جنوري سنه 61834 وارد تهران شدم در ايران و به او طاعون - قحط و غلا بود- مردم پريشان و مرگ و مير فراوان - عنوانم مترجمي سفارت در تهران دارالفنون دانشكده نظام را كاملا خاتمه داده بودم و نيز در دانشكده ي حقوق و سياسي وزارت خارجه كه مخصوص اشخاص و كساني بود كه از دانشكده ي نظام تصديق گرفته و سفارش مخصوص داشته باشند پذيرفته شدم به علاوه در دربار امپراطوري كسان متعدد داشتم. من به زبان فارسي مي توانستم كاملا بخوانم و بنويسم و در دانشكده ي مخصوص وزارت خارجه نسبتا تكميل ترهم كرده بودم بدين واسطه مرا مامور تهران نمودند با دستورات محرمانه اي كه سفير هم از آن مستحضر نبود براي تكميل زبان فارسي به زبان عربي محتاج بودم (زبان عربي در فارسي چون زبان لاتين در فرانسه است) براي آن كه كاملا به زبان فارسي آگهي پيدا كنم به وسيله منشي سفارت خانه معلمي يافتم كه اصلا مازندراني و اهل قريه سك بود نامش شيخ محمد از طلاب مدرسه پامنار و از تلامذه حكيم احمد گيلاني كه مرد فاضل صاحب عقيده و ايمان و عارف مسلكي بود - روزي دو ساعت با اجازه ي سفارت خانه در منزل او كه در كوچه وقفي نزديك سفارت خانه بود تحصيل جامع المقدمات مي كردم و ماهي يك تومان ماهيانه مي دادم - علاوه بر نحو و صرف عربي نصاب و ترسل و تاريخ معجم هم مي آموختم و پس از يكسال لياقت آن يافتم كه فقه و اصول هم بخوانم. در خدمت شيخ محمد مسلمان هم شدم و به او گفتم اگر سفير بفهمد كه من مسلمان شدم خطر جاني براي من دارد و در سن بيست و هشت سالگي ختنه كردن براي من مضر و به علاوه سفير خواهد فهميد آن وقت نه فقط مرا بيرون مي كند بلكه مرا هم به كشتن مي دهد پس اصول (التقية ديني و دين آبائي) را در حق من مجرا داريد شيخ محمد نيز قبول كرد نماز روزانه خود را در منزل شيخ مي خواندم و با يك دختر چهارده ساله زيبائي كه زيور نام داشت به وسيله ي معلم ازدواج كردم. به حدي شيخ با من صميمي شده بود كه مرا فرزند خطاب مي كرد بعد هم معلوم شد كه زيور برادرزاده ي شيخ محمد و نامزد پسر او بوده و قبل از عروسي پسرش مرده و اين دختر چون يتيم بود در خانه عموي خود مانده بود مسلما به واسطه صميميتي كه به من داشت برادرزاده ي خود را كه چون فرزند دوست مي داشت به من داد و چون مسلمان و داماد او بودم هر چه را مي دانست مي خواست يك مرتبه به من بياموزد مطول و شمسيه و تحرير اقليدس و خلاصه الحساب و شفاي بوعلي و شرح نفيسي و قوانين و هر چه از منطق و كلام مي دانست به من آموخت - بالآخره در مدت چهار سال واقعا نيمچه مجتهد خوش قريحه و نيكو محاوره اي بودم و مرا گاهي از شبها به منزل معلم و مرشد خود حكيم احمد گيلاني كه در گذر نوروزخان از خانه هاي بزرگ اعياني داشت مي برد من هم مثل يك نفر از تلامذه از فرمايشاتش استفاده مي كردم شبهاي ماه رمضان را به سفارت خانه اطلاع داده بودم و آنجا مي ماندم و از شيخ احمد گيلاني بي نهايت استفاده نمودم شبها جمع كثيري در منزل شيخ مي آمدند من هم آن جا سرسپرده بودم دوستان و برادران طريقت بي شماري داشتم ميرزا آقاخان نوري هم در اين خانقاه سرسپرده بود و به واسطه او نوري ها و بستگان او جزء مرده ي حكيم بودند از آن جمله ميرزا رضاعلي و ميرزا حسين علي (بهاء) و ميرزا يحيي (ازل) كه از نوكرها و بستگان نزديك ميرزا آقاخان بودند و خيلي به من اظهار خصوصيت مي كردند دو نفر آخير الذكر محرم من شدند از هر جا خبري مي شد به من اطلاع مي دادند من هم در عوض آن چه لازمه ي كمك بود به آنها مي كردم من با حكيم گيلاني با آن كه به مسلماني من اعتقاد واقعي نداشت بي نهايت و مخور شده بودم حل هر مشكلي را از او مي خواستم او هم بدون مضايقه مشكل مراحل مي كرد (سئوال و جوابهائي دارد كه براي ما لازم نبود از قلم انداختيم)
معلوم شد كه ميرزا ابوالقاسم قائم مقام كه دشمن ماست با حكيم احمد گيلاني محرمانه آمد و شد دارد به وسيله اي او را بايد از بين برد مختصر آن كه در شبهاي رمضان در حضور حكيم گيلاني بي نهايت استفاده نموده و اطلاعات مفيدي به دست آوردم تمام اين مطالب را به وزارتخانه كماهو حقه را پرت مي نمودم و اسباب ترقي و افزوني مواجب من شد و مواجب مرا دو برابر كردند و من هم به كوشش خود مي افزودم به حدي كه سفير و نائب سفير به من حسادت مي كردند ولي غافل از آن بودند كه من جزئيات را به وزارت خانه را پرت مي كردم ولي سفير از حسادت به وزير نوشت كه من مسلمان شدم عمامه و عبا مي پوشم دودو و جوابش دادند كار به كار او نداشته باش و او را كاملا تقويت كن با او مخالفت منما. ماهي دو تومان به وسيله شعبه ي سري وزارتخانه به شيخ محمد مي پرداختند شيخ محمد از صرفه جوئي پولدار شده خانه خود را تعمير كرد دو سه اطاق براي من ساخت و صندوقي عقب در براي خطوط قرار دادم ميرزا حسين علي اول كسي بود كه در اين اطاق وارد و مطالب مهمي به من راپورت داد.
خلاصه يك آخوند به تمام معني باسواد و معنوي بودم به هر نوظهوري بي اعتماد و هر ترقي علمي را براي ايران كفر قلمداد مي كردم و كماهو دستورات وزارت خارجه و دربار امپراطوري را به موقع اجرا مي گذاشتم و هيچ اشتباه در امور سياسي نكرده بودم فقط در مردن فتح علي شاه ظل السلطان را تحريك كردم كه دعوي سلطنت نمايد ولي غافل از قرارداد محرمانه ي عباس ميرزاي ولي عهد با دولت امپراطوري بودم به محض اين كه از دربار امر شد كه بايد با محمد ميرزا پسر عباس ميرزا ولي عهد مساعدت شود عمليات را وارونه نمودم.
پس از رمضان يك روز دوشنبه ميرزا حسين علي در گرمي هوا آمده بود كه مرا ملاقات نمايد ولي من در دو فرسنگي شهر بودم پس از آمدن شهر در صندوق نامه هايم يك نامه از ميرزا حسين علي ديدم كه چنين راپورت داده بود.
ديشب غروب قائم مقام صدر اعظم به خانه حكيم احمد گيلاني آمده بود من به وسيله گل محمد نوكر حكيم به عنوان اين كه صدراعظم را ببينم وارد قهوه خانه شدم حكيم با قائم مقام از هر دري صحبت مي كردند قائم مقام مي گفت اين شخص (محمدشاه) لايق سلطنت نيست نوكر اجنبي است و بايد يك نفر ايراني پاك طينت مثل زنديه پادشاه شود وسايل كار را به توسط و كمك اعيان و سردارها بايد فراهم كرد و همسايه جنوبي حاضر است همه جور با ما مساعدت كند و حكيم احمد هم تصديق مي كرد و مي گفت شما و تدبيرات شما اين شخص را به سلطنت رسانيده من چندين مرتبه در اين خصوص به شما گفتم ولي موانعي چند به دست آمد و شما مانع شديد خصوصا هنگامي كه در نگارستان بوديد و اغلب شاهزادگان بلافصل مدعي سلطنت بودند و اگر بزرگان زنديه حاضر نداشتيد علي ميرزاي ظل السلطان كه بود به علاوه ميان اين چند نفر شاهزاده يك نفر كه لايق بود به تخت مي نشاندي قايم مقام فرمود ملاحظه خواهيد نمود كه اين جوان مريض كه نوكر اجانب است مثل پدرش ناكام از دنيا خواهد رفت و حق به حقدار خواهد رسيد.
پس از خواندن اين نامه فورا به سفارت رفته غلام باشي را خواسته بدون اين كه مطلب را با ديگري به ميان بگذارم يكسره به باب همايون رفته و پيغام كردم كه مطلب واجبي از طرف دولت خود دارم و بايد به شخص شاه عرض كنم.
شاه سراسيمه آمد تعظيم كردم و گفتم مطلب محرمانه است سواد مكتوب را به او دادم با خود من مشورت كرد كه چه بايد كرد به علاوه فرمود چند ماهي است كه صدر اعظم با اين كه تمام اختيارات را به او دادم مرا مي خواهد وادار كند كه با دولت امپراطوري مخالفت كنم و شهرهاي ايران را واپس بخواهم و صاحب منصباني چند از فرانسه يا از انگليس بخواهيم و سرباز تربيت كنيم و اسلحه جديد از دولت خارجي بگيريم و مدرسه چون فرنگيان باز كنيم و مي گويد مبلغ گزافي هم دولت انگليس بلاعوض براي انجام اين كار خواهد داد كه تهيه اين كار را ببينم - من متحير از صداقت او شدم با اين كه چند ماهي بيش نبود كه من با او راه يافته بودم همه ي اسرار دولتي خود را به من گفت عرض كردم بايد هر دو را از ميان برداشت - فرمود قائم مقام را فردا به كيفر اعمال خودش مي رسانم ولي حكيم احمد بسيار مشكل است چون جنبه ي روحانيت و ارشاد و بزرگي دارد عرض كردم كار او به عهده ي من از اين تعهد من بسيار خورسند شد و مرا بوسيد و گفت بارك الله از وقتي كه تو مسلمان شدي به درد مسلمان ها مي خوري و يك انگشتر الماس بريليان و يك انگشتر زمرد گرانبها به من مرحمت فرمود.
من آمدم منزل زهر قتالي تهيه نموده ميرزا حسين علي را خواستم يك اشرفي فتح علي شاهي به او دادم و آن زهر را به او سپردم تا هر طور ممكن است داخل گل نبات حكيم گيلاني نمايد تا كارش يكسره شود به او گفتم براي آن است كه حكيم بيشتر متوجه من شده و مرا دوست بدارد او هم به وسيله اي كه مي دانست در 28 صفر 1251 به حكيم خورانيد و كار حكيم را يكسره نمود و شاه هم قايم مقام را كه در باغ لاله زار منزل داشت دعوت به نگارستانش نمود كار او را هم در سلخ صفر سنه 1251 يكسره كرد ولي من زودتر از شاه انجام خدمت خود را نمودم هياهوي غريبي بر پا شد املاك حكيم را شاه جزء خالصه قرار داد حاجي ميرزا آقاسي كه مردي زارع منش و كاملا مطيع بود صدر اعظم شد ميرزا آقاخان هم كه از دوستان بود وزير لشكر شد و كار من رو به ترقي بود شيخ محمد اين ترقي را از قدم برادرزاده خود و فرزندم علي مي دانست من مي گفتم از بركت اسلام و نماز است با زيور خوش بوديم مانند يك زن و شوهر فرنگي با هم به سر مي برديم هر وطن پرستي كه با رقيب ما (انگليس) آمد و شد داشت او را از ميان بر مي داشتم و به وسيله پول كاملا بر رقيب خود غلبه حاصل مي كردم.
مخارج ساليانه اين عمل در ابتدا بيست هزار منات طلا بود چون نتيجه خوب گرفته شده بود به پنجاه هزار منات طلا ترقي داده شد از اين وجوه براي اعيان و شاهزادگان و آخوندهاي صاحب نفوذ سوقات هاي خوب از روسيه و فرنگستان مي دادم نفوذ ما در دربار ايران زياد شد كه يك نفر آخوند را صدر اعظم كرديم براي وظايف ميرزا نصرالله اردبيلي و وزارت امور خارجه ميرزا مسعود آذربايجاني و براي حكومت بروجرد و سيلاخور بهمن ميرزا و از دوستان من به كار گماشته شدند با اين كه من راي نداشتم به آقاخان محلاتي حكومت بدهند حكومت كرمان را به او دادند باري هر يك از وزراء و امرا دولتي و حكمرانان ولايات با ما بودند.
در اين اثنا طفلم به مرض آبله مبتلا و پس از پنج روز فوت كرد و باي سختي با زور تهران بروز كرد و يك مرتبه مرا بي كس كرد شيخ محمد معلم كه از پدرم مهربان تر و زيور عيالم كه چون جان او را دوست مي داشتم و زن عمو عيال شيخ محمد در ظرف يك هفته فوت كردند و دنيا بر من سياه شد و از كارهائي كه كرده بودم پشيمان بودم.
در اين اوان «گراف سيمينويچ» وزير مختار دولت روسيه كه مرد جسور و دسيسه كار و مفتري بود برخلاف من به وزارت امور خارجه راپورت هائي داد از من جواب طلبيدند چون ديگر ميل به ماندن تهران نداشتم جواب دادم بايد جواب اين مطالب را حضورا عرض كنم مرا طلبيدند من هم به تمام دوستانم رساندم كه هر چه مي توانيد با وزير مختار مخالفت كنيد به شاه هم عرض كردم كه چون كه او در دين مسيح متعصب است براي اين كه من مسلمان شدم زيراب مرا از ده شاه هم قول داد كه با او مساعدتي نكند و از دربار روسيه بخواهد كه او را بطلبند پس از پنج سال و چند ماه كه در ايران بودم به من ثابت شد كه دين اسلام بر حق است و مي تواند بشر را سعادتمند كند و هيچ شك و شبهه اي براي من باقي نمانده بود.
باري به روسيه رفتم (پس از آن كه تفصيل كارهاي آن جا را مي نويسد مي نويسد باز جاي خود را محكم نمودم) خلاصه حسب الامر امپراطور با حقوق مكفي از روسيه به طرف عتبات حركت نمودم و به لباس آقا شيخ عيسي لنكراني وارد كربلا شدم پس از چند روز منزل گرفتم و سر درس حجةالاسلام آقاي آقا سيد كاظم رشتي حاضر شده با بعضي از طلاب گرم گرفتم و با كمال وقت مشغول درس شدم (آقاي سيد كاظم رشتي يكي از علماء و مدرسين نمره ي اول مذهب شيعه است) من سر درس ها اغلب حاضر و طرف توجه آن مدرس محترم واقع مي شدم معهذا او مرا به چشم خودي نمي نگريست مثل اين كه در قلب او آگاهي از جنس و نيت من منقش شده باشد و اطمينان كامل به من نداشت و مسائل مطروحه را كه در جواب مي فرمود با يك حال ترديدي به من نگاه مي كرد و شايد هم مي فهميد كه من به دروغ مباحثه و مطالعه مي كنم ولي من از رو نمي رفتم و با كمال پرروئي طرح بعضي مسائل ديگر مي كردم.
در نزديك منزل من يك نفر طلبه منزل داشت و نامش سيد علي محمد از اهل شيراز بود نسبتا از ساير طلبه ها كه همدرس بوديم متمولتر بود ريش تنك طلائي و خوش چشم و ابرو و دماغ كشيده داشت ميانه بالا و لاغر اندام بود و به قليان هم علاقه ي مفرط داشت با من خيلي گرم گرفته بود من تصور مي كردم برحسب اشاره ي آقاي رشتي اين آمد و شد را زياد مي كند كه از من چيزي بفهمد ولي طولي نكشيد كه فهميدم به واسطه فهم و ادراك من به من متوجه شده است من هم با كمال خصوصيت با او گرم گرفتم و به علاوه با يك دسته از طلاب كه شيخي بودند انيس و دمخور شده بودم (چون اين دسته يك اختلاف جديدي در بين شيعه ايجاد كرده بودند) و به اصطلاح متوجه ركن رابع و به قول سيد علي محمد جزء دسته كاسه از آش گرمتر شدم يعني اين دسته در حق ائمه غلو مي كنند كه ائمه را بالاتر از پيغمبران مي دانند.
سيد علي محمد بسيار مزاح بود مي گفت حضرت اميرالمؤمنين مي گويد من يكي از بندگان محمد ص هستم ولي اين دسته مي گويند آقا علي شكسته نفسي مي كند ولي من كاملا به واسطه ي مرحوم حكيم احمد گيلاني كه از همه علما و حكما فاضلتر بود پي به حقيقت اسلام برده بودم و هيچ احتياجي به توضيحات ديگران نداشتم ولي با يك حال تعصبي به سيد گفتم من حق را به طرف اين ها مي دهم.
اين ها رفقاي من هستند فردا ديدم همه آنها كه مذهب شيخي دارند با من گرم گرفتند و بيشتر با من محبت مي كردند ولي سيد علي محمد دست از دوستي من نمي كشيد و بيشتر مرا مهمان مي كرد اين سيد عارف مسلك بي اندازه تندهوش و با زكاوت و خيلي هم ابن الوقت و مرد متلون الاعتقادي بود و نيز به طلسم و ادعيه و رياضت و حضر عقيده داشت چون ديد من در علم حساب و جبر و مقابله و هندسه مهارت دارم براي رسيدن به مقصودش شروع به خواندن حساب در نزد من نمود يا اين همه هوش و با هزاران زحمت چهار عمل اصلي را نزد من خواند و بالآخره گفت من كله رياضي و حساب درستي ندارم.
شبهاي جمع در سر قليان سواي تنباكو چيزي مثل موم خورد مي كرد و جزء تنباكو مي زد سر قليان مي گذاشت و شروع به كشيدن مي كرد و به من هم تعارف نمي كرد به او گفتم چرا قليان را به من نمي دهي بكشم گفت تو هنوز قابل اسرار نشدي كه از اين قليان بكشي اصرار كردم تا به من داد كشيدم تمام دهان و امعاء مرا خشك نمود تشنگي شديدي به من دست داد و خنده ي فراوان كردم كمي شربت آب ليمو و مقدار زيادي دوغ به من داد تا نزديكي صبح مي خنديديم باري روزي از او پرسيدم اين چه بود گفت به عقيده عرفا اسرار و به قول عامه چرس و از برگ شاهدانه مي گيرند دانستم حشيش است و فقط براي پرخوري و خنده خوب است ولي سيد مي گفت مطالب رمز به من مكشوف مي شود خصوصا در هنگام مطالعه به قدري دقيق مي شوم كه حد ندارد گفتم پس چرا هنگام حساب خواندن نمي كشي مي خواستي بكشي كه زودتر فهم مطالب كني گفت حوصله حساب ندارم.
به واسطه چرس اصلا ميل درس و مطالعه از او فراري شده بود و دل به درس خواندن نمي داد روزي در سر درس آقاي سيد كاظم يك نفر طلبه تبريزي سئوال كرد آقا حضرت صاحب الامر كجا تشريف دارند آقا فرمود من چه مي دانم در همين جا تشريف داشته باشند ولي من او را نمي شناسم من مثل برق يك خيالي به سرم آمد كه سيد علي محمد اين اواخر به واسطه كشيدن قليان چرس و رياضتهاي بيهوده با نخوت و جاه طلب شده بود و روزي كه آقا اين مطلب را فرمود سيد حضور داشت پس از اين من بي نهايت سيد را احترام مي كردم و براي هميشه حريم قرار مي دادم و حضرت آقا به او مي گفتم يك شبي كه قليان چرس را زده بود و من بدون آن كه قليان كشيده باشم با يك حال خضوع و خشوع در حضور او خود را جمع كرده گفتم حضرت صاحب الامر به من تفضل و ترحمي فرمائيد ديگر بر من پوشيده نيست توئي تو.
سيد يك پوزخند زده خودش را از تنگ و تا نيانداخت ولي بيشتر متوجه رياضت بود. من مصمم شدم يك دكان جديدي در مقابل دكان شيخي باز كنم و اقلا اختلاف سوم را من در مذهب شيعه ايجاد كنم. گاهي بعضي مسائل آسان از سيد مي پرسيدم او هم جوابهائي مطابق ذوق خودش كه اغلب بي سر و ته بود از روي بخار حشيش مي داد من هم فوري تعظيمي كرده مي گفتم تو باب علمي يا صاحب الزماني پرده پوشي بس است خود را از من مپوش يك روز كه سيد از حمام آمده بود باز من سر سخن را باز كردم گفت آقا شيخ عيسي اين صحبتها را كنار بگذار صاحب الزمان از صلب امام حسن عسكري ع و بطن نرجس خاتون است صاحب يد بيضا است صاحب معجزه است مرا دست انداختي من پسر سيد رضا شيرازي و مادرم فاطمه موسوم به خانم كوچك است گفتم آقاي من مولاي من تو خود مي داني كه بشر هرگز هزار سال عمر نمي كند و اين موهبت نوعي است تو سيدي و از صلب حضرت اميري آن چه بر من محقق شده تو باب علمي و صاحب الزماني من دست از دامن تو بر نمي دارم - سيد با حال قهر از من جدا شد ولي من مجددا به منزل او رفتم و طرح بعض از مطالب از جمله تقاضاي تفسير سوره ي عمه را نمودم بدون اين كه به او احترام فوق العاده بگذارم سيد هم قبول اين خدمت كرد قليان چرس را كشيده شروع به نوشتن نمود وقتي كه سيد چرس مي كشيد به قدري تند چيز مي نوشت كه يكي از تندنويس هاي نمره ي اول سر درس آقا سيد كاظم بود ولي اغلب مطالب او را من اصلاح مي كردم و به او مي دادم كه بلكه او تحريف و معتقد شود كه باب علم است آري بهترين آلت براي اين عمل بود خواهي نخواهي من سيد را با اينكه متلول و سست عنصر بود در راه انداختم و چرس و رياضت كشيدن او هم به من كمك مي كرد.
تفسير سوره عمه را به من نمود از او گرفتم خيلي جرح و تعديل كردم آخر هم مفهوم و معني درستي نداشت ولي از او خواهش نمودم كه خط مبارك نزد من بماند و سواد آن را كه خود درست كرده بودم به او دادم ولي به واسطه استعمال دخان و چرس حوصله آن را نداشت كه آن را دوباره بخواند هميشه ترديد داشت و مي ترسيد دعوي صاحب الامري بكند به من گفت كه اسم من مهدي نيست گفتم من نام تو را مهدي مي گذارم تو به طرف تهران حركت كن اين هائي كه ادعا كرده اند از تو بهتر نبودند مردم مشرق زمين جن دارند تو نگيري ديگري مي گيرد من به شما قول مي دهم كه چنان به تو كمك كنم كه همه ايران به تو بگردند تو فقط حال ترديد و ترس را از خود دور كن و متلون مباش هر رطب و يابسي بگوئي مردم زير بار تو مي روند حتي اگر خواهر را به برادر حلال كني.
سيد درست گوش مي داد و بي نهايت طالب شده بود كه ادعائي بكند ولي جرأت نمي كرد من براي اين كه به او جرأت بدهم به بغداد رفته چند بطر شراب خوب شيراز را يافتم و چند شيشه به او خوراندم كم كم با هم محرم شديم به او حقايق را حالي كردم گفتم عزيزم تمام اين صحبتها در روي زمين براي رسيدن به مال و تجمل است ما تركيب از چند عصر شده ايم و اين اظهارات از بخار و تركيب آن عناصر به وجود مي آيد تو الحمد الله اهل حالي و ملاحظه مي كني اگر بر اين عنصر قدري چرس علاوه كني امورات دقيق و موهومات به نظرت مي آيد و كمي كه از آب انگور نوشيدي به نشاط مي آئي و آن سرود دشتي را غنا مي خواني همين كه زيادتر به چرس افزودي فكور و اوهام پرست مي شوي سيد در جواب گفت شيخ عيسي اين طور نيست اگر اين آثار آشكار حادثه از تركيب و عناصر بدني انسان است چون مدعي هستيم كه اين آثار آثار مادي است بايد مثل ماده محدود باشد و حال آنكه آرزو و آمال بشر حد و حصر ندارد وانگهي كسي كه اين شموس و كرات.... و.... ايجاد نموده كه سالهاي دراز در گردش و حركت است و تمام دانشمندان از محاسبه ي آن عاجزند و آن قادر متعال كه مثل من و تو مدارك ايجاد نموده از همه مدركتر و قادرتر است چگونه نمي تواند يك نفر برگزيده ي خود را هزار سال عمر بدهد.
البته اوست كه مي تواند حضرت حضر و صاحب الزمان و امثال آنها را سالهاي دراز عمر بخشد گفتم حضرت باب عالم حقيقت بر من معلوم شد و از اين بيانات شما بر يقين من افزوده شد و فهميدم كه تو صاحب الامري و اگر خود او نباشي مي شوي سيد گفت نه والله من به تو چندين مرتبه گفته ام من يك سيد بزاز شيرازي هستم و از ابتداي طفوليت هر چه را به من گذشته همه را به خاطر دارم وانگهي من يك بيچاره اي بيشتر نيستم و دلخوشي من رياضت كشيدن و سرم به گريبان خودم است دست از اين حرفها بردار چرا مرا دست انداخته اي از او انكار و از من اصرار باري به هر وسيله اي بود رگ جاه طلبي او را پيدا كردم او را به حدي تحريك كردم كه كم كم دعوي اين كار بر او آسان آمد. من فكر مي كردم چگونه است كه اين يك عده ي قليل شيعه به تمام طوايف سني و بر يك دولتي مثل عثماني غلبه كرده اند و چگونه همين جماعت با عده ي قليلي جنگهائي با روسيه نموده و يك لشكر انبوهي را از ميان برداشته اند آن وقت دانستم كه به واسطه اتحاد مذهبي و عقيده و ايمان راسخي است كه به دين اسلام دارا بوده و هيچ اختلاف مذهبي نداشته اند اگر چه پس از صفويه نادر به خيال اتحاد آنان افتاده ولي پس از او هم كارشكني بعضي از جهال و سياست هاي خارجي باعث شد كه مسلمانها در هر قسمت شعبه و طريقه اي به نام صوفي - شيخي - شش امامي ايجاد كردند و شيعه هم چون سنيها به شعبات مختلفه درآمد من هم درصدد دين تازه ديگري افتاده كه اين دين وطن نداشته باشد زيرا فتوحات ايران به واسطه وطن دوستي و اتحاد مذهبي بوده است.
و نيز مردم عوام چه مي فهمند كه حق و باطل چيست - فلان مرشد خر سوار هزاران عوام را دور خود جمع كرده و در ايران رياست مي كند. يك مرشد خاكسار بدون علم و سواد كه عم جزو را هم نخوانده هزاران قلندر را مهار كرده آنها را به گشت و گدائي وادار و از صبح تا شام پرسه مي زنند و نتيجه بيابانگردي و گدائي خود را به او مي دهند يا فلان ملاي نادان جمعي را فريب مي دهد دود و پس من به طريق اولي مي توانم يك مذهب جديدي به نفع دولت متبوع خود بسازم اگر بازارش رواج پيدا نكند اقلا مي توانيم يك دسته ديگر به خاكسارها و دراويش و سايرين علاوه نمائيم لهذا مصمم شدم كه اين آقا را خواهي نخواهي مشغول اين عمل و مبشر باب علم و يا صاحب الزمان كنم. باري ايجاد يك دين كه در تحت اختيار من باشد بنمايم اين چند سال كه در عتبات بودم تابستان ها طاقت نداشتم كه در نجف يا كربلا بمانم چند ماه را به شامات مي رفتم و اغلب نقاط خاك عثماني را گردش كرده و براي او هم فكر خوبي كرده بودم. كردها همه ايراني هستند در آن جا به واسطه ي اختلاف نژاد بايد اتحاد مسلماني را بر هم زد و بي نفوذ رقيب ما (انگليس) در اين سرزمين هزار مرتبه بيشتر از ماست به علاوه صرفه ي رقيب ما در نگاهداري خلافت و بر هم نريختن دولت عثماني بود به علاوه ما تازه وارد اين قسم سياست شده ايم و براي ما كه تازه كار هستيم اين اعمال مشكل است پس بايد كاملا متوجه باشيم كه اين شالوده ي كه ريخته ايم انجام گيرد پس اين حقيقت را با سيد در ميان گذاشتم به سيد گفتم از من پول دادن و از تو دعوي مبشري و بابيت و صاحب الزماني كردن. باري با اين كه در ابتداء اكراه داشت ولي به قدري به او خواندم و او را تطميع كردم كه كاملا حاضر شد با او گفتم تو نمي داني يك قشون منظمي پشت سر اين گفتار هست خواهي نخواهي او را راضي كردم و به طرف ايران روانه اش نمودم ولي بدون خداحافظي و محرمانه به طرف بصره و از آن جا به طرف بوشهر رفت در ماه مه سنه 61844 از بوشهر چنان چه به من نوشته بود مشغول رياضت شده و مرا دعوت نموده بود و من هم دعوت او را اجابت نموده بودم و او خود را نائب عصر و باب علم مي خواند من در جواب او را امام عصر مي خواندم و اول كسي كه به او ايمان آورد شيخ عيسي لنكراني بود كه رفيق حجره و گرمابه و قليان محبت و آب انگور او بودم همين كه او رفت من در عتبات شهرت دادم كه حضرت امام عصر ظهور نموده و همين سيد شيرازي امام عصر بود و به حال ناشناس در سر درس آقاي رشتي حاضر مي شده و مردم او را نمي شناخته اند.
بعضي ها باور كرده بعضي ديگر كه سيد را خوب مي شناختند و از كشيدن چرس و آشاميدن آب انگور او آگاهي داشتند مرا مضحكه مي كردند. چند نفر طلبه كه مدعي بودند اهل شام هستند كم كم معلوم شد كه از ملت رقيب ما هستند و هميشه متوجه عمليات من بودند آنها فهميدند كه اين دسيه كار من است و حدس زدند كه من از كاركنان دولت امپراطوري هستم لذا درصدد برآمدند كه نوشته هاي مرا به دست بياورند - من ماهي يك مرتبه مراسلات محرمانه خود را به خط روسي مي نوشتم و در پاكت مي گذاشتم و روي آن مي نوشتم به دست خداوندگاري جناب آقاي شريعتمدار آقاي شيخ موسي لنكراني برسد و آن را به توسط يكي از تجار ارمني كه در بغداد بود به سفير مي فرستادم ولي يك راپورت مفصلي كه به توسط آقا محمد آذربايجاني فرستاده بودم گير افتاد چون نامه ي من گير افتاده بود راه علاج را در آن دانستم كه مثل سيد علي محمد شبانه به طرف ايران فرار و از آن جا از راه تبريز به روسيه بردم.
كسان من گراف سيميويچ را از سفارت ايران معزول كردند و گراف مدن را فرستاده بودند من به وزارت امور خارجه رفتم تفصيل عمليات خود را به عرض رساندم و گفتم حاليه بايد مرا مامور ايران نمائيد. چون در خدمت امپراطور مرد خدمتگذاري جلوه كرده بودم با اين كه دعوي سفيري نداشتم و قانع به نيابت دومي يا مترجمي بودم حسب الامرا امپراطور گراف مدن را احضار و مرا به جاي او منصوب نمودند وارد طهران شدم امسال هم اين شهر و اغلب نقاط ايران و با بود الله و روي به يك گرجي كه يكي از محارم بود و سمت مهرواري محمدشاه را داشت و با گرفته بود درگذشت و هم چنين حاجي ميرزا موسي خان برادرزاده قائم مقام كه متولي باشي مشهد بود و چندين نفر ديگر پس از چند روز در لواسان به حضور همايوني مشرف شدم و چندي در لواسان ماندم پس از آن كه مرض تخفيف يافت به تهران آمدم ميرزا حسين علي و ميرزا يحيي و ميرزا رضاقلي و چند نفر ديگر مجددا با من آمد و شد مي كردند ولي از در محرمانه ي سفارت كه نزديك كوچه مرده شوي خانه بود من از روسيه يك نفر بناء خواستم و عمارات جديدي بنا نموده رونق خوبي به سفارت خانه دادم چندين مرتبه به فكر افتاده كه روضه خواني خوبي راه بياندازم ولي از دربار روسيه وحشت كردم به دست ميرزا حسين علي ده روز در تكيه نوروزخان تعزيه خواني مفصلي نمودم و اما از سيد علي محمد گفته شود چند ماهي در بوشهر رياضت مي كشيد ولي جرئت اظهاري نكرده پس از دو ماه به طرف شيراز حركت مي نمايد در راه جسته جسته عنوان مبشري را پيش كشيده و نيابت امام عصر را اظهار مي نمايد تا به شيراز مي رسد مردم عوام را دور خود جمع مي كند و حسين خان صاحب اختيار او را گرفته در حضور علما از او استنطاق مي نمايد و او حرفهاي بي سر و ته مي زند اهل مجلس و كسانش او را سفيه مي خوانند و حسين خان صاحب اختيار سيد بي چاره جوان را چند نوبت چوب زده چندين ماه حبس مي نمايد از آن جا به اصفهان مي آيد لابد هزار مرتبه در دلش مرا لعنت كرده و نادم شده او آرزوي پيش نمازي در شيراز را داشت من مي خواستم او را امام زمان و باب علم يا اقلا نايب اما عصر كنم همين كه به من اطلاع رسيد يك نامه دوستانه به معتمد الدوله حكمران اصفهان نوشتم و سفارش سيد را نمودم كه از دوستان من و داراي كرامت است از او نگاهداري كنيد معتمد الدوله هم چندي خوب از او نگاهداري كرد ولي از بدبختي سيد معتمد الدوله مرحوم شد سيد بيچاره را گرفتند و به تهران روانه نمودند من هم به وسيله ي ميرزا حسين علي و ميرزا يحيي و چند نفر ديگر در تهران بود و جنجال راه انداختم كه صاحب الامر را گرفته اند و هم دولت او را از كنار گرد روانه ي رباط كريم نموده از آن جا به طرف قزوين و يكسره به تبريز و از آن جا به ماكو بردند ولي دوستان من آن چه ممكن بود تلاش كردند و جنجال راه انداخته تا جائي كه بعضي از علماي مازندران و بعضي از مردم كاشان و تبريز و فارس و نقاط ديگر كه زود باور و عوام بودند به جنب و جوش افتادند من بيش از آنچه مي كردم نمي توانستم بكنم چرا كه من وزير مختار بودم و وزير مختار انگليس كاملا متوجه عمليات من بود و مقتضي نبود بيش از آن چه مي كردم بكنم به علاوه اگر سيد را در تهران نگاه مي داشتند و سئوالاتي از او مي شد يقين داشتم سيد آشكارا مطالب را مي گفت و مرا رسوا مي نمود پس به فكر افتادم كه سيد را در خارج از تهران تلف نموده پس از آن جنجال بر پا نمايم لذا به خدمت شاه رسيده گفتم آيا سيدي كه در تبريز است و ادعاي صاحب الزماني مي كند راست مي گويد. شاه گفت به ولي عهد نوشتم كه با حضور علما تحقيقاتي از او بنمايند من مترصد بودم تا خبر رسيد كه ولي عهد او را احضار و در جواب علما عاجز و درمانده شده و در همان مجلس توبه مي نمايد. من ديدم حقيقتا زحمات چندين ساله ام از بين رفته پس به شاه گفتم اشخاص مزور و دروغگو را بايد به سزاي خود رسانيد در اين بين محمدشاه جهان را بدرود گفت ولي ناصرالدين ميرزا امر نمود تا سيد را به دار كشيدند خوشمزه آن كه گلوله تفنگ به طناب دار خورد و پاره شده سيد به زمين افتاد و به مجردي كه افتاده سيد به مستراح فرار مي كند و از ترس توبه و انابه مي نمايد و لابد لعنت به شيخ عيسي لنكراني مي كند كه اين فكر را به مغز او انداخته ولي به استغاثه او گوش نداده و مجددا او را به دار آويخته و تيرباران مي نمايند.
پس از كشته شدن سيد خبر آن در تهران به من رسيد و ميرزا حسين علي و چند نفر ديگر كه سيد را نديده بودند گفتم جنجال بر پا بنمايند و چند نفر ديگر هم تعصب ديني پيدا كرده تير به طرف ناصرالدين شاه انداخته بدين جهت يك عده ي زيادي مردم را گرفتند. ميرزا حسين علي و بعضي ديگر از محارم مرا هم گرفتند من از آنها حمايت كرده با هزاران زحمت همه كاركنان سفارت حتي خود من شهادت داديم كه اين ها بابي نيستند تا آنها را از مرگ نجات داده به بغداد روانشان كرديم من به ميرزا حسين علي گفتم كه تو ميرزا يحيي را در پس پرده بگذار و او را من يظهره الله بخوان و نگذار با كسي طرف مكالمه شود و خودت متولي او بشو و مبلغ زيادي به آنها پول دادم كه شايد بتوانم باز كاري صورت بدهم ولي ميرزا حسين علي هم پير و هم علم و اطلاع نداشت لذا چند نفر آدم باسواد همراه او نمودم ولي آنها نمي توانستند اين كار را انجام دهند و من هم به شخصه كه نمي توانستم وارد اين امر شوم ولي چه بايد كرد كاري را كه با آن همه زحمت به جريان انداخته دست بردارم وانگهي مبلغ زيادي از براي اين كار خرج كرده بودم ولي به همه آنها به طور ماهيانه پول مي دادم چون مي ترسيدم اگر يك مرتبه ندهم ممكن بود ميرزا حسين علي جواهر را برداشته فرار كند ولي هر چه زن و بچه و كس و كار داشت همه را روانه بغداد كرده بودم كه دل بازپسي نداشته باشد و در انجام تشكيلاتي دادند كاتب وحي درست كردند چند نفر منشي و كتب و چيزي كه از سيد مانده بود جرح و تعديل نموده براي آنها فرستادم كه نسخ زيادي از آنها استنساخ نمايند بعضي از الواح را براي آنهائي كه سيد را نديده و غائبانه گول خورده بودند هر ماه تهيه كرده مي فرستادم يك قسمت كار سفارتخانه منحصر به تهيه الواح و انتظام كار بابي ها بود به هر يك از مردمان با فهم اظهار مي شد به اين حرفها مي خنديدند پس يك مشت مردم عوام را جمع و جور كرديم و ديگر جرأت آن كه به مردمان فهيم ابرازي شود نبود و اگر قبول مي كردند وجوه زيادي مي خواستند و براي من امكان نداشت زيرا ممكن بود وجوه را گرفته مطالب را نمي گفتند و با وجود سفارت انگليس كه رقيب ما بود براي ما اشكال داشت پس مردم عوام را به دست مي آورديم و پول كمي به آنها داده روانه بغدادشان مي كرديم هر كسي كه متواري بود و روي رفتن وطن را نداشت با مبلغ جزئي به اسم زيارت كربلا پيش ميرزا حسين علي مي فرستادم تا جمعيت زيادي دور او جمع شده و هر ماهه براي او و مردمش دو سه هزار تومان پول مي فرستادم در اين بين دولت عثماني آنها را به اسلامبول و از آن جا به ادرنه فرستاده دولت روسيه هم به تقويت آنها پرداخت خانه و مكان برايشان ساخت قسمت عمده ي لوايح آنها به وسيله ي وزارت خارجه ما براي آنها تهيه مي شد (از اين معلوم مي شود كه در لوحي كه تقدير از امپراطور روس نموده روي چه نظريه بوده است مترجم) و همه لوايحي كه در روسيه تهيه مي شد با يك آب و تابي به ولايات مي فرستادم و طريقه ما اين بود كه مردم بي سواد را مي فريفتيم زيرا در نظر داشتيم نفرات زياد كنيم و همه قسم از اين نفرات حمايت نمائيم و پول زيادي براي اين مذهب خرج مي كرديم بعضي جوانهاي پدر مرده ي عوام را مي گفتيم پدر تو بابي بود تو چرا از پدر پيروي نمي كني به همين حرفها او را وادار مي كرديم هر كس قبول نمي كرد و تصديق نمي نمود اين دسته حاضر بودند او را بي دين و لاابالي و حتي الامكان از خود بخوانند تا آن كه او هم مجبور شود جزو اين دسته درآيد در اين ضمن ميرزا حسين علي با برادر سر رياست به هم زد و ميرزا يحيي زير بار برادر خود نرفت معلوم شد تحريك رقباي ما سبب اختلاف آنها شده است ميرزا يحيي از برادر جدا شده به طرف جزيره قبرس رفت و در آن جا متاهل شده خود را صبح ازل ناميد رقيب ما كه پي به عدم لياقت او نبرده بود وجوه گزاف به او مي رسانيد و او تمام خرج لهو و لعب خود مي كرد. از طرفي هم ميرزا حسين علي با تابعانش به تحريك مملكت ايران به عكا روانه شدند ما در صدد برآمديم عباس پسر حسين علي را بگذاريم درس بخواند عباس با زكاوت تر از پدرش بود و خوب هم درس مي خواند و بي نهايت ساعي در درس خواندن بود و مطالعه زياد مي كرد رقباي ما ساعي بودند الواح ضد و نقيضي كه نويسندگان ما صادر مي كردند افشاء كنند به واسطه ي شهرتهائي كه به اسم ميرزا يحيي داده بودند لابد شديم اسم بابي را تبديل به بهائي كنيم چون جسته جسته عقايد را گفت و بعضي از طرفداران رقيب ما گفته هاي او را انتشار مي دادند و نزديك بود كارها و زحمات چندين ساله را كه با پولهاي زيادي به اين پايه رسيده بود از ميان بردارند به محض آن كه بين ميرزا يحيي و ميرزا حسين علي به هم خورد ميرزا حسين علي من يظهره الله شد و ميرزا يحيي را پيروان معزول كردند از بي سوادي من يظهره الله چه بگويم الواحي كه ما تهيه مي كرديم نمي توانست درست بخواند و به واسطه اظهار لجبه چند كلمه از نخود خود داخل آش سير ما مي كرد و الواح ما كه سر و ته درستي نداشت به واسطه دخالت او بي مزه تر مي شد معهذا عوام نمي فهميدند كه چه نوشته و حق و باطل چيست هر كس در تهران بهائي مي شد به او همراهي و مساعدت مي كرديم بهترين مبلغ ما آخوندها بودند و كمك عمده را آنها به ما مي كردند زيرا با هر كس مخالفتي داشتند او را بابي قلمداد مي نمودند آن وقت ما آنها را جلب و مساعدت مي كرديم آنها مرد مرا دسته دسته كافر مي خواندند و اگر دشمني زيادي با آنها داشتند آنها را بابي خطاب مي كردند آنها هم پناهي جز ما نداشتند ما هم موقع را مغتنم شمرده آنها را جلب كرده كمك نموده داخل خودمان مي كرديم و هر كس را طالب بوديم به وسايل محرمانه آخوندها را با او طرف مي كرديم تا او را بابي و كافر قلمداد كنند آن وقت فورا يكي از پيش او فرستاده از دسته ي خودمانش مي كرديم به قسمي اين جريان سهل بود كه حد نداشت و اغلب مردم از ترس جور و ظلم آخوندها بهائي مي شدند و اگر دوباره مي خواستند اظهار كنند كه ما به دروغ جزو اين دسته شده ايم و بهائي نيستيم آخوندها و ديگران كه همسايه آن مرد بودند از او قبول نمي كردند هر مجتهدي را ما مي توانستيم به نام خود در انظار دولت و عوام متهم كنيم تا اين جا كار من به خاتمه رسيد و گزارشات خود را به وزارت متبوعه دادم و اختلافات جديد را در دين اسلام درست نمودم تا خود آنها با دكان جديد خود چه كنند خاتمه. توضيح ممكن است جماعتي ايراد كنند كه دولت روس را چه بر اين داشته بود كه براي ايجاد چنين ديني اين اندازه مساعدت نمايد و متحمل اخراجات گردد لازم است ايشان را متذكر سازيم بر اين كه تمام خيالات سلاطين روسيه از زمان پطر كبير متوجه به هندوستان بوده چنان چه پطر در كتاب خودش مي نويسد كه جانشينان من بايد تمام توجه خود را مبذول به رسيدن هند نمايند و تمام اين گفتگوها و بازيها براي اين بود كه به هر نقشه ي باشد خود را مالك هندوستان سازند و براي ايشان بهترين راه رسيدن به هند ايران بوده و چنان چه خود كينياز مي نويسد ايراني علاقه مند به وطن بوده و حاضر خيانت و جاسوسي نمي شد براي اين لازم بود ديني را كه وطن نداشته باشد ترتيب دهد و خيال او اين بود كه اين دين با پول روس سرتاسر ايران را فراخواهد گرفت و سلطنت ايران به دست باب مي افتد در آن صورت دست نشانده روس خواهد بود چنان چه به سيد علي مي گويد كه تو از اين بابت متوحش نباش لشكر روس و پول روس عقب سر تو ايستاده است چنان چه اولين مشرق الاذكار بهائيان در عشق آباد به خرج و كمك دولت روس ساخته شد رجوع شود به بهجت الصدور حاجي ميرزا حيدرعلي اصفهاني مطبوعه بمبئي صفحه (271) به همين لحاظ بود كه تمام نقشه سيد علي محمد هم بر شورش و انقلاب گذاشته و اجتماع به دشت و جنگ قلعه طبرسي - زنجان و غيره در اثر همين خيالات شوم بود ليكن چون مشيت ايزدي برخلاف آن بود در ابتدا بين كينياز دالگوركي و سيد علي محمد جدائي افتاد و وقت رفتن سيد از معلم خود دستورات تمامي نگرفت بعد هم كه او را دعوت رفتن به بوشهر نمود و مايل به رفتن هم بود از اتفاقات نوشته جات كينياز كه موسوم به شيخ عيسي لنكراني بود به دست انگليسها افتاده و خود نيز مجبور به فرار شد وقتي به ايران آمد موقع آن دستورات گذشته و سيد كار خود را شروع كرده و كينياز چاره اي جز اين نداشت كه اقدام به اعدام سيد نمايد چنانچه نمود و به قول خودش ميرزا را كه قبلا با او رابطه داشته و جاسوس خودش بوده و قتل شيخ احمد را به دست او انجام داده بود او را برانگيزاند چناني كه كرد ليكن به طور مثل مشهور (كار ايران با خداست) نقشه را طوري كه منظور بود او نتوانست عملي نمايد و ميرزا هم بعد از حبس و زحمات ملتف شد كه از راه ديانت بهتر از سياست مي تواند پيشرفت كند رويه ي ديانت را پيش گرفت ليكن هميشه مداح روس بودند تا اين كه سلطنت تزاري از بين برداشته شد و سياست عالم تغيير نمود و سلطنت شوروي يا بلشويكي روس احتياج به ايشان نداشت از آن وقت ايشان هم خود را به دامن انگليس انداختند و در حقيقت پايه و مايه ي خود را از گرفتن نشان از انگريز شكستند اين هم از كارهائي است كه دست غيب خواست به مردم نشان دهد كه چنين رئيسي با اين همه داعيه از يافتن نشان انگليس جشن مي گيرد و شادي مي نمايد.
مؤلف: فتح الله مفتون يزدي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید