پس از آنكه انگليس ها در جنگ نخستين جهاني بسرداري لرد المبي فلسطين را از دست عثمانيها گرفتند در حيفا ميان عبدالبها و لرد المبي ديد و بازديد شد، عبدالبها درباره ي امپراطور انگليس ژورژ پنجم آفرين ها گفت و به زبان تازي روزي كه آنها بحيفا رسيدند بدين گونه خدا را خواند:
«اللهم ان سرادق العدل قد ضربت اطابها علي هذه الارض المقدسه في مشارقها و مغاربها و نشكرك و نحمدك علي حلول هذه السلطه العادله و الدوله القاهره الباذله القوه في راحه الرعيه و سلامه البريه اللهم ايد الامپراطور الاعظم جورج الخامس عاهل انگلترا بتوفيقاتك الرحمانيه و ادام ظلها الظليل علي هذه الاقليم الجليل بعونك و صونك و حمايتك انك انت المقتدر المتعالي العزيز الكريم» مي گويد: خدايا براستي سرا پرده ي داد بر خاور و باختر اين زمين پاك ميخش كوبيده شد سپاس و درود مي گوئيم تو را بر رسيدن اين فرمانروائي دادگر و فرمانداري چيره كه نيروي خود را در آسايش زيردستان و تناساني مردمان به كار مي برد.
خدايا كومك ده امپراطور بزرگ ژورژ پنجم پادشاه بزرگ انگليس را به كاميابي هاي بخشايش خود و پايدار كن سايه ي گسترده ي او را بر اين كشور بزرگ به كومك و نگهباني و پشتيباني خود توئي توانا و بلند و گرامي و بخشنده. «و در نامه اي كه بنام پاقراف به تهران فرستاد درين باره چنين مي گويد:
«اي ثابت بر پيمان مدني بود كه مخابره بكلي منقطع و قلوب متأثر و مضطرب تا آنكه درين ايام الحمدلله بفضل الهي ابرهاي تيره متلاشي و نور راحت و آسايش اين اقليم را روشن نمود سلطه ي جابره زائل و حكومت عادله حاصل جميع خلق از محنت كبري و مشقت عظمي نجات يافتند...
«در الواح ذكر عدالت و حتي سياست دولت فخيمه ي انگليس مكرر مذكور ولي حال مشهود شد و في الحقيقه اهل اين ديار بعد از صدمات شديده براحت و آسايش رسيدند.» در پاداش اين نكو گوئي انگلستان عبدالبها را به نشاني سرافراز كرد.
به همراهي اين نشان پا نيام سر را نيز به عبدالبها دادند و عبدالبها كه تا آن روز در ميان مردم آنجا به عباس افندي نامور بود به سر عباس شناخته شد. روزي بياد دارم كه در طبريا بوديم (شهري است در كنار درياچه آب شيرين و بيشتر مردم آنجا يهودي هستند) عبدالبها و من سواره از خياباني كه آن را داشتند سنگ فرش مي كردند مي خواستم بگذريم نگهبان خيابان دست بلند كرد كه از اينجا نگذرد عبدالبها به تازي گفت: من پسر عباس هستم. نگهبان گفت: پس بيشتر از هر كسي بايد قانون را نگهداريد.
نشان و پا به نام گرفتن عبدالبهاء سخن ها به ميان آورد گروهي اين كار را پسنديده نمي دانستند و خرده گيري مي كردند كه مرد خدائي نبايد در پي اين خودنمائيها باشد و چون پس از فيروزي در جنگ انگليسها به چند تن از بزرگان مسلمان آن دور و بر نشان و پا بنام دادند و هيچيك نپذيرفتند همسنجي آنها با عبدالبها بيشتر زبان زد شده بود مي گويند براي شيخ محمود آلوسي مفتي بغداد هم انگليسها نشان فرستادند ولي بازگرداند و گفت: من زير بار سپاس ديگران نمي روم و از اين رو در نزد مردم به ويژه مسلمانان بسيار گرامي شد.
شبي گفتگو از نشان دادن انگليسها به ميان آمد عبدالبها گفت: عثمانيها هم براي من نشان فرستادند ولي من پس از پذيرفتن به ديگران بخشيدم. اين گفتگو در انجمن همگاني نبود در ميان چند تن از ويژگان بود.
عبدالبها با مثنوي خداوندگار جلال بلخي خراساني ميانه اي داشت و گاهي از آن مي خواند و در ميان سرگذشتهاي آن دفتر داستان هاي نغز را خوش داشت و چون از خواندن من به شور و شادي مي آمد از سخنان خداوندگار مي خواند بويژه از داستان «صدر جهان» و چنان مي خواند كه هر كس در مي يافت به شور آمده است و پيوسته شش دفتر مثنوي جلت كرده دم دستش بود كه گاهي چون آسايش مي يافت مي خواند.
نمي خواهم از زبان او از خود ستايشي كرده باشم ولي در يكي ازين شبها كه خواندن سرودهاي شيرين فارسي او را به شادي و خوشي كشانده بود سرگذشت وصال شيرازي را بدين گونه گفت: كه چون فتحعليشاه به شيراز رفت بزرگان شهر از دانشمندان و سر جنبانان و بازرگانان به ديدنش رفتند گاهي كه آخوندها در پيشگاهش باريافته بودند وصال شيرازي هم سر رسيد چون مي دانست كه آخوندها با درويش ها ميانه اي ندارند براي دلخوشي آخوندها كه زورشان زيادتر از درويشان بود روي به وصال كرد و گفت: شنيده ام كه آواز خوشي داري و خوب مي خواني. كامه اش اين بود كه وصال را در نزد آخوندها شرمنده كند ولي او در پاسخ گفت: آواز خوش خدادادي است و رنجي در آن نكشيده ام آنچه خود بدست آورده ام و در راه آن كوشش كرده ام و به آواز پيوند داده ام ساز است كه خوب مي نوازم. فتحعليشاه از پاسخ او درمانده شد و گفت: وصال! در گردآوري هنر زياده روي كرده اي.
وصال نامش محمد شفيع و پاينامش ميرزا كوچك از مردم شيراز و يكي از دانشمندان بنام بود. استاد و رهنمايش شادروان ميرزا ابوالقاسم سكوت يكي از درويشان دل آگاه بود. نخست در سخن نام مهجور بر خود نهاد و چون از دوري به نزديكي رسيد به فرمان استاد خود سكوت، «وصال» نام گرفت و دفترهاي بسيار در دانش هاي گوناگون از خود به يادگار گذاشت هفت گونه خط را خوب مي نوشت و در هر هنري سرآمد بود از اين ها گذشته فرزندان و فرزند زادكاني از فرخندگي پرورش خود به اين جهان داد كه مايه ي سرافرازي ايران بوده و هستند.
عبدالبها رفته رفته با من خو گرفت و خشنود بود كه بودش من مايه ي شادماني روان اوست بارها اين را به زبان آورد و به خط خود بر كاغذها نوشت و يكي از آنها نامه ايست كه به پدرم نوشت و او را از اين راز آگهي داد. اينك نامه:
«اي بنده ي بها سليل جليل به فوز عظيم رسيد و به موهبت كبري نائل شد عاكف كوي دوست گشت و مستفيض از خوي او گرديد در اين انجمن حاضر گشت و به صوت حسن ترتيل آيات نمود هر شب جمع را مستغرق بحر مناجات كرد و به آهنگ شور و شهناز به راز و نياز آورد شكر كن خدا را كه چنين پسر روح پروري به تو داد و عليك البهاء الابهي عبدالبها عباس.»
اكنون بد نيست با مردمي كه دو رو بر عبدالبهاء بودند آشنا شويم و ببينيم در ميان آنها خداوندان دل يافت مي شدند يا نه؟ دو دسته مردم در پيرامون عبدالبها جاي داشتند يك دسته ي آنها مهماناني بودند كه براي ديدن او از راه هاي دور بويژه ايران بدانجا آمده و مي آمدند و چند روزي در مسافرخانه مي ماندند. مردمي ساده و خرافي پسند و آمده بودند تا مزد ديدار خود را سرمايه ي رفتن به بهشت كنند و پس از چند روزي بروند و جاي خود را به آيندگان ديگر بدهند. گاهي در ميان ايشان رندي پيدا مي شد كه گفتگو و آميزش با او بي مزه نبود. دسته ي ديگر فرزندان آنهائي بودند كه بابها بدانجا رانده شده اينها نه سادگي و بي آلايشي دسته ي نخست را داشتند و نه دريافت رندان جهان را، كارشان داد و ستد، مفتخوري و خودپسندي بود. و گل سر سبد اين دسته چهار داماد عبدالبها بودند كه از خرد، دانش و فرهنگ جدائي داشتند و از پولهائي كه به نام باج، حاجي امين از بهائيان مي گرفت و به عكا مي فرستاد هزينه ي زندگي آنها از خوراك و پوشاك و آموزش و پرورش فرزندانشان داده مي شد و كسي از آنها نيك خواهي و مهرباني و دستگيري از بينوايان نديده بود.
سابقه ارتباط و طمع انگليس به بهائيان
به نوشته شوقي افندي: زماني كه بها از سوي ناصرالدين شاه در تبعيد عراق بسر مي برد، ژنرال كنسول انگليس در بغداد (كلنل سر آرنولد باروز كمبل) باب مراوده و مكاتبه را با بها گشود و طي نامه اي به او پيشنهاد داد كه «تبعيت» دولت انگليس را قبول و در تحت «حمايت» آن دولت درآيد و حضوراً نيز متعهد شد كه هرگاه مايل به ارسال پيامي به ملكه ويكتوريا باشد، در مخابره آن به لندن اقدام خواهد كرد. حتي معروض داشت «حاضر است ترتيباتي فراهم سازد كه محل استقرار» بها «به هندوستان يا هر نقطه ديگر كه مورد نظر» وي باشد «تبديل يابد».
در همين زمينه بايد به نامه هاي دوستانه ميان بها و مانكجي هاتريا (رئيس شبكه اطلاعاتي هند بريتانيا در ايران در سالهاي 1890 ـ 1854) [1] اشاره كرد كه در كتب خود بهائيان از آن ياد شده است. اين ارتباط از نظر برخي گوياي پيوند بهائيان با كانون هاي استعماري است.
(ايام: درباره مانكجي و ارتباط وي با بهائيت جداگانه سخن گفته ايم).
پاورقي:
[1] جستارهايي از تاريخ بهائيگري...، عبدالله شهبازي، همان، ص 13.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید