ما با دنياي جديد مانوس هستيم. بسياري از ما هيچ تجربهاي از دنيايي، مانند دوران قرون وسطا، که در آن کليسا و دولت وظيفهي واحدي داشتند، نداريم. بسياري از ما نميتوانيم دنيايي را که در آن کليسا «رسميت» يافت، يعني دولت آن را پشتيباني و گاهي اوقات آن را اداره ميکرد درک کنيم و نميتوانيم تصور کنيم که رهبران حکومتي دربارهي مسائل سياسي با مراجع کليسايي احتجاج ميکردند.
بنابراين، ما بايد با يادآوري تجربهي کليساي نخستين بحث را آغاز کنيم. مسيحيت در دنياي رومي که کليسا و دولت دو امر جداگانه بودند متولد شد. مسيحيت ديني بود در ميان ساير اديان که به هيچ وجه مورد حمايت و توجه امپراتوري نبود و تصور نميرفت که صادقتر يا ارزشمندتر از اديان ديگر باشد. نقطهي عطف در اين جا قسطنطين بود که اين نظام را از اساس متحول کرد. چنان که ملاحظه کرديم، او قدرت و کارآيي مسيحيت را درک کرد و در پي اين برآمد که رؤياهاي سياسي خود - احياي امپراتوري روم - را با شور و شوق تبليغي و جذابيتهاي فراوان مسيحيت اوليه ادغام کند. امپراتوري مسيحي که موردنظر قسطنطين بود، ترکيب مناسبي از قدرت سياسي و توان ديني بود. ملاحظه کرديم که اين الگو به قرنها مناقشه و تلاشهاي سازنده براي تعيين منبع نهايي قدرت انجاميد، و ما ظهور و تفوق مسيحيت قرون وسطا را شاهد بوديم.
نهضت اصلاح ديني اين الگوي اساسي را به چالش نخواند. فرضيات سياسي لوتر، کالوين، تسوينگلي، پادشاهان انگليسي و پيوريتنها شبيه فرضيات سياسي کاتوليکها بود: دولت و کليسا در يک هدف مشترک با هم متحد بودند و براي رسيدن به خير عمومي جامعه با هم همکاري ميکردند. تنها صدايي که با اين تلقي از ارتباط کليسا و دولت مخالف بود صداي مصلحان راديکال بود: آنابپتيستها به دليل اين که دين را واقعيتي مجزا تلقي ميکردند براي کاتوليکها و پروتستانها خطرناک محسوب ميشدند. منونايتها، هيوتريتها، جماعت برادران، آميشها و کواکرها وفاداري خود را کاملاً مقيد به کتاب مقدس ميدانستند و با استفاده از تفاسير خود از انضباط و سلوک در مقابل خواستههاي دولت براي پرداخت ماليات، قسم يادکردن و شرکت در جنگها مقاومت ميکردند. {1} بنابراين، آنابپتيستها براي ساير مسيحيان پر دردسر بودند، اما آنان نهضت کوچکي بودند و انديشههايشان جامعهي جديدي به وجود نياورد.
جدايي کليسا و دولت، که مشخصهي دنياي جديد است، وامدار مجموعهاي از فلسفههاي سياسي و نهضتهاي انقلابي در سدههاي هفدهم و هجدهم بود. به ويژه انقلاب آمريکا و انقلاب فرانسه - و سپس انقلاب روسيه - منجر به بيثباتي کليسا شد و مسيحيان را واداشت تا از خود بپرسند که مسيحي بودن در دنياي جديد به چه معنايي است. اگر دين ديگر رسمي و قانوني نيست پس هيچ «الزامي» در بر ندارد. مردم در دنياي جديد ميتوانستند انتخاب کنند که اصلاً دين نداشته باشند.
عرفي شدن: فلسفه و سياست جديد
از قرن هفدهم تا نوزدهم، مردم عموماً با مسائل عقلي و اجتماعي جديد مواجه بودند. روند عرفي شدن(1) يعني تغيير جهان بيني الهي به جهان بيني انساني، آرام، ظرفيت و فراگير بود که در اوضاع بسيار پيچيدهاي رخ داد. اکتشافات علمي ناظر به جهان طبيعي بودند و از اين خبر ميدادند که انسانها بدون توسل به جنبههاي مداخله کننده و «اسرارآميز» اديان وحياني ميتوانند مسائل زندگي خود را حل کنند.
قبل از نهضت روشنگري، مردم سوالات مشکلي دربارهي زندگي از خود ميپرسيدند. چه ميتوانم بفهمم؟ چه بايد انجام دهم؟ چه اميد و آرزويي ميتوانم داشته باشم؟ مسيحيت پاسخهايي به اين پرسشها داده بود: پروتستانها و کاتوليکها دربارهي مراجع پاسخ دهنده اختلاف نظر داشتند، اما متفق بودند که اين پرسشها پاسخهاي ديني معيني دارند. اما متفکران و عالمان عصر روشنگري اظهار ميداشتند که اين پرسشها دوباره بايد مطرح شوند و محتملاً جوابهاي روشني نخواهند داشت. نخستين فيلسوفان دورهي جديد تنها دربارهي منابع مرجعيت ديني پرسش نداشتند بلکه دربارهي کل انديشهي مرجعيت ديني پرسش داشتند. طبق طرز تفکر آنان، مرجعيت ديني با اتکا به وحي، مشيت، معجزات و ساير امور فوق طبيعي نوعي ذهنيت عقب مانده بود که خرافه و جهل را بر تحقيق و اثبات علمي ترجيح ميداد.
فيلسوفان و عالمان عصر روشنگري از مردم ميخواستند که عقل خود را به کار بندند و مستقل فکر کنند. آنان تلاش ميکردند که دينداران را درگير ماجراي - يا به قولي بحران - آزادي کنند. خود آنان وحشت و لذت عدم قطعيت را احساس کرده بودند: آنان از قيد و بندهاي ايمان رها بودند و همچنين تجربهي مسرتبخشي از فهم امور به واسطهي انديشهي خود داشتند. آنان دشمن ايمان نيز بودند و بنابراين، هيچ يک از پاداشها و تضمينهاي آن را نميتوانستند درک کنند.
زندگي پر ماجراي يکي از فيلسوفان قرن هجدهم فرانسه به نام دنيس ديدرو(2) (1713-1784) ميتواند براي توضيح وضع عمومي اين دوران کمک موثري باشد. او کاتوليک به دنيا آمد، اما دريافت که بعضي از ادعاهاي خرافي و اثبات ناشدني کليسا رنجآور است، لذا به خداباوري رسيد؛ يعني هنوز به يک خداي شخصوار باور داشت، اما بدون تاييد رسمي کليسا و (به نظر او) بدون خداي بيمعنا و خرافي کليسا.
وقتي به نتايج علم جديد پي برد، پرسشها و تاملاتي دربارهي جايگاه دين در زندگي انساني برايش پيش آمد. او چنين استدلال ميکرد: اگر جهان قلمروي است که در آن قوانين عليت جريان دارد، پس مشيت الهي هيچ ضرورتي ندارد. بشر به خدايي نياز ندارد که براي به وجود آوردن امور، به زور در جهان مداخله کند. نيوتن گفته بود که حوادث طبق قوانين علمي رخ ميدهند و انسانها بايد در مرجعيت و اقتدار {کليسا} مناقشه و «واقعيت» را به مثابهي يقين رياضي طلب کنند. بنابراين، اين نتيجهگيري معقول بود که عجز در اثبات چيزي به معناي صادق نبودن آن باشد.
ميتوانيد ملاحظه کنيد که اين موضع به کجا منتهي ميشود: روح القدس، الهام، مشيت و معجزات (يعني اصول اعتقاد ديني) را نميتوان با يقين رياضي اثبات کرد؛ پس بايد انکار شوند. با اين حال، نظام مخلوق داراي نوعي منطق دروني است و ميتوان نشان داد که بايد عقلي کيهاني جهان را ساخته باشد. ديدرو استدلال ميکرد که بايد نوعي موجود برتر وجود داشته باشد، و بنابراين، او پيرو خداباوري طبيعي شد. او به خدايي ناشخصوار که جهان را خلق و مجموعهي قوانين علمي حاکم بر پديدهها را وضع کرده است ايمان آورد.
ديدرو که به خداباوري طبيعي معتقد بود سعي کرد که هماهنگ با قوانين عالم زندگي کند و نسبت به «موجود برتر» احساسات احترامآميزي داشته باشد، اما شخصاً با خدا سروکاري نداشت و عقيده به خداي کتاب مقدس را کودکانه ميدانست. در نهايت، همچنان که به پرسشهاي خود ادامه ميداد، دچار شکاکيت شد و در اين امر که واقعاً چه چيزي را ميتوان اثبات کرد متحير ماند (اگر اصولاً چيزي براي اثبات کردن وجود داشته باشد). سرانجام بيان کرد که با اين روندي که او به جستوجو و کاوش ميپردازد چارهاي جزالحاد ندارد، يعني رسماً معتقد شد که اصلاً خدايي وجود ندارد. اوالحاد را قانع نکننده ولي صادق يافت، در حالي که آيين کاتوليک را به لحاظ عاطفي جذاب ولي کاذب دانست.
در اين جا قصد ما از معرفي ديدرو اين نيست که اعتقاد ديني را متزلزل و سست کنيم، بلکه صرفاً ميخواهيم بيان کنيم که همهي انواع پرسشهايي که نخستين فيلسوفان دورهي جديد مطرح کردند، براي ايجاد «آرامش و آسايش» نبود. ديدرو شخصي پيشگام بود. او به گذشته نگاه ميکرد و ميديد که دنياي قرون وسطا خطرناک و خشن بوده است و در آن جا مردم در موقعيتهاي مجبور بودهاند از اموري تبعيت کنند که نميتوانستند آنها را درک کنند و در ان جا طبيعت بر روح انساني غلبه داشت. او به آيندهاي مينگريست که بشر بر طبيعت سلطه دارد و به رازهاي آن پي ميبرد و جهان را متحول ميکند. او آيندهاي را تصور ميکرد که در آن مردم ايمن و آزادند و مقدراتشان به دست خودشان است. با اين طرز تفکر، چنين تغييري در موازنهي قدرت مستلزم نوعي انقلاب روحي و مقاومت قهرمانانه در برابر سرنوشت و تقدير بود. بنابراين، نهضت روشنگري صرفاً نوعي جستوجوي شناخت نبود، بلکه تلاشي بود براي اعمال خواست عقلاني انسان بر محيط که مستلزم اعتماد به نفس، شجاعت و حس ماجراجويي بود.
نتايج سياسي اين تفکر نوين به انقلابهاي بزرگي در قرن هجدهم انجاميد. در عصري آشوبزده، رهبران سياسي جديد مفاهيم دمکراسي را ايجاد کردند و از حقوق و پيشرفت سخن گفتند. در حدود سال 1800، بعد از انقلاب آمريکا و فرانسه، مفهوم برابري به يک ارزش ژرف سياسي تبديل شد. فهم تغييرات مهم حکومت که در دورهي انقلاب به وجود آمد آسان نيست، مگر اين که آنها را با انديشههاي سلطنت مطلقه که کليسا در قرون وسطا و پادشاهاني نظير لويي چهاردهم در قرن هفدهم ترويج ميکردند مقايسه کنيم. حتي بدون اين که درک بيشتري از تاريخ سياسي داشته باشيم، ميتوانيم اين انديشههاي نو را با مقايسهي با دانستههاي پيشين خود دربارهي دين بفهميم.
اجازه دهيد يادآوري کنيم که در دورهي بعد از نهضت اصلاح ديني، دين شبيه چه چيزي بود. جنگهاي ديني هزاران نفر از مردم را از نيمهي قرن شانزدهم تا نيمهي قرن هفدهم مشغول کرده بود. صلح وستفاليا (1648) معاهدهاي بود که به آخرين جنگهايي که صرفاً دلايل ديني داشتند پايان داد و علامت اين بود که جنگهاي آينده دلايل کشورگشايي خواهند داشت.
علاوه بر جنگهاي خانمان سوز ديني، اصلاحات پروتستاني و کاتوليکي باعث شد تصورات قرون وسطايي از سختگيري ديني، به مقاطع جديد گسترش يابد. شکنجه و آزار واذيتهاي ديني که کاتوليکها و پروتستانها بر يکديگر روا ميداشتند - جاي ذکر آزار و اذيتهاي مداومي که کاتوليکها بر يهوديان وارد ميکردند نيست - ننگي بود که تا قرن بيستم ادامه داشت. آزار و اذيتهاي جنونآميز بر زنان ساحره که از بخش پاياني قرن پانزدهم آغاز شده بود تقريباً تا آغاز قرن نوزدهم ادامه داشت و در نوشتهها و نگرانيهاي نويسندگان ديني از آن بيشترين حمايت ميشد. طبق معيارهاي علمي روشن شد که مقاومت مراجع ديني در برابر اکتشافات جديد علمي، نظير اکتشافات گاليله، مستبدانه و نامعقول است. همهي اين خصوصيات زمينهي مناسبي را براي متفکران روشنگري که بر شکاکيت در باب مرجعيت ديني، تحمل نظرگاههاي مختلف و برابري انساني تاکيد داشتند، فراهم کرد.
متفکران عصر روشنگري و سياستمداران جديد به جهان اطراف خود مينگريستند و ميديدند که چگونه الگوهاي قديم کليسا و دولت منجر به آزار و اذيتها و نابرابريها شد. کليساي انگليکن در انگلستان تثبيت شده بود و مخالفتها را تحمل نميکرد. قدرتهاي استعماري ميکوشيدند که بر ساکنان دنياي جديد، بدون رضايت آنان، حکومت کنند و از ايشان ماليات بگيرند. طبقات بالا در فرانسه اقتدار خود را بر طبقات پايين مردم تحميل کرده، به اشرافيت خود مباهات ميکردند. شهرنشينان نسبت به دهاتيها احساس برتري ميکردند و مومنان با غير مومنان، مسيحيان با يهوديان، کاتوليکها با پروتستانها در جنگ و ستيز بودند. مهاجران اروپايي که به سرزمين جديد آمده بودند، سرخپوستان آمريکا را به استثمار ميکشيدند و سياهپوستان را به بردگي گرفته، به آن جا بردند. در حالي که انديشهي «برابري انسانها در خلقت» دربارهي زنان و نژادهاي اقليت کمتر از سفيدپوستان، انگليسي نژادها(3) و پروتستانها به رسميت شناخته ميشد، نوعي انديشهي جديد به دنياي جديد عرضه داشت. تضمين قانوني آزادي دين و تاکيد بر جدايي کليسا و دولت پيامدهاي ژرفي براي دين در برداشتند.
چالشهاي عرفي شدن
فرايند عرفي شدن بدون مقاومت افراد و نهادهاي ديني اتفاق نيفتاد. در حدود سال 1800، دين فقط علقهاي در ميان ساير علقهها بود و بايد با علم، صنعت و انديشههاي نو رقابت ميکرد. همين موقعيت که اعتقاد ديني را در کنار الحاد، شکاکيت و ديگر نظامهاي غيرديني قرار داد، براي مومنان بسيار نگران کننده بود و واکنشهايي را نيز ايجاد کرد، به گونهاي که فرقههاي ديني سعي کردند که در برابر اين ديدگاههاي غير ديني از خود دفاع کنند يا با آنها وارد گفت و گو شوند. در قرن شانزدهم، مصلحان پروتستان و کاتوليک به آيينها و مرجعيت ديني تکيه داشتند، اما در قرن هفدهم، به دليل اعتبار عقل که بديل جذابي براي بسياري از مردم بود، مسيحيت دچار افول کلي شد. تصور جهاني که بر تسامح، عقل، منطق و توانايي تسلط بر سرنوشت مبتني باشد، تصور نافذي بود.
استقلال سياسي دنياي جديد و اين عقيده که انسانها کمال پذيرند و ماهيتاً شرير و ناپاک نيستند نوعي حس ماجراجويي در جهت مهاجرت به حياتي جديد در يک دنياي نو و دمکراتيک به وجود آورد. هنگامي که ميليونها نفر / از مردم به سرزمينهاي مهاجرنشين آمريکا مهاجرت کردند، دريافتند که بايد به خود تکيه کنند، و ايشان به اعتماد به نفس خويش مباهات ميکردند. عقايد ديني قديم دربارهي سرنوشت در سرزميني که گفته ميشد هر کس ميتوانست به دنبال کار، خوشبختي و قدرت و احترام فراوان باشد به نظر متروک و مهجور ميآمد.
در حدود سال 1800 هنرها از متعلقات اصالتاً ديني خود جدا شدند: موسيقي، نقاشي و پيکرتراشي متوجه الگوهاي انساني شد و متفکران بيشتر از آرمانهاي اخلاقي سخن ميگفتند تا از اسرار ديني. عصر عقل با دين در چالش بود و زمينهي نزاعهايي شد که مومنان آنان را به قرن بيستم وارد کردند.
در آغاز قرن نوزدهم، در اروپا تلاشي براي بازگرداندن رژيم قديمي و تکرار ادعاهاي سلطنت صورت گرفت. اما در اواسط قرن، انقلابهاي جديدي به وقوع پيوست که حکومتهاي سلطنتي را متزلزل کرد و انديشههاي قدرتمند جديد، بنيادهاي جهان را به لرزه در آوردند. کارل مارکس (1818-1883) تاريخ جهان را برحسب مبارزهي طبقاتي تفسير و نظريهاي دربارهي سوسياليسم جديد مطرح کرد. چارلز داروين (1809-1882) نظريهي خود را دربارهي تکامل طبيعي مسلم گرفت و استدلال کرد که تکامل براساس قانون بقاي اصلح پيش ميرود. در فلسفهي ديني، لودويک فويرباخ (1804-1872) استدلال ميکرد که مسيحيت در زندگي جديد نيروي تعيين کنندهاي نيست. او بيان داشت که اهداف او، به گفتهي خودش، انساني کردن دين است. تقريباً در پايان همين قرن، آفريقا کشف و بين قدرتهاي بزرگ دنيا تقسيم شد. سرانجام، دنياي مسيحيان در معرض انقلاب بزرگ صنعتي قرار گرفت که ماهيت خانواده و ارزش اقتصادي برخي از کارها را تغيير داد.
در سراسر اين قرن، همهي حوزههاي زندگي در معرض عرفي شدن تدريجي قرار گرفت و دين ميبايست دوباره خود را سامان دهد و روشهاي جديدي براي جذب مومنان عرضه کند. در اين دورهي پرهياهو، متفکران و نهادهاي ديني حدود جديدي را براي تحقيق ديني وضع کردند. کليساي کاتوليک رومي تا حد زيادي موضع مقاومت در برابر دنياي جديد اتخاذ کرد. نزاع داخلي در کليساي کاتوليک رومي با مخالفت مقام پاپي با تجدد و همچنين با نهضتهاي تجددگرايان (کساني که ميل به نظريهها و روشهاي دنياي جديد داشتند) در مقابل «طرفداران اقتدار پاپي»(4) (کساني که مرجعيت پاپي را تقويت ميکردند) مشخص بود. اما پروتستانها را نميتوان چنين به راحتي مشخص کرد، زيرا پيشتر بر سر چندين مسئله انشعاباتي پيدا کرده بودند، اما کليساي پروتستان را به طور کلي به واسطهي عکس العملشان به تجدد ميتوان به ليبرالهايي که با دنياي جديد ارتباط داشتند و محافظه کاراني که در مقابل تلاشهايي مقاومت ميکردند که براي پذيرش شرايط تجدد به عمل ميآمد، مشخص کرد.
دربارهي مسيحيت آمريکا، بعضي از واکنشهاي سازنده به دنياي جديد را در فصل بعدي ملاحظه خواهيم کرد. اما در اين فصل فقط لازم است که بعضي از ويژگيها و گرايشهاي عمومي و همچنين بعضي از نهضتهاي خاص را در اوضاع و احوال اروپايي بشناسيم.
آيين کاتوليک رومي و تجدد
کليساي کاتوليک رومي در شوراي ترنت اصلاحاتي در خود ايجاد کرد و از جهات متعددي براي وقوع نهضت روشنگري و انقلابهاي علمي و صنعتي آماده نبود. انقلاب فرانسه ضربهي ناگهاني شديدي به آيين کاتوليک وارد کرد. ما بررسي آيين کاتوليک جديد را با عکس العملهايي که به اين انقلاب نشان داده شد آغاز ميکنيم. کشوري را تصور کنيد که در آن جا سلسله مراتب و نظم ديني از ويژگيهاي اساسي جامعه بوده است. اتحاد بين قبايل بدوي فرانکها و مقام پاپي، قدرت پاپ در دورهي قرون وسطا در فرانسه و قدرت پادشاه از ناحيهي مقام پاپي آوينيون در طول رژيم لويي چهاردهم را به ياد آوريد. آن گاه انقلابي را تصور کنيد که به اعدام شاه به دست مردم و انقراض کلي هر نوع امتياز و انحصار منتهي شد.
به نظر بعضيها، انقلاب فرانسه قدم مهمي به جلو بود: شعارهاي آزادي، برابري و برادري از نظمي کاملاً جديد حکايت ميکردند. سلطنت طلبان و اشراف فرار کرده و يا کشته شده بودند. کليسا نهادي دولتي شده بود بدون اين که از خود قدرتي داشته باشد، و حکومت جديد ادعا داشت که منعکس کنندهي قدرت مردم است. اما به نظر بعضي ديگر، انقلاب فرانسه يک فاجعه و پايان هر نوع نظم و قانون بود که حکومت اوباش و اراذل، و انکار دين را به همراه داشت.
در نوامبر 1789، مجلس ملي همهي داراييهاي کليساي کاتوليک رومي را، که تقريباً يک پنجم کشور بود، مصادره کرد. ميتوانيد تصور کنيد که کليسا به انقلاب روي خوش نشان نداد و شايد بتوانيد درک کنيد که چرا کليسا به ناپلئون بناپارت (1769-1821) چون يک منجي مينگريست. ابتدا به نظر ميرسيد که گويي امپراتوري ناپلئون نظم را اعاده ميکند و آيين کاتوليک را به موقعيت سابقش در فرانسه باز ميگرداند. کليساي کاتوليک به زودي دريافت که ناپلئون آن قهرماني که به دنبالش بود نيست: او ميخواست بعضي از ظواهر نظام ديني را براي اهداف خود بازگرداند نه براي اهداف کليسا.{2} وقتي ناپلئون، به دلايل پيچيدهي سياسي، پاپ پيوس هفتم را به پنج سال زندان محکوم کرد، قدرت آيين کاتوليک رومي تضعيف نشد، بلکه برعکس، پاپ با احترام جهاني از زندان بيرون آمد در حالي که همهي کاتوليکها و بسياري از پروتستانها طرفدارش بودند. تجربهي کليساي کاتوليک رومي در طول سالهاي انقلاب و سالهاي سلطنت ناپلئون زمينهاي را براي نزاعهاي آيين کاتوليک با دنياي جديد فراهم آورد. در آغاز قرن نوزدهم، از مقام پاپي به طور گسترده حمايت شد. وقتي مردم ميکوشيدند که دنيايي عاري از آشوبهاي انقلابي را تصوير کنند، برخي از «وراي کوهها» به رم مينگريستند (عنوان آلترامونتانيستها(5) {طرفداران اقتدار پاپي} از اين جا ميآيد) و به دنبال نوع جديدي از رهبري و قدرت اخلاقي بودند. طبق طرز تفکر آنان، فلسفهي روشنگري با انکار وحي به نفع قدرت عقل انساني، به فاجعه و هرج و مرج منتهي شد. به عقيدهي آنان، ظهور مجدد نوعي مرجعيت ديني قوي ضروري بود. «طرفداري از اقتدار پاپي» تا حدي تلاشي بود براي احياي اعتبار وحي با حمايت از مقام پاپي که شرايط و حدود حقيقت ديني را معين کند. هرچند بعضي از پاپها در اوايل قرن نوزدهم نتوانستند قدرت خويش را با جديت تثبيت کنند - چون خود را درگير مسائل پيچيدهي سياسي حکومتهاي به اصطلاح پاپي و حرکتهاي مختلف انقلابي ايتاليا کرده بودند - اما پاپ پيوس نهم (1846-1878)، اولين پاپ دورهي جديد، ادعاي مرجعيت معنوي خود را به صراحت مطرح کرد.{3} او حکومت خود را با بعضي از اصلاحات آزادمنشانه آغاز کرد اما در ارتباط با دنياي جديد به سرعت به موضع محافظه کارانه بازگشت.
در سال 1864، پيوس نهم سندي را با عنوان خطاهاي برنامهي درسي(6)، که هشتاد خطاي دوران جديد در آن خلاصه شده بود، منتشر ساخت و به کاتوليکها فرمان داد که از طبيعت گرايي، سوسياليسم، کمونيسم، پيامدهاي تحقيقات جديد مربوط به کتاب مقدس، برنامههاي سياسي جديد نظير جدايي کليسا و دولت، آزادي دين، نظريههاي اخلاقي و حتي اين انديشه که کليساي کاتوليک رومي بايد خود را با دنياي جديد وفق دهد پرهيز کنند. در سال 1870 همين پاپ اولين شوراي واتيکان را که از عصمت پاپ دفاع کرد برپا کرد و شوراهاي ديگر را غيرضروري دانست.{4}
جانشين او، پاپ لئوي سيزدهم (1878-1903)، تاحدي ضرورتهاي دنياي جديد را بيشتر پذيرفت و تلاش کرد که راههايي پيدا کند که کاتوليکها بتوانند در حکومتهاي ليبرال جديد شهروندان خوبي باشند، اما او اساساً دربارهي فرايند قبول تفکر جديد محافظه کار و انعطاف ناپذير بود. لئوي سيزدهم به جهت بخشنامههايش ياد ميشود که دربارهي بعضي از محدوديتهاي سختي است که کاتوليکها براي پيروي از بعضي از نتايج نقدهاي جديد مربوط به کتاب مقدس آنها را مراعات ميکردند؛ همچنين از وي به دليل نامههايي که دربارهي ارتباط بين کليسا و طبقات کارگر نوشته است، ياد ميشود.{5} پاپ پيوس دهم (1903-1914) رهبر کليساي کاتوليک در دورهي بحران تجدد بود، يعني سختترين بحراني که آيين کاتوليک رومي در اواخر قرن نوزدهم و اوايل قرن بيستم با آن مواجه بود. بحران تجدد دو گروه نامتجانس را در بر ميگرفت: مجموعهي نامنسجمي از محققان اروپايي که ميل داشتند کليساي کاتوليک رومي در تحقيقات جديد مربوط به کتاب مقدس تغييرات عقلي عميقي ايجاد کند، و يک گروه کاملاً منسجم از مراجع ديني که چنين توافقاتي را قبول نداشتند. اين بحران چنان پيچيده است که نميتوان در اين جا آن را تشريح کرد؛ فقط به اين بسنده ميکنيم و ميگوييم که پاپ «تجددگرايي» را محکوم کرد، به گونهاي که براي محققان کاتوليک رومي ناممکن بود که چيزي جز موضع دفاعي در برابر دنياي جديد داشته باشند. او هر اميدي را به اين که آيين کاتوليک رومي به طريقي به واسطهي نتايج و پيامدهاي تحقيقات جديد تعريف شود، از بين برد.
کاتوليکهاي رومي که در آرزوي متجدد شدن بودند، ميبايست منتظر دومين شوراي واتيکان ميماندند (1962-1965). اين شورا براي روز آمد کردن آيين کاتوليک برپا شد، اما نهادي به عظمت کليساي کاتوليک که تاريخش مملو از مقاومت در برابر دنياي جديد بود به آساني تغييرپذير نبود. امروزه بسياري از کاتوليکها به طور جدي درگير نزاعهاي اساي دربارهي اين موضوعاند که تا چند حد واقعاً ميتوان مدارک دومين شوراي واتيکان را مؤيد تجدد دانست.
آيين پروتستان و تجدد
چنان که ملاحظه کرديم، آيين پروتستان از قرن شانزدهم تا نوزدهم رشد و گسترش بسياري يافت. تعبيرات تازهاي از مسيحيت پروتستان، به ويژه در انگلستان و آمريکا، شکل گرفت و استحکام يافت و منشا فهمهاي جديدتري از حيات مسيحي شد. مسيحيان پروتستان، مانند کاتوليکها، مجبور بودند به چالشهاي تجدد پاسخ دهند. در قرن نوزدهم، به مانند کاتوليکهاي ليبرال، پروتستانهاي ليبرال نيز وجود داشتند.
تفاوت عمدهي اين دو گروه در روشهاي حل مشاجرات داخلي کليسا بود. در کليساي کاتوليک رومي، ليبرالها محکوم بودند و کساني که به دنبال سازگاري با دنياي جديد بودند سرکوب و يا از کليسا اخراج شدند. در قرن نوزدهم، الگوي مستحکم سلسله مراتبي، که با ادعاهاي صريحي دربارهي عصمت مقام پاپي حمايت ميشد، اين اطمينان را به وجود آورد که آيين کاتوليک ميبايد نماي ويژهاي داشته باشد، يعني نمايي محافظه کارانه که در برابر ادعاهاي تجدد مقاومت ميکند. در کليساهاي پروتستان چنين اقتضايي براي نوعي مرجعيت واحد وجود نداشت. ليبرالهاي پروتستان مايل بودند که در جستوجوي ارزشهاي نوين، چالش نهضت روشنگري را بپذيرند، در حالي که پروتستانهاي محافظه کار به پرسشهاي جديد عکس العمل نشان ميدادند و براي بيان مجدد راست کيشي سنتي يا طرح مجدد ارزشهاي سنتي تلاش ميکردند. در فصل بعدي بعضي از طريقههايي را که اين دو گروه در اوضاع و احوال قرن نوزدهم آمريکا در آنها ظاهر شدند، ملاحظه خواهيم کرد. در اين جا فقط به فهم کلي گرايشها و فضاهاي مختلف ديني نياز داريم.
پروتستانها مجبور بودند که معناي مسيحي بودن را در دنياي جديد تبيين کنند. چگونه ميتوانستند ادعاهاي مسيحيت را با نتايج نوين علم پيوند دهند؟ چگونه ميتوانستند مرجعيت کتاب مقدس را در ارتباط با مطالعات جديد تاريخي در باب نوشتههاي مربوط به کتاب مقدس که بعضي از عقايد بنيادي مسيحيت را تهديد ميکرد، بفهمند؟ دربارهي فيض و مرجعيت الهي و ارادهي خدا، آن گاه که با نظريههاي آزادي فردي و کامل بودن انسان مواجه ميشوند، چه ميتوانستند بگويند؟ و چگونه ميتوانستند اهداف کليسا را با اهداف جامعه پيوند دهند؟
ما به چهار حوزه، که گونههاي مختلف مسيحيت پروتستان را تحت تاثير قرار دادند، خواهيم پرداخت: زهدگرايي پروتستان انجيلي و نهضت آکسفورد، که دو نوع تلاش محافظه کارانه براي پاسخ دادن به تجدد بودند، و نيز ظهور نقد کتاب مقدس و رابطهي پيام بشارت با شرايط اجتماعي جهان، که دو نوع پاسخ ليبرالي به دنياي جديد بودند. چون آيين پروتستان يک مفهوم متغير است، لذا اين چهار عنوان از گروهي به گروه ديگر سرايت ميکنند و مقولات مشخص و متمايزي نيستند. براي مثال، تلاش براي ارتباط دادن پيام بشارت با نيازهاي واقعي مردم در شرايط دشوار اجتماعي، دغدغهي پروتستانهاي محافظه کار و ليبرال بود. با اين حال، اين چهار حوزه نوعي فهم ابتدايي از بعضي زمينهها و گرايشهايي را عرضه ميکنند که در قرن نوزدهم به آيين پروتستان شکل داد.
زهدگرايي پروتستان انجيلي
چنان که در فصل ششم ملاحظه کرديم، زهدگرايي در قرن هفدهم به عنوان يک نهضت اصلاح در آيين لوتري به وجود آمد. زهدگرايي که در واکنش به آيينها و ظاهرگرايي در دين و براي ايجاد علاقهي مجدد به مسيحيت به وجود آمد، بيشتر بر احساسات تاکيد داشت تا بر استدلال و اصول اعتقادي.{6} اين ادعاي نهضت روشنگري که هر چيزي بايد با يقين رياضي اثبات شود، بيشک بعضيها را به اين نتيجهي منطقي کشاند که حقايق ديني را بايد رها کرد. چنان که ملاحظه کرديم، از نظر ديدرو، با قبول پيشفرضهاي فلسفهي عقلاني، الحاد نوعي تسلاي خاطر خشک و بيروح، اما ضروري است. ديدرو براي ما جالب توجه است، دقيقاً بدين دليل که نوعي اشتياق عاطفي نسبت به دين سنتي را در خود حفظ کرد، هرچند معتقد بود که بايد ادعاهاي اثباتناپذير آن را منکر شد.
زهدگرايي تاحدي واکنشي به اين نوع اشتياق بود و بر توان مسيحيت در تغيير زندگي انسانها تاکيد کرد. از نظر زهدگرايان، اين سوال که آيا مدعاهاي مسيحيت را ميتوان با يقين رياضي اثبات کرد، سوال بيربطي بود: واکنش پرشور عاطفي قلب را متاثر ميکند، به اعتقادات راسخ منتهي ميشود و حساسيت ديني را بر ميانگيزد.
به علاوه، زهدگرايي در مقياس بينالمللي موجب جذب مسيحيان شد: فرانک و اسپينر در هلند، ويسلي در انگلستان، کونت زينزندرف(7) و موراويان در بوهيما، جاناتان ادواردز و ساير احياگران اوليهي آمريکا در سرزمين جديد، همه، اين عقيده را که دين مبتني بر احساس وابستگي مطلق به خداست پذيرفتند. مسيحيت ديگر محدود به توافقات و تعهدات جغرافيايي نبود و با ادعاهاي خصمانهي نهضت روشنگري دچار ناتواني و ضعف نميشد. برعکس، ادعاهاي زهدگرايي پروتستان انجيلي ثابت کرد که دين يک «تجربهي» کاملاً غني است که ميتواند به صور گوناگون مسيحيت در مکانهاي مختلف حيات تازه ببخشد. زهدگرايي ذاتاً منکر خواستههاي نهضت روشنگري بود که ميخواست اعتقاد ديني را تحت انواع خاصي از برهانها در آورد. مسيحيان در طول سدههاي هفدهم و هجدهم موقتاً دچار ناکامي شدند؛ اما مشارکت انجيلي در نوعي احياي جهاني علايق و حيات ديني، براي زهدگرايان اثبات کرد که دين قويتر از فلسفهي عقلي است و هنوز هم مانند روزهاي اوليهي نهضت مسيحي، که مردم قدرت عيسي را تجربه کردند و جذب دعوت او به توبه و حيات تازه شدند، قانع کننده است.
نهضت آکسفورد
نهضت آکسفورد در نيمهي اول قرن نوزدهم در مواجهه با افول عمومي علايق ديني براي اظهار مجدد راست کيشي سنتي در انگلستان پديدار شد. اين نهضت به طرق مختلف بازگشتي بود به يقين از طريق قبول بعضي از آموزههاي سنتي آيين کاتوليک رومي، و با تجربهي جديدي از شور و شوق ديني از جانب گروه کوچکي از الهيون جوان انگليکن در دانشگاه آکسفورد همراه بود.
کليساي کاتوليک رم در مواجههي با انقلاب فرانسه با همين عکس العملهاي مخوف روبهرو شد و بسياري از مسيحياني را نيز که کاتوليک نبودند تحريک کرد: آنان احساس کردند که اين انقلاب نظم جهان را تهديد ميکند و با جديت در پي اظهار مجدد مرجعيت ديني بودند. رهبران نهضت آکسفورد، علاوه بر انزجار از انقلاب فرانسه، در اين تلقي نيز سهيم بودند که کليساي انگلستان نسبت به تعهد ديني سست است و زندگي صنعتي جديد تهديدي بر ضد اعتقاد به خدا (خداپرستي) است. در جولاي 1833، جان کبل(8) (1792-1866)، استاد شعر دانشگاه آکسفورد، موعظهاي دربارهي «ارتداد ملي» ايراد کرد و در آن ملت را به بيبندوباري اخلاقي متهم و تاکيد کرد که تنها راه نجات در تعلق و دلبستگي مجدد به مسيحيت مقدس است.
رهبران نهضت آکسفورد - جان هنري نيومن(9) (1801-1890)، ويليام ژرژ وارد(10) (1812-1882)، ادوارد ب. پوسي(11) (1800-1882) - نه کاتوليک بودند و نه ميخواستند به آيين کاتوليک رومي درآيند، اما توسلشان به سنت، آنان را به پذيرش و استدلال به نفع مواضع کاتوليک و به نفع مواضعي که نسبتاً انگليکن بودند کشاند. آنان مومنان را به بازگشت به کتاب دعاي عمومي انگليکن فراخواندند و اهميت وراثت و جانشيني حواري را براي قبول شايستهي آيينهاي مقدس (اعتقاد سنتي کاتوليک رومي) تمجيد کردند.
وقتي اين گروه رفته رفته به سوي اعتقاد کاتوليک رومي تغيير جهت داد، نيومن تلاش کرد که زيبايي آيين انگليکن سنتي را در کتاب خود با عنوان راه ميانه(12) تبيين کند. (وي نشان داد که آيين انگليکن چگونه راه ميانهاي بين آيين کاتوليک و آيين پروتستان سنتي ايجاد کرد.) اما سرانجام بسياري از متفکران نهضت آکسفورد به اين نتيجه رسيدند که کليساي کاتوليک رومي بيان صحيح مسيحيت است و بسياري از آنان به آيين کاتوليک تغيير کيش دادند. اعمال آنان منجر به اخراجشان از آکسفورد و لغو امتيازات دانشگاهيشان گرديد، اما ايشان باعث شدند که نوعي علاقهي مجدد به مسيحيت و اعمال و بحثهاي ديني در انگلستان به وجود آمد.
واکنشهاي متفکران آکسفورد به دنياي جديد شبيه واکنشهاي کاتوليکها بود، يعني اظهار مجدد مرجعيت سنتي دين که مبتني بر اعتقاد به درستي سنت قديمي مسيحي و مقام پاپي بود. اما نتيجهي نهضت آکسفورد ايجاد نوعي احياي مسيحيت در انگلستان در قالب احياي آيين کاتوليک رومي و تحرک مجدد آيين انگليکن بود.
نهضت مربوط به کتاب مقدس
ملاحظه کرديم که متفکران عصر روشنگري مفاهيم سنتي نظير الهام، مشيت و معجزه را که تعابير متعارفي از ايمان مبتني بر کتاب مقدس بودند، انکار کردند. در فصل بعدي خواهيم ديد که نزاع بين ليبرالها و بنيادگرايان آمريکا ناشي از فهمهاي مختلف آنان از امکان خطا در متون مقدس بود. علاوه برمنتقدان عصر روشنگري، مسيحيان با نظريههاي تکامل، نظير نظريهي داروين، که نتايج علمي آنها مستقيماً با مطالب کتاب مقدس دربارهي خلقت جهان و انسان در تقابل بود، مواجه بودند.
در قرن نوزدهم، در واکنش به تهديداتي که بر ضد مرجعيت کتاب مقدس مطرح ميشد، و در ارتباط با روشهاي جديد تحقيق تاريخي، نهضتي دربارهي نقد کتاب مقدس به وجود آمد. به خاطر داشته باشيد که منتقدان افراد خبرهاي هستند و عيبجو نيستند، و منتقد کتاب مقدس کسي است که در بررسي متون مقدس از مهارتهاي زباني، باستان شناختي و تاريخي استفاده ميکند. مسيحيان پروتستان هميشه نوعي نقد کتاب مقدس را پذيرفته بودند: يعني جستوجو براي يافتن «منصوصترين» طبع کتاب مقدس که محققان دورهي نهضت اصلاح ديني را برانگيخت و منجر به انکار مقبولترين نسخهي کتاب مقدس يعني ولگات شد. ملاحظه کرديم که محققان انسانگرا نظير اراسموس چگونه خود را وقف يافتن بهترين طبع يوناني عهد جديد کردند و متذکر شديم که بينشهاي الهياتي لوتر تاحدي مرهون تفسير او از نسخهي يوناني بود.
جستوجوي بهترين متن گاهي اوقات «نقد نازلتر» ناميده ميشود تا از نهضت مربوط به کتاب مقدس در قرن نوزدهم به نام «نقد عاليتر» متمايز شود. محققان قرن نوزدهم به مسائلي علاقهمند بودند که با مسائل مربوط به خود متن تفاوت داشتند: آنان به موضوعهاي تاريخي و ادبي علاقهمند بودند و دربارهي مؤلف، تاريخ تاليف، ارتباط مطالب کتاب مقدس با ساير متون قديمي و قصد و غرض آن پرسشهايي مطرح ميکردند. گرچه اين نوع پرسش در قرن نوزدهم ابداع نشد - آثار انتقادي والا،(13) رويکلين(14) اراسموس و ديگران را به ياد آوريد (فصل 5) - اما جنبشهاي مهمي در قرن نوزدهم به وجود آورد و به ناآرامي بزرگ ديني منتهي شد.
امروزه مسيحيان بسياري از دستاوردهاي محققان کتاب مقدس در قرن نوزدهم را پذيرفتهاند، اما در آن زمان در برابر آنها مقاومت ميشد و اين دستاوردها تهديداتي بر ضد بنيادهاي ايمان مبتني بر کتاب مقدس تلقي ميشدند. مثلاً عقيدهي سنتي دربارهي اسفار خمسه (پنج کتاب اول عهد قديم) نسبتاً ساده بود: يعني مؤلف آنها موسي بود و او آنچه را خدا وحي کرده بود نوشته بود. جوليوس ولهاوسن(15) (1844-1918) با به کار بردن علم مقايسهي متن نشان داد که چگونه اسفار خمسه به لحاظ تاريخي به پنج کتاب اول عهد قديم تکامل يافت. آثار او و ساير محققان به اين نتيجه انجاميد که اسفار خمسه يک اثر ترکيبي است که مؤلف واحدي ندارد و در طول يک دورهي طولاني به وجود آمده، و در زمان واحدي نوشته نشده است. در تحقيق مربوط به عهد جديد، منتقدان دربارهي انجيل يوحنا به اناجيل همنوا نظر کردند و نتيجه گرفتهاند که انجيل يوحنا به لحاظ تاريخي معتبر نيست و خود اناجيل همنوا از ديدگاههاي خاصي و گاهي متعارض نوشته شدهاند.
وقتي محققان مسيحي صحت تاريخ کتاب مقدس و اعتبار اناجيل را در ارائهي تصوير دقيقي از زندگي و سخنان عيسي زير سوال بردند، اين نتايج و نتايج ديگر منجر به نزاعهاي جدي شد.{7} اضطرابي که نقدهاي اوليهي کتاب مقدس به وجود آورد، کاتوليکها و پروتستانهاي محافظه کار را به انکار نتايج آن واداشت. آثار آلفرد لويس(16) (1857-1940)، منتقد کاتوليک که واتيکان آثار او را محکوم کرد، به بحران تجدد در کليساي کاتوليک سرعت بخشيد. ظهور بنيادگرايي در آيين پروتستان را ميتوان مستقيماً به مقاومت سرسختانهي آن در برابر نقد کتاب مقدس و تاکيد آن بر الهام و صحت کتاب مقدس نسبت داد.
در همين زمان، نهضت مربوط به کتاب مقدس با احترام به روش علمي و روحيهي عمومي سعهي صدر و خوشبيني نسبت به آيندهي مسيحيت، سهم مهمي در گسترش آيين پروتستان ليبرال داشت. يکي از متنفذترين متفکران آيين پروتستان ليبرال در قرن نوزدهم يک روحاني انگليکن به نام فردريک د. ماريس(17) (1805-1872) بود. او اظهار داشت که خطر واقعي براي مسيحيت نقد کتاب مقدس نيست - که اجازه ميدهد کتاب مقدس نيرومندانه در اوضاع و احوال جديد سخن بگويد - بلکه خطر واقعي مقاومت در برابر نقد است، که اشاره دارد به اين که کتاب مقدس ضعيف است و احتياج به حفظ و حمايت دارد.
مسيحيت و تعلقات اجتماعي
يکي از بينشهاي دورهي رنسانس که در عصر روشنگري قبول عام يافت، توجه به اين دنيا بود. ظهور رهبانيت در مسيحيت اوليه را ملاحظه کرديم و متذکر شديم که تصورات قرون وسطايي از زندگي مسيحي با انکار «اين دنيا» به نفع يک زندگي که کاملاً وقف رابطهي انسان با خدا بود، به کمال رسيد. يکي از بينشهاي مصلحان اين بود که انسان در هر جايي که باشد ميتواند زندگي خود را وقف خدا کند، يعني لازم نيست که وارد صومعه شود يا کشيش باشد تا فرد مسيحي کاملي باشد. برعکس، مسيحيان دعوت شدهاند که در همين دنيايي که کار ميکنند در خدمت خدا باشند. نظريهي «برگزيدگي» کالوين که معتقد بود خدا انسانهايي را حتي قبل از تولد انتخاب ميکند که آنان را به نجات برساند اقتضاي اين امر را داشت که مسيحيان، در زندگي روزانهي خود، خدا را با صداقت، کار سخت، متانت و امساک تجليل کنند. اين گشودگي عام زندگي در اين دنيا از ابتدا ويژگي خاص آيين پروتستان بود و اين امر را آشکار ساخت که انسان اگر از ثروت عاقلانه استفاده کند و در اعانه و کمک به بيچارگان مشارکت داشته باشد ميتواند تاجر مسيحي خوبي باشد.
در قرن نوزدهم نوعي چالش جديد نسبت به مسئوليت اجتماعي مسيحي به وجود آمد و به طرق مختلفي به آن پاسخ داده شد. انقلاب صنعتي بيشتر به نفع صاحبان صنعت بهتر بود تا کارگران، و فقر و تهيدستي گسترده در قرن نوزدهم منتقدان اجتماعي نظير کارل مارکس را به اين نظريه کشاند که تاريخ را صحنهي مبارزهي مستمر کارگران با نخبگان اجتماعي تفسير کند. مسيحيان کاتوليک و پروتستان مجبور بودند که در واکنش به مسائل فقر و رفاه اجتماعي جد و جهد کنند و اين تلاش تا به امروز ادامه دارد، چنان که در بخش آخر کتاب ملاحظه خواهيم کرد.
مسئله پيچيده بود. از يک طرف، کاتوليکها و پروتستانها راههايي براي پذيرش اين وضع داشتند، يعني کاتوليکها به اين دنيا به عنوان مقدمهي زندگي جاودانه توجه داشتند، و بنابراين مايل نبودند مواضعي اتخاذ کنند که رسالت کليسا را تغيير دهندهي ساختار جامعه تبيين کنند. پروتستانها با فهم خويش از کار و بهره توانستند وظايف خود را نسبت به مردم فقير به گونهاي تفسير کنند که ساختارهاي اجتماعي را تهديد نکرده باشند. آن گاه که مفاسد اجتماعي در قرن نوزدهم شيوع فراواني يافت، مسيحيان پيوند انجيل با اين جهان را مجدداً بررسي کردند. بعضي به دنبال راههايي بودند که امور را تغيير دهد و از انجيل چون برنامهاي براي جامعهي پيشرفتهتري استفاده کنند، در حالي که بعضي ديگر به دنبال راههايي بودند که وضع موجود را حفظ کنند. در بخش آخر کتاب بعضي از تفاسيري را که دربارهي اين نزاع مطرح شده است، بررسي خواهيم کرد. در اين جا فقط لازم است که بعضي از مواضع کلي که باعث شد مسيحيان در قرن نوزدهم دربارهي اين موضوعها کارهايي انجام دهند بشناسيم.
مسيحيان پروتستان انجيلي، به ويژه در دورهي دوم بيداري عظيم - چنان که در فصل بعدي ملاحظه خواهيم کرد - معتقد بودند که مسيحي شدن مستلزم نوعي ارتباط شخصي با عيسي است که در تعلقات و آگاهي اجتماعي بروز پيدا ميکند. «اتحاديهي انجيلي»، که در سال 1846 شکل گرفت، (و در فصل نهم آن را بررسي خواهيم کرد) مدافع و حامي نيرومندي بود براي رشتهي وسيعي از اهداف اجتماعي که از فعاليت ضد بردهداري تا ممنوعيت مشروبات الکلي را در بر ميگرفت. کاتوليکها در پايان قرن نوزدهم در حمايت از حقوق کارگران مواضعي اتخاذ کردند و تا به امروز با صورتهاي مختلفي از مشکلات اجتماعي مبارزه ميکنند. اجازه دهيد که در اين جا پاسخهايي را که آيين پروتستان ليبرال انگلستان به مفاسد شديد اجتماعي قرن نوزدهم داده است بررسي کنيم. فردريک د. ماريس که طرفدار نقد کتاب مقدس بود، از پيشگامان نهضتي نيز بود که سوسياليسم مسيحي ناميده ميشد. ظاهراً در حدود نيمهي قرن نوزدهم او به اين نتيجه رسيد که کليساها پاسخگوي واقعيات اجتماعي همهي زمانها نيستند. انديشههاي کهن کالويتي دربارهي فقر و تهيدستي به مثابهي حکم يا بلاي خدا، با مفاهيم تکاملي دربارهي بقاي اصلح همراه شد و بعضي از واعظان را به اين نتيجه رساند که مسيحيان نبايد به فقرا کمک کنند (فقرا اخلاقاً ناصالح تلقي ميشدند) و يقيناً بايد در پي ثروت باشند، چرا که ثروت نشانهي لطف و عنايت خداست. ماريس همراه با مصلحان ديني نظير ويليام بوت (1829-1912)، مؤسس ارتش آزاديبخش، درد و رنج انسان را ناشي از انقلاب صنعتي ميدانستند و کليساها را متهم ميکردند که در مقابل کساني که «پيشرفت» صنعتي زندگي آنان را تباه کرده است احساس مسؤليت نميکنند. به قول آنان، فقر و تهيدستي نهه بلا و مصيبت، بلکه استثمار بود و نقش واقعي کليسا در جامعه بايد اين باشد که امکان اين بهرهکشي را از بين ببرد. ماريس آرزو داشت که انجيل را به شرايط اجتماعي ارتباط دهد، در حالي که بوت به راهحلهاي عملي که براي نابودي فقر ارائه ميشد حمله ميکرد و ميکوشيد تا وجدان مسيحيان را بيدار کند تا از درد و رنج پنهاني انسان احساس ناراحتي کنند.
بعدها به تعبيرهاي آمريکايي دربارهي تعلقات اجتماعي خواهيم پرداخت. در اين جا فقط تصور ظهور نوعي اصل جديد مسيحي اهميت دارد و آن اين که بايد انجيل را با زندگي انسان پيوند داد، به گونهاي که از آن به مثابهي برنامهاي براي تغيير جامعه و از بين بردن مفاسد اجتماعي استفاده شود. اگر مسيحيت بعضي از انديشههاي دورهي رنسانس و نهضت روشنگري را دربارهي خوشبختي فردي پذيرفته بود، در اين صورت قرائتهاي انجيل اجتماعي به مسيحيان يادآوري ميکرد که ميبايد گناه و رستگاري را نيز برحسب مفاهيم اجتماعي تعبير کنند. مسيحيان معاصر هنوز با اين پرسشها مواجهاند که آنان را وا ميدارد که برهانهايي دربارهي ارتباط مسيحيت با نظام سياسي به کار بندند (چنان که در بخش آخر اين کتاب ملاحظه خواهيم کرد). بدين طريق، پرسش از تعلقات اجتماعي مسيحيت در قرن نوزدهم يکي از پرسشهايي بوده است که سهم عمدهاي در تکثر و يگانگي مداوم مسيحيت داشته است.
نتيجهگيري
ما شيوههاي مختلف واکنش مسيحيت به تجدد را بررسي کرديم تا زمينهي فهم فصول باقيماندهي اين کتاب را فراهم کرده باشيم. در اين جا به هيچ وجه نکوشيدهايم که تاريخ جامعي از قرن نوزدهم تهيه کنيم يا طرح کلي نزاعهاي مهم فلسفي و کلامي را که ويژگي قرن نوزدهم بوده است، عرضه کنيم؛ بلکه سعي کرديم که از روح تجدد و مسائلي که به وجود آورد شناختي به دست آوريم. به بعضي از انديشهها نظير جدايي کليسا و دولت و عرفي کردن جامعه، که در دنياي جديد آنها را مسلم ميگيريم، دقيقتر توجه کرديم. سعي کرديم که تاثير عصر روشنگري بر حيات ديني و سياسي را درک کنيم. مقاومتها و پذيرشهاي مختلف بعضي از کاتوليکها و پروتستانها نسبت به روح تجدد را ملاحظه کرديم. اين فصل را براي آسان کردن فهم بعضي از نهضتهايي که پيشتر بيان شده بودند، نظير زهدگرايي و احياگرايي و بعضي از مشاجراتي که در فصل آخر کتاب ميآيند، مطرح کرديم. در اين فصل، بعضي از واکنشهاي کاملاً سازندهاي که مسيحيت قرن نوزدهم آمريکا به تزلزل و چالش دنياي جديد نشان داده دستهبندي شده است.
نکات مهمي براي بحث و بررسي
1.با فرا رسيدن قرن نوزدهم اين امر کاملاً واضح بود که پرسشهاي مربوط به وجود انسان را نميتوان به آساني پاسخ داد. عرفي شدن، صنعتي شدن و کشف علمي، چگونه مسيحيت را دچار تزلزل کرد؟
2.کاتوليکهاي رومي از طريق مرجعيت، انگليکنها از طريق سنت، پروتستانهاي انجيلي از طريق تاکيد بر تجربه سعي کردند که از مسائل تجدد پرهيز کنند. آيا اينها واکنشهاي سنتي مسيحيت به تحول پيچيدهي اجتماعي بودند؟ يا اين که امر مشخصاً جديدي دربارهي آنها وجود دارد؟
3.يکي از راههايي که مسيحيان تلاش کردند که روشهاي انتقادي نوين را با اعتقاد ترکيب کنند از طريق نقد کتاب مقدس بود. چرا منتقدان کتاب مقدس در ميان گروههاي ليبرال پروتستان بيشتر از گروههاي کاتوليک رومي يا پروتستان انجيلي وجود دارند؟
يادداشتها
1. جان هاوارد يودر (John Howard Yoder) در کتاب سياست عيسي (The Politics of Grand (Rapid: Eerdmans, 1972 Jesus استدلال ميکند که تعاليم عيسي نوعي رويکرد منطقي نسبت به مسائل مربوط به رفتار مسيحي در دنيا ارائه ميدهد. مطالعات او صلح دوستي را به عنوان نوعي کاربرد سياست مسيحي در موقعيتهاي دنياي جديد اثبات ميکند.
2. کتابي قديمي اما ارزشمند دربارهي دورهي انقلابي و مقام پاپي عبارت است از:
E. E. Y. Hales, Revolution and the Papacy (Notre Dame, Ind: University of Note Dame, Press, 1960)
همچنين مطالعهي بعضي از اسناد تاريخي آن دوره مفيد خواهد بود، در اين مورد نگاه کنيد به:
“The Civil Constitution of the Clergy, 12 July 1730” and “Concordat Between the Holy See and the Republic of France, 15 July 1801” in Colman Barry, editor, Readings in Church History III and (Westminster, Md: Newman Press, 1965)
3. براي توضيح بيشتر دربارهي دولتهاي پاپي، فصل پنجم، يادداشت هشتم را ملاحظه کنيد. همچنين براي اطلاع بيشتر دربارهي پيوس نهم، يادداشت دوم را ملاحظه کنيد. هنوز بهترين کتاب مقدماتي دربارهي پيوس نهم عبارت است از:
E. E. Y. Hales, Pio Nono (New York: Doubleday Image, 1962)
4. فصل پنجم، يادداشت ششم را ملاحظه کنيد.
5. منشور مهم دربارهي کليسا و طبقات کارگر عبارت است از: Rerum Novarum, 1891 و منشور Providentissimus Deus (1893) اثر لويي سيزدهم که تا حدودي محدوديتهاي تحقيق کاتوليکي در باب کتاب مقدس را ذکر ميکند، اما با نوعي ملاحظهي محتاطانه که محققان بايد کتاب مقدس را با ابزارهاي تاريخي مطالعه کنند. او همچنين تلاش ميکند که نظريهي مسيحي دولت را بسط دهد که مبتني بر مطالعهي Immortale Dei (1885) اثر توماس آکويناس است. تعلق خاطر او به آکويناس عميق بود و منشور او به نام Aetrni Patris (1879) نتايج بسيار گستردهاي در برداشت، چون احياي فلسفهي توميستي را بهترين راه ورود کاتوليکها به بحثهاي خشک فلسفي در دنياي جديد ميدانست.
6. فردريک شلاير ماخر (1768-1834) متفکر پروتستان معمولاً پدر الهيات ليبرال دانسته ميشود. ريشههاي او به زهدگرايي و به ويژه به سنت موراويايي باز ميگردد. وي متاثر از نهضت رمانتيک بود، نهضتي که عکسالعمل هنرمندان و متفکران اوايل قرن نوزدهم در مقابل عقلگرايي خشک بود و در عوض بر عرفان و احساسات تاکيد داشت. از نظر او، دين روش تفکر نيست، بلکه روش احساس کردن است، يعني احساس و شوق به بيکرانه. شلاير ماخر و زهدگرايان مسيحيت را برحسب تجربهي ديني ادراک ميکردند؛ اما او در تاکيد بر ويژگيهاي اجتماعي مسيحيت با زهدگرايان تفاوت داشت. زهدگرايان دين را بر حسب اصطلاحات فردي تفسير ميکردند اما شلاير ماخر بشر را اعضاي يک بدن و در ارتباط تنگاتنگ با يکديگر ميدانست.
7. نوعي تحول در تفکر پروتستاني که از پرسشهاي اوليهي مربوط به کتاب مقدس ناشي شد، عبارت بود از تحقيق دربارهي «عيساي تاريخي» که منجر به نزاعهايي دربارهي تفاوتهاي عيساي تاريخي و مسيح ايماني شد. نگاه کنيد به:
Harvy K. McArthur, In Search of the Historical Jesus (New York: Scribner's 1969)
پاورقيها:
1. Secularzation
2. Denis Diderot
3. Anglo-saxon
4. Ultramontanists
5. Ultramontanists
6. Syllabus of Errors
7. Count Zinzendorf
8. John Keble
9. John Henry Newman
10. William George Ward
11. Edward B. Pusey
12. Via media
13. Valla
14. Reuchlin
15. Julies Wellhausen
16. Alfred Loisy
17. Fredrich D. Maurice
منابعي براي مطالعه بيشتر
1.براي اطلاع بيشتر از عصر روشنگري با مقالاتي از دايرهالمعارفها آغاز و از رهنمودهاي آنها تبعيت کنيد يک درآمد اساسي و مناسب به اين موضوعها و شخصيتها عبارت است از:
Frank E. Manuel, Editor, The Enlightement (Englewood Cliffs, N. J.: Prentice - Hall, 1966)
پيترگي (peter Gay) محققي است از عصر روشنگري که آثار دقيقي دارد؛ مثلاً نگاه کنيد به:
The Enlightenment: A comprehensive Anthology (New York: Simon & Schuster, 1975)
اثري جالب و معاصر دربارهي عصر روشنگري و تاثيرهاي آن بر دين عبارت است از:
Amos Funkenstein Theology and the Scientific Imagination: From the middle Ages to the Seventeen Century (Princeton University press 1986)
2.فهم ماهيت پيچيدهي تحول جديد الهياتي مستلزم مطالعات وسيعي است؛ دو متن عمومي که مفيدند، هر چند گاهي مشکلات اندکي نيز دارند، عبارتند از:
James C. Livington Modern Christian Thought: From the Enlightenment to Vatican II (New York: Macmilan, 1978), John Dillenberger and Claude Welch, Protestant Thought Interpreted Through lts Development, 2 nd ed (New York: Macmillan, 1988)
همچنين نگاه کنيد به:
Garrett Green, Imagining God (San Francisco: Harper Row, 1989)
3.براي اطلاع بيشتر از شوراي واتيکاني دوم نگاه کنيد به:
Hans Kung, The Council, Reform and Reuion (New York: Doubleday Image, 1965)
براي اطلاع بيشتر از مجموعهي مناسبي از اسناد آن نگاه کنيد به:
Adrian Hastingsed, Modern Catholicism; Vatican II & After (London: new York, 1991)
به نقل از: کتاب درآمدي به مسيحيت
مترجم : حسن قنبرى
نويسنده : مري جو ويور
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید