تجلي نجاتبخش «امر مطلق»، يا «حقيقت» است يا «حضور»، بيآنکه هيچگاه منحصراً اين يا آن باشد. زيرا حقيقت ملازم حضور است، و حضور ملازم حقيقت. سرشت دوگانه همه تجليات خدا بر انسان (theophany) ناشي از همين امر است؛ مثلاً، مسيح در اصل تجلّي حضور الهي است، و در عين حال به همين جهت حقيقت است چنان که خود گفته است: «من طريق و حقيقت و حيات هستم»1 هيچکس به قرب نجاتبخش امر مطلق (the Absolute) دست نمييابد مگر به واسطه يکي از تجليات امر مطلق، اعمّ از آنکه آن تجلّي، ظاهراً، حضور باشد يا حقيقت.
در مسيحيت، عنصر حضور بر عنصر حقيقت تقدّم دارد. گويا، عنصر اول دومي را جذب ميکند، به اين معنا که حقيقت با مسيح که ظهور يافته يکي است؛ حقيقت مسيحي اين معناست که مسيح خداست. اصل تثليث از همين جا نشئت ميگيرد، که اگر نقطه شروع در مسيحيت عنصر حقيقت ميبود اين اصل توجيه ناپذير ميگشت، يعني آموزهاي درباره امر مطلق که، مانند آموزه اسلام درباره ذات مطلق، در آن خدا به عنوان حقّ (Real) يکتا و بيهمتا، تا آنجا که توحيد سامي جايز ميشمرد، جلوهگر ميشود.{1}.
بنابراين اسلام براين اصل مبتني است که {تنها} حقيقت مطلق نجاتبخش است، البته همراه با نتيجهاي که اين امر در مورد اراده دارد؛ محدوديت ظاهري اين ديدگاه اين قول است که فقط حقيقت است که نجات ميبخشد، نه حضور. مسيحيت برعکس بر اين اصل مبتني است که اين حضور الهي است که نجات ميبخشد؛ محدوديت ظاهري در اينجا، از يک سو، اين اصل است که تنها يک حضور خاص است که نجات ميبخشد، و از سوي ديگر، اين اصل است که تنها عنصر حضور است که ميتواند نجات بخشد و نه خود عنصر حقيقت. {2}
اينکه مطابق با نظر اسلام بگوييم حقيقت نجاتبخش است- از آنجا که حقيقت، حقيقت ذات مطلق است- بدين معناست که بايد به همه لوازم حقيقت ملتزم شد و بدين ترتيب حقيقت را تماماً پذيرفت، يعني هم با عقل و هم با اراده و عواطف، و اينکه مطابق با نظر مسيحيت بگوييم حضور نجاتبخش است- از آنجا که حضور، حضور عشق الهي است- بدينمعناست که بايد، با ايثار و رعايت شعائر ديني، به قالب اين حضور درآمد، و خود را در اختيار عشق الهي نهاد. {در مسيحيت} بايد با عشق آغاز کرد، آنگاه به به طلب رسيد و سرانجام بر اثر عشق الهي به معرفت دست يافت، حال آنکه در اسلام بايد با معرفت آغاز کرد، آنگاه به طلب رسيد و سرانجام بر اثر اين معرفهالله به عشق دست يافت، {البته} اگر مجاز به اين حد از ايجازگويي باشيم.
* * *
ظاهراً، همانطور که گفتيم، عنصر حقيقت در مسيحيت اين اصل است که مسيح خداست، و فقط مسيح خداست؛ اما باطناً، حقيقتي که در مسيح ظهور يافته است از سويي بدينمعناست که هر تجلي (Manifastation) امر مطلق با {خود} امر مطلق يکي است و ، از سوي ديگر، بدينمعناست که اين تجلي هم متعالي(2)است و هم ساري و جاري(3). متعالي است، زيرا {همان} مسيحي است که فراتر از ماست؛ ساري و جاري است، زيرا {همان} مسيحي است که در درون خود ماست؛ قلب است، که هم عقل است و هم عشق. ورود به قلب ورود به درون مسيح است و برعکس؛ مسيح قلب عالم اکبر است همان گونه که عقل مسيح عالم اصغر است. «خدا انسان شد تا انسان خدا بتواند شد»؛ «خود (the self) قلب شد تا قلب، خود بتواند شد»؛ و به اين دليل است که «ملکوت خدا در درون شماست»(4)
در اين عرفان (gnosis) است که اسلام و مسيحيت به هم ميپيوندند، چون قلب همان قرآن باطن است، يا اگر بر شأن و الهامگر عقل تأکيد شود، همان رسول باطن است. اين بدينمعناست که در اسلام از سويي قرآن و، از سوي ديگر، پيامبر (ص) نمايانگر عنصر حضورند؛ ارزش تامّ را به اين عنصر حضور دادن- نتيجه عنصر حقيقت يعني نقطه شروع اسلام- همان اتحاد با قرآن{3} از راه رعايت شعائر ديني و بهرهمندي از فيض و لطف الهي و نيز اتحاد با پيامبر(ص) از راه ورود به قالب محمدي است که چيزي غير از همان «اصل نخستين»،يعني فطرت، نيست. ورود به اين قالب از اين طريق است که انسان در سنت، يعني دستورالعملهاي گردآوري شدهاي که پيامبر (ص) القا کرده و در خود تجسم بخشيده است، مستغرق شود. اين دستورالعملها هم «افقي» است هم «عمودي»، يعني هم به عالم اجتماعي و مادّي ناظر است و هم به حيات معنوي.
قرآن نيز، هم حقيقت است و هم حضور؛ حقيقت است زيرا ميآموزد که فقط يک امر مطلق وجود دارد؛ و حضور است زيرا تجلي الهي بر انسان يا امري مقدس است که منشأ ذکر، {يعني} لبّ عبادات، است.
* * *
اگر مسيح از نظر مسيحيان حقيقت حضور است، يعني حضور در عين حقيقت يا تنها حضور حقيقي خدا، برعکس، از نظر مسلمانان پيامبر(ص) حضور حقيقت است، از آن حيث که فقط او نمايانگر حقيقت محض يا تامّ، يعني ذات حقيقت، است. به همين جهت است که از نظر مسلمانان که تحت تأثير استدلالات ديگر قرار نميگيرند، محمد (ص) بزرگترين «پيامبران» {اعظم رسل يا رسول اعظم} است. مسلمانان ظاهراً استدلال ميکنند که «اين حقيقت، اين پيامبر»، حال آنکه ظاهراً از نظر مسيحيان، برعکس، حقيقت تماماً مبتني است بر خدا انسانِ(5) منحصر به فرد.
از نظر مسلمانان، فقط حقيقت ذات مطلق است که نجات ميبخشد: {از اين رو} آنان به تحقير يا تخفيف قدر عنصر حضور در مسيحيت، در همه جنبههايش، گرايش دارند؛ حال آنکه از نظر مسيحيان فقط حضور- يا همين حضور- اثري نجاتبخش دارد: از اين رو آنان به دست کم گرفتن يا رد کردن هر نوع «مشرب افلاطوني»، يعني هر ديدگاهي از حقيقت که رهاييبخش انسان است گرايش دارند.
مقام والاي {حضرت} محمد (ص) در اسلام- که اندکي پيشتر علت منطقي آن را، لااقلّ در اساسيترين شکل آن، نشان داديم- در واقع منجر به گرايشي غير عادي به تحقير انبياي پيش از {حضرت} محمد(ص) ميشود، يا چنين گرايشي لازمه آن است؛ ولو به نحو ضمني و با وجود احترام خاصي که اسلام براي آنان قائل است. ما چارهاي جز اعتراف به اين خصوصيت نداريم زيرا هم در آثار عارفان اسلامي{4} و هم در تفاسير قرآن {5} به چشم ميخورد، و حتي در برخي از احاديث آثار آن را ميبينيم. بنابراين، براي جلوگيري از خشم نسنجيده عربشناسان غربي، بايد اين واقعيت را به ياد داشته باشيم که دين آن چيزي است که بوداييان به اوپايه(6)، {يعني} «سراب نجاتبخش»، تعبير ميکنند، و به اين دليل، مسلّماً حق دارد که به واکنشهاي تدافعياي دست يازد که در واقع کافي نيستند اما با وجود اين از لحاظ منطقي متناسب با آن اصل دينياي هستند که از آن دفاع ميکنند و هم به جهت کارآيي دفاعيشان و هم به جهت حقيقت رمزي و کناييشان قابل توجيهاند.
از زاويهاي ديگر، و در خصوص چند نظر نادرست درباره مسيح و مريم عذرا، لازم است، از سويي، نياز هر شريعت را به دفاع از خود در برابر جاذبه هر ديدگاه ديني ديگر مدنظر قرار دهيم- و در اين صورت، چون جماعات انساني هميناند که هستند، هدف وسيله را توجيه ميکند- و از سوي ديگر، رنج و خشم اسلام را نسبت به اعتقاد به بشري بودن خدا در مسيحيت در نظر بگيريم. مسلماً تعبيري مثل عنوان «مادر خدا»، که به مخلوقي داده شده است که شاخصيت بينظيري دارد، نوعي حذف مابعدالطبيعه براي دفاع {از مسيحيت} است؛ اما نميتوان انکار کرد که، عليالظاهر و در غياب تفاسير دقيقي که گستاخي يا بياحتياطي ظاهر اين تعبير را از ميان بردارند، تعبير مذکور به تحتالشعاع قرار دادن ما بعدالطبيعه امر مطلق ميانجامد، و از آگاهي مستقيم، بيمانع و رادع، و مؤثر ما از مطلقيّت خدا ميکاهد؛ زيرا يا {بايد بپذيريم که} مظهر خداست- که تناقضگويي است- و در اين صورت مادري ندارد يا {بايد بپذيريم که} چون مادري دارد، لااقلّ با توجه به مادر داشتناش و با صرفنظر از تناقض اوليهاي که در {اين} فرض وجود دارد {ديگر} خدا نيست{6}.
مسلمانان عليالظاهر ميگويند اگر شما {مسيحيان} امر مطلق را اين چنين تحقير ميکنيد از اينکه ما امر نسبي را تحقير ميکنيم نبايد برنجيد، زيرا اين کار را به پاس امر مطلق و براي {حفظ} جلال و عظمت او ميکنيم. {7}
مسلمانان را به جهت اينکه در الهيّات نتيجه مناسبي از بکر زادگي مسيح اخذ نکردهاند مورد انتقاد قرار ميدهند؛ آنان ميتوانند پاسخ دهند که عروج اخنوخ {=ادريس}، موسي و الياس از نظر مسيحيان، که اين اشخاص را تا ظهور تاريخي آن منجي يگانه در «دوزخ» پيامبران عهد عتيق(7) جاي ميدهند، بيمعناست. اگر کسي اين نظر را داشته باشد که مسلمانان در طلب عنصر حقيقت «هر کاري که بتوانند ميکنند»، که در مورد آنان تأکيد بر تعالي است به قيمت وانهادن وجوهي از عنصر حضور که خطرناک به نظر ميرسد، {بايد گفت اين نظر} به همان اندازه موجّه است که مسيحيان را کساني بدانيم که، به نفع عنصر حضور و به بهاي نتايج خاصّ مابعدالطبيعي براي تعالي و بنابراين، بناچار بايد بپذيريم که به طور کلي اوپايه مقتضياتي دارد که در نظر اول افراطي مينُمايد اما من حيثالمجموع واقعيات راجع به طبيعت انسان آنها را توجيه ميکند و قابل تبيين ميسازد.
در يک کلمه: سوءتفاهم ميان مسيحيان و مسلمانان{8}، اساساً اين است که از نظر مسيحيان آيين مقدس حقيقت محسوب ميشود حال آنکه از نظر مسلمانان حقيقت آيين مقدس به حساب ميآيد.
* * *
تأکيد اسلام بر عنصر حقيقت را ميتوان بدينگونه توصيف کرد: خود توحيد (monotheism)، که توحيد ابراهيم و پيامبران عهد عتيق است، متکي بر عنصر حقيقت است چون حقيقت خداي واحد است که نجات ميبخشد؛ يعني انسان به واسطه ايمان رستگار ميشود و بس، و اعمال {انسان} وابسته به ايمان يا خلوص ايمان است. تا آنجا که به ديدگاه مسيحيان مربوط ميشود. اين ديدگاه ذاتاً با تجلي الهي تعيّن مييابد- يک نوع تجلي خدا بر انسان که به ضرر خود مفهوم خداي واحد تمام ميشود- و اين تجلي موجب بروز نوعي معنويت مبتني بر عشق و ايثار ميشود؛ اين اعتقاد به بشري بودن خدا (anthropheism)، و اعتقاد به تثليث (trinitarianism) که ناشي از آن است، مسلماً يکي از امکانات معنوي هست، اما توحيد ناب نيست.
اسلام، که نمايانگر توحيد ناب است و لاغير، به نوبه خود، در متهم کردن مسيحيت به اينکه به پيام توحيد ارزش حقيقياش را نداده و آن را جايگزين پيام ديگري، يعني پيام تجلي الهي، کرده است دليل موجه دارد؛ سخن اسلام در انتقاد از يهوديت، اولاً به سبب داشتن توحيدي با صيغهي قومي و ثانياً به سبب داشتن نبوت انحصاري، به همين اندازه منطقي است. يقيناً، يهوديت و مسيحيت باطناً دين حقيقي (orthodox)اند، اما وقتي که مسئله مسئله شرح و توضيح پيام اصلي، خاص و جهاني توحيد است، که اسلام متکفل آن است، ديگر بر حق بودن اين دو دين محل بحث نيست.
* * *
حقيقت و حضور، با صرف نظر کامل از ميزان تاکيدي که بر هر يک از اين دو ميشود. آشکارا دو مفهوم مکملاند. اما در واقع ميتوانند موجب پيدايش مواضع متعارض هم بشوند، چنان که نه تنها در تضاد ميان مسيحيت و اسلام بلکه - در بطن اسلام نيز - در اختلاف بين تسنن و تشيع هم آشکار است. تشيع - به جهت داعي خاصي - به سبک خود سخت طرفدار عنصر حضور است. حال آنکه تسنن - هماهنگ با خود اسلام {به صورتي که تسنن بدان باور دارد} - مظهر عنصر حقيقت است. اينکه هر کدام از اين دو نحلة ديني، به درجة خاصي ودر حوزة معيني، حاوي عنصر مکمل است امري يقيني است که قبلا بدان اشاره کرديم و نيازي نيست در اينجا به تفصيل بيان شود؛ کافي است متذکر شويم که تشيع هم همچنان اسلام است، و نميتوان آن را از انديشة توحيدي جدا ساخت و تسنن مظهر عنصر حضور از راه سنت {پيامبر} است که به طريقي روح پيامبر {ص} را زنده نگاه ميدارد.
عناصر حقيقت و حضور به ترتيب در ابوبکر،«راستگو» (صديق) ، و {حضرت} علي {ع}،«شير خدا» (اسدالله)، تجسم مييابند. {حضرت} علي {ع}، پسر عمو، پسر خوانده و داماد پيامبر {ص} همراه با {حضرت} فاطمه {س}، دختر {حضرت} محمد {ص} و دو پسرشان، {امام} حسن {ع} و {امام} حسين {ع} «خانواده» (آل) محمد {ص} هستند. و اما ابوبکر «صديق» نشانگر سرشت او و پيوندش با عنصر حقيقت است. اين اختلاف علايق علل عميق تعارض ميان ابوبکر، و {حضرت} فاطمه {س} را پس از مرگ پيامبر {ص} روشن ميسازد. {حضرت} فاطمه {س} ادعا ميکرد که واحهاي را به حکم «حضور» محمدي به ارث ميبرد و ابوبکر به حکم «حقيقت» اسلامي از واگذاري آن واحه به او امتناع کرد. {9}. در عرفان اسلامي، {حضرت} علي {ع} و ابوبکر دو شاگرد بلافصل و نزديک پيامبر {ص} محسوب ميشوند که در رأس «سلسلة تشرف به سلک طريقت» واقعاند؛ از يک حيث، کمال اقتضاي مقارنت امور مکمل را دارد، زيرا وجوه الهي - {يعني} هستي صرف و آگاهي صرف - مستقل از يکديگرند، و اتحاد آن دو سعادت است. {10}.
مفاهيم «حقيقت» و «حضور» که به تجلي خدا بر انسان مربوط مي شوند ما را به دو مفهوم مشابه که به آميديزم (8) تعلق دارند رهنمون مي گردند، يعني مفاهيم «نيروي خود» و «نيروي ديگري» (به زبان ژاپني جيريکي (9) و تريکي(10) {11}.
نيروي اول {همان} نيروي عقل واراده است {البته} اگر از ديدگاه توانايي نجات بخشي بدان بنگريم، که عقل و اراده نظراً واجد آن است و عملاً مي تواند به محض آنکه شرايط لازم فراهم شد دست اندر کار شود؛ در اين مقام، لااقل ظاهراً و از ديد بشري، انسان با عقل و کوششهاي خود آزاد مي گردد، چون از لحاظ مابعدالطبيعي قدرتي که روشني و رهايي مي بخشد فراتر از حد فهم فرد است، که وسيله اي بيش نيست. نيروي دوم اصلاً متعلق به ما نيست بلکه، همان طور که نامش نشان مي دهد و علت وجودي اش ايجاب مي کند، به «ديگري» تعلق دارد؛ در اين مقام، لطف الهي انسان را نجات مي بخشد، اما اين امر به اين معنا نيست که در اين نجات هيچ نيازي نيست به اينکه انسان با پذيرندگي خودش و بر وفق طرقي که طبيعت بشري آنها را ممکن يا ضروري مي سازد از خود مايه بگذارد.
عقل که مربوط به عنصر حقيقت است، ذاتا تکيه به «نيروي خود» دارد، و اين معنا و مفهوم ذن (11) است که در واقع مبتني بر حقيقت ساري و جاري و رهايي بخش است. ايمان که مربوط به لطف الهي و بنابراين مربوط به عنصر حضور است، بر عکس متکي به «نيروي ديگري» است و اين معنا و مفهوم جودو(12) است که مبتني بر حضور متعالي و نجات بخش است. عنصر حقيقت، يا عقل ساري و جاري، هنگامي که اين عنصر را امري دروني تصور کنيم، به حکم طبيعت گريز ناپذير امور - و بر اين امر بايد تاکيد کرد - عنصر «حضور» ي را محقق مي سازد که بر ما تفوق دارد و به ما تعين مي بخشد، و حال آنکه، برعکس، عنصر حضور، براي نجات ما، به ايمان و در نتيجه به عقل ما و عنصر «حقيقت» متوسل مي شود.{12}.
شايد در اينجا جملة معترضه اي در باب تفسير عملي اين دو «نيرو» (جيريکي و تريکي) بجا باشد. نمي خواهم در سطحي که مربوط به درست آييني باطني (intrinsic orthodoxy) است - مع هذا تابع نسبيت او پايه است {13}. انتقادي کنيم.{اما} اين احساس به ناگزير دست مي دهد که، از سويي، امري افراطي در تماميت خواهي (totalitarianism) آيين ذن وجود دارد که بر آن است تا اثري از تريکي باقي نگذارد و، از سوي ديگر، امري افراطي در تماميت خواهي آيين جودو وجود دارد که هدفش حذف کلي جيريکي است. يقينا در اصل انسان مي تواند «خود» را نجات دهد، اما اين نجات بخشي نيازمند قدرتي آسماني - {و} بنابراين «نيروي ديگري» - است تا چنين کوششي مثمر ثمر شود؛ ويقينا انسان در اصل مي تواند با صرف تسليم به رحمت الهي نجات يابد، اما اين تسليم لزوما بايد متضمن جد و جهدي از ناحية انسان باشد، چون عدم به کارگيري حتي اندکي از «نيروي خود» مخالف سرشت بشر است. پيروان شين رن(13)، مبلغ تريکي افراطي، گاهي از هونن (14)، استاد شين رن، انتقاد مي کنند، زيرا معتقد بوده است که استغاثه و توسل اگر با ايمان تلفيق شود وسيلة نجات است، و اين عقيده به نظر آنان غير منطقي و نشان دهندة فقدان ايمان است؛ به نظر آنان، ايمان به تنهايي نجات مي بخشد، و دعا و استغاثه چيزي نيست جز نشان سپاسگزاري شين رن هر چه بيشتر مي خواهد راه ما را آسان کند، به همان اندازه توکل را دشوارتر مي سازد، چون اگر همه چيز به ايمان بستگي داشته باشد، و نه بر اعمال، کنگرة ايمان - يا شالودة رواني آن - هر چه بيشتر متزلزل مي شود؛ به عبارت ديگر، اعتقاد به رحمت الهي اي که مطلقا از ما چيزي نمي خواهد براي انسان دشوار است. به نظر هونن، برعکس، اعمال از اين حيث که ايمان را سهل الوصول تر و قويتر مي سازند شاهد عيني بر صحت آن اند، و از اين رو مساعد شرط اصلي تولد در «سرزمين پاک»(15) اند؛ اين طرز تلقي از امور، بدون اينکه توکّلمان را به رحمت الهي به مخاطره اندازد، عنصر مؤثري از سعادت را به ارمغان مي آورد. گذشته از اين، غرض ما در اينجا چندان نقد ادعاي باطني شين رن نيست، بلکه بيشتر نقد موضعي است که پيروان او در نقد ادعاي هونن اتخاذ کرده اند، و اين ادعاي هونن وافي به مقصود و غير قابل انتقاد است، اگر چه بدون شک از ديدگاه يک تماميت خواهي منطقي و عاطفي کمتر چشمگير است. {14}.
دين بودا ظاهراً، يعني در قالب ظاهري اش، به صورت طريقه اي مطابق با «نيروي خود» و، بنابراين، مبتني بر عنصر «حقيقت»، به عنوان قدرت دروني اشراق و رهايي، جلوه گر مي شود؛ اما باطنا با منطق کامل و بدون اينکه از شاکلة اوليه اش انحراف يابد طريقه اي مطابق با «نيروي ديگري» و، بنابراين، مبتني بر عنصر «حضور»، به عنوان قدرت بيروني رحمت و نجات، پديد مي آورد.مکاشفة بودا در واقع دو اصل ارائه مي کند که يکي کلي و ديگري جزئي، و دومي منطوي در اولي است؛ در آغاز اصل نجات به وسيلة کوششهاي خود شخص، که نمونة اعلاي آن گوتمه (16) جوان در زير درخت بودي(17) است، و آن گاه اصل نجات به يمن قدرت نجات بخشي که در ذات حالت بودا {= روشن شدن درون} ، که به گوتمه دست داد، نهفته است قبل از هر چيز گوتمه با اسوة خود راه را به ما نشان مي دهد؛ {و} پس از آنکه بودا مي شود، همين ايمان را تعليم مي دهد، اما در عين حال خودش را - {يعني} بودا بودنش را {15} - به عنوان شعيره اي ديني ارائه مي کند، و اين کار را به صورت ارائه سوتره (18) هاي «سرزمين پاک» يا، دقيقتر، به صورت ارائه اسم نجات بخش آميتابه (19)، که خود او، يعني بودا گوتمه، تجلي مادي و دنيوي آن در عصر خويش است، انجام مي دهد. بدين ترتيب بودا آميتابه به صورت خود لوگوس (20) ظاهر مي شود، حال آنکه بوداي تاريخي پيامبر خاصي است که لوگوس را، به حکم آنکه با آن يکي است، متجلي مي سازد. گوتمه يا شاکيا موني (21) فردي است که يک بودا (22) شد و نشان داد که چگونه مي توان بودا شد. و آميتابه {همان} بودا بودن (Buddhahood) ابدي و، بنابراين، ازلي است که {ديگران را} با رحمت مطلقة خود جذب مي کند.
به عبارت ديگر: طريقه اي که مطابق با عنصر حقيقت است فعالانه در تحقق روشنايي بخش بودا سهيم است، و طريقه اي که مطابق با عنصر حضور است منفعلانه در استحقاق بي حد همان تحقق سهم دارد. از سويي، مؤمنان به اسوة بودا شاکياموني تأسي مي جويند، و اين {همان} راه پيروان تراواده (23) و نيز، در درون خود {فرقه} مهايانه (24) ، راه پيروان آيين ذن، {يعني همان} پيروان بودي درمه (25) است؛ از سوي ديگر، مؤمنان از قدرت اوتاري (26) و شعائري بودا - يا قدرت نجات بخش بودا بودن - که راه آميديست ها از واشوباندو (27) تا شين رن است، استفاده مي کنند. اينکه از کجا بايد دانست که آيا انسان وقتي برايش امکان دارد طريقة «نيروي ديگري» را پيروي کند مي تواند يا گاهي بايد از طريقة «نيروي خود» پيروي کند يا نه، مسئله اي است که نياز به پرسش ندارد، زيرا سرشت بشر وجوه عديده دارد، همان طور که، بالاتر از همه، اختيار الهي که آفرينندة اوست نيز چنين است؛ به علاوه، در بيشتر اوقات اين دو طريقه با يکديگر مي آميزند {16}، و تضاد آنها در قالب آيين ذن وآميديسم چيزي بيش از نمودي از دو قطبي شدن افراطي نيست.
* * *
در ساختمان طبيعت بشر، عنصر حقيقت را معرفت و عنصر حضور را فضيلت مي نماياند {17}؛ معرفت سلامت عقل است، و فضيلت سلامت اراده. معرفت فقط به يمن تشريک مساعي اراده به کمال مي رسد و بر عکس؛ واضح است که عقل اگر خوب به کار گرفته شود مي تواند توليد يا تقويت فضيلت کند، زيرا عقل سرشت اراده ونيازمان را به آن روشن مي سازد؛ و به همين اندازه روشن است که فضيلت مي تواند به سهم خود موجد معرفت شود زيرا پاره اي از وجوه آن را تعين مي بخشد. به عبارت ديگر، ما واقعيت مابعدالطبيعي را، نه تنها با آنچه فهم يا تصور مي کنيم، بلکه در عين حال با آنچه طلب مي کنيم، و بنابراين با آنچه هستيم، مي شناسيم؛ چون معرفت ما نسبت به خدا نمي تواند چيزي جز آنچه خود خدا هست باشد، و خدا هم شکوه است و هم زيبايي (جلال و جمال {18})؛ زيبايي آن متعلق شناسايي (object) را تنها با زيبايي فاعل شناسايي مي توان کاملا ادراک کرد. واقعيت کلي هم هندسي، «انتزاعي» يا مقايسه ناپذير است. (تنزيه) و هم «انضامي» يا قابل مقايسه (تشبيه) {19}. متعالي وحال: «حقيقت» چون آتشي است که جهان اعراض را مي سوزاند و نابود مي کند و تنها آن جوهر (Substance) نامحسوس را باقي مي گذارد، حال آنکه «حضور»، بر عکس ، همان جوهر را به واسطة اعراض شفافي (translucent accidents) که آن را به وجوه گونه گون و بي شمار آشکار مي کنند، محسوس مي سازد{20}.
پاورقي ها:
(1). انجيل يوحنّا، باب چهاردهم، آيه 6.
(2).transcendent، متعالي و خارج از عالم طبيعت، وصف چيزي که در بيرون و فراسوي اشيا و موجودات عالم ماده و ماديات است و درباره خدا به کار مي رود.
(3). Immancent حالّ و ساري و جاري در عالم طبيعت. وصف چيزي که در درون اشيا و موجودات عالم ماده و ماديات تقرر و حضور دارد.
(4). انجيل لوقا، باب هفدهم، آيه 21.
(5).God Man، کسي که در عين حال هم خدا و هم انسان است يا اوصاف هردو را دارد، و مخصوصاً به مسيح (ع) اطلاق مي شود.
(6). Upaya، لفظي سنسکريت که، از لحاظ لغوي، به معناي «مهارت در کاربرد وسيله و روش» است و در دين بودا به معناي دخل و تصرف امر مطلق در عالم ظواهر است که سبب مي شود کثرت پديدار شوند، برخلاف پرجنه (Prajna) که حکمتي است که وحدت کلّ هستي را نشان مي دهد.
(7). Patriarchs، از لحاظ لغوي به معناي پدر و رئيس و بزرگ طايفه يا قبيله يا خانواده است. در کتاب مقدس به کساني مانند ابراهيم، اسحق، يعقوب و دوازده پسر يعقوب اطلاق مي شود.
(8).Amidiism، کيش آميتابه (Amitabha) در دين بودا که نوزايي در بهشت را به پيروان خود وعده مي دهد و بر نجات از راه ايمان تاکيد مي ورزد.
(9).jiriki
(10).tariki
(11). Zen ، مکتب ژاپني شاخه مهايانه (Mahayana) در دين بودا که آموزه هاي اساسي اش عبارت اند از: کف نفس، مراقبة عميق و نيل به روشن شدگي از طريق بينش شهودي مستقيم نسبت به حقيقتي متعالي که وراي همة مفاهيم عقلي است.اين مکتب معمولا تعاليم خود را به صورتهايي تناقض آميز و فرا منطقي بيان مي دارد.
(12).Jodo، يکي از فرق بودايي در ژاپن که به همة کساني که نام آميده بودا (Amida Buddha) ذکرشان باشد و زندگي درستکارانه اي داشته باشند نوزايي در سرزمين پاک (Pure Land) را وعده مي دهد.
(13).Shinran (1262-1173) م. مؤسس آيين جودو شين شو (Jodo Shinsho). اساس عقيدة او اين است که کوشش براي نيل به روشن شدگي از طريق مساعي شخصي بي فايده است.
(14).(Honen (1212-1123 م مؤسس جودو - شو (Jodo - shu) مکتب سرزمين پاک در دين بودا.
(15).Pure Land نام بهشت در آيين آميديزم. به خود آيين آميديزم هم «سرزمين پاک» گفته مي شود.
(16).Gautama ، سيدارتا گوتمه (483-563 ق.م) فيلسوف و آموزگار ديني هندي و بنيانگذار دين بودا.
(17).Bodhi ، لفظي سنسکريت به معناي روشن شدگي.
(18).Sutra ، لفظي سنسکريت به معناي رشته، نخ و ريسمان. در دين بودا به هر يک از سوره هاي کتب مقدس ديني، و بويژه به گزارش هر يک از گفتگوها يا مواعظ بودا اطلاق مي شود.
(19).Amitabha، و نيز Amita و (در زبان ژاپني) Amida، لفظي سنسکريت به معناي فروغ بيکران، در آيين ذن و دين بودا، يکي از مشهورترين و مهمترين بوداهاي مهايانه که در اوايل ظهور دين بودا شناخته نبود ولي بعدها معبود اصلي مکتب سرزمين پاک در دين بوداي چيني و ژاپني شد. او رمز رحمت و حکمت است.
(20).Logos، الف) هراکليتوس، لوگوس را به معناي يک اصل محرک و نظم بخش در جهان مي داند؛ و نيز جزئي از انسان که آدمي توسط آن جزء آن اصل را ادراک مي کند. ب) رواقيان، لوگوس را يک اصل عالمگير حاکم يا موجد تلقي مي کنند که در سرتاسر عالم واقع ساري و جاري و فعال است. ج) فيلون اسکندراني، لوگوس را اصلي مي داند که واسطة ميان واقعيت نهايي يا الهي و عالم محسوسات است. د) مسيحيت، Logos را علم و ارادة الهي مي داند که خلاق و منکشف شونده است و در آغاز انجيل يوحنا و بسياري از آثار ديني و مذهبي ديگر مسيحيان با شخص دوم تثليث، يعني عيسي مسيح {ع} يکي گرفته شده است.
(21).Shakya Muni
(22).Buddha ، لفظي سنسکريت به معناي بيدار شده و روشن شده که به عنوان لقبي افتخارآميز به سيدارتاگوتمه داده شده است.
(23).Theranadins ، پيروان هينه يانه (Hinayana) که شاخه کوچکتر و محافظه کارتر دين بوداست و بر انضباط راهبانة اوليه و نيل به نيروانه از طريق مراقبه تاکيد دارد.
(24).Mahayana ، شاخة بزرگتر دين بودا که بر ايده آليزم، محبت بدون منفعت جويي و تسکين آلام ديگران تاکيد دارد.
(25).Bodhidarma (543-470) ، بيست و هشتمين مرشد پس از شاکياموني بودا در سلسله النسب هندي آيين ذن و نخستين مرشد چيني اين آيين.
(26).Avatar، در دين هندو «هبوط يک خدا به زمين و در قالب بدن » يا «تجسد يا تجسم يک خدا» ست.
(27).Vasubandhu ، محقق برجسته دو مکتب سروستيوده (Sarvastivada) و يوگه چاره (Yodachara) که در سلسله النسب هندي آيين ذن بيست و يکمين مرشد هم محسوب مي شود (احتمالا در قرن چهارم يا پنجم ميلادي مي زيست).
يادداشتها
{1} اين قيد به اين معناست که ديدگاه کلامي، به واسطة همين واقعيت که منظر تعبدي (devotional) و اراده گرايانه (Voluntaristic) دارد، نمي تواند از ثنويت (dualism) خاصي بگريزد.
{2} حقيقت نجات بخش اسلام «يگانه حقيقت» است - نه يک «حقيقت خاص» - چون مربوط به امر مطلق است، و نه مربوط به يک نمود (phenomenon) .
{3} بعضي از مسلمانان همة زندگي شان را صرف قرائت قرآن مي کنند و بعضي از مسلمانان غير عرب آن را بي آنکه حتي بفهمند با تجويد تلاوت مي کنند.
{4} فصوص الحکم ابن عربي مثالهاي غير قابل ترديدي از اين مورد را در اختيار مي نهد.
{5} شايد اين تفاسير غير معتبر باشد، اما در هر حال رايج است بي آنکه مندرجات آنها انکار شده باشد.
{6} اين تناقض طبيعتا تنها به معناي ظاهر مربوط است و نه به سر باطن؛ اما معناي ظاهر است که در سطح ظاهرگريانه (exoteric) به حساب مي آيد.
{7} بنابر حديثي اسلامي، خورشيد و ماه در آخرالزمان به جهنم خواهند افتاد چون انسانها آنها را مي پرستيده اند، واين نظر در نقطة مقابل ديدگاه هندو و همة ديدگاههاي اساطيري (mythological) يا «شرک آميز» (pagan) است که ، در حقيقت، مبتني اند بر آنچه ما در موارد مختلف آن را فرانمايي (transparency) مابعدالطبيعي نمودها ناميده ايم. همواره بايد مدنظر داشت که اين اصل از لحاظ نظري به خيل عظيمي از استعمالات نادرست کمک مي کند - {البته} در اينجا مرادمان بت پرستي (idolatry) ، که يک انحراف است، نه يک سوء استفادة ساده نيست - مثلا در سطح خداانگاري شبه ديني (quasi - ritual deification) برخي از مهاراجه ها (maharajas) که در آن اعتقاد به بشري بودن خدا با همة فضل فروشي موشکافانه اي که ذهنيت کشيش مآبانه مستعد آن است تلفيق مي شود. واکنش بت شکنانة (iconoclast) اسلام بت پرستي را در همة صورش مدنظر دارد، اما، به همين جهت، هر گاه به نظر مي رسد که حلول با تعالي در تضاد است، به سود تعالي و به زيان حلول اتخاذ موضع مي کند؛ فقط طريقت (esoterism) است که علي الاصول از اين گرايش محدود کننده در امان است.
{8} يا ميان مسيحيان و افلاطونيان (Platonists) با قيود و شرايط يا اختلافهاي جزئي اجتناب ناپذير.
{9} مقايسه کنيد با فصل پنجم همين اثر.
{10} همين مجموعه اساسي است که گروه سه تايي مذکور، ذاکر، ذکر را پديد مي آورد که در واقع، به سبک خاص خود، گروه سه تايي و دانتايي ست، چيت، آننده («هستي، آگاهي، سعادت») را بازگو مي کند.
{11} يا شودومن Shodo-mon «مکتب راه مقدس» {يکي از طريقتهاي ژاپني آيين ذن براي تربيت معنوي و روحاني}، وجودومن Jodo-mon «مکتب سرزمين پاک» {يک فرقه بودايي ژاپني}.
{12} چنان که با تصويريين - يانگ Yin-Yang{ که در دين تائو همان نظرية اثر متقابل يا تعامل ميان يين يا سمبل مذکر و يانگ يا سمبل مؤنث به عنوان علت همة اشياست} در دين تائو نموده مي شود، که در آن دو بخش مقابل هم شکلي دارند که، از سويي، گويي آن دو را در هم مي پيچد و، از سوي ديگر، به هر بخش عنصري از بخش ديگر را منتقل مي کند:
Yin
Yang
{13}در اينجا به ياد بياوريم که او پايه آن «دام و دانه» است که خدا با آن در مقام فريفتن نفوس بر مي آيد؛ از آنجا که نفوس در عالم وهم به سر مي برند آن «دام و دانه» ضرورتا چيزي از توهم را به کار مي گيرد؛ و از اينجاست که اختلاف آموزه ها، روشها و اديان، يا به بيان دقيقتر، منافات ظاهري آنها پديدار مي شود.
{14} مسئله در اينجا چندان بر سر اين نيست که چه کسي بر حق است بلکه بيشتر بر سر اين است که چه کسي مخاطب پيامهاست. در هر حال، شين رن صرفا از طريق تغيير جهت تاکيد نظري آميديسم، که خود امري است پذيرفتني، در جهت اصلاح امور کاري نکرد، اما به زيان موضع سابق هم کاري نکرد. هر گمان ديگري در افتادن به پندار «پيشرفت کلامي» (theological progress) است. ماحصل آنکه، فقط سه راه ممکن وجود دارد: غلبة «نيروي خود»، غلبة «نيروي ديگري»، و موازنه ميان اين دو.
{15} اين امر به عنوان «کالبد آيين» درمه کايه (Gharma-Kaya) ، نيز نموده شده است، بوداي مطلق همان اصل درمه {= ناموس الهي} است، در حالي که شخص بوداي مادي و دنيوي همان آيين، به عنوان حضور ناشي از تجلي خدا بر انسان، است. به همين قياس، نفس پيامبر {ص} - به گفتة عايشه - همان قرآن است، يا، به تعبير دقيقتر، همان «جوهر بشري» قرآن، يعني سرشت عربي آن است.
{16} فرقه هاي تنداي Tendai، مکتبي بودايي که در قرن هشتم ميلادي توسط سيچو (Saicho) از چين به ژاپن آورده شد، شينگون (Shingon)، لفظي ژاپني که از لحاظ لغوي به معناي «واژة درست» است و به مکتب بودايي نخبه گرايي (esoterical) که کوکي 835-774 م تأسيس کرد اطلاق مي شود( و کگون Kegon) ، لفظي ژاپني به معناي «حلقة گل» که بر مکتب بودايي اي که شين شو در حدود 740 م. از چين به ژاپن آورد اطلاق مي شود، نظرا يا عملا، تلفيق هردو روش، يعني آيين آميدا و تامل عقلاني، را مي پذيرند.
{17} در اسلام الفاظ صلاه وسلام،«دعا» و «آرامش» - که پس از نام پيامبر {ص} به کار برده مي شود - با صرف نظر از معناي بي واسطه تر آنها، به ترتيب به اين دو عنصر دلالت دارد.
{18} لفظ دوم، براي کساني که حساسيت اسلامي دارند، بي درنگ تصور اکرام، «بخشندگي سرشار» ، را به ذهن مي آورد. الله که ذاتا حامل «جلال» و «جمال» است، در سوره الرحمن «داراي شکوه و بخشندگي سرشار» (ذوالجلال والاکرام) ناميده شده است.
{19} اين همان تقابلي است که شهادتين در اسلام از لحاظ مابعدالطبيعي به آن اشاره دارد، اقرار به خداي يگانه ، الله، که {هر موجود ديگري را} طرد مي کند و اقرار به پيامبرش، {حضرت} محمد {ص} ، که {همه را} از نو متحد مي سازد.
{20} وجوه «مهرباني» (رحمه) يا زيبايي يا عشق؛ همان طور که ابن عربي گفته است.
به نقل از: کتاب اسلام و حکمت نوشته فريتيوف شوان ترجمه فروزان راسخي
نويسنده : فريتيوف شوان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید