حدود ده سال پيش، دکتر کليم صديقي را در يک برنامهي تلويزيوني در کانادا با عنوان «ترور مقدس» (يا احتمالاً شمشير خداوند) ديدم. مجري برنامه از وي پرسيد: به نظر شما آيا روزي خواهد آمد که اسلام بتواند با غرب مدارا کند؟ دکتر صديقي چنين پاسخ داد که: «ما لباسهاي شما را ميپوشيم، غذاي شما را ميخوريم و به مدارس شما ميرويم، در ماشينهاي غربي رانندگي ميکنيم و در فروشگاههاي شما کار ميکنيم، برنامههاي تلويزيون شما را ميبينيم....» و در ادامه فعاليتهايي را که مسلمانان در جوامع غربي انجام ميدهند برشمرد، از جمله، پيروي از قوانين، مقررات، آداب و عادتهاي غربي.
سپس از مجري پرسيد: «بيش از اين چه ميخواهيد؟». با اين پرسش، دکتر صديقي يادآور شد که «اين شما هستيد که ديگران را تحمل نميکنيد».
به عقيدهي من، چنين تفکري يک تفکر مستقل است، به دور از استعمارزدگي و سلطهي غرب. کساني که اين چنين ميانديشند، سواي فرضيات معمول عمل ميکنند. آنچه که متداول است، تسليم و پوزش طلبيدن است. درواقع، دکتر صديقي با زير سؤال بردن پرسش مجري، تلاش کرد که فرضيات زيربنايي چنين ديدگاه سلطهي جويانهاي را مورد خطاب قرار دهد. در اين نوشتار، تلاش خواهم کرد تا با مروري کوتاه بر گذشتهي غرب، ماهيت آنچه را که امروز در جهان در حال روي دادن است آشکار کنم.
اين روزها، صحبت از «هزارهاي جديد» زياد به گوش ميرسد. در همهجا شمارش معکوس براي آغاز اين هزاره وجود دارد و کنفرانسهاي بسياري تشکيل ميشوند، با موضوعاتي چون «گفتوگوي اديان و هزارهي جديد» و يا «انديشههاي نو در هزارهي جديد» که البته مسلمانان نيز در اين مسائل درگير هستند. دربارهي اين هزاره، رويدادها، مقالهها، سخنرانيها و برنامههاي ويژه فراواني وجود دارد و با اينکه بعضي از آنان، مسلمانان را نيز وارد ماجرا ميکنند، از فرهنگ سلطهي غربي سرچشمه ميگيرند و از مجراي رسانهها، سياستمداران، کمپانيها و کليساها به مرحلهي عمل درميآيند. درواقع به هر چيزي عدد 2000 ضميمه ميشود، «هدفهاي 2002»، «آموزش 2000»، «آمريکاي 2000» و...
با وجود تمامي اين هياهوها، تنها يک پرسش مطرح ميکنم که هزارهي چه کسي؟ با نگاهي گذار به کتابهاي تاريخ ميتوانيم سرنخهاي پاسخ اين پرسش را دريابيم. سال 2000، در هيچ يک از فرهنگهاي ديگر وجود ندارد. سال مسلمانان 1420، چينيان 4607، يهوديان 5760، زرتشتيان 1368، هندوها 5101 است. با اين اوصاف چگونه است که همهي ما بر حسب تقويم مسيحيت غربي ميانديشيم!
اين هياهوها، به دنبال دستيابي به هدف خاصي است. هدف آن چيزي نيست جز تحميل سرنوشت غرب بر ديگر ملتها و فرهنگها و از ديگران ميخواهد که به آن ملحق شويم و جشن بگيريم و چنين وانمود ميکند که پيوستن به آن، سعادت و رفاه را به ارمغان ميآورد. به بياني ديگر، هزارهي جديد، ترفند سلطهگرانهي تمدن غربي است.
غربيان به اين هزاره باور دارند و مبلغان و سياستبازان معرکهگردان اين شعارها هستند.
به واقع، ميبايد با آنان همکاري کنيم و در اين جشن با آنان سهيم شويم؟ ما دو راه پيش رو داريم: ميتوان آن را ناديده گرفت، ولي اگر شما تلويزيون يا ماهواره تماشا ميکنيد يا اينکه به مدرسه ميرويد يا شغلي داريد و يا روزنامهها را ميخوانيد، به نظر ميرسد که فراموش کردن آن بسيار دشوار است. راه دوم آن است که بگوئيم: «بله، ميدانم که هزارهي ما نيست، ولي به هرحال با آن همراه ميشوم».
هيچ يک از اين دو گزينه، روشي منطقي و مقتدرانه در برابر منش سلطهگرانهي غرب نيست و من در ادامهي اين نوشتار گزينهي ديگري را پيشنهاد ميکنم. ما ميبايد از اين فرصت استفاده کنيم و ميراث تمدن غربي را بنابر معيارهاي خود آن بيشتر بشناسيم. اجازه دهيد نگاهي بيفکنيم به آنچه که تمدن غربي در طول هزارههاي پيشين انجام داده تا دريابيم به چه علت هزارهي جديد را جشن ميگيرد.
مسيحيت در غرب، با انگارهاي خرافي دربارهي خدا و الوهيت همراه شد. عقيدهاي يهودي دربارهي خدا در انجيل وجود دارد که ميگويد: «دست خدا از آستين بدر آمد تا جهان را خلق کند و سپس مخفيانه به درون آستيناش بازگشت!» همانند عقيدهاي که قرآن ميفرمايد: «آنها ميگويند که دست خدا با زنجير بسته ميشود». اين برداشت از عظمت خداوندي، قدرت خدا را به لحظهي آفرينش محدود ميکند و الاهيات آنان مبتني بر چنين عقيدهاي است.
علاوه بر اين، شکلي از الاهيات در طول اين هزاران سال در غرب ظهور کرد که آنچه را به خداوند مربوط ميدانست که ذهن انسان نميتوانست آن را درک کند. در ابتدا، خدا مسبب تمام چيزها بود، بدين دليل که مردم هيچ چيزي را درک نميکردند. بنابراين تفکر، با کاسته شدن از جهل انسان، نقش خدا نيز کمتر شد.
سپس در الاهيات مسيحي، غربيان شروع کردند به زدودن عظمت خداوندي از زندگي روزانهي خود و نيز از اعتقاداتشان. همراه با شکلگيري اين عقايد، مسيحيت با تحريف متون ديني خود و عقايد و شعائر آن، عقايد انحرافي فراواني را به وجود آورد. براي نمونه، خريد و فروش امتيازات و مقامهاي کليسايي و تجرّد.
ما مسلمانان معتقديم که چنين مواردي به هيچ وجه به سيرهي حضرت مسيح و مسيحيت واقعي مربوط نميشود. غربيان با تحريف انجيل، عقايدي را رواج دادند که در واقع در خدمت اهدافشان بود و چنين عقايدي را جايگزين پيام مسيح کردند. آنچه که به عنوان مسيحيت عرضه شد، آشکارا بر برتري جنس مذکر، مالکيت و حق تملک و اعمال بيگانهستيز و خشونتآميز تأکيد ميورزيد. الوهيت و رستگاري را فقط کليسا تأييد ميکرد و هرکس با اين شيوه مخالفت مي کرد، نصيبي جز شکنجه و سوزانده شدن و يا تبعيد نداشت. البته خود اين نهاد (کليسا) مبتني بر نوآوري بود و چون کساني بر اين بدعتگذاري آگاهي يافته بودند، دستگاه مسيحيت ناگزير از استفاده از خشونت براي تحميل آن بود.
بعد از اين دوران، نهضت اصلاح دين آغاز شد که در نتيجهي آن قدري از قدرت دستگاه روحانيت (کليسا) کاسته شد ولي بسياري از بدعتها و تحميلهاي آن را همچنان حفظ کرد و پس از آن، دورهي «روشنگري» آغاز ميشود که تا پايان قرن نوزدهم ادامه يافت، زماني که فيلسوفي چون نيچه توانست ادعا کند که «خدا مرده است». به تعبيري دقيقتر، آنها، خدا را کشتند. عصر روشنگري صد سال و اندي به طول انجاميد و در طي اين دوره و بعد از آن الوهيت خداوند در ذهن انسانها از بين رفت. به بياني ديگر، خداکُشي يکي از يادگارهاي تمدن غربي است.
در اصل ميبايد اين دوران را «هزارهي کشتن» بناميم و به ياد داشته باشيم که دعوت از ديگران براي گام نهادن به جلو در هزارهي جديد به چه معنا است. مسيري که آنان بر روي آن قدم ميزنند، در «هزارهي کشتن» هموار گرديده است. براي روشنتر شدن موضوع، نمونههايي را ذکر ميکنم. براي نمونه توجه شما را جلب ميکنم به «طبيعت کُشي». دستگاه روحانيت مسيحي براي ريشهکن کردن کافرکيشي تلاش ميکرد، ولي آنان عقايدي تحريف شده و انحرافي دربارهي يکتاپرستي و توحيد داشتند. آنان، با دريافتي انحرافي و غلط از مفهوم شرک، چندخدايي را با جهان مادي مرتبط دانستند. از اين رو، همه چيز در دنياي مادي مورد ترديد قرار گرفت.
اين نگرش پا را از بيزاري نسبت به دنياي مادي فراتر نهاد و اين باور را در الاهيات مسيحي پديد آورد که انسان در تغيير جهان، شريک خداوند است. به بياني ديگر، انسان ديگر بخشي از خلقت پنداشته نميشد، بلکه او شريک خدا قلمداد ميشد.
ميتوان گفت که بدين گونه شرک نهادينه شد. زماني که اين نگرش در انقلابهاي علمي و صنعتي رواج پيدا کرد، بر وخامت اوضاع افزوده شد، از اين رو که اينک ابزارهايي در اختيار داشتند که پندار خدايي بودنشان را هرچه بيشتر تثبيت ميکرد.
نتيجه اين وضعيت، گسترش روابط منفعتطلبانه و زيانبار با طبيعت بود، چون آن را ذاتاً شر و پليد ميدانستند و در بهترين شرايط آن را چيزي ميپنداشتند که ميبايد بر آن غالب شد و تا حد امکان از آن استفاده کرد. با اين رويکرد، غرب، صنعت، اقتصاد و سياستهاي فرهنگي خود را بنيان نهاد که تماماً در جهت تخريب طبيعت بودند. آنان فراموش کردند که ادامهي حيات انسان در گرو حفظ طبيعت است. همهي اين موارد را ميتوان در عادتهاي اسرافکارانهي مصرف و فرهنگ مصرفگرايي که از آمريکا صادر ميشود مشاهده کرد. ميراث به جا ماندهي فرهنگ غربي و آمريکايي در پايان اين هزاره به مصرفگرايي بيحدوحصر و بهرهبرداري مسرفانه از محيط زيست است. به بياني ديگر، نابودي طبيعت در فرهنگ غربي نهادينه شد.
پس از اين دوره، ما شاهد برادرکُشي در تاريخ اروپا هستيم. در واقع آغازگر چنين وضعيتي، رهاورد نهادينه کردن بدعتهايي است که روحانيت مسيحي پايهگذار آن بود و مسيحياني که با اين نوآوريها مخالفت ميکردند، کليسا آنان را نابود ميکرد. کليساي رم، مسيحياني را که بر سيرهي حضرت مسيح ره پيمودند به قتل رساند؛ جرم اينان اين بود که تحميل تثليث را نميپذيرفتند. مشهورترين نمونه در اين باره، جنگهاي صليبي است، گو اينکه نمونههاي ديگري نيز از اين دست فراوان است.
آغاز اين وضعيت، به شکل مذهبي بروز يافت ولي در ادامه، شاهزادگان خردهپا و حاکمان سکولار، رقابت بر سر تصاحب سرزمينهاي اروپا را شروع کردند. همهي اين جريانها منجر شد به ظهور جنگهاي مخوف فئودالي در غرب: جنگ صد ساله، جنگ پنجاه ساله، جنگ سي ساله، جنگ بيست ساله. کانال تاريخ را بر روي ديش ماهوارهي خود تماشا کنيد، همهاش دربارهي جنگ است، چون بهترين کاري است که غرب توانسته است انجام دهد و بخش بزرگي از آن، به جنگ برادرکُشي دردرون اجتماع و تمدن خودشات اختصاص دارد، بر سر مذهب، ايدئولوژي و سرزمين. هزارهي کشتن ادامه مييابد تا اينکه به دورهي نژادکُشي ميرسد. زنان، نخستين قربانيان نژادکشي گسترده در تمدن غربي هستند. در آمريکا، در روز تعطيلي که جشن هالووين ناميده ميشود، آمريکائيان به تفريح و سرگرمي ميپردازند، اما اگر بدانيم که به اين اسم ميليونها زن در اروپا در اين هزاره به قتل رسيدهاند، درمييابيم که چندان هم تفريح نيست. به واقع، اين کشتار نخستين قتل عام تمدن غربي است. نگرش نژادکُشي هنگامي که پا را فراتر از غرب نهاد، ميليونها آفريقايي برده را از درون کشتي به درياها ريخت و يا آنقدر از آنان در مستعمرات کار کشيدند تا مردند. اين مورد هم شکل ديگري است از نژادکشي و قتل عام انسانها.
با ورود اروپائيان به آمريکا و از بين بردن سرخپوستان، آنان به آ‏فريقاييها نياز داشتند تا در مزارع آنان کار کنند. چنين قتلعامهايي تا قرن بيستم ادامه مييابد و در اين قرن ميراث اقليتها در اروپا نيست و نابود ميشود، روندي که هم اينک هم در جريان است.
خداکُشي، طبيعتکُشي، برادرکُشي و نژادکُشي ... هزارهاي که غرب از ما ميخواهد که آن را جشن بگيريم، هزارهاي است از کشتارها. ميتوانيم بحث را با آدمکشي ادامه دهيم، چون بزرگترين دستاورد غرب، همانا کشتن است. به بياني ديگر، اين فرهنگ به دنبال اعمال خشونت است، حتي تا حد تکتک انسانها. امروزه در خيابانها شاهديم که گروههاي مافيايي مواد مخدر با هم درگير ميشوند يا درگيري ميان تبهکاران را شاهديم. امروزه ما شاهد کودککُشي هستيم. عملي که قرآن، 1400 سال پيش جلوي آن را گرفت. در فرهنگ غربي، کودککشي را گزينهاي منطقي جلوه ميدهند. از اين رو است که معتقدم اين هزاره، هزارهي قتل و نابودي است و بايد به اين واقعيات توجه داشته باشيم، هنگامي که ميشنويم، «ما بايد دست در دست يکديگر به سوي هزارهي بعدي گام برداريم».
با توجه به ميراث مخوف غرب، بايد ترسيد از جايي که آنان ميخواهند ما را به آنجا سوق دهند.
تمدن غرب در طي هزارهي قتل به سراغ ديگر مناطق جهان نيز رفت. بخشي از آنچه انجام دادند، عبارت بود از محو کردن از صفحهي روگار. در نظر آنان، اسلام نيز ميبايد چنين شود. به آنچه که پاپ اُربان دوم در سخنراني مشهور خود در سال 1095 در Clarimont بيان کرد توجه کنيد: «مسيحيان معتقد بايد نژادهاي کثيف ترک و مسلمان را از روي زمين پاک کنند».
گرچه اين تلاش ناکام ماند، ولي چنين ذهنيتي تداوم پيدا کرد و تمدن غربي، فرهنگ ريشهکني را با بهکارگيري سلاحهاي جنگي پيشرفته نهادينه کرد. اين در حالي است که چينيها خيلي پيشتر از اروپائيان باروت را ميشناختند، ولي هيچ گاه آنان سلاحهاي کشتار جمعي را ابداع نکردند.
اما در اين نگرش (ريشهکني) يک اشکال وجود داشت. آنان نميتوانستند همه را از بين ببرند، از اين رو که مردم در برابر آن مقاومت ميکردند و کسي باقي نميماند تا بر آنان حکومت کنند. اينجا بود که رويکرد دستآموز کردن مطرح گرديد.
براي نمونه در يکي از بحثهاي کلامي مسيحيت، اين موضوع طرح شد که آيا سرخپوستان اقوامي وحشياند (و بنابراين بايد نابود شوند) يا خير (و بنابراين بايد دستآموز شوند).
درابتدا اين نگرش با بردهداري ظهور يافت. غرب معتقد بود که با اين کار به آنان خدمت کرده است. در اين دوران بود که ميسيونرها شروع کردند به تعريف دوبارهي خرده فرهنگها. بعدها استعمار بود که کار برچيدن و تغيير دادن شکلهاي بومي انديشيدن و عمل کردن را که شکل ديگري از سياست دستآموز کردن است، پيش برد. البته، براي کساني که در برابر چنين سياستي مقاومت کردند، هميشه گزينهي نابودي وجود داشت. اين سياست دوگزينهاي، قرنهاست که به غرب خدمت ميکند. يکي از هدفهاي پشت پردهي سياست دوگزينهاي «نابودي و اهليسازي»، تاراج سرمايههاي مادي و معنوي ملتهاست. اگر ملتي نابود شود، سرمايههايش به راحتي مصادره ميشود و در حالت دوم، هر ملتي که دستآموز شود، خود، سرمايهها را واگذار ميکند. در زمان تدوين قانون اساسي ايالات متحده اين بحث مطرح شد که آيا سرخپوستان عاقل بودند، که در اين صورت ميتوانستند زمينهايشان را بفروشند يا آنکه بيعقل بودند و بنابراين لياقت مالکيت سرزمينشان را نداشتند. تجربهي استعماري براي ملتهاي استعمار شده آشکارا پيگيري چنين سياستي را نشان ميدهد. راه حل خاتمه دادن به اين وضعيت، در گرو استقلال در انديشيدن و عمل کردن است.
مترجم : حميد پشتوان
نويسنده : يوسف پروگلر
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید