جبرگرايي، نتيجه اي ممکن و آشکار از تعريف مقام الوهي يا خدا در بيشتر نظامهاي الاهياتي است. اين نظامها به طور معمول خدا را وجودي مي دانند که قادر و عالم مطلق است و علم مطلق او شامل پيش آگاهي او از همة حوادث آينده مي شود. به نظر مي رسد وجودي با چنين ويژگي هايي بايد به طور کامل مسئول نهايي همة حوادثي باشد که در اين جهان اتفاق مي افتد. بنابراين، هيچ موجودي نيست که وجود او فراتر از خدا باشد، مانند انسان و در عمل يا تصميم گيري و يا هر کار ديگري، چه مهم و چه پيش پا افتاده، در هر زماني و در هر مکاني و در هر شرايط قابل فهمي واقعاً آزاد باشد.
اما اين نتيجه استلزامات پريشاني آور چندي را به دنبال دارد و حتي در بسياري از نظامهاي علم کلام، تناقضاتي را بر مي انگيزد. زيرا بيشتر اين نظامها در تعريف رايج از خدا، اين معنا را که او خير نامحدود و منشأ همة خيرهاي جهان است، نيز در نظر مي گيرند. اين تعريف مسئله جدي تبيين شر را که به نظر مي رسد، مشخصة واضح و کلي تجربه است پديد مي آورد. اين تعريف همچنين موجب پيدايش به طور خاص جدي تبيين صورتهاي نهايي شر که توسط نظامهاي الاهياتي خاصي پيش بيني مي شود، شده است، مانند قرار گرفتن درصد فراوان ارواح همة نژادهاي انساني در عذاب جاودان. اگر خدا حقيقتاً قادر مطلق است و واقعاً خير، پس چگونه اجازه مي دهد که شر وجود داشته باشد، به خصوص صورتهايي از شر که کاملاً فاجعه بار و نابرگشتني است، مانند عذاب جاويدان روح انساني؟
چند راه فرار منطقي ممکن و کاملاً واضح از اين برهان ذوحدين(2) وجود دارد. کسي ممکن است نتيجه بگيرد که خدا خود شر يا بي اعتناست، چنانکه بسياري از مؤمنان اديان ابتدايي چنين اعتقادي داشتند. کسي هم ممکن است نتيجه بگيرد که خدا در همة مقاطع تاريخ قادر مطلق نيست. چنانکه بسياري از مؤمنان ليبرال پيشرفت در دوران جديد چنين مي کنند. يا کسي مي تواند ادعا کند که شر واقعاً توهم است و هر امري که به نظر شر مي رسد، دربردارندة هدفي نهايتاً خير است.
اين گريزهاي منطقي، بسياري از متکلمان را راضي نکرده است. به نظر آنها شر نه مورد تأييد تجربه است و نه حقيقت وحياني. بنابراين، بيشتر نظامهاي الاهياتي درصدند با اين معما (يا برهان ذوحدين) از طريق ايجاد خداشناسي استدلالي (تئوديسي) يا دفاع از قدرت مطلق و خيريت او، به رغم وجود شر، مواجه شوند. بيشتر متکلمان که از اين محظور آگاهند، در تأييد جبر عقب نشيني مي کنند. اما آنها که بر قدرت علي الاطلاق خدا و بويژه نقش او در نجات ارواح انسانها تأکيد مي کنند، ممکن است به موضع جبر کاملاً نزديک شوند. در غير حال آنها از آنکه آشکارا و بي پرده از جبر حمايت کنند، ابا دارند. واژة «جبر» در الاهيات غالباً در شکل عنوان جدل گر و در برابر ادلة کلامي که بيش از حد بر قدرت مطلق الاهي تأکيد مي کنند، به کار مي رود. بنابراين، در الاهيات، اگر از نزديک شدن به موضع جبر سخن بگوييم دقيقتر است تا اينکه از جبر واقعي حرف بزنيم.
1. جبرگرايي مسيحي(3)
در سنت مسيحي، نزديکترين رويکردها به جبر، در رويکردهايي يافت مي شود که، به جاي اينکه دربارة مفاهيم ناظر به زندگي آدمي در اين جهان باشد، دربارة مفاهيم تقدير نهايي انسان است. اين رويکردها به خصوص در نظامهايي که از انديشة سن آگوستين، بزرگترين الاهيدان قديمي کليساي غرب، ناشي مي شود، يافتني است. غالب آنها معمولاً از آموزه هاي آگوستين در باب گناه اوليه و تقدير (يا حکم ازلي) ناشي شده اند. اين آموزه هاي آگوستيني از طريق قرائت او از رسائل پولس رسول در عهد جديد به وجود آمده اند. در خلق اين تفسير، آگوستين تقريباً به طور مستقيم حتم تحت تأثير تعليمات سن آميروز و ديگر متألهان متقدم برجسته بوده است. او ديدگاهي غير از ديدگاه تحت نفوذ متکلمان شرقي چون سن جان کريسوستوم داشت. اما او به طور واضح بر ضدّ تعليمات معاصرانش مثل پلاجيوس، راهب بريتانيايي و همدستان او واکنش نشان داد.
پلاجيوس علي الظاهر انسان زاهد پيشة متخلقي بوده است که به جدّ مي کوشيده است مسيحيان را نسبت به وظيفه شان در به دست آوردن زندگي سعادتمندانه متقاعد کند. او مدعي بود که شر، و بويژه شر اخلاقي، که همة مسيحيان معترف اند در دنياي ما شايع شده است، ريشه در اعمال اختياري انسانها دارد. آدميان مختارند تصميم بگيرند که مرتکب اعمال گناهکارانه شوند و با شناخت کامل از اين واقعيت که اين اعمال زشت است و اين کاري که آنها مي کنند احکام عقوبت آميز خدا را در پي دارد، چنين مي کنند. اين اعمال زشت يا گناه، فراگير شده است به طوري که انسانها از يکديگر تقليد مي کنند و بردة عادتهاي گناهکارانه شده اند. خدا رفتارهاي زشت را به صورتهاي گوناگون عقوبت مي کند، در اين دنيا عمدتاً با عقوبتهاي طبيعي مثل بيماري و در آن دنيا بيشتر با عقوبت جاودان ارواح گناهکار. اگر آدمي بخواهد از گناه و بسياري از پيامدهاي ناخوشايند آن بگريزد، او مي تواند با به کار انداختن عقل و ارادة خويش و با اقتدا به عيسي مسيح که به يک زندگي کاملاً سعادتمندانه راهنمايي کرد، چنين کند. پس او مي تواند تصميم بگيرد که از گناه اجتناب کند و کار نيک انجام دهد. آدمي مي تواند از عقوبت بگريزد و مستحق پاداش شود. او حتي مي تواند از عقوبت نهايي عذاب ابدي بگريزد و مستحق پاداش نهايي رستگاري ابدي در بهشت شود. خدا دو قوة اراده و عقل را براي اين اهداف به آدمي عطا کرده است. خدا هم چنين به آدمي اختيار داد تا از اين قوا آنگونه که آدمي مي خواهد استفاده کند و اگر چنانکه بايد از اين قوا استفاده نکند، او را مؤاخذه خواهد کرد.
اين ادلة بسياري از مسيحيان و از جمله آگوستين را که بليغ ترين آنان بود، حيرت زده کرد. آنها اين ادّله را نه سازگار با حقايق مُنزل کتاب مقدس مي دانستند و نه با تجارب بشري. به نظر مي رسد اين ادلة در پي کاهش قدرت شکوه خدا است و مي خواهد او را در حد چيزي کمتر از وجود قادر مطلق مطرح کنند. اين ادله در پي ممکن دانستن اين است که فرد آدمي آزادانه مي تواند تصميم بگيرد و کار نيک يابد انجام دهد و بنابراين به خدا تکليف کند که او را به بهشت بفرستد يا به جهنم. اين ادله انکار غيرقابل تحمل قدرت الاهي و توهين به شکوه خدا بود. کوتاه سخن، اين ادله بدعت بود، اعتقادي چنان خطرناک که حاميان آن را نابود و گرفتار عذاب مي کرد.
در مقام مقابله با پلاجينوس، آگوستين آموزة خود را در باب گناه اوليه بنيان گذاشت. او اصرار داشت که گناه، عملي در ميان سلسله اعمال جداگانه آدمي نيست که مبتني بر تصميمهاي اشتباه باشد بلکه گناه، نقص ذاتي شخصيت آدميست که هيچ کس نمي تواند با کوششهاي خويش از آن بگريزد. اين نقيصه اي است که ابتدا در انسان اوليه يعني آدم ظاهر شد، وقتي که با نقض دستورهاي بسيار روشن بر خدا عاصي شد، از بهشت عدن اخراج و به زندگي پردرد و رنج و مرگ به عنوان نتيجة عمل خود محکوم شد. اين نقيصه به هر انساني که در اين دنيا از راه عمل زناشويي به دنيا منتقل شده است و به عنوان امري گريزناپذير با شرمندگي و آز و حرص همراه است. بنابراين هر انساني گناهکار است و حتي قبل از اينکه متولد شود قادر نيست مرتکب کار خير شود و محکوم است به اينکه اعمالي جز اعمال شر نداشته باشد و به خاطر نتايج و پيامدهاي همين اعمال کاملاً در رنج باشد. اين است تبيين واقعي شر که مي بينيم در حقمان در اين دنيا شايع شده است و از اختيار ما بيرون است.
اما خدا نمي خواهد همة انسانها در اين حال نزار باقي بمانند. او يک راه و فقط يک راه براي گريز از گناه و پيامدهاي آن بنا گذاشته است. اين راه از خلال فيض او مي گذرد و براي هر کسي از طريق زندگي و مصائب مسيح قابل دسترسي است. به واسطة فيض او، کمي از انسانها از گناه اوليه پاک مي شوند و مختار مي مانند تا در زندگي سعادتمندانه به سر برند و مستحق پاداشي ازلي گردند. اين فيض عطايي رايگان است. هيچ کس حق ندارد آن را طلب کند يا تصميم بگيرد که آن را فقط از آن خود کند يا کاري کند که مستحق آن شود. فيض فقط به تعداد کمي از انسانهاي ثابت قدم چون «برگزيدگان» و «مردان خدا» عطا مي شود. ديگران به زندگي سعادتمندانه فرا خوانده مي شوند اما آن فيض را در نمي يابند تا نصيبي از امتياز دعوت ببرند. علاوه بر اين، خداوند خود کساني را که بايد دريافت کنند، قبل از آنکه حتي يکي از آنها به دنيا آيد، معين کرده است. بنابراين، نجات، مقدر آنهاست. خداوند اين بختها را به افراد با پشتکار ارزاني کرده است. از اين رو آنها به طور ناگزير به سمت زندگي سعادتمندانه اي که مستحق پاداشي ازلي است، هدايت مي شوند. ديگر اعضاي اقوام انساني به طور جبري همان در حال فسادي که با آن متولد شدند، باقي مي مانند و از اين رو براي آنها غيرممکن است که از اعمال گناه آلود اجتناب کنند و لذا به عقوبت ازلي که خداوند براي گنهکاران مقدر کرده است، دچار مي شوند.
اين ادله در افراطي ترين شکل آن در رسائل ضد پلاجيني آگوستين بسط يافته است. محققاني هستند که ممکن است ادعا کنند آراي حقيقي آگوستين در آثار متأخرتر او که اهميت بيشتري براي اختيار آدمي قائل است، بهتر آشکار شده است. محققان ديگري هم ممکن است بگويند هر دو گرايش در تفکر آگوستين امکان ترکيب دارد و عناصري از هر دو جنبة جبر و اختيار در انديشة او وجود دارد. اما متون رسائل ضدپلاجيني في نفسه به اين موضع بسيار نزديک اند که بر جبر منطقي سرنوشت نهايي انسان تأکيد کنند. اخلاف آگوستين در غرب مسيحي از اين موضوع آگاه بودند و نيز از اين متون براي نزديک شدن به جبرگرايي استفاده مي کردند يا آنکه مي کوشيدند راههاي ترقيق آموزه هاي او را به گونه اي پيدا کنند که از آن شدت وحدت جبرگرايي کامل بتوان احتراز کرد.
الاهيات آگوستين فوق العاده تأثيرگذار بود. اين الاهيات، بااهميت ترين نظام الاهياتي و تنها نظامي بود که در اروپاي غربي بيش از يک هزاره مطرح بود. بسياري از آموزه هاي(4) اين نظام به آموزة تقدير و لوازم جبرگرايانة آن به طور کلي پذيرفته شده بود. اما در همين حال به آموزه اي مناقشه برانگيز هم تبديل شده بود. اين نظام به دليل آنکه علي الظاهر خدا را خالق شر هم کرده بود، بسياري از متکلمان را آسوده نمي گذاشت. اگر خدا نجات را براي برگزيدگان مقدّر کرده است، چنين تلقي مي شد که خدا بايد به طور منطقي هم مقدر کرده باشد که مابقي انسانها در گناه به سر برند و ملعون باشند. با اين نتيجه بسيار سخت بود که انسانها با خير نهايي خدا و طبيعت عاشقانه سرِ آشتي داشته باشند. در نتيجه تعدادي از الاهيدانان قرون بعدي جرح و تعديلهايي را براي آموزة آگوستيني تقدير پيشنهاد کردند و کوشيدند عناصري از مسئوليت آدمي در برابر گناه و عقوبت جهنم را در آموزه هاي او وارد کنند. آنها تا حدودي اين کار را کردند و اين اصلاحات به طور آشکار درجة جبرگرايي مجموعه آموزه هاي آگوستين را تقليل داد. در برابر اين اصلاحات، متکلمان ديگري روي آموزه هاي آگوستين به اَشکال تفصيلي تر و حتي جديتر کار کردند. جرح و تعديلهاي اين متکلمان، آموزه هاي وحي را به جبرگرايي نزديکتر کرد. اما تعدادي از آنها آشکار انکار کردند که درصدد پذيرفتن جبرند.
اين فرآيند اصلاحات دوسويه موافقان و مخالفان چند قرن ادامه داشت. شايد اين خط سير در قرنهاي شانزدهم و هفدهم به اوج خود رسيده باشد. مصلحان بزرگ پروتستاني از الاهيات آگوستيني اشباع شده بودند. لوتر خود به عنوان روحاني آگوستيني دانش آموخته بود و رگه هاي چنين تعليم و تربيتي در مسير زندگي او باقي مانده بود. تعليم و تربيت کالوين در زمينة آثار کلاسيک و حقوق، غيرديني بود اما آثار او نشان مي دهد که او هم خود را با نوشته هاي آگوستين سرزنده و پويا نگه مي داشت. براي کالوين آموزة تقدير به خصوص بسيار مهم بود. در ميان مناقشاتي که در شيوة رفتار کالوين و در ميان اخلاف او پيرامون تقدير در جريان بود، اين آموزه به صورتهاي افراطي بازنگاري و احيا شد. بسياري از اين صورتها پيشينه اي در قرن وسطي داشت. هرچند کالوين و اخلاف او معمولاً از اين صورتها آگاهي نداشتند.
يکي از اصلاحات ممکن، اين استدلال بود که وقتي خدا براي قديسان نجات مقدّر مي کند، او بالفعل مسئول سرنوشت اهل جهنم نيست. ارادة آدمي آنقدر ضعيف است که نمي تواند خير را برگزيند و به اين دليل استحقاق نجات پيدا کند. اما همين اراده به اندازة کافي قوي هست که راه گنهکاري را برگزيند و از اين رو مستحق عقوبت باشد. اين روايت از تقدير، عنوان آموزة تقدير واحد(5) به خود گرفته است و در ميان حلقه هاي تأثيرگذار متکلمان از حمايت وسيعي هم برخوردار بود. بر ضدّ اين ادعا، آگوستيني هاي متعصّب استدلال مي کردند که منطق مستلزم تقدير دوگانه است هم براي اهل نجات و هم براي اهل جهنم، خداوند نمي توانسته به انسانها اجازه داده باشد که قدرت انتخاب واقعاً جهنمي شدن را داشته باشند و او همچنان قادر مطلق هم باشد. شاگردان اوليه آگوستين، مثل گات شاک اُربيسي(6) در قرن نهم روايتي اين گونه از آگوستين داشت و کالوين هم همين طور.
دومين اصلاح اين استدلال بود که وقتي خدا هم براي اهل نجات و هم براي اهل تقدير متناسب با هريک را رقم مي زند، خود او صرفاً به دليل آنکه مي داند واين دانستن نتيجة علم غيب اوست، فاعل کار است؛ و خود اوست که قدّيسان را به سوي زندگيهايي که استحقاق نجات در آنهاست، هدايت خواهد کرد و بقيه را هم به زندگيهايي که مستحق عقوبت ازلي اند. متعصّبان اين جرح وتعديل را نيز به عنوان اينکه قدرت مطلق الاهي را همچنان به طريقي ديگر تضعيف مي کند، رد مي کردند. آنها اصرار داشتند که خداي قادر مطلق بايد براي هر دوره اي از زندگي آدمي، نقشه اي داشته باشد، همان طور که عاقبت نهايي را نيز هم او تعيين مي کند. يا آنها مدعي بودند که تصميمهاي خدا دربارة مقدّر هر انساني نبايد تابع تحصيل معرفت دربارة رفتار هر يک از انسانها باشد. بلکه بايد تصميم او به طور همزمان محقق شود.
سومين اصطلاح ممکن اين استدلال بود که خدا پس از آنکه آدم ابوالبشر را خلق کرد، تصميم گرفت که بعضي را نجات دهد و بقيه را عقوبت کند. خدا به اولين مخلوق بشري، بر ساخته بر صورت وي، اختيار کامل ارزاني کرد. فقط وقتي خدا ديد آدم چقدر از اين اختيار خويش سوءاستفاده مي کند، آزادي را پس گرفت و حکم کرد که همة ابناء بشر محکوم به زندگي گناه آلود و بدبختي اند و مستحق لعنت ابدي جز تعداد قليلي از قديسان که خدا آنها را از چنين تقديري معاف کرد. اين ديدگاه که خدا فقط بعد از هبوط آدم احکام تقديري خويش را تدوين کرده است، با عنوان احکام پس از هبوط(7) يا احکام تحت تأثير هبوط(8) شناخته شده است. اين ديدگاه درصدد است تا جبر الاهي را به پديده اي تاريخي تبديل کند که در وقت قابل تعيني پا به تاريخ گذاشته است. يعني پس از آنکه تلاشي براي ارزاني کردن اختيار به آدم، با شکست مواجه شد. اما اين ديدگاه درصدد اين هم هست که قدرت مطلق الاهي را نيز به پديده اي تاريخي تبديل کند که وابسته به خلق آدم بوده و فقط در پي هبوط آدم دوباره به تاريخ پا گذاشته است. افراطيون اين اصلاح را نيز در پي دو مورد قبلي يا ادعاي ديگري با عنوان احکام فراتر از هبوط(9) رد مي کردند. آنها تأکيد مي کردند که احکام خدا دربارة سرنوشت، قبل از خلقت آدم ابوالبشر و حتي قبل از آنکه زمان آغاز شود، تدوين شده است. اين احکام بخشي از ساختار ازلي اين جهان اند. خدا نمي توانست بدون انکار بخش ذاتي طبيعت ما، اين احکام را معلق باقي بگذارد. اين ديدگاه توسط پاره اي از متکلمان قرون وسطا، کالوين و با شور و حرارت بيشتري توسط شاگرد قرون هفدهمي هلنديش يعني فرانسيس گوماروس بسط پيدا کرد.
چهارمين اصلاح ممکن اين استدلال بود که وقتي نجات يا محکوميت آدمي حکم اولية خدا است، آدمي مجبور است نسبت به اين حکم اوليه واکنش نشان دهد يا حداقل مجبور است به طور منفعلانه آمادگي پذيرش آن را داشته باشد. بنابراين، اين تصميم در حق هر کسي چه از نجات يافتگان باشد و چه از ملعونين، تصميمي مشترک خواهد بود؛ زيرا خدا و انسان هر دو در اين مسئوليت مشارکت داشتند. اين استدلال که غالباً به نام سينرجيسم(10) خوانده مي شود، تاريخ طولاني دارد و مي توان ريشه هاي آن را در پاره اي از اسلاف يوناني آگوستين يافت. همين طور اين ادعا را در بسياري از متکلمان قرون وسطا و نيز بعضي از متکلمان دورة اصلاحات مانند فيليپ ملانشتون مي توان ديد. اما در نظر افراطيون، اين اصلاح نيز بدون دليل موجه و کافي است و انکار علم خدا و ارتقاي قدرتهاي آدمي به حساب مي آيد. از اين رو آنها اين اصلاح را رد کردند.
کل مناقشه ها دربارة تقدير در هلند در خلال اوايل قرن هفدهم به نقطه اوجهاي تاريخي خود رسيد. شخصيتهاي اصلي در اين مناقشه دو استاد کالوينيستي الاهيات دانشگاه لايدن، ياکوب آرمينيوس و فرانسيس گوماروس بودند. آرمينوس که در ژنو درس خوانده بود با شاگردان خود کالوين تلاش کرد در آموزه هاي کالوين اصلاحاتي به عمل آورد تا از انعطاف پذيري آن بکاهد و در ميان آموزه اي او جايي براي مسئوليت آدمي باز کند. گوماروس در مؤکّد ساختن پيامدهاي منطقي و جدي نظام فکري خود حتي فراتر از کالوين رفت. ديدگاههاي آرمينوس پس از مرگ او در سال 1610 در قالب پنج نکتة اعتراضي به طور بسيار مجمل بيان شد. در اين سند مؤکد شده است که: 1. حکم نجات خدا مشروط است و تنها کساني از آنها بهره مي برند که با اختيار تام بپذيرند و با ايمان خويش آن را حفظ کنند؛ 2. عشق عام خدا در اين واقعيت که مسيح به خاطر همة انسانها مرده است، بازتاب پيدا مي کند، اگرچه فقط مؤمنان از آن بهره مي برند؛ 3. آدمي فقط وقتي دوباره بوسيله روح القدس زنده مي شود، حقيقتاً مي تواند کار نيک کند؛ 4. آدمي با جديت خود تاب و توان استحقاق موهبت فيض الاهي را دارد؛ 5. مؤمنان به مدد الاهي که منجر به زندگي سعادتمندانه مي شود، نايل مي شوند اما فقط وقتي که آنها مدد بخواهند و بيکار نمانند.
اين نکته هاي اعتراضي مناقشة تلخي را برانگيخت به گونه اي که گُماريست ها را به حمله وادار کرد. اين مناقشه فراتر از هلند به کشورهاي ديگري هم که نفوذ پيروان کالوين قوي بود، کشيده شد. اين مناقشه سرانجام، حداقل به طور موقت در جلسة عمومي نمايندگان همة کليساهاي اصلاح طلب که در دورت (19-1618) برقرار شد، باقي ماند. گماريست ها بر شوراي کليسايي دورت حاکم بودند. اين شورا در پاسخ تند خويش به آن پنج نکتة اعتراضي پنج اصل ديگر را مطرح کرد که به اصول پنجگانه مکتب کالوين مشهور شده است: 1. برگزيدگي غيرمشروط(11) - احکام تقديري خدا صرفاً از تصميمهاي او ناشي مي شود و به هيچ وجه بستگي به اعتقادات يا رفتار افراد ندارد؛ 2. کفّارة محدود(12) - مسيح فقط به خاطر برگزيدگان مُرد نه براي همة انسانها؛ 3. محروميّت کامل(13) - انسان در حالت طبيعي خود چنان کاملاً فاسد و بيچاره است که حتي قادر نيست به رستگاري مورد علاقة خويش دست يابد؛ 4. فيض ناگريز(14) - همين که خدا بخواهد کسي را نجات دهد، نمي تواند مقاومت کند و خودکار نجات پيدا مي کند؛ 5. پايداري مردان خدا(15) - خدا اولياي خويش را چنان مدد مي کند که بتوانند اعتقادات صحيح را برگزينند و در چنان زندگي مناسبي به سر برند که براي آنها غيرممکن باشد از لطف خدا محروم بمانند. گاهي به اين پنج نکتة قاعدة TULIP گفته مي شود که براساس جمع حرف اول هر يک از اصول پنجگانه ساخته شده است. اين قاعده به طور آشکار به جبرگرايي بسيار نزديک مي شود، چرا که هريک از اين نکته ها اختيار آدمي را محدود و قدرت خدا را بالا مي برد. با وجود اين، نمي توان اصول شوراي کليساي دورت را کاملاً و همواره جبرگرايانه دانست. زيرا، به رغم تأکيدهاي گوماروس، انجمني که توسط پيروان او اداره مي شد از اينکه آشکارا قاعدة احکام فراتر از هبوط را برگزيند، اجتناب کرد و در عوض قاعده اي را برگزيد که حاوي عناصر احکام پس از هبوط بود.
از قرن هفدهم در قبول آن دسته از آموزه هاي الاهيات مسيحي که متضمن جبرند، ادبار عامي وجود داشته است. در ميان گروههايي که نسبتاً ارتدوکس باقي مانده اند، گروه ضدپلاجيني شيوع پيدا کرده و ارمني ها هم طرفداران زيادي پيدا کرده اند. تلاشهاي مستمري هم براي جدا شدن از همة اشکال ارتدوکسي در کار بوده است و کوشش شده به طور اساسي آموزه هاي مسيحي بازنگري شود تا اين آموزه ها در نظر اذهان دقيقي که در ساية کشفيات انقلابي علوم جديد پديد آمده، معقولتر جلوه کند و نيز براي انسانهايي که دغدغة مسائل اجتماعي دارند، کارآمدتر بنمايد. پيروي از آموزه هاي الاهيات سنتي که متضمن جبر است در مقايسه با گروههاي کوچکي از اصحاب کليسا که همچنان به نظام الاهياتي واقعاً زمخت تاريخي پايبند مانده اند، همانند مکتب کالوين، محدود مانده است.
اما قرن بيستم شاهد احياي مجدد پاره اي از اين آموزه ها بوده است. اين سخن به خصوص دربارة تنوع الاهيات قرن بيستمي که با عنوان نو ارتدوکس شناخته مي شود و توسط متفکراني چون رينولد نيبور آمريکايي و کارل بارث سوئيسي هدايت مي شود، صادق است. در نظامهاي نوارتدوکسي، جايگاه مهمي براي آموزة گناه اوليه مي توان يافت، آموزه اي که در خلال قرن نوزدهم در ميان الاهيدانان ليبرال از چشم افتاده بود. گناه اوليه در شهوت آدمي کمتر ريشه دارد، چنانکه در آراي آگوستين شاهديم، تا در ويژگي ساختاري انسان. اما واقعيت آن است که آدمي مخلوق ويژه اي است که، چنانکه ادعا مي شود، نقص اساسي در طبيعت او وجود دارد. اين نقيصه موجب آن شده است که براي آدمي نيک بودن محال شود؛ زيرا براي همواره خوب بودن در مناسبات خويش با ديگران نيازمند شناخت مشکلات دروني و نيازهاي آنهاست، مشکلات و نيازهايي که هيچ کس هرگز نمي تواند بدانها دست يابد. پس اگر آدمي مي خواهد از شر اجتناب کند بايد در نياز به مدد منبعي بيروني و متعالي باقي بماند. علاوه بر اين، حداقل در نظر کارل بارث، انسان نمي تواند درصدد اين کمک بيروني باشد و آن را به خودش اختصاص دهد. اين کمک بايد فقط از سوي خدا به صورت رايگان عطا شود، بدون هيچ پيش زمينه اي از طرف انسان.
در نظام بارث حتي مي توان آموزة بااهميت تقدير دوگانه را يافت. اين آموزه از سرِ تعمد تفاوت کاملي را از آموزة تقدير کالوين ايجاد کرده است. آموزه اي که خود بارث آن را عميقاً شناخت و تا اندازة زيادي مورد تحسين قرار داد؛ در نظر بارث تقدير ذاتاً مسيحيانه(16) است. عيسي مسيح هم خداي انتخابگر است و هم انسان برگزيده. با مسيح، خدا خود هم از عدم پذيرش رنج مي برد و هم از نجات بهره. همة کساني که با مسيح اند از اين تجارب سود مي برند. اين ديدگاه درصدد آن است که از تقدير رنج، حادثه اي تاريخي و گذرا بسازد که در گذشته با تصليب مسيح محقق شد، در حالي که تقدير نجات يک واقعيت موجود است که صرفاً از آن مؤمنان حقيقي است.
تا همان حدودي که آموزه هاي گناه اوليه و تقدير، اختيار آدمي را محدود مي کند و قدرت الاهي را بر صدر مي نشاند، نظامهاي جديد نوارتدوکسي، مثل نظامهاي بيش از خودشان به جبرگرايي نزديک مي شود.
2. جبرگرايي غيرمسيحي
در سنتهاي غيرمسيحي، رويکردهايي وجود دارد که دقيقاً مشابه رويکردهايي است که در الاهيات مسيحي يافت مي شود. هم چنين اعتراضهايي به نظامهاي نزديک به جبرگرايي وجود دارد که مشابه کامل آنها را مي توان در ميان مسيحيان ديد. الاهيات اسلامي جايگاه مهم و ويژه اي براي جبرگرايي فراهم مي آورد. اين جايگاه فراتر از همة تاريخ مفهوم قَدَر يا قضاي الاهي(17) است که دقيقاً مشابه مفهوم مسيحي تقدير است، در باب اين مسئله مبهم است، اگرچه به نظر روشن مي رسد که او در اواخر عمر موضع تقديري واقعي را بنيان گذاشت. در سنت صدر اسلام با تکوين اعتقاد محکم به قدري گرايي انعطاف ناپذير، بر اين موضع تکيه کردند. اما با شروع قرن هشتم (ميلادي) پاره اي از مسلمانان در اين اعتقاد تشکيک کردند، بويژه اعضاي فرقة قَدَريه. در پاسخ به تشکيکهاي آنها، فرقه اي از تقديرگرايان افراطي به نام جَبريه شکل گرفت. آنها چنين استدلال مي کردند که آدمي هيچ مسئوليتي در برابر هيچ عملي که علي الظاهر به دست او انجام مي شود، ندارد. اين استدلال آدمي را ماشين وار مي سازد و در نظر بيشتر مسلمانان، بسيار افراطي به نظر مي رسد. از اين رو، مواضع ميانه رو معمولاً غالب بوده است.
مسلماناني که از اختيار انسان دفاع مي کرده اند، براي عمل خويش اساساً دلايل اخلاقي داشته اند. آنها چنين استدلال مي کنند که اگر آدمي در برابر اعمال خويش مسئوليت اخلاقي نداشته باشد، الله نمي تواند عادل باشد. اما آنها که از قَدَر دفاع کرده اند با آگاهي ظاهري انسان از انتخاب آزاد (يا اختيار)، تلاش مجدانه اي در تبيين مسئله به خرج داده اند. پديده انتخاب آزاد گاهي به عنوان توهم تبيين شده و گاهي هم به عنوان امري که فقط در تصميمهاي غيرمهم کاربرد دارد و در باب آن تصميمهايي که ارزش غايي دارند.
با وجود اين، در موضع تکامل يافتة اسلام متعارف همچنان بر جبرگرايي مهر قبول زده اند.
الاهيات يهودي نسبت به مسيحيت و اسلام منزلت کمتري براي رويکردهاي جبرگرايانه قائل است، اما کمي زمينه را فراهم مي کند. آموزة تقدير از جمله آموزه هايي است که علي الخصوص اهميت کمتري داشته، تا حدودي به دليل اهميت فوق العاده اي که يهوديت به ضرورت رفتار اخلاقي در ميان انسانها داده و نيز تاحدودي به اين دليل که يهوديت به پذيرش فرجام شناسي مفصل ادامه نداده است. اما با اين حال در ميان يهوديان، گروههايي بوده اند که آموزة تقدير را پذيرفته اند. به گفتة يوسفوس، تقدير يکي از اعتقادات بنيادي زاهدان فرقة اسني بود.
اما به طور کلي رويکرد مهمتر نسبت به جبرگرايي در يهوديت را مي توان در آموزة فوق العاده قابل دفاع سرنوشت دانست. زيرا در دوران مسطور در کتاب مقدس، بسياري از يهوديان معتقد بوده اند که خدا اين جهان را به گونه اي ضبط و مهار مي کند که به صَلاح قوم برگزيده اش باشد، هم به لحاظ فردي و هم به لحاظ گروهي. به طور کلي، آنها معتقد بودند که اين ضبط و مهار، به جاي اينکه تا زندگي آن جهاني به تأخير افتد، در زندگي گذراي آدمي در اين دنيا آشکار مي شود. البته يهوديان، با در نظر گرفتن تاريخ آنها، استدلال کافي داشته اند که از وجود درد و رنج در اين زندگي گذرا آگاه بوده باشند. گاهي اين شر به عنوان امر پيشگيري معرفي مي شود که توسط خدا به آدمي عرضه شده تا او را به خيري عظيمتر از آنکه بنا بود برسد، نائل کند. يا شر را به مثابه توهم بي اهميت نشان داده اند يا آن را يک مرحله از فرآيندي دانسته اند که در نهايت به امر خير منجر مي شود. استدلالهايي از اين دست براحتي با اعتقاد به يهوه اي که قادر و عالم مطلق است و بر اين دنيا با قضاي خويش، حکم مي راند، هم ارز دانسته مي شود. اما غالباً متفکران يهودي شر را عقوبتي دانسته اند که خدا در ازاي رفتار فاسقانه آدمي، تدارک ديده است، تبييني که مسئوليت کاملي براي انسان در مقابل شر که به وقوع مي پيوندد، قائل است، اما اين تبيين بسيار از قدرت الاهي مي کاهد. در فرهنگ عمومي يهوديت، به طور معمول از اين حالت ترديد دوگانه احتراز مي شود، هم از آموزة قضا و قدر و هم از مسئوليت اخلاقي که براي آدمي تصور مي شود.
3. عواقب اجتماعي جبرگرايي
در نظامهاي جبرگرا، واکنش طبيعي آن است که مردم به قدري گرايي و انفعال (بي عملي) و گونه اي رفتار کاملاً محتاطانه ترغيب شوند. زيرا اگر آدمي با ابتکار عمل چيزي بدست نمي آورد، چرا بايد دست به کاري بزند؟ واکنش مشابه ديگر اين است که [مي گويند] اين نظامها به بي اخلاقي و حتي ضدّاخلاق دامن مي زنند. چرا که اگر انسان پاداشي يا محبوبيتي در قبال رفتار خود بدست نمي آورد، پس براي چه خوب باشد؟ با اين حال، بازيگران اين نظامها مايل اند ناظراني بي طرف باشند و نه آن دسته مؤمنان به نظامهاي الاهياتي که دربردارندة مؤلفه هايي از جبرند. در واقعيت موجود، اين نظامها غالباً با «عامل» به لحاظ اجتماعي نسبتي برقرار مي کنند، حتي با گروههاي ديني و مبارزي که غالباً از اعضاي خود انتظار گونه اي اخلاقيات پاک دينانه(18) دارند. در اروپاي مسيحي، غربيان آگوستيني همواره مبارزتر از شرقيان ارتدوکس بوده اند، به رغم آنکه تأکيد بيشتر شرقيان بر اختيار آدمي بوده است. اين تفاوت به نکتة کاملاً قديمي در تاريخ کليسايي اين دو منطقه باز مي گردد. کليساها در شرق تحت نظارت حکومتهاي غيرديني بوده، ابتدا تحت نظارت امپراتورهاي يوناني بود که در قسطنطنيه حاکم بودند وبعد هم تحت نظارت تزارهاي روسي در مسکو يا پترزبوگ. در حالي که کليساها در غرب توسط اسقفهاي رومي اداره مي شد و مدعي بودند که استقلال قابل توجهي از دولتهاي مُلکي دارند. حتي پاپها هم مدعي سلطه بر حکومتهاي ملکي بوده اند.
در اعصار جديدتر، کليساهاي کالوينيستي تقديرگرا، در ميان نهضت اصلاحگران پروتستان مبارزترين و داراي رفتارهاي خشک مقدس مآبانه بوده اند. وقتي تنشهاي ديني که توسط اصلاحگران ايجاد شده بود چنان بحراني شد که آنها را به جنگي آشکار کشاند، غالباً اين کالوينيست ها بودند که رهبري آرمان پروتستان را بر عهده داشتند. اين ستيزه جويي ابتدا در ايالتهاي سوئيس در روز زوينگلي(19) آشکار شد، حتي قبل از آنکه کالوين به عنوان رهبر اصلي جريان به رسميت شناخته شود. در فرانسه، اين ستيز حتي مشهورتر و فراگيرتر شد، فرانسه اي که در آن هوگونات هاي پيرو کالوين ملت را به جنگهاي ديني کشاندند که از سال 1562 بيش از سي سال به طول انجاميد. اين جريان در هلند هم تکرار شد، جايي که گدايان پيرو کالوين در تحريک جنگ هشت ساله اي براي استقلال هلند در سال 1572 کمک کرد. همين طور در آلمان کالوينيست هاي پالاتيني، اتحادية پروتستاني ساماندهي کردند که در کشاندن همة اروپاي مرکزي به جنگ سي ساله در 1618 مؤثر بود. در انگلستان پيورتين هاي پيرو کالوين زمام امور پارلمان را به دست گرفتند و سپس تلاش کردند شکل حکومت را با زور از سال 1640 تا 1660 تغييبر دهند.
حتي در قرن بيستم، الاهيدانان نوارتدوکس با وجود مؤلفه هايي از جبرگرايي در تفکرشان، به رابطة خويش با مسائل اجتماعي و اخلاق آگاهي شده اند. هم نيبور و هم بارث در دنيا به اصلاحات فراگيري که بيشتر توسط جامعه شناسان به کار گرفته شده، حساس بوده اند. هر دو آنها خيلي زود به شر عظيم اخلاقي فاشيزم پي بردند و مسيحيان را به مقاومت در برابر آن با زور حتي اگر جنگ لازم باشد، تشويق کردند.
رابطة ميان جبرگرايي و مبارزه جويي به طور حتم در تمدن مسيحي نمونة کاملي از اين ارتباط نيست. در جريان نهضت اصلاحات مقابل کليساي کاتاليک رُم قرن هفدهم، نهضت ژانسنيست هاي نوآگوستيني با اينکه علناً کمتر مبارز بود، احترام بيشتري داشت گرچه آشکارا داراي اخلاقي خشکتر از رقيب اصلي خود اين انجمن هواداران عيسي بود. اما به طور کلي، همبستگي جبرگرايي مسيحي با مبارزه، درخور توجه و مطمئناً بااهميت است.
نمونه هاي مشابه تاريخي از همبستگي جبرگرايي با مبارزه در نظامهاي ديگر نيز يافت مي شود. اين دو در اسلام به خصوص درخور توجه است. قرنها پس از مرگ پيامبر، اسلام که آموزة قَدَر به طور کلي پذيرفته شود، در همان سالها بود که اسلام بيشترين هجمة نظامي خود را داشت و بخشهاي وسيعي از خاورنزديک، خاورميانه، افريقا و هند را تصرف کرد. بازگشت نيروي نظامي مسلمانان، و از راه رسيدن ترکها چند قرن بعد، به نظر مي رسد با احياي گونه اي از جبرگرايي همزمان باشد. جبرگرايي در شکل ترکي آن در آموزة قسمت(20) پديدار شد، از تقديرگرايي در باب تحول اين دنياي گذرا که ضرورتاً به مسائل سرنوشت ازلي آدمي ارتباطي نداشت. پيشفرض اين رابطة تکراري ميان جبرگرايي الاهيات و مبارزه طلبي اجتماعي، مسائل عظيم روانشناختي وعلائق فرهنگي است.
اين مسائل چه بسا فراتر از توان مورخ انديشه ها باشد. اما آشکار به نظر مي رسد دربارة اين اعتقادات اين مسئله وجود دارد که خدايي هست که اين جهان را کاملاً تحت سيطرة خود دارد و همة کساني هم که به او ايمان دارند، ابزارهاي برگزيدة او هستند که موجب برانگيختن نوعي فعاليت اجتماعي مي شوند که امکان دارد مبارزه جويانه باشد، يا حتي ديوانه وار و يا حتي متعصبانه.
پي نوشت:
1. Deterninsim in Theology: Predestination
2. dilemma
3. Christian Determinism
4. در الاهيات مسيحي دو کلمة doctrine و dogma به معناي آموزه هاي اعتقادي فراوان استفاده مي شود. اما دکترين به مجموعه آموزه هايي گفته مي شود که امکان جرح و تعديل و ارائه تفسير جديد از آنها وجود دارد ولي دُگما مجموعه اي از اعتقاداتي است که از طرف آباي کليسا مطرح شده و به دليل اعتقاد به خطاناپذيري آنها، امکان جرح و تعديل در آنها وجود ندارد.
5. the doctrine of single predestination
6. Gottschalk of orbais
7. infralapsarian
8. sublapsarian
9. supralapsarian
10. اين آموزه (synergism) در مسيحيت بدين معناست که نجات آدمي از طريق ترکيبي از ارادة انسان و فيض الاهي بدست آمدني است. کلمة مذکور ريشة يوناني دارد و از sunergos به معناي کار مشترک است.
11. Unconditional election
12. Limited atonement
13. Total depravity
14. Irresistible grace
15. Perseeracne of the saints
16. Christological
17. divine decree
18. puritanical
19. Zwingli's day: منسوب به زوينگلي 1531-1484 مصلح ديني سوئيسي که اولين بار اعلام کرد بدن مسيح واقعاً در مراسم عشاي رباني وجود ندارد بلکه نان رمزي است از جسم مسيح.
20. kismet
به نقل از: فرهنگ تاريخ انديشه ها، جلد دوم، چاپ اول 1385
مترجم : سعيد عدالت نژاد
نويسنده : رابرت. ام. کينگ دان
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید