 1966, P.346). انساني که آزادي عمل خود را از دست داده است، تنها کاري که ميتواند بکند اين است که با دور شدن از جهان به درون خود روي آورد و با خودش يکي شود. اين يکي شدن با خود را اگزيستانسياليستها «صداقت» مينامند. شخص صادق فقط ميکوشد خودش باشد. اما يکي شدن با خود يکي شدن با خدا نيز هست زيرا خدا از خود ما به ما نزديکتر است. به همين دليل است که پيشتر گفتيم «مؤمن بودن به معناي صادق بودن است». انساني که از جهان بريده و با خدا يکي شده است، تابع و بندة خداست. او راضي به رضاي خدا ميشود و تن به سرنوشت محتوم خود ميدهد. خدا مهر تأييد خود را بر وضع موجود زده است و انسان نيز حق ندارد آن را تغيير دهد. ايمان به خداي دروني باعث ميشود تا عالم و آدم اهميت خود را از دست بدهد زيرا امر زمانمند در مواجهه با امر سرمدي رنگ ميبازد و بي ارزش ميشود. فرد مسيحي ديگر دليلي براي جستجوي حقيقت و وضع ارزشها ندارد. اگر تاريخ معنا،حقيقت و ارزش در خدا تمام ميشود، پس ميل به ساختن تاريخ و تلاش براي رسيدن به جهاني بهتر چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ (4) ايمان به خداي دروني يا خداي پدر به اين معناست که انسان زندگي در اين عالم را جدي نگيرد و از هرگونه حق و ادعايي در خصوص آن دست بکشد. او بايد با تسليم شدن در برابر اراده الهي، در خدايي که همواره شايستة حمد و سپاس است آرامش يابد. اما اين آرامش چيزي جز تنبلي و سستي نيست. فرد مسيحي با شعار «خواست تو انجام خواهد شد» يا «هرچه خواست خدا باشد همان ميشود» خود را به يک شيء در دستان خدا تبديل ميکند و به خواب «تقديرگرايي» فرو ميرود. دين پدر، انسان را تبديل به فردي خيالباف و رؤياپرداز ميکند که همواره خواب زندگي اخروي را ميبيند و در بهشتي که وعدهاش به او داده شده است زندگي ميکند. نتيجة اين دلمشغولي اين است که انسان متدين جامعه گريز و حتي جامعه ستيز ميشود. او از جامعه بيگانه ميگردد و در رشد و پيشرفت آن مشارکت نميکند. او «مرغ باغ ملکوت» است نه «از عالم خاک» و در اين چند روز که از بدنش قفسي ساختهاند براي آخرت کار ميکند نه براي دنيا، او انساني در ميان انسانها نيست.
ادامه دارد ...
منبع: / فصلنامه / حکمت و فلسفه / 1386 / شماره 2 - 3، تابستان و پاييز
خداي بيروني (خداي پسر)
از نظر مرلو-پونتي تجسد (incarnation) همه چيز را تغيير داد. از زماني که خدا از آسمان به زمين آمد و در کالبد عيسي مسيح جاي گرفت، خداي دروني به خداي بيروني تبديل شد و «حکومت خداي پسر» آغاز گشت. او در زمان خاص و مکان خاص ديده شد، مکانهايي که اکنون به زيارتگاه تبديل شدهاند. سخنان، اعمال و نحوة مرگ او در کتابها ثبت شد و به تاريخ پيوست. از آن زمان به بعد راه رسيدن به خدا ديگر تأمل در نفس خود نيست بلکه «شرح و تفسير پيام مبهمي است که نيرويش هرگز به پايان نميرسد. به اين معنا، مسيحيت بطور کامل در مقابل «مکتب اصالت روح (spiritualism)» قرار دارد (Merleau-Ponty, 1964 A, P.175). مسيحيت مسأله تمايز ميان جسم و روح و درون و بيرون را بار ديگر مطرح کرد. هگل ميگفت تجسد «محور تاريخ جهان» است و تمام تاريخ پس از اين رويداد فقط ظهور نتايج آن است. تجسد برداشت ما را از دين تغيير داد. دين با يک حرکت ديالکتيکي از خداشناسي به انسان شناسي تبديل شد. «شايد در نهايت دين مبتني بر خدا - انسان - را - آفريد، با ديالکتيکي اجتنابناپذير به انسان شناسي برسد نه به خداشناسي» (P.76). فرود آمدن خدا و در قالب جسم قرار گرفتن او نشان داد که خدا خودکفا و بينياز نيست، گويي او بايد اين کار را ميکرد تا کمال خودش را تکميل کند. تجسد ثابت کرد که جهان و انسان نه تنها افول بيهوده از کمال اوليه نيستند بلکه براي رسيدن به کمال برتر ضرورت دارند. به عقيدة هگل خدا به منظور دست يافتن به هويت خود آگاه کاملش بايد به خودش در فرايندهاي ديالتيکي و تکاملي انسان، جهان و تاريخ تجسد بخشد. «خدا ديگر بطور کامل خدا نيست، و خلقت نميتواند به کمال برسد مگر اينکه انسان آزادانه خدا را تصديق کند و از طريق ايمان، خلقت را به او بازگرداند» (P.175). پس از تجسد گناه معناي جديدي پيدا کرد. انسان نميتواند به سوي خدا بازگردد مگر اينکه قبلاً از او جدا شده باشد؛ پس ما نبايد افسوس بهشت از دست رفته را بخوريم زيرا در اين بهشت انسان همچون حيواني تحت قانون طبيعي خدا زندگي ميکند. «از طريق گناه است که او ] انسان [ به خير و شر معرفت پيدا ميکند و با دست يافتن به آگاهي، انسان ميشود ... گناه واقعي است و به عظمت و جلال خدا کمک ميکند» (P.176).
از زماني که خدا وارد جهان شد جهان ديگر صرفاً «ترکي در يک الماس بزرگ سرمدي» نيست بلکه اهميتي خاص پيدا کرده است زيرا محل جلوس خدايي است که در آن کل عالم را رستگار کرد. انسان، جهان و تاريخ ديگر بيهوده نيستند زيرا کاري براي انجام وجود دارد. معنا، حقيقت و ارزش انتظار ما را ميکشند. انسان به منظور زندگي کردن براي خدا لازم نيست از جهان کنارهگيري کند و مانند رواقيان به درون خود پناه ببرد. دين ديگر گريز از تاريخ نيست بلکه ورود به واقعيت تاريخي است. فرد مسيحي اکنون انساني در ميان انسانهاست. او، مانند خداي پسر يعني عيسي مسيح، در جهاني که آميخته از خير و شر است درگير ميشود و تناقضهاي موجود ميان خير و شر، نور و ظلمت، و درستي و نادرستي را تجربه ميکند. به همين دليل، همان طور که کيرکگور فکر ميکرد، نميتوان گفت «من مسيحي هستم» آنگونه که ميگوييم «من قد بلند هستم» يا «من قد کوتاه هستم». مسيحي بودن به معناي زندگي کردن در ميان سلسلهاي از تناقضها و ابهامهاي گيج کننده است و از همين روست که مرلو-پونتي معتقد است مسيحي بودن در عين حال به معناي مسيحي نبودن است. انسان، که نه کاملاً خوب است و نه کاملاً بد، نميتواند صادق باشد زيرا صداقت مستلزم داشتن طبيعتي معين و عاري از ابهام است. انساني که درگير در جهان است نميتواند خودش باشد و بنابراين توانايي صداقت را ندارد. اما آنچه در «دين پسر» اهميت دارد صداقت نيست، ايمان است و ايمان در مواجهه با امور نامشهود معنا پيدا ميکند. ايمان نوعي وفاداري است که نيازي به ضمانت ندارد و بنابراين هرگونه صداقتي را کنار ميزند. از اينرو، فرد مسيحي با خدا و کليسا قطع ارتباط نميکند حتي اگر در ابتدا احکام آنها را نفهمد، و در شعاير ديني شک نميکند حتي اگر اين شعاير او را به خوشبختي نرسانند.
تناقض ميان خداي دروني و خداي بيروني
توضيحاتي که در مورد خداي دروني و خداي بيروني داده شد نشان ميدهد که آن دو با هم ناسازگارند.(5) مرلو-پونتي معتقد است تناقض موجود در مسيحيت ريشه در اين ناسازگاري، که به تعبير ديگر ميتوان آن را ناسازگاري ميان دين پدر و دين پسر دانست، دارد. «متناقضنماي مسيحيت و مذهب کاتوليک اين است که آنها هرگز نه با خداي دروني قانع ميشوند و نه با خداي بيروني بلکه همواره ميان يکي از اين دو به سر ميبرند» (Ibid). مسيحيان ميخواهند به هر دو دين عمل کنند اما نميتوانند خودشان را بطور کامل وقف يکي از آن دو کنند؛ در نتيجه، مجبورند ميان آنها در نوسان باشند و همين امر آنان را دچار تناقض ميکند. آنان آمادهاند که زندگيشان را از دست بدهند اما فقط به اين دليل که ميدانند با از دست آن رستگار خواهند و زندگيشان را دوباره بدست خواهند آورد. ايمان عبارت است از اعتماد کردن و جست زدن در تاريکي، فرد مسيحي ايمان ميآورد و اعتماد ميکند اما صرفاً به اين دليل که ميداند کسي که به او اعتماد ميکند خداست و او را ايمن نگه ميدارد. مسيحيت مبتني بر ايمان است و باورهاي فرد مسيحي، از جمله باور او به آموزه تجسد، بر اساس ايمانش استوار است، اما کليسا اعلام ميکند «کسي که در توانايي عقل براي اثبات وجود خدا شک داشته باشد کاتوليک نيست» (Ibid). کليسا تجدد خواهان را نکوهش ميکند زيرا آنان ميخواهند خدايي را که قلب دريافته است جايگزين خداي فيلسوفان و محققان کنند. کليساي کاتوليک فلسفهاي را که صرفاً مبتني بر تجربهاي است که فرد مسيحي در طول تاريخ بدست آورده، نميپسندد زيرا اين فلسفه ديگر خداشناسي نيست بلکه انسان شناسي است. «مذهب کاتوليک فلسفهاي را که صرفاً رونوشت تجربة مسيحي است ناخوشايند مييابد. دليل اين مسئله بدون ترديد اين است که چنين فلسفهاي، هنگامي که به آخرين نتايج منطقياش رسانده شود، فلسفة انسان خواهد بود نه خداشناسي» (Ibid) دربارة اين خداي پنهان در قلمرو تاريک ايمان که تأمل و تفکر به آن دسترسي ندارد، هيچ چيز نميتوان گفت. حداکثر اينکه او «اصل موضوع» زندگي بشري است، نه قطعيترين موجود عالم. البته کليسا اين تجربه را بطور کامل رد نميکند بلکه معتقد است که قضاوت دربارة کم و کيف آن را بايد به فلسفة نظري و مکتب توميسم واگذار کرد. در هر صورت، معلوم نيست مسيحيت بر پاية عقل استوار است يا ايمان.
مسيحيان اوليه پس از مرگ مسيح احساس کردند که رها شدهاند و در نتيجه در هر جا به دنبال نشاني از او بودند. «قرنها بعد صليبيون به جستجوي مقبرهاي خالي پرداختند» (P.177). آنها درک نميکردند که خدا همواره با آنهاست. مسيحيت تجسد پسر را ميپذيرد اما در عين حال معتقد است که پدر فراتر از جهان و تاريخ است. از نظر مرلو-پونتي معناي عيد پنجاهه (6) اين است که دين خداي پدر و دين خداي پسر بايد در دين روحالقدس به انجام برسد؛ در اين صورت، خدا ديگر در آسمان نيست بلکه در جامعه و ميان مردم است يعني در هر جايي که انسانها به نام او جمع شده باشند.
اقامت مسيح روي زمين فقط آغاز حضور او بود، حضوري که کليسا آن را ادامه داد. يک رويداد تاريخي هر قدر هم تعيين کننده باشد نبايد مسيحيان را در دو قطب مخالف قرار دهد بلکه آنان بايد به پيوند روحالقدس و تاريخ بشري، که با تجسد شروع شد، تحقق بخشند. (Ibid)
اما مذهب کاتوليک اين رشد دين را متوقف ميسازد(7) از نظر کاتوليکها تثليث يک حرکت ديالکتيکي نيست؛ پدر، پسر و روحالقدس هر سه به يک اندازه سرمدي هستند. روحالقدس برتر از پدر نيست؛ دين پدر در دين روحالقدس به حيات خود ادامه ميدهد زيرا عشق، قانون الهي و ترس از خدا را ناديده نميگيرد. در نتيجه،
خدا کاملاً با ما نيست. در پس روحالقدس تجسد يافته، آن نگاه خيرة نامتناهي قرار دارد که همة رازها، آزادي، ميل و آيندة ما را ميگيرد و ما را به اشياي مريي فرو ميکاهد. همچنين کليسا ريشه در جامعة بشري ندارد بلکه در کنار حکومت شکل گرفته است. روحالقدس همه جا هست اما محل اقامت ويژهاش کليساست. براي بار دوم انسانها بر اثر اين نگاه خيرة دوم از خود بيگانه ميشوند. اين نگاه خيره که آنان را نگران ميکند بارها قدرتي دنيوي را براي کمک به خود پيدا کرده است. (Ibid)
روحالقدس ضمانت ميکند که خدا در تاريخ حاضر است اما مذهب کاتوليک خدا را نگاه خيرهاي ميداند که از بيرون به تاريخ مينگرد. تاريخ نميتواند بر اساس فعاليت دروني خود رشد کند و انسان نيز نميتواند منشأ خلق معنا و ارزش باشد زيرا نگاه خيره و دايمي خداي نامتناهي، تاريخ را ثابت نگه ميدارد و انسان را خلع سلاح ميکند، نگاهي که هر چيزي را که روي ميدهد به رويدادي داراي اهميت ثانوي تبديل ميکند. بنابراين از نظر فرد کاتوليک تاريخ داراي قداست است و اهميت دارد، اما در عين حال فاقد قداست است و چندان اهميتي ندارد. در نهايت به اين نتيجه ميرسيم که «تجسد به درد و رنج تبديل ميگردد زيرا ناقص است و مسيحيت نوع جديدي از وجدان ناراحت ميشود» (Ibid). جهتگيري انسان مسيحي به سوي خدا او را از جهان دور و بيگانه ميکند. مسيحيان فقط در صورتي ميتوانند تناقض درونيشان را برطرف کنند که با درگير شدن در جهان و پذيرش اينکه چيزي وراي آن وجود ندارد بر اين بيگانگي غلبه کنند. «اگر ما زمان را زير سوژه دوباره کشف کنيم و اگر متناقض نماي زمان را با متناقض نماهاي بدن، جهان، شيء و انسانهاي ديگر مرتبط کنيم، در خواهيم يافت که وراي اينها هيچ چيز براي فهميدن وجود ندارد» (Merleau - Ponty, 1962, P.365). اما از نظر مسيحيان پذيرش اين راه حل به معناي دست کشيدن از مسيحيت است زيرا چگونه کسي ميتواند بپذيرد که هيچ چيز وراي جهان وجود ندارد و در عين حال مسيحي باشد؟ بنابراين، انسان مسيحي همواره در تناقض باقي خواهد ماند.(8)
نتايج اجتماعي، سياسي و اخلاقي تناقض مسيحيت
ابهام، دوپهلويي و تناقض موجود در مسيحيت نتايج نامطلوبي در عرصة اجتماع، سياست و اخلاق دارد. مسيحيت از اين حيث که به خداي بيروني و دين پسر اعتقاد دارد پيشرفت در تاريخ را ميپذيرد و انقلابي است اما از اين جهت که به خداي دروني و دين پدر معتقد است، محافظه کار است. «ابهام مسيحيت در عرصة سياسي کاملاً قابل درک است: مسيحيت هنگامي که به تجسد وفادار باقي ميماند ميتواند انقلابي باشد اما دين خداي پدر محافظهکار است» (Ibid). اگر با ديد تاريخي نگاه کنيم، گناه ميتواند خوب با شد و به خير کلي عالم کمک کند اما در لحظة تصميمگيري و در زير نگاه خيرة پدر، آن کاملاً ممنوع باقي ميماند. «بنابراين بهتر بود آدم ابوالبشر از گناه اجتناب ميکرد» (1964 A, P. 177). به سبب وجود کمال نامتناهي پدر «کمال در پشت سر ما قرار دارد، نه در پيش روي ما» (Ibid). فرد مسيحي ممکن است شر موجود را بپذيرد اما هرگز پيشرفت را به بهاي ارتکاب شر و جنايت نميخرد. «او ميتواند با انقلابي که قبلاً صورت گرفته است هم داستان شود؛ ميتواند جنايتهاي آن را ناديده بگيرد اما نميتواند آن را شروع کند» (Ibid). زيرا انقلاب اگر موفقيتآميز نباشد طغياني است بر ضد نظام رسمي و در نتيجه فتنهانگيز است. فرد کاتوليک، از اين حيث که کاتوليک است، احساسي در مورد آينده ندارد؛ آينده بايد بخشي از گذشته شود تا او بتواند در آن سهيم گردد زيرا تا آن هنگام معلوم ميشود که انقلاب موفقيتآميز بوده است يا نه.
مرلو-پونتي ميگويد خوشبختانه خواست خدا همواره روشن نيست و اين عدم قطعيت، فرد کاتوليک را تا اندازهاي آزاد باقي ميگذارد تا، به عنوان يک شهروند، به انقلاب ملحق شود و در حرکت پيشروندة تاريخ شرکت جويد. اما حتي در اين حالت او درخشانترين استعدادهايش را صرف اين کار نميکند زيرا به عنوان يک کاتوليک، تاريخ براي او اهميت چنداني ندارد و نسبت به حرکت آن بياعتنا است. «فرد مسيحي براي دستگاه حاکم ماية دردسر است زيرا او همواره جايي ديگر است و هرگز نميتوان به او مطمئن بود. اما فرد مسيحي به همين دليل باعث ناراحتي انقلابيون نيز ميشود؛ آنان احساس ميکنند که او کاملاً با آنها نيست» (P.176) در نتيجه، او نه يک محافظهکار خوب است و نه يک انقلابي خوب.
فرد مسيحي، چه به عنوان يک محافظهکار و چه به عنوان يک انقلابي، غيرقابل اعتماد است.
فقط يک مورد وجود دارد که در آن کليسا شورش را توصيه ميکند و آن هنگامي است که دستگاه حاکم قانون الهي را زير پا ميگذارد. اما هرگز ديده نشده که کليسا به صرف اينکه نظام حاکم ظالم است با آن مخالفت، يا صرفاً به اين دليل که اين نظام عادل است از آن حمايت کرده باشد.
برعکس، ديده شده که کليسا از شورشيان حمايت کرده است زيرا آنان از معابد، کشيشها و اموال کليسا محافظت کردهاند. خدا فقط زماني بطور کامل به زمين ميآيد که کليسا همان احساس تعهدي را که نسبت به کشيش هايش ميکند نسبت به انسانهاي ديگر نيز بکند و همان تعهدي را که نسبت به معابدش احساس ميکند نسبت به خانههاي شهر گرنيکا(9) نيز احساس کند. چيزي به عنوان شورش مسيحي وجود دارد اما بسيار محدود است و فقط وقتي بروز ميکند که کليسا مورد تهديد قرار گيرد. کليسا از اين جهت که جسارت و دلاوري مؤمنان را فقط براي خود ميخواهد، اين همان چيزي است که نظريههاي هگل و مارکس در خصوص بيگانگي ميگويد؛ و اين همان چيزي است که خود مسيحيت با آگاهي کامل بيان ميکند:
«هيچکس نميتواند به دو ارباب خدمت کند.» عاشق صادق کسي است که معشوق را بيش از هر چيز ديگري دوست داشته باشد. اما چون مسيحيان به تجسد نيز ايمان دارند و چون فرض بر اين است که تجسد به زندگيشان تحرک ميبخشد، آنان دست کم براي مدتي - ميتوانند تا آنجا که انقلابيون ميخواهند، به آنها نزديک شوند... شکي وجود ندارد که در اين صورت آنان صداقت درجه دوم دارند، يعني اينکه انسان آن چيزي را که فکر ميکند، بگويد. معلوم نيست چگونه آنها ميتوانند صداقت درجه اول داشته باشند، يعني اينکه انسان خودش را از دوپهلويي و ابهام تطهير کند. (Ibid)
دين پدر باعث ميشود تا کليسا از امور بشري کنارهگيري کند. کليسا با کوچک شمردن عمل اجتماعي، شرور موجود را ميپذيرد و به سرعت در جستجوي امتيازاتي براي خودش بر ميآيد. در حالي که موقعيت بشر در عالم، واژگون کردن وضع موجود را به نفع آيندهاي روشن ميطلبد، کليسا شورش را فقط وقتي تاييد ميکند که خودش مورد تهديد واقع شده باشد. کليسا شجاعت و دليري مؤمنان را براي خودش ميخواهد و بنابراين، به آنها آزادي کامل نميدهد تا براي پيشرفت تاريخ مبارزه کنند. به عبارت ديگر، کليسا کاري ميکند که مؤمنان در حالت ترديد و دودلي زندگي کنند. هستة اصلي نظرية بيگانگي هگل و مارکس اينجاست. مرلو-پونتي با آنان موافق است که مسيحيت انسان را از جهان و تاريخ بيگانه ميکند.
اما از سوي ديگر مسيحيان به تجسد خدا و در نتيجه به پيشرفت تاريخ معتقدند و بنابراين ميتوانند به انقلابيون نزديک شوند. مسيحيان متعددي را ميتوان مثال زد که از صميم قلب و با صداقت به هدف و آرمانشان پايبند ماندند. آنان چيزي را گفتند که فکر ميکردند، اما مسئله اينجاست که اين فقط يک صداقت درجه دوم است. صداقت درجه اول براي مسيحيان ممکن نيست زيرا ابهام، دوپهلويي و تناقض جزء ذات مسيحيت است و نميتوان آن را از مسيحيت جدا کرد. مسيحيان به سبب اعتقاد به خداي دروني و بيروني و پيروي از پدر و پسر همواره دچار تناقض در گفتار و کردار هستند. کليسا گاهي با خدا و بر ضد سزار و گاهي با سزار و بر ضد خداست؛ گاهي با ثروتمندان بر ضد فقرا است و گاهي با فقرا بر ضد ثروتمندان. مرلو-پونتي ادعا ميکند که به مسيحيت، و به ويژه به مذهب کاتوليک، نميتوان بطور کامل اعتماد کرد زيرا دوپهلو، مبهم و متناقض است. او در آغاز مقالة «ايمان و حسن نيت» ماجرايي را تعريف ميکند که در سال 1934 براي جواني کاتوليک، که ظاهراً خود اوست(10)، اتفاق افتاد: زماني جواني کاتوليک وجود داشت که مقتضيات ايمانش او را به سوي «جناح چپ» سوق داد و اين در زماني بود که دولفوس اولين دولت سوسيال مسيحي اروپا را در اتريش تشکيل داده و کوي کارگران را بمباران کرده بود. يک مجله که داراي گرايشهاي مسيحي بود اعتراضي را براي ميکلاس، رئيس جمهور اتريش، فرستاد و مترقي ترين فرقه در ميان فرقههاي ديني از اين اعتراض حمايت کرد. بعداً برخي از اعضاي اين فرقه، جوان را به شام دعوت کردند و او سر ميز شام با کمال شگفتي از يکي از اعضاي فرقه شنيد که دولت دولفوس قدرت رسمي است و به همين دليل حق دارد به زور متوسل شود و کاتوليکها گرچه به عنوان شهروند ميتوانند او را سرزنش کنند اما به عنوان کاتوليک چيزي وجود ندارد که به آن اعتراض کنند. جوان کاتوليک به کشيشي که اين مطلب را اظهار کرده بود رو کرد و گفت: «اين اظهارنظر، عقيده کارگران را دربارة کاتوليکها اثبات ميکند، يعني اينکه در مسايل اجتماعي هرگز نميتوان بطور کامل به آنها اتکا کرد» (P.172).
از نظر مرلو-پونتي کسي که از طريق امکانات خلاق و آزاد خويش ميکوشد تا به معنا، حقيقت، ارزش و تاريخ تحقق بخشد، نميتواند در اين راه به کليسا به عنوان متحد ثابت قدم اتکا کند. هنگامي که اهداف مذهب کاتوليک به طور اتفاقي با اهداف بشري هماهنگ شود، ميتوان از اين مذهب استفاده کرد اما بايد مراقب بود زيرا مسيحيت به زندگي، فکر، آرمانها و تاريخ بشر خيانت ميکند. رويدادها در طول تاريخ اثبات کردهاند که مسيحيت حتي هنگامي که انسانها را رها نميکند، آنان را مبهوت و متحير باقي ميگذارد. همة اينها ناشي از اعتقاد اين دين به خداي دروني (دين پدر) و خداي بيروني (دين پسر) است.
ادامه دارد ...
منبع: / فصلنامه / حکمت و فلسفه / 1386 / شماره 2 - 3، تابستان و پاييز
تفسير دنيوي از دين
مرلو-پونتي پس از کنار گذاشتن مسيحيت و دين، به عنوان امري الهي، دست به تفسيري سکولار و دنيوي از دين ميزند و ميگويد دين ديگر يک امر مفهومي يا يک ايدئولوژي نيست بلکه جنبهاي از تجربة زندگي در ميان انسانهاي ديگر است. «ابتکار مسيحيت، به عنوان دين مرگ خدا، اين است که خداي فيلسوفان را رد کرد و از خدايي خبر داد که وضعيتي بشري به خود ميگيرد» (P.96). مسيحيت هبوط آدم را رويدادي نامطبوع نميداند و معتقد است که جهاني عاري از عيب و نقص، جهان چندان خوبي نيست و خلقت که باعث شد وجود از کمال و خودکفايي اوليهاش تنزل کند، ارزشمند است. اين نشان ميدهد که مسيحيت سرسختترين مخالف امور نامتناهي است و به امور متناهي و دنيوي توجه دارد. بنابراين «نقش دين در فرهنگ، نقش يک اصل جزمي يا حتي يک ايمان نيست بلکه نقش يک فرياد است» (Ibid). دين فريادي است براي يک جهان بهتر، و تأثيرگذاري آن فقط در همين امر نهفته است. او در مقالة «مارکسيسم و فلسفه» اظهار ميکند که نبايد معناي بشري دين را انکار کرد بلکه بايد بر جنبة بشري و اجتماعي آن تأکيد کرد. اگر دين را به منشأها و حقيقتش بازگردانيم چيزي جز «روابط واقعي انسانها با يکديگر و با طبيعت» نيست (P.127). ما بايد درک درستي از دين را جايگزين درک نادرستي از آن کنيم. آنچه دين به آن اهميت ميدهد رابطة موهوم انسانها در جهان ديگر نيست بلکه رابطة واقعي انسانها در اين جهان است.
مسئله، فهميدن دين است و به عنوان کوشش واهي انسان براي دوباره متصل کردن انسانها در جهاني ديگر و جايگزين کردن اين رابطة موهوم با رابطة واقعي در اين جهان ... دين بيش از يک ظاهر توخالي است؛ دين پديدهاي است که بر روابط ميان انسانها استوار است. فقط با وارد شدن در اين روابط است که آن به عنوان يک دين مجزا ناپديد ميگردد. (PP. 127 - 128)
ايمان واقعي بايد با حسن نيت همراه باشد. ايماني که با فدا کردن حسن نيت و صداقت به دست آمده باشد «ايماني مرده يا فرقهاي» است. «ايماني که کاملاً عاري از صداقت است به بندگي يا ديوانگي صرف تبديل ميشود» (P.179). مؤمناني که از صداقت و حسن نيست نسبت به انسان هاي ديگر بهرهاي ندارند فريبکار و نيرنگبازند. ايماني که از توهمات پاک و با صداقت همراه شده است، انسانها را به يکديگر نزديک ميکند.
آيا ايماني که از توهماتش پيراسته شده است، همان حرکتي نيست که ما را به ديگران و زمان حال ما را به گذشتة ما متحد ميکند و ما به وسيلة آن کاري ميکنيم که هر چيزي معنا داشته باشد و گفتگوي آشفتة جهان را با کلامي قاطع به پايان ميرسانيم؟ اين دقيقاً کاري است که قديسان و قهرمانان انقلابهاي گذشته همواره انجام دادهاند - هر چند که کوشيدند باور کنند که در نبردشان از قبل در آسمان يا در تاريخ پيروزند. انسانهاي امروز از اين حمايت برخوردار نيستند. قهرمان معاصر شيطان نيست؛ او حتي پرومتئوس نيست؛ او انسان است. (PP. 186-187)
مرلو-پونتي ميگويد هگل در دوران جواني که هنوز بر روابط ميان انسانها به عنوان مبناي تاريخ، تأکيد ميکرد به اين نظر معتقد بود و آن را در جملهاي با معنا که نشانة تفسيري دنيوي از دين است اينگونه بيان کرد: «خواندن روزنامة صبح دعاي صبح فرد واقع گراست.» هستة بشري دين، که از نظر مرلو-پونتي محتواي مابعدالطبيعي مارکسيسم نيز هست، عبارتست از اينکه انسانها که زماني زير سلطه طبيعت بودند، مسئوليت طبيعت را بر عهده گيرند، ساختارهاي جامعه را بشکنند و از طريق عمل، به «حکومت آزادي» يا، به تعبير هگل، به «تاريخ مطلق» برسند. (P.128)
نقد
ويليام لويپن با مرلو-پونتي موافق است که نوعي دوپهلويي ظاهري در مسيحيت وجود دارد اما معتقد است که علت اين امر چند بعدي بودن وجود سوژه يا انسان است. انسان از يک سو به سمت جهان جهتگيري ميکند و از سوي ديگر به سمت خداي متعالي، اما اين دو جهتگيري در دو مسير متفاوت صورت نميگيرند و با هم در تناقض نيستند بلکه يک واحد ديالکتيکي را شکل ميدهند. زيرا «عشق به خدا بدون عشق به انسان، يعني بدون آمادگي براي انساني کردن جهان، واقعاً اصيل نيست» (Luijpen, 1965, P.322). اگر فقط جهتگيري انسان را به سوي خدا در نظر بگيريم، ميتوانيم بگوييم که در مسيحيت سرنوشت انسان روي زمين اهميتي ندارد و انسان مسيحي با کنارهگيري از جهان، خودش را از زندگي محروم ميکند اما با توجه به اينکه حرکت انسان به سوي خدا، و به سوي جهان و انسان با هم هماهنگ هستند، متهم کردن مسيحيان به دنيا گريزي و اشتغال صرف به خدا وآخرت موجه نيست. اگر کسي به مسيحيان اوليه ميگفت اکنون که مسيحي شدهايد ديگر کاري براي انجام دادن وجود ندارد و فقط بايد خود را تسليم سرنوشت الهي کنيد، آنان واقعاً شگفتزده ميشدند زيرا مسيحيان اوليه تصور ميکردند که با پذيرش مسيحيت همه چيز تازه برايشان آغاز شده است. اکنون خدا با ورود به تاريخ به آن معناي جديدي بخشيده بود و انگيزههاي بيشتري را براي فعاليت در اختيار انسانهاي مؤمن قرار داده بود. از نظر فرد مسيحي حتي امروزه هر چيزي به همکاري خدا و انسان وابسته است زيرا براي هر نسلي همه چيز دوباره آغاز ميشود. از سوي ديگر اگر امر بشري را دقيقاً به عنوان امر بشري متناهي در نظر بگيريم ميتوانيم بگوييم که «خدا در عدم تناهياش، آنچه را که در تناهياش بشري است، در خود ندارد» (Miceli, 1971, P.302). بنابراين تحقق بخشيدن انسان به خودش در تاريخ هرگز مندرج در خدا نيست. خدا و بشر موجودات متمايزي هستند. انسان بايد براي به کمال رسيدن فعاليت کند و نبايد توقع داشته باشد که خدا آن را رايگان در اختيارش قرار دهد. در نتيجه، فرد مسيحي بايد جهان را جدي بگيرد و به آن اهميت دهد. او در مسير پيشرفت هرگز از ميزان موفقيتش خشنود نيست و همواره به افقهاي دورتر مينگرد. بنابراين، مسيحيت و تقديرگرايي ناسازگار هستند. وينسنت ميچلي تا آنجا پيش ميرود که ميگويد: «تا آنجا که من اطلاع دارم، کليساي کاتوليک تنها دين سازمان يافته است که با جديت تقديرگرايي ديني را محکوم کرده است» (P.303).
کساني مانند مرلو - پونتي که نميتوانند چند بعدي بودن وجود انسان را بپذيرند و فقط بعد دنيوي و زميني او را در نظر ميگيرند، گمان ميکنند که انسان با گرايش به خدا از جهان بيگانه ميشود. اما از نظر لويپن حرکت به سوي خدا منافاتي با حرکت به سوي جهان و انسان ندارد. «دين پدر» و «دين پسر» يک دين واحد است. مسيح به حواريش که در جستجوي تصويري از خداي پدر بود، گفت: «فيليپ، کسي که مرا ميبيند پدر را ميبيند»؛ مأموريت پدر و پسر يکي است. البته مسيحيان همواره در معرض خطر دچار شدن به بيگانگي هستند زيرا امکان بيگانگي در طبيعت انساني فرد مسيحي نهفته است. مسيحيان به منظور جلوگيري از اين خطر بايد همواره مراقب گفتار و کردارد خود باشند و عملکرد خود را نقد و ارزيابي کنند. از آنجا که همة مسيحيان در يک سطح قرار ندارند و قدرت جلوگيري از بيگانه شدن در همة آنان يکسان نيست، بايد ميان مسيحيت از يک سو و عملکرد پيروان آن از سوي ديگر تمايز قايل شد. گناهان و جنايتهاي برخي از مسيحيان را در طول تاريخ نبايد به حساب مسيحيت گذاشت بلکه بايد آن را انحرافي از اصول مسيحيت دانست.
با توجه به مطالب مذکور، لويپن مرلو - پونتي را به يکسونگري و نايده گرفتن ابعاد مختلف وجود انسان متهم ميکند و نتيجه ميگيرد که راهنمائيهاي او براي فرد مسيحي سودمند نيست زيرا او درک درستي از مسيحيت ندارد و آموزههاي مسيحي را به ميل خود تفسير ميکند. از نظر مرلو - پونتي مطالبي که مسيحيت ميگويد «بر بيگانگي دلالت دارند اما از نظر فرد مسيحي آنها به نقش و وظيفهاي اشاره ميکنند که از آنچه مرلو - پونتي ميتواند گمان کند پيچيدهتر هستند» (Luijpen, 1965, PP.323-324) ميچلي، به پيروي از لويپن، اظهار ميدارد که مرلو - پونتي نه تنها با مسيحيت راستين بلکه اصولاً با معناي ماهوي دين ناآشنا است. اگر آشنا بود مسيحيت را به دنياگريزي متهم نميکرد. در حالي که بسياري از پزشکان، پرستاران، معلمان و کشاورزان، مسيحي بودهاند، چگونه ميتوان گفت مسيحيت دنيا را جدي نميگيرد؟ معناي ماهوي دين، ارتباط و نزديکي انسان با خداست و اين مطلب حتي در مورد اديان دروغين هم صادق است زيرا در اين اديان مناسکي براي تقرب بندگان به خدا وجود دارد. «در تاريخ مسيحيت عاليترين، معقولترين، شريفترين و مقدسترين نزديکي انسان به خدا تحقق يافته است» (Miceli, 1971, P.904). زيرا زيربناي اين دين، عشق است، عشق انسانها به يکديگر و به خدا و عشق خدا به انسانها. در مسيحيت تلاش براي رسيدن به سعادت دنيوي نه تنها منافاتي با کوشش براي رسيدن به سعادت اخروي ندارد بلکه بدون آن کم مايه و بيخاصيت است.(11)
پينوشتها
1.«Faith and Good Faith»؛ مقالهاي است که در فوريه سال 1946 در مجلة له تا مدرن و دو سال بعد به عنوان فصل دوازدهم معنا و بيمعنا به چاپ رسيد. مرلو - پونتي در اين مقاله به تحليل نقادانة مسيحيت ميپردازد وآن را در مقابل اگزيستانسياليسم پديدار شناختي قرار ميدهد. او برداشت اگزيستانسياليستي از ايمان را جايگزين برداشت مسيحي از آن ميکند و تفسيرهايي اگزيستانسياليستي از اصول اعتقادات کاتوليکي ارائه ميدهد.
2.مرلو-پونتي در مقالة «ايمان و حسن نيت» برداشت ديگري را نيز از حسن نيت و صداقت ارائه ميدهد. بر اساس اين برداشت، که از نظر بنان قابل قبولتر است، يکي بودن با خود و در نتيجه صادق بودن، فقط در عمل روي ميدهد، نه در تأمل صرف آنگونه که در بحث خداي دروني ديده ميشود (بنگريد به: Merleau-Ponty, 1964A, PP.179-181).
3.از نظر رودلف گربر نتيجة اين مطلب اين است که «تاريخ بسته شده است، زمان دوري است و انسان از قبل کامل است» (Gerber, 1970, P. 522).
4.بنگريد به: Luijpen, 1965, P.320.
5.مرلو-پونتي در مقالة «نبرد بر سر اگزيستانسياليسم» اظهار ميکند که مالبرانش از دو نوع جلال و شکوه الهي سخن گفته است: جلال و شکوهي که خدا از کمال اشياء به عنوان معمار آنها بدست ميآورد، و جلال و شکوهي که از فداکاري آزادانة انسانها دريافت ميکند. اين فداکاري را انسانها هنگامي از خود نشان ميدهند که خدا را تصديق کنند، جهان را براي او بازسازي و گويي در خلقت با او همکاري کنند. مرلو-پونتي در ادامه ميگويد: «اين به معناي تمايز قاطع گذاشتن ميان خداي اشياء و خداي انسانهاست» (Merleau-Ponty, 1964A, P.75). بنان در مقالهاي با نام «خدا از ديدگاه مرلو-پونتي» ميگويد تمايز ميان خداي دروني و بيروني مطابق است با تمايز ميان خداي اشياء و خداي انسانها. بر خلاف آنچه در ابتدا ممکن است تصور شود، خداي دروين، خداي اشياء و خداي بيروني، خداي انسانهاست (Bannan, 1966, P.360).
6.Pentecost: در تقويم ديني مسيحيان عيدي است مصادف با هفتمين يکشنبة پس از عيد فصح (عيد زنده شدن عيسي پس از مرگ). بر اساس باب دوم از «اعمال رسولان» در اولين عيد پنجاهه يعني پنجاه روز پس از زنده شدن عيسي، روحالقدس بر پيروان او نازل شد. مسيحيان اين روز را به همين مناسبت عيد ميگيرند. در گذشته کساني را که به مسيحيت ميگرويدند در اين روز غسل تعميد ميدادند و چون اين افراد در اين مراسم لباس سفيد به تن ميکردند، اين روز را «يکشنبة سفيد» نيز مينامند.
7.در «انسان و بدبختي» مرلو-پونتي به راه حل فرانسوا مورياک اشاره و آن را رد ميکند. مورياک از الحاد قابل قبولي سخن ميگويد که فقط خداي فيلسوفان و دانشمندان را رد ميکند، يعني خدا به عنوان يک مفهوم يا فکر، اما مرلو-پونتي اين راه حل را نميپذيرد و ميگويد: «بدون خداي مفهومي يعني بدون فکر نامتناهي که جهان را خلق کرد، مسيح يک انسان است و تولد و مصايب او ديگر اعمال خدا نيستند بلکه تبديل به نمادهاي وضعيت بشري ميشوند» (Merleau-Ponty, 1964A, P.242). به عبارت ديگر، بدون خداي پدر، خداي پسر معنايي ندارد و يک انسان خواهد بود.
8.کوپر معتقد است که نقد مرلو-پونتي بر مسيحيت به نحو مؤثري به اسطورهزدايي از آن کمک کرده است (بنگريد به: Cooper, 1976, P.666).
9.Guernica: شهري در اسپانيا که در سال 1937 در زمان جنگ داخلي اسپانيا به وسيلة هواپيماهاي آلماني بمباران شد. تخريب آن موضوع يکي از مشهورترين نقاشيهاي پيکاسو است.
10.کوانت معتقد است که اين ماجرا براي پيير هروه اتفاق افتاده است نه براي مرلو-پونتي (بنگريد به: Kwant, 1963, P.139).
11.ميچلي براي اثبات ادعاي خود به نامة قديس پولُس به افسوسيان اشاره ميکند. در اين نامه پولس سرنوشت اجتماعي آنها را قبل از روي آوردن به مسيح و داخل شدن در کليساي او با وضعيت اجتماعي بينهايت پيشرفت کردة کنوني شان مقايسه ميکند و نشان ميدهد که صعود معنوي به سوي خدا چه اثرات اجتماعي مهمي دارد (بنگريد به: Miceli, 1971, PP.304-305).
منابع
Bannan John. (1966). “Merleau-Ponty on God”. International Philosphical Quartery. No. 6: PP.341-365.
Cooper, Barry (1976) “Hegel and the Genesis of Merleau-Ponty's Atheism”.
Studies In Religion. No. 6: PP.665-671.
Gerber, Rudolph. (1970). “Causality and Atheism: the Difficulty with the Creative God in Existential Phenomenology”. Personalist. No.51.
Kwant, Remy. (1963). The Pbenomenological Pbilosophy of Merleau-Ponty. Pittsburgh: Duquesne University Press.
Luijpen, William. (1965). Pbenomenology and Atbeism. Pittsburgh: Duquesne University Press.
Merleau-Ponty, Maurice. (1962). Pbenomenology of Perception. Trans. Colin Smith London: Routledge and Kegan Paul.
Sense and Nonsense. Trans. Hubert Dreyfus and Patricia Allen Dreyfus. Evanston (1964): Northwesrern University Press.
Miceli, Vincent. (1971). The Gods of Atbeism. New Rochelle, NY: Arlington House.
* هدايت علوي تبار: استاديار گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبايي: تهران، بزرگراه چمران، پل مديريت، خيابان علامه طباطبايي، دانشکده ادبيات دانشگاه علامه طباطبايي، گروه فلسفه. Alavitabar@yahoo.com
منبع: / فصلنامه / حکمت و فلسفه / 1386 / شماره 2 - 3، تابستان و پاييز
نويسنده : هدايت علوي تبار
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید