در پايان قرن دوازدهم مخالفات با كشيشان به صورت سيل بنيانكني درآمد. درعصر ايمان، در گوشه و كنار، جماعتي از رازوران و صاحبان پارهاي از احساسات رقيقهي مذهبي وجود داشت كه از چنگ دستگاه كهانت مسيحي رستند و با آن تشكيلات از در مخالفت درآمدند. امواج جديدي از روازوري شرقي، احتمالاً با بازگشت سپاهيان صليبي، از مشرق زمين به مغرب سرايت كرد. از ايران طنيني از آراي دين مانوي و كيش اشتراكي مزدك از طريق آسياي صغير و بالكان به اروپا رسيد؛ از جهان اسلام مخالفت با صورت و تنديسپرستي نوعي اعتقاد مبهم به قضا و قدر، و تنفر از كشيشان به سوغات آمد؛ و بر اثر شكست صليبيون در مبارزات خويش با جهان اسلام، ترديدي دربارهي منشاء ملكوتي كليسا و حمايت الاهي از آيين عيسي به دلها راه يافت. پاوليسينها، كه بر اثر تعقيب و آزار امپراطوران بيزانس به طرف مغرب رانده شده بودند، تنفري را كه از تنديسپرستي، آيينهاي مقدس، و طبقهي روحاني داشتند با خود از طريق بالكان به ايتاليا و پرووانس بردند. اين جماعت عالم آفرينش را به دو جهان معنوي و مادي منقسم ميدانستند و معتقد بودند كه اولي پرداختهي دست خداوند و دومي مخلوق شيطان است، و شيطان را با يهوهي كتاب عهد قديم يكي ميدانستند. بوگوميلها (ياران خداوند) جماعتي بودند كه در بلغارستان پيدا و سرشناس و، بالاخص در ناحيهي بوسني، پراكنده شدند. در طي قرن سيزدهم اين جماعت چندين بار مورد تهاجم قرار گرفتند و از دم تيغ گذر كردند، لكن در خلال اين احوال با سرسختي تمام از خويش دفاع نمودند، و سرانجام (1463) در برابر اسلام سرفرود آوردند نه در مقابل مسيحيت.
در حدود سال هزار ميلادي، در ناحيهي تولوز واورلئان فرقهاي پيدا شد كه واقعيت معجزات؛ خاصيت احياي حيات در غسل تعميد، حضور واقعي عيسي در آيين قرباني مقدس، و تأثير نيايش به درگاه قديسان دين را منكر شدند. چندي كسي وقعي به اعتقادات اين جماعت ننهاد، سپس مورد تقبيح قرار گرفتند، و به سال 1023 سيزده تن از ايشان را زنده زنده در آتش سوزانيدند. بتدريج بدعتهاي همانندي پديدار، و منجر به شورشهايي در كامبره و ليژ (1205)، گوسلار (1052)، سواسون (1114)، كولوني (1146) و امثال آنها شدند. برتولت، اهل رگنسبورگ، در قرن سيزدهم تخمين ميزد كه تعداد فرقههاي بدعتگزار بايد بالغ بر صد و پنجاه شود. برخي از اينها جماعاتي بيضرر بودند كه به دو هم جمع ميشدند تا بدون حضور يك نفر كشيش براي يكديگر كتاب مقدس را به زبان بومي خويش بخوانند و عباراتي را كه مورد اختلاف مردم بود به نظر خويش تفسير كنند. چندتا از اين فرقهها، مانند هوميلياتها در ايتاليا، بگينها و بگارها در اراضي كم ارتفاع شمال اروپا ]بلژيك، هلند، و دانمارك امروزي[، به همه چيز ايمان داشتند جز به اين مطلب كه كشيشان بايد در عين فقر زندگي كنند، و اصرار ايشان در اين موضوع مايهي شرمساري روحانيون ميشد. نهضت فرانسيسيان نيز نهضتي بود با عقايدي همانند، منتها با اين تفاوت كه تير تهمت زندقه از كنار گوشش گذر كرد.
والدوسيان از اين معركه جان سالم به در نبردند. در حدود سال 1170، پتروس والدوس نامي، از بازرگانان متمكن ليون، چند تن از فضلا را اجير كرد تا كتاب مقدس را به زبان مردم نواحي جنوبي فرانسه يا لانگ د/اوك (زبان اوك) ترجمه كنند. خود والدوس با شور فراوان به مطالعهي ترجمهي مزبور پرداخت و به اين نتيجه رسيد كه مسيحيان بايد مانند حواريون مسيح، يا به عبارت ديگر بدون دارايي انفرادي، زندگي كنند. وي قسمتي از ثروت خود را به زنش بخشيد و مابقي را ميان فقرا تقسيم، و طبق تعاليم انجيل شروع به ايراد موعظاتي دربارهي فقر كرد. پتروس والدوس دستهي كوچكي از «گدايان ليون» را به دور خود گرد آورد كه مثل رهبانان لباس ميپوشيدند، در عين عفاف زندگي ميكردند، پاي افزارشان نعلين بود يا پاي برهنه راه ميسپردند، و تمامي درآمدهاي خود را به طرز اشتراكي يك كاسه ميكردند. تا چندي كشيشان هيچگونه مخالفتي را ابراز نداشتند و به اينگونه افراد اجازه دادند تا در مراسم عبادت كليساها شركت جويند. لكن هنگامي كه پتروس والدوس تعاليم انجيل را لفظ به لفظ به كار بست و شروع به موعظه كرد، اسقف اعظم ليون بتندي او را مورد عتاب قرار داد و به وي خاطرنشان ساخت كه فقط اسقفان مجاز به ايراد موعظات هستند. پتروس عازم رم شد (1179) و از آلكساندر سوم درخواست كرد تا اجازهاي براي موعظه با وي تفويض كند. پاپ به شرطي با اين تقاضا موافقت كرد كه ايراد موعظات با صوابديد و زير نظر كشيشان محل صورت گيرد؛ ظاهراً پتروس بدون كسب اجازه از روحانيون محل به موعظات خود ادامه داد. پيروانش از فدائيان انجيل شدند و بخشهاي بزرگي از كتاب مقدس را به حافظه سپردند. بتدريج اين نهضت رنگ ضد كليسايي به خود گرفت، با هر نوع كهنگي از در ستيز درآمد، منكر اعتبار آيينهاي مقدسي كه يك كشيش گناهكار اجرا نمايد شد، و هر فرد مؤمن پاكدامن و عفيفي را برخوردار از قدرت آمرزش گناهان دانست. برخي از پيروان اين فرقه خريد و فروش گناهان آمرزش را عملي پوچ شمردند و منكر تساهل، برزخ، و «قلب ماهيت» شدند و با دعا كردن به درگاه قديسان مخالفت نمودند. يك دسته تبليغ ميكردند كه «همه چيز بايد اشتراكي باشد» و دستهي ديگر كليسا را همان زن فاحشهي سرخپوشي ميدانستند كه در كتاب مكاشفهي يوحنان رسول ذكرش رفته بود. فرقهي والدوسيان در 1184 محكوم شمرده شد. اينوكنتيوس سوم بخشي از آن را، مشهور به «كاتوليكهاي فقير»، در 1206 به عضويت كليسا پذيرفت، لكن اكثر افراد اين فرقه در عقايد بدعتآميز خويش ثابت قدم ماندند و از فرانسه به اسپانيا و آلمان ريشه دوانيدند، يك شوراي روحاني تولوز، احتمالاً براي جلوگيري از فزوني عدهي پيروان اين فرقه، در سال 1229 امر داد كه هيچكس از افراد غيرروحاني نبايد هيچ نوع كتاب مذهبي و مقدس را در تملك داشته باشد، مگر كتاب مزامير را؛ به علاوه، چون تا اين تاريخ هنوز هيچيك از ترجمههاي كتاب مقدس به زبانهاي بومي از طرف كليسا بررسي و تضمين نشده بود، مقرر داشت كه كتاب مقدس فقط به زبان لاتيني خوانده شود. در قلع و قمع آلبيگاييان، هزاران نفر از پيروان فرقهي والدوسيان را به آتش سوزانيدند. خود پتروس والدوس ظاهراً به مرگ طبيعي در 1217 درگذشت.
تا اواسط قرن دوازدهم در شهرهاي اروپاي باختري شبكهي عظيمي از فرقههاي بدعتگزار تشكيل شده بود، چنانكه اسقفي در 1190 اظهار داشت كه «شهرهاي عمده پر است از اين پيغمبرهاي دروغي.» تنها در شهر ميلان هفده مذهب جديد وجود داشت. مهمترين فرقهي بدعتگزاران اين شهر را پاتارينها تشكيل ميدادند، كه اين نام مأخوذ بود از يك كوي فقيرنشين شهر به نام پاتاريا. ظاهراً نهضت پاتارينها به عنوان مخالفتي ازجانب فقرا نسبت به اغنيا آغاز شده، اما رفته رفته جنبهي دشمني با روحانيون را پيدا كرد، و تبديل به مبارزهاي عليه خريد و فروش مناصب كليسايي، ثروت، ازدواج، و همخوابه گرفتن كشيشان شد. غرض فرقهي پاتارينها، به قول يكي از رهبران آن نهضت، اين بود كه «ثروت كشيشان ضبط شود، اموال آنها را در معرض حراج قرار دهند، خانههاي آنها را بگشايند تا مردم چپاول كنند، و خود آنها و حرامزادههايشان را از شهر بيرون رانند.» فرقههاي ديگري دو ويتربو، اورويتو، ورونا، فرارا، پارما، پياچنتسا، ريميني، و امثال آن علم مخالفت با كشيشان را بلند كردند. گهگاهي اين نهضتها بر مجالس عمومي استيلا مييافتند، حكومتهاي شهرها را قبضه ميكردند، و براي پرداخت مخارج امور شهري از كشيشان ماليات ميگرفتند. اينو كنتيوس سوم به سفير خويش در لومباردي دستور داد كه كليهي صاحب منصبان كشوري را به قيد سوگند مكلف كند كه از گماشتن پيروان بدعتها به مناصب خودداري ورزند و مانع از رخنهي آنها در مقامات حكومتي شوند. در1237، جماعتي از مردم ميلان «در حالي كه به مقدسات توهين ميكردند و ناسزا ميگفتند»، چندين كليسا را با «كثافاتي ذكر ناكردني» ملوث ساختند.
نيرومندترين فرقههاي بدعتگزار به اسامي چندي مشهور شدند - آنها راكاتارها خواندهاند كه برگرفته از واژهاي است يوناني به معني «پاك»؛ در بعضي موارد لفظ بلغارها به آنها اطلاق شده است، زيرا كه منشاء آنها از منطقهي بالكان بوده است؛ ايشان را آلبيگاييان نيز ناميدهاند، چون برگرفته از نام شهر آلبي در فرانسه بود كه عدهي بسياري از آنان در آنجا زندگي ميكردند. مونپليه، ناربون، و مارسي نخستين مراكز بدعت در فرانسه بودند. شايد اين امر از آنجا ناشي ميشد كه ارتباطات ميان فرانسويان با مسلمانان و يهوديان در اين منطقه بسيار زياد بود، و جماعتي سوداگر مرتباً از مراكزي مثل بوسني، بلغارستان، و ايتاليا، يعني مراكز رشد نهضتهاي بدعتآميز. به اين صفحات سفر ميكردند. سوداگران سبب اشاعهي نهضت مزبور در تولوز، اورلئان، سواسون، آراس، ورنس شدند، لكن لانگدوك و پرووانس به صورت دو دژ مستحكم بدعتگذاران باقي ماندند. در آنجا تمدن قرون وسطايي فرانسوي به اوج كمال خود رسيد؛ در محيط دوستانهي شهري، پيروان اديان بزرگ با هم آميزش ميكردند؛ زنان به نحوي مغرورانه زيبا بودند؛ و مانند ايتالياي عهد فردريك، مقدمات شروع رنسانس فراهم شده بود. در آن ايام (1200) فرانسهي جنوبي عبارت ميشد از مشتي اميرنشينهاي تقريباً مستقل كه همه به طرز دقيقي از نظر صوري نسبت به پادشاه فرانسه وفادار بودند. در اين ناحيه كنتهاي تولوزاز همهي خاوندها و امرا مقتدرتر بودند، و اراضي آنها بمراتب وسيعتر از سرزمينهايي بود كه مستقيماً زير نظر پادشاه اداره ميشد. اصول عقايد و رسوم فرقهي كاتارها تاحدي نشانهي بازگشت به معتقدات و رسوم مسيحيان بدوي بود، تا اندازهاي معلول خاطرهي مبهمي از بدعت آريانيسم كه در دوران سلطهي ويزيگوتها در فرانسهي جنوبي رواج داشت محسوب ميشد، و تاحدودي هم حاصل پندارهاي مانويها و ساير آراي مشرق زميني به حساب ميآمد. اين جماعت، كشيشان و اسقفاني داشتند ملبس به جامههاي سياه؛ هنگام ورود به حلقهي روحانيون، سوگند ياد ميكردند كه دست از پدر و مادر، دوستان، و كودكان خويش بشويند و خود را وقف «خداوند و انجيل كنند... هرگز به زني دست نزنند، هيچگاه حيواني را نكشند، هرگز لب به گوشت و تخممرغ يا لبنيات نزنند، و هيچ چيز نخورند جز ماهي و سبزيجات.» «مؤمنان» اشخاصي بودند كه قول ميدادند بعداً به چنين عهدي مبادرت ورزند، و تا رسماً چنين عهدي نكرده بودند، اجازهي خوردن گوشت و ازدواج داشتند، لكن مكلف بودند از كليساي كاتوليك تبري جويند، به سوي زندگي «كامل» پيش روند، و هنگام برخورد با هر يك از پرفكتوسها، سه بار با احترام زانو خم كنند.
الاهيات كاتارها جهان آفرينش را به شيوهي مانويان به خير، خدا، روح، بهشت، و به شر، شيطان، هيولا، عالم مادي تقسيم ميكرد؛ عالمي كه به چشم ديده ميشد پرداختهي دست شيطان بود نه خداوند. كليهي ماديات، از جمله صليبي كه عيسي بر روي آن جان داد و نان مقدس آيين قرباني مقدس، همه در زمرهي شر محسوب ميشدند. عيسي هنگامي كه در شام آخر اشاره به فان كردن و گفت «اين است بدن من»، فقط به طور مجازي اين سخن را بر زبان رانده بود. هر گوشتي ماده بود و هر نوع تماسي با آن پليد. هرگونه امور جنسي گناه داشت، و گناه آدم و حوا آن بود كه با يكديگر نزديكي كرده بودند. مخالفان مدعي هستند كه آلبيگاييان منكر شعاير ديني، آيينهاي مقدس، احترام به تمثال قديسين، تثليث، و زادن عيسي از مردم عذرا هستند؛ ميگفتند كه اينان عيسي و خدا را يكي نميدانستند، بلكه ادعا ميكردن كه عيسي فرشتهاي بوده است. در آثار همين مخالفان ميخوانيم كه بدعتگزاران مزبور اساس مالكيت شخصي را زير پا نهاده بودند. آرزويشان آن بود كه همگان يكسان از اشياي دنيوي برخوردار باشند. اين جماعيت موعظه بر كوهسار مسيح را اساس اخلاقيات خود قرار دادند. به پيروان خود تعليم ميدادند كه بايد دشمنانشان را دوست بدارند، از بيماران و مستمندان توجه كنند، هرگز دشنام ندهند، و هميشه با خلايق صلح را پيشهي خود سازند؛ توسل به قهر، حتي درمورد كفار، هرگز عمل پسنديدهاي محسوب نميشد. كشتن فردي به خاطر ارتكاب به جرم از گناهان كبيره بود. شخص مكلف بود قلباً اعتماد داشته باشد كه سرانجام خداوند، بدون آنكه متوسل به وسايل شر شود، بر بدي چيره خواهد شد. در اين الاهيات نه از دوزخ اثري بود و نه از برزخ؛ هركسي، ولو آنكه روحش براي تطهير چندين بار به حكم تناسخ عودت ميكرد، سرانجام به رستگاري ابدي نايل ميشد. شخص براي آنكه به بهشت رود، ناگزير بود طاهر از جهان درگذرد، و براي اين منظور ضرورت داشت كه آخرين آيين مقدس يا به اصطلاح اين فرقه كونسولامنتوم را از دست كشيشي از كاتارها دريافت دارد، و همين آيين مقدس آخرين بود كه روان آدمي را بكلي از لوث گناه پاك ميكرد. مؤمنان كاتاري (مثل برخي از مسيحيان اوليه كه درمورد غسل تعميد چنين ميكردند) اين آيين مقدس را معمولاً آنقدر به تأخير ميانداختند تا به عقيدهي خودشان در بستر نزع ميافتادند. افرادي كه بهبود مييافتند اين خطر را به جان ميخريدند كه بار ديگر ملوث شوند و بدون آيين مقدس از دنيا بروند؛ از اين رو بهبود بيمار پس از دريافت آن آيين مقدس بدبختي بزرگي محسوب ميشد؛ و مخالفان اين جماعت اسناد دادهاند كه كشيشان آلبيگايي براي دفع اين مصيبت بسياري از بيماران شفا يافته را تشويق ميكردند كه براي رفتن به بهشت از خوردن خوراك بكلي خودداري ورزند. پارهاي از وقايعنگاران عهد ميگويند جاي هيچگونه شك نيست كه گاهي يك كشيش براي آنكه رستگاري شخص را قطعي سازد، با اجازهي بيمار، وي را خفه ميكرد.
اگر فرقهي كارتاها بجد در مقام اعتراض و ايراد به كليسا برنيامده بود، احتمال داشت كه كليسا كاري به كار پيروان آن نداشته باشد و آنها را به حال خود گذارد تا موجبات فناي خويش را فراهم آورند. لكن كاتارها منكر آن بودند كه كليسا از آن عيسي باشد؛ و معتقد بودند كه پطرس حواري هرگز پا به رم نگذاشته و هرگز دستگاه پاپي را پي نريخته است، و پاپها جانشينان امپراطورانند نه خلفاي حواريون مسيح. عيسي چند وجب زمين براي خفتن نداشت، لكن پاپ در كاخ زندگي ميكرد. عيسي از مال دنيا هيچ چيز حتي يك پني را مالك نبود، حال آنكه اسقفان مسيحي مردمي ثروتمند بودند؛ كاتارها همچنين ميگفتند كه مردم، مگر چشم حقيقتبين نداريد: اين اسقفان اعظم و اسقفان مغرور و آقامنش، اين كشيشان دنيادار، اين رهبانان چاق و چله همان فريسيان يا خشك مقدسهاي عهد عتيقند كه دوباره پا به عرصهي وجود نهادهاند! در نظر كاتارها كليساي كاتوليك روم بيشك همان فاحشهي بابل بود، طبقهي كشيشان وابسته به كنيسهي شيطان بودند، و شخص پاپ ضد مسيح بود. مبلغين جنگهاي صليبي را به عنوان مشتي آدمكش متهم ساختند. بسياري از افراد اين فرقه تساهلها و يادگارهاي منسوب به قديسان را مسخره ميكردند. ايضاً، به قول مخالفان، دستهاي از اين جماعت از مريم عذرا صورتي كشيدند كريه منظر كه صاحب يك چشم بود و قيافهاي بد تركيب داشت. و وانمود كردند كه اعجاز كردهاند؛ ابتدا عدهي زيادي را به اين كرامات دروغي معتقد ساختند و سپس بياساس بودن آن ادعاها را برهمه فاش كردند. بسياري از آراي كاتارها از راه نغمات تروبادورها منتشر شد. اين رامشگران غزلسرا، بيآنكه اصول اخلاقي فرقهي جديد را پذيرفته باشند، با اخلاقيات دين مسيح مخالف بودند، و از اين رو همهي تروبادورهاي برجسته، به استثناي دو نفر، را طرفدار آلبيگاييان ميدانستند. اين تروبادورها زيارت، اعتراف به گناهان، آب مقدس، و صليب را مسخره ميكردند؛ كليساها را «لانهي دزدها» ميخواندند، و كشيشان كاتوليك در نظر ايشان جماعتي «خيانتكار، دروغگو، و ظاهرساز» بودند.
مدتي قدرتمداران روحاني و اينجهاني فرانسهي جنوبي با بدعتگزاران كاتارها تاحدود زيادي مدارا كردند. ظاهراً مردم مجاز بودند ميان دين كهن و مذهب نو هر كدام را كه ميپسنديدند اختيار كنند. ميان الاهيون كاتوليك و كاتارها مجالس مباحثه و مناظرهي عمومي تشكيل ميشد؛ يكي از اينگونه مجالس در كاركاسون (1204) در حضور يكي از نمايندگان پاپ، و پذرو دوم، پادشاه آراگون، داير شد. در سال 1167، شعب مختلف كاتارها شورايي با حضور كشيشان خود برپا كردند كه نمايندگان چند كشور در آن شركت جستند. در اين شورا راجع به اداره، انضباط، و اصول دين آنان مذاكراتي درگرفت، مقرراتي وضع شد، و بيآنكه كسي مزاحم حاضران شود، شورا تعطيل گشت. به علاوه، طبقهي نجبا مقتضي ميديد كه در لانگدوك موقع كليسا را تضعيف كند؛ كليساي كاتوليك ثروت فراوان و ا راضي بسيار داشت؛ نجبا، كه نسبتاً بيچيز بودند، شروع به ضبط املاك كليسا كردند. در 1171، روژهي دوم، ويكونت بزيه، به تاراج ديري دست زد؛ اسقف شهر آلبي را به زندان افكند، و يكي از طرفداران بدعت را به پاسداري وي گماشت. هنگامي كه رهبانان آله شخصي را به رياست دير خود برگزيدند كه بر وفق دلخواه ويكونت نبود، وي دير مزبور را آتش زد و رئيس آن را زنداني كرد؛ چون آن پير در زندان درگذشت، ويكونت شادكام جسدش را بر بالاي منبر دير گذاشت و رهبانان را ترغيب به انتخاب جانشيني كرد كه پسند خاطر وي باشد. رمون روژه، كنت فوا، رئيس دير و رهبانان پاميه را از آن دير بيرون كرد؛ محراب آن را اصطبل اسبان خويش ساخت؛ سربازانش دستها و پاهاي مسيح مصلوب چوبي را به عنوان دنگ براي آرد كردن گندم به كار بردند و صورت مسيح را هدف نشانهگيري خود كردند. رمون ششم، كنت تولوز، چندين كليسا را ويران كرد، رهبانان مواساك را مورد تعقيب و آزار قرار داد، و مورد تكفير قرار گرفت (1196). لكن حكم تكفير در بين نجباي فرانسهي جنوبي امري پيش پا افتاده شده بود. بسياري از آنها آشكارا يا خود را از پيروان نهضت كاتارها ميدانستند يا از روي آزادمنشي نهضت مزبور را حمايت ميكردند.
اينوكنتيوس سوم، كه در سال 1198 به مقام پاپي نايل آمد، متوجه شد كه اين تحولات هم براي كليسا خطرناك است، هم براي حكومت. وي اذعان ميكرد كه پارهاي از اعمال كليسا مستوجب سرزنش است، لكن عقيده داشت كه وقتي فرقهاي بدعتگزار تيشه به ريشهي اين دستگاه ميزند، اموال كليسا را به غارت ميبرد، حيثيت اين تشكيلات را خراب ميكند، و به مقام قديسان اهانت وارد ميسازد، وي نميتواند دست روي دست بگذارد و عملي انجام ندهد. اينوكنتيوس كليسا را مهمترين دژ مستحكم در برابر تعدي آدم، هرج و مرج اجتماعي، و اعمال نارواي پادشاهان ميدانست، و براي ترقي آن دستگاه آرزوها و نقشههايي بالا بلند در سر ميپرورانيد. البته حكومت نيز به ارتكاب گناهاني دست زده و اعمال فاسد و نالايقي را در دامان خود پرورش داده بود، لكن فقط احمقها بودند كه ميخواستند حكومت را از بين بردارند، چطور امكان داشت كه بر شالودهي اصولي كه زناشويي را ممنوع و خودكشي را تشويق ميكرد، يك نظام اجتماعي مداومي بنا نهاد؟ آيا هيچ اقتصادي ممكن بود بر مبناي آيين فقرپرستي، و بدون انگيزهي مالكيت، روي رونق و روزبهي بيند؟ آيا امكان داشت كه بتوان روابط جنسي افراد و پرورش كودكان را جز به كمك بنيادي چون ازدواج از منجلاب هرج و مرج و پريشاني نجات داد؟ در نظر اينوكنتيوس، آيين كاتارها جز مشتي اباطيل و اراجيف چيز ديگري نبود، و سادگي مردم بود كه اين مهملات را زهرآگين ميساخت. هنگامي كه در قلب دنياي مسيحي اين آلبيگاييان بدعتگذار مدام روبه فزوني بودند، جنگ صليبي با كفار در فلسطين چه معني داشت؟
اينو كنتيوس دو ماه بعد از آنكه به مقام پاپي رسيد، در نامهاي به اسقف اعظم اوش، در گاسكوني، چنين نوشت:
قايق كوچك قديس پطرس در ميان درياها بارها سرگشته شده و طوفانهاي بسياري به خود ديده است. اما چيزي كه بالاتر از همه مرا اندوهگين ميكند آن است كه در اين ايام... جمعي از شيطان صفتان گمراه را مشاهده ميكنيم كه، بمراتب لجام گسيختهتر و موذيتر از سابق، مردمان سادهلوح را به دام مياندازند. اين جماعت با خرافات و جعلياتشان معاني اقوال «كتاب مقدس» را تحريف ميكنند و درصدد امحاي وحدت كليساي كاتوليك برآمدهاند. از آنجا كه اين خطاي زيانآور در گاسكوني و اراضي همجوار روبه فزوني نهاده است، ما ميخواهيم كه شما واسقفان همكارتان با تمام قدرتي كه داريد در برابر آن مقاومت ورزيد... ما به شما اكيداً فرمان ميدهيم كه با هر وسيلهاي كه در اختيار داريد همهي اين بدعتگذاران را منهدم، و كليهي مردماني را كه بر اثر آراي آنها آلوده شدهاند از قلمرو خويش بيرون كنيد... در صورت لزوم، ميتوانيد ملوك و مردم را برانگيزيد تا به زور شمشير آنها را پايمال كنند.
اسقف اعظم اوش، كه درمورد خود و ديگران آدمي اهل تساهل بود، ظاهراً بعد از دريافت نامهي پاپ هيچ اقدامي نكرد؛ اسقف اعظم ناربون و اسقف بزيه در مقابل نمايندگان پاپ، كه براي اجراي فرامين وي آمده بودند، مقاومت ورزيدند. در همين اوان، شش بانو از طبقهي نجبا به رهبري خواهر كنت فوا، ضمن مراسمي علني كه در آن عدهي زيادي از نجبا حضور داشتند، به آيين كاتارها گرويدند. اينو كنتيوس نمايندگان خود را كه توفيقي حاصل نكرده بودند فراخواند و نمايندهي قوي ارادهتري را، آرنو نام، كه صدر رهبانان فرقهي سيسترسيان بود، مأمور انجام اين امر خطير كرد (1204)، پاپ به آرنو اختياراتي بسيار بخشيد تا در سراسر فرانسه دستگاه تفتيش افكاري برپا كند، و به او اجازه داد كه با صدور فرماني عمومي جميع گناهان پادشاه و آن دسته از نجباي فرانسوي را كه در قلع و قمع بدعت كاتارها مدد ميرسانند ببخشايد. پاپ به فيليپ اوگوست پيشنهاد كرد كه، در برابر اين كمك، اراضي اشخاصي را كه به شركت در يك جهاد عليه آلبيگاييان حاضر نيستند از آن خود كند. فيليپ در قبول پيشنهاد مردد ماند. وي تازه نورماندي را فتح كرده بود، و براي هضم آن لقمهي چرب مهلتي ميخواست. رمون ششم، كنت تولوز، موافقت كرد كه بدعتگذاران را به قبول نظريات پاپ ترغيب كند، لكن حاضر نشد به جنگ با آنها برخيزد. اينو كنتيوس او را تكفير كرد. رمون كه حال را بدين منوال ديد، قول داد اوامر پاپ را اطاعت كند؛ مورد بخشايش قرار گرفت، لكن دوباره طفره رفت. شهسواري كه به فرمان يكي از نمايندگان پاپ مأمور اخراج كاتارها از خانه و زندگيشان شده بود سؤال ميكرد: «چطور ميتوانيم به چنين عملي مبادرت ورزيم؟ ما با اين مردمان بزرگ شدهايم، خويشان و بستگاني در ميان آنها داريم، و به چشم خود ميبينيم كه پا از جادهي عفاف و تقوا بيرون نميگذارند.» در اين ضمن قديس دوميْنيك از اسپانيا وارد فرانسهي جنوبي شد، با صلح و صفا به تبليغ پرداخت، و از آنجا كه آدمي متدين و پرهيزكار بود، عدهاي از آنها را به پيروي از معتقدات صحيح كيش مسيحيت واداشت. اين امكان بود كه اشكال كار از اين قبيل راهها و به كمك اصلاحات كليسايي مرتفع، و وحدت ميان مؤمنان برقرار شود، لكن قتل يكي از نمايندگان پاپ به نام پير دوكاستلنو به دست شهسواري كه از آن پس مورد حمايت رمون قرار گرفت ورق را برگردانيد. اينو كنتيوس، كه تقريباً مدت ده سال با شكيبايي شاهد بيثمر ماندن كوششهاي خويش براي قلع و قمع بدعت بود، اينك متوسل به اقدامات شديدي شد. وي رمون و جميع دستياران او را تكفير كرد، در تمام قلمرو وي مراسم مذهبي را ممنوع ساخت، و اعلام داشت كه هر مسيحي اين اراضي را تسخير كند، آنجا مال حال وي خواهد بود. پاپ همچنين از مسيحيان كليهي كشورها خواست تا در جهادي عليه بدعتگذاران آلبيگاييان و حاميان آنان شركت جويند، و دستههايي از سپاهيان آلماني و ايتاليايي نيز به آنها پيوستند. به كليهي شركت كنندگان در اين جهاد، مانند افرادي كه عازم جنگهاي صليبي ميشدند، وعده داده شد كه مشمول فرمان امرزش عمومي خواهند بود. رمون تقاضاي عفو كرد، علناً با بدني نيمه عريان در كليساي سن ژيل از دست كشيشان جد خورد، و رسماً در چنين جهادي شركت جست (1209).
قسمت بيشتر ساكنان لانگدوك، اعم از نجبا و عوام، كه ميديدند خاوندها و جماعتي از مردم تهيدست شمال شور مذهبي را وسيلهاي براي ضبط اموال ايشان كردهاند، در مقابل مجاهدين به مقاومت قيام كردند. حتي مسيحيان اصيل آيين نواحي جنوبي نيز به مقابله با مهاجمان شمالي برخاستند. جهادگران هنگامي كه به شهر نزديك شدند، پيغام فرستادند كه اگر اهالي شهر كليهي افرادي را كه نامشان در سياههي اسقف محل درج است تسليم كنند، از كليهي مخافات جنگ خواهند رست. رهبران شهر از قبول چنين درخواستي خودداري ورزيدند، و جواب دادند كه تن دادن به محاصره و حتي خوردن كودكانشان در نظر آنها بمراتب اوليتر خواهد بود. جهادگران از حصار شهر بالا رفتند، آنجا را تسخير كردند، بيست هزار تن مرد و زن و كودك را بيهيچ ملاحظه به خاك هلاك انداختند، و حتي آنهايي را كه در كليسا متحصن شده بودند از دم تيغ گذرانيدند. كايساريوس، رهباني از فرقهي سيسترسيان اهل هايستر باخ، كه بيست سال پس از اين حوادث خاطرات خود را به رشتهي تحرير درآورده است، تنها منبع موثقي است كه ميگويد چون از آرنو، نمايندهي پاپ، سؤال شد كه آيا از قتل كاتوليكها بايد خودداري شود يا نه، پاسخ داد: «همه را به قتل برسانيد، زيرا خداوند ميداند كه چه كسي برحق است.» شايد آرنو از آن ميترسيد كه تمام مغلوبين براي فرار از مرگ موقتاً كاتوليك مؤمن شده باشند. بعد از آنكه بزيه را آتش زدند و با خاك يكسان كردند، جهادگران به رهبري رمون پيش تاختند و بر دژ كاركاسون هجوم بردند. در اين محل بود كه برادرزادهي رمون، روژه، كنت بزيه، به آخرين پايداري در برابر مهاجمان مبادرت ورزيد. سرانجام دژ مسخر شد و روژه به عارضهي اسهال خوني درگذشت.
دلاورترين سرداران در اين محاصره سيمون دو مونفور بود. سيمون كه حدود سال 1170 در فرانسه بدنيا آمد، فرزند ارشد خداوند ناحيهي مونفور بود كه در نزديكي پاريس قرار داشت؛ و چون مادرش يكي از زنان اشرافي انگلستان بود، بر اثر اين بستگي عنوان ارل آو لستر يافت. سيمون، مثل بسياري از مردان آن عهد كه در شمشير زني و گزافهگويي سرآمد بودند، ميتوانست در عين حال هم آدمي بسيار ديندار باشد و هم در ميدانهاي جنگ هنرنمايي كند. وي همه روزه در مراسم قداس شركت ميجست، به پاكدامني و عفاف مشهور بود، و به افتخار تمام در فلسطين خدمت كرده بود. اكنون وي با لشكر كوچكش، مركب از 500,4 نفر، به ترغيب نمايندهي پاپ، به شهرها هجوم برد، بر كليهي مخالفان چيره شد، و مردم شهرهاي فتح شده را مخير ساخت كه يا به قيد سوگند خود را مكلف به پيروي از آيين كاتوليك سازند يا به عنوان بدعتگذار سر در زير تيغ گذارند. هزاران نفر شق نخست را اختيار كردند، و صدها نفر به مرگ راضي شدند. مدت چهار سال سيمون به مبارزات خود ادامه داد، و تقريباً تمامي اراضي كنت رمون را، به جز تولوز، ويران كرد. در سال 1215، خود شهر تولوز تسليم شد، و شورايي مركب از اسقفان، در مونپليه، كنت رمون را از مقامش عزل كرد. سيمون صاحب عنوان و مالك قسمت بيشتر اراضي وي شد.
اينو كنتيوس سوم با اين جريانات كاملاً موافق نبود. وي بياندازه از درك اين حقيقت متوجش شد كه جهادگران همچون مشتي راهزان درنده به سرقت اموال مردم و قتل نفس دست زده و اموال مردماني را تصاحب كرده بودند كه هرگز متهم به بدعت نبودند. به همين سبب، بر رمون رحمت آورد و مقرر داشت كه تا زنده است، مرتباً از خزانهي پاپي وظيفهاي دريافت دارد، و بخشي از اراضي وي را به امانت در اختيار كليسا گذاشت تا فرزند رمون تهيدست نشود. رمون هفتم چون به سن رشد رسيد، تولوز را بار ديگر تسخير كرد. در دومين محاصرهي تولوز (1218)، سيمون درگذشت. اينك چون اينو كنتيوس سوم نيز از جهان رفته بود، جهاد آلبيگايي متوقف شد؛ و آن دسته از فداييان آلبيگايي كه جان سالم از معركه به در برده بودند، از گوشهي انزوا به درآمدند تا در سايهي حكومت معتدل كنت جديد تولوز به تبليغ و اجراي مراسم مذهبي خود مشغول بودند.
در سال 1223، لويي هشتم، شاه فرانسه، به پاپ هونوريوس سوم پيشنهاد كرد كه حاضر است رمون هفتم را از مقامش عزل كند و ريشهي بدعت را در قلمرو وي بكلي از بيخ بركند، به شرط آنكه تمامي سرزمينهاي رمون را ضميمهي قلمرو خويش كند. معلوم نيست جواب پاپ به اين پيشنهاد از چه قرار بود، لكن ميدانيم كه جهاد جديدي آغاز شد؛ هنگاميكه لويي در مونپليه درگذشت (1226)، چيزي نمانده بود كه به فتح قاطعي نايل آيد. رمون براي صلح با بلانش دوكاستي، نايبالسلطنهي لويي نهم، اين موقعيت را مغتنم شمرد و پيشنهاد كرد كه حاضر است دخترش ژان را به زني به آلفونس برادر لويي بدهد و هنگامي كه خودش از جهان درگذرد، اراضيش را به دختر و دامادش واگذارند. بلانش، كه از دست نجباي سركش به ستوه آمده بود، پيشنهاد را پذيرفت، و پاپ گرگوريوس نهم، با گرفتن تعهدي از رمون براي از بين بردن هر نوع بدعتي در قلمرو وي، با اين قرار روي موافقت نشان داد. در سال 1229 معاهدهي صلحي در پاريس منعقد شد، و جنگهاي آلبيگايي، بعد از سي سال زد و خورد و خرابي، به پايان رسيد. آيين رسمي كاتوليك پيروز شد، تساهل از ميان رفت، و شوراي ناريون (1229) دستور اكيد داد كه هيچ قسمتي از كتاب مقدس نبايد در تملك افراد غيرروحاني باشد. فئوداليسم رو به توسعه نهاد، آزادي شهري تنزل كرد، و عصر تروبادورهاي سرخوش در فرانسهي جنوبي سپري شد. در 1271، ژان و آلفونس، كه متصرفات رمون را به ارث برده بودند، بدون جانشيني درگذشتند، و ايالت وسيع تولوز به لويي نهم و سلسلهي فرانسوي رسيد. اكنون فرانسهي مركزي صاحب بنادر تجارتي آزادي در مديترانه شده و گام بزرگي به سوي وحدت برداشته بود. اين امر، و تفتيش افكار، دو نتيجه از نتايج مهم مبارزاتي بود كه به قصد از بين بردن بدعتگذاران آلبيگايي درگرفت.
سابقهي تفتيش عقايد: سنگسار كنيد!
كتاب عهد قديم براي معامله با بدعتگذاران دستور ساده و سر راستي به مؤمنان ميداد، به اين معني كه ميگفت اينگونه افراد را بايد دقيقاً مورد بازرسي قرار داد، و اگر سه نفر شاهد معتبر شهادت ميدادند كه «رفته و خدايان غير را عبادت و سجده كردهاند» آنگاه مؤمنان موظف بودند كه «آن مرد يا زن را با سنگها سنگسار كنند تا بميرد». (سفر تثنيه: 17.5)
اگر در ميان تو نبي يا بينندهي خواب از ميان شما برخيزد و آيت يا معجزه براي شما ظاهر سازد و آن آيت يا معجزه واقع شود كه از آن ترا خبر داده، گفت خدايان غير را كه نميشناسي پيروي نماييم و آنها را عبادت كنيم، سخنان آن نبي يا بينندهي خواب را مشنو، زيرا كه يهوه خدايتان شما را امتحان ميكند تا بداند كه آيا يهوه خداي خود را به تمامي دل و به تمامي جان خود محبت مينماييد. يهوه خداي خود را پيروي نماييد و از او بترسيد و اوامر او را نگاه داريد و قول او را بشنويد و او را عبادت نموده، به او ملحق شويد؛ و آن نبي يا بينندهي خواب گشته شود، زيرا كه سخنان فتنهانگير بر يهوه خداي شما، كه شما را از زمين مصر بيرون آورد و ترا خانهي بندگي فديه داد، گفته است تا ترا از طريقي كه يهوه، خدايت، به تو امر فرموده تا به آن سلوك نمايي منحرف سازد. پس به اين طور بدي را از ميان خود دور خواهي كرد، و اگر برادرت، كه پسر مادرت باشد، يا پسر يا دختر تو يا زن هماغوش تو با رفيقت كه مثل جان تو باشد ترا در خفا اغوا كند و گويد كه برويم و خدايان غير را كه تو و پدران تو را نشناختند عبادت نماييم، از خدايان امتهايي كه به اطراف شما ميباشند، خواه به تو نزديك و خواه از تو دور باشند، از اقصاي زمين تا اقصاي ديگر آن، او را قبول مكن و او را گوش مده، و چشم تو بر وي رحم نكند و بر او شفقت منما و او را پنهان مكن؛ البته او را به قتل رسان. دست تو اول به قتل او دراز شود و بعد دست تمامي قوم، و او را به سنگ سنگسار نما تا بميرد... («سفر تثنيه»: 13 10-9). زن جادوگر را زنده مگذار («سفر حج»: 22. 18).
انجيل يوحنا (15 .6) حاكي از اين بود كه خود عيسي مسيح اين سنت قديمي عهد قديم را قبول كرده بود، زيرا گفت: «اگر كسي در من نماند، مثل شاخه بيرون انداخته ميشود، و ميخشكد، و آنها را جمع كرده در آتش مياندازند، و سوخته ميشود.» جوامع يهود قرون وسطايي حكم كتاب عهد قديم را دربارهي بدعت از لحاظ نظري قبول داشتند، اما تقريباً در عمل هيچگاه از آن پيروي نميكردند. ابنميمون بدون چون و چرا حكم مزبور را قبول كرده بود.
به موجب قوانين يوناني، هركس مرتكب asebeia يا پرستش خداياني غير از خدايان اصيل پانتئون يوناني ميشد، عملش يك گناه بزرگ محسوب به حساب ميآمد. به اتكاي چنين قانوني بود كه سقراط را مجبور به نوشيدن جام شوكران كردند. در رم باستان، كه ميان ارباب انواع و حكومت هماهنگي كاملي وجود داشت، بدعت و بيحرمتي به خدايان در حكم خيانت بزرگ محسوب ميشد، و مجازات چنين جرمي مرگ بود. در هر مورد كه مدعي خصوصي براي لودادن يك نفر مقصر وجود نداشت، قاضي دادگاه رومي شخص مضنون را احضار، و خودش دربارهي اتهام تحقيق ميكرد. از اين رويهي كهنسال قضايي روم بود كه دستگاهي براي تفتيش افكار در قرون وسطي به وجود آمد و بر آن نام «انگيزيسيون» اطلاق گرديد. امپراطوران شرقي، كه حقوق رومي را در امپراطوري بيزانس به كار ميبستند، مانويان و ساير بدعتگذاران را محكوم به مرگ ميكردند. در طي قرون تيرگي، چون در اروپاي باختري كمتر اتفاق ميافتاد كه يكي از پيروان آيين مسيح به مخالفت با آن دين برخيزد، تساهل روبه فزوني گذاشت، و لئو نهم معتقد بود كه درمورد بدعت فقط بايد به مجازات تكفير اكتفا كرد. در قرن دوازدهم چون بازار بدعتگذاران رواج گرفت، برخي از روحانيون معتقد شدند كه علاوه بر صدور حكم تكفير از جانب كليسا، حكومت نيز بايد اينگونه افراد را تبعيد يا زنداني كند. در قرن دوازدهم، با احياي حقوق رومي در بولونيا، شرايط، طرق، و انگيزهي يك تفتيش افكار مذهبي به وجود آمد و قانون كليسايي بدعت نيز كلمه به كلمه از روي پنجمين قانون موسوم به بدعتگذاران يا مندرج در قانون نامهي يوستينيانوس استنساخ شد. سرانجام، در قرن سيزدهم، كليسا به تقليد از قانون بزرگترين دشمن خويش، يعني فردريك دوم، مقرر داشت كه مجازات بدعت بايد مرگ باشد.
به زغم عموم مسيحيان - حتي در نظر بسياري از بدعتگذاران - كليسا را پسر خدا تأسيس كرده بود. برمبناي همين فرض، هركس بر آيين كاتوليك ميتاخت، نسبت به خداوند مرتكب اهانتي شده بود؛ با توجه به اين مقدمات، يك نفر بدعتگزار سركش، در نظر مؤمنان اصيل آيين، كسي نبود مگر نمايندهي شيطان، كه ميخواست هرچه را عيسي مسيح كرده بود نقش بر آب سازد؛ و هركس يا حكومتي كه با بدعتگذاران تساهل روا ميداشت، به نصرت كار شيطان كمك ميكرد. در اين موقع، كليسا چون خود را جزء لاينفكي از حكومت سياسي و روحاني اروپا ميدانست، بدعت را درست با همان چشمي ميديد كه حكومت به خيانت مينگريست؛ به عبارت ديگر، بدعت در واقع تيشهاي بود بر ريشهي نظام اجتماعي. اينو كنتيوس گفت: «قانون مدني، با ضبط اموال و قتل، خيانتكاران را به سزاي اعمالشان ميرساند. ... به همين سبب، ما را حق بيشتري است تا افرادي را كه نسبت به آيين عيسي مسيح خيانت ميورزند تكفير و اموالشان را ضبط كنيم، زيرا بيحرمتي نسبت به بارگاه الاهي جرمي است بمراتب بزرگتر از اهانت به مقام پادشاهي.» در نظر دولتمرداني روحاني چون اينو كنتيوس، يك نفر بدعتگذار بمراتب بدتر از يك نفر مسلمان يا يهودي بود؛ مسلمانان و يهوديان يا در خارج دنياي مسيحيت زندگي ميكردند يا اگر در ميان مسيحيان ميزيستند، تابع مقرراتي كاملاً سخت و شديد بودند. دشمن بيگانه سربازي بود كه انسان در جنگي علني با وي روبهرو ميشد؛ فرد بدعتگذار خيانتكاري بود كه در درون اردو مقام داشت و به وحدت جهاني مسيحي كه دستاندركار مبارزهاي عظيم با عالم اسلام بود خلل ميرسانيد. به علاوه، عالمان الاهي مدعي بودند كه اگر هر آدمي كتاب مقدس را طبق نظر خويش (ولو آنكه هر اندازه مبهم باشد) تفسير كند و براي خود تافتهي جدا بافتهاي از مسيحيت به وجود آورد، ديني كه پايهي اصول اخلاقي سست مردمان اروپا بر آن استوار است بزودي به انواع كيشهاي مختلف و متعدد تقسيم خواهد شد و خاصيت خود را به عنوان پيوندي اجتماعي كه وسيلهي همبستگي افرادي بربري در يك جامعه و پيدايش يك تمدن شده است از دست خواهد داد.
خواه به علت آنكه مردمان در اين نظرات با كليسا شريك بودند، بيآنكه خود مسئول وضع چنين آرايي باشند؛ خواه به علت آنكه مردم سادهلوح طبيعتاً از هر چيز متفاوت يا نامأنوس ميترسند؛ خواه به علت آنكه افراد وقتي در ميان جمعيتي قرار ميگيرند و كسي به هويت آنها واقف نيست، از آشكار ساختن غرايزي كه در حال عادي بر اثر فشار مسئوليت انفرادي، واخورده است لذت ميبرند - به هر كدام از اين علل كه باشد- خود مردم در همه جا به استثناي فرانسهي جنوبي و ايتالياي شمالي با رغبت و ذوقي بينهايت به تعقيب و آزار همنوعان خود پرداختند؛ و به قول بدعتگذاران را در ملاء عام به قتل ميرسانيدند.» مؤمنان راشد شكايت داشتند از اينكه كليسا بياندازه با بدعتگذاران با مدارا رفتار ميكند. بعضي اوقات «بدعتگذاران را از چنگ كشيشاني كه آنها را حراست ميكردند ميربودند.» كشيشي از فرانسهي شمالي خطاب به اينو كنتيوس نوشت: «در اين مملكت مردم به حدي است كه هماره حاضرند نه فقط اشخاصي را كه آشكارا از دستهي بدعتگذاران هستند، بلكه آنهايي را كه صرفاً مضنون به بدعتگذاريند در آتش بسوزانند.» در 1114، اسقف سواسون برخي از بدعتگذاران را زندكي كرد؛ در حالي كه وي از مقر خودش دور بود، مردم «از ترس آنكه مبادا كشيشان بسيار بنرمي رفتار كنند» درهاي زنداني را شكستند و بدعتگذاران را كشان كشان به پاي تل هيمهاي بردند و زنده زنده در آتش سوزانيدند. در 1144، در شهر ليژ، جماعت اصرار در سوزانيدن برخي از بدعتگذاراني كردند كه اسقف آدالبرو هنوز اميد داشت ايشان را به پيروي از آراي صحيح دين و دارد. هنگامي كه پيردوبرويي اظهار داشت كه در آيين قرباني مقدس «كشيشان وقتي تظاهر به قلب ماهيت به جسم عيسي ميكنند، دروغ ميگويند»، «و مشتي از صليبها را در روز جمعهي مصلوب ساختن مسيح سوزانيد، مردم در دم او را به قتل رسانيدند.
حكومت نيز تاحدي با اكراه در تعقيب و از بين بردن بدعتگذاران با مردم شريك شد، زيرا ميترسيد بدون معاونت كليسايي كه بروز معتقدات مذهبي متحدالشكلي را در اذهان عامهي مردم جايگزين ميساخت، ادارهي امور مملكت مختل شود. به علاوه، حكومت مظنون بود از آنكه مباد بدعت در مسائل سياسي بهانهاي براي اصلاحات خانمان برانداز سياسي باشد، و چه بسا كه چنين هم بود. احتمال دارد كه ملاحظات مادي هم موثر بوده باشند، زيرا هرگاه كه بدعت جنبهي مذهبي يا سياسي داشت و بلوايي به پا ميشد، مايملك كيسا و حكومت به خطر ميافتاد. افكار عمومي طبقات عاليه - و باز لانگدوك يا فرانسهي جنوبي از اين قاعدهي كلي مستثنا بود- حكم ميكرد كه به هر قيمت شده ريشهي بدعت كنده شود. هانري ششم، امپراطور آلمان (در 1194) فرمان داد كه بدعتگذاران را شديداً مورد مؤاخذه قرار دهند و اموال آنها را ضبط كنند. فرامين همانندي از طرف اوتو چهارم (1210)، لويي هشتم، پادشاه فرانسه (1226)، فلورانس (1227)، و ميلان (1228) صادر شد. شديدترين قوانيني كه براي پايمال كردن جماعات بدعتگذار به تصويب رسيد قوانين مصوبهي فردريك دوم در خلال سالهاي 1220-1239 بود. به موجب اين قوانين، مقرر شد كه هركس به جرم بدعت از جانب كليسا محكوم شود، او را به حكومت محلي تحويل دهند تا در آتش سوخته شود. اگر اينگونه افراد از عمل خويش نادم ميشدند، بجاي سوزانيدن در آتش، آنها را محكوم به حبس ابد ميكردند. جميع اموال بدعتگذاران ضبط ميشد؛ وارثان آنها از حق ارث محكوم ميشدند؛ كودكان آنها حق تصدي مشاغل حساس و مناصب عاليه را نداشتند، مگر آنكه با معرفي ساير بدعتگذاران كفارهي گناهان پدر و مادر خود را ميدادند. مقامات حكومتي موظف بودند خانههاي آنها را خراب كنند و بستگانشان را از تعمير و تجديد عمارت باز دارند. پادشاه ملايم طبع و مهربان فرانسه، لويي نهم، نيز قوانين همانندي را براي اتباع خويش تصويب كرد. در واقع پادشاهان بودند كه بر سر بردن امتياز در شروع تعقيب و قتل بدعتگذاران با مردم بناي رقابت را گذاشتند. روبر، پادشاه فرانسه، به سال 1022 سيزده تن از بدعتگذاران را در اورلئان به آتش سوزانيد. از سال 385 ميلادي، كه پريسكيليانوس به دست حكومت به قتل رسيد، اين نخستين بار بود كه افرادي را در تاريخ به جرم بدعت محكوم به مرگ ميكردند. در سال 1051 هانري سوم، امپراطور آلمان، چند تن از مانويان يا كاتارها را در گوسلار به دار آويخت، و حال آنكه وازو، اسقف ليژ، جداً معترض بود كه صدور حكم تكفير دربارهي آنها كفايت ميكند. در 1183، فيليپ، كنت فلاندر، به دستياري اسقف اعظم رنس، «جمع كثيري از نجبا، روحانيان، شهسواران، دهقانان، دوشيزگان، زنان شوهردار، و بيوگان را زنده در آتش سوزانيدند و اموال آنها را ضبط و بين خود تقسيم كردند.»
قاعدتاً قبل از قرن سيزدهم كار تفتيش و تحقيق در بدعت به عهدهي اسقفان محول بود. عمل اين جماعت را نميتوان تفتيش افكار نام نهاد، زيرا معمولاً اسقفان در انتظار مينشست تا آنكه مردم سر و صدايي به راه اندازند و عدهاي را آشكارا به بدعتگذاري متهم كنند. آنگاه اسقفان چون متهمين را احضار ميكردند، اقرار گرفتن از آنها را كاري بس دشوار ميديدند، و از آنجا كه شكنجه دادن عملي موهن بود، براي اثبات جرم يا برائت متهمين، بر وفق سنت قرون وسطايي، به اوردالي متوسل ميشدند، زيرا اعتقاد بر اين بود كه خداوند براي حفظ جان بيگناهان قدرت خويش را از طريق معجزات آشكار ميكند، قديس برنار اين طريقهي دادرسي را مقرون به مصلحت ديد، و شورايي مركب از اسقفان در رنس (1157) آن را به عنوان آييني براي دادرسي درمورد بدعتگذاران تصويب كرد، لكن اينو كنتيوس سوم پيروي از اين رويه را ممنوع ساخت. در 1185، پاپ لوكيوس سوم كه از اهمال اسقفان در دنبال كردن بدعتگذاران ناراضي بود، به آن جماعت دستور داد كه اقلاً هر سال يكبار از حوزههاي خويش ديدن كنند، كليهي مظنونين را دستگير سازند، هركس را كه حاضر به اداي سوگند كامل نسبت به كليسا نباشد (كاتارها حاضر به شركت در هيچگونه تحليفي نبودند) مقصر به شمار آورند. و اين قبيل معاندين را تحويل ارتش غيرروحاني دهند. نمايندگان پاپ در همه جا مختار بودند اسقفاني را كه در پايمال ساختن بدعتگذاران اهمال ميورزند از مقامشان عزل كنند. در سال 1215، اينو كنتيوس سوم به كليهي مقامات كشوري تكليف كرد تا رسماً سوگند ياد كنند كه «كليهي بدعتگذاراني را كه كليسا محكوم به مجازات مقرر كرده است در سرزمينهاي تابعهي خويش نابود كنند»، وگرنه خود به جرم بدعتگذاري محكوم ميشوند. به علاوه، پاپ به كليهي امرا و سلاطين اخطار كرد كه اگر از انجام اين وظيفه خويش تخلف ورزند، از مقام خود عزل خواهند شد، و وي جميع رعايايشان را از قيد بيعت آنها آزاد خواهد كرد. در اين موقع هنوز غرض از «مجازات مقرر» فقط ضبط اموال و تبعيد بود.
گرگوريوس نهم چون بر اريكهي پاپي تكيه زد (1227)، متوجه شد كه، با وجود تعقيب و مجازات بدعتگذاران از طرف اسقفان و مقامات حكومتي و عامهي مردم، بازار بدعت رو به گرمي ميرود. سراسر خطهي بالكان، قسمت اعظم خاك ايتاليا، و بيشتر نواحي فرانسه چنان با نهضتهاي بدعتگذاران متلاطم شده بودند كه، چندي از دوران حكومت مقتدر و باشكوه اينو كنتيوس نگذشته، كليسا ظاهراً خود را محكوم به انشعاب و تجزيه ميديد. از ديدگاه آن خليفهي روحاني كهنسال، جنگ كليسا در آن واحد با فردريك و بدعتگذاران در حكم مبارزهاي حياتي بود، و از اين لحاظ كليسا حق داشت همان اصول اخلاقي و اقداماتي را اتخاذ كند كه يك كشور در حال جنگ اتخاذ ميكند. در همين اوان خبر رسيد كه اسقف فيليپو پاترنون، كه حوزهي روحاني وي از پيزا تا آرتتسو ممتد بود، به آيين كاتاري گرويده است. گرگريوس از شنيدن اين خبر بياندازه متوحش شد و جمعي از بازپرسان را مأمور كرد تا در فلورانس، به رهبري رهباني از فرقهي دومينيكيان، دادگاهي تشكيل دهند و بدعتگذاران را به محاكمه بكشند (1227).
هرچند كه در اين موارد بازپرسان رسماً تابع اوامر اسقف محل بودند، در واقع همين عمل مقدمهي تفتيش افكار پاپي بود. در سال 1231 گرگوريوس قوانيني را كه فردريك به سال 1224 دربارهي معامله با بدعتگذاران تصويب كرده بود ضميمهي احكام كليسايي كرد. از اين پس كليسا و حكومت هر دو موافقت كردند كه اگر فردي به بدعتگذاران بگرود و توبه نكند، عملش در حكم خيانت است و مستوجب مرگ. به اين نحو، تفتيش افكار رسماً زير نظر پاپها داير شده بود.
بازپرسان كه بودند، چه ميكردند؟
بعد از 1227، گرگوريوس و جانشينان شمار دم افزوني از «بازپرسان» مخصوص را به اطراف و اكناف گسيل داشتند تا به تعقيب بدعتگذاران مشغول باشند. گرگوريوس براي اين امر خطير اعزام افراد فرقههاي جديد فقراي مسيحي را مرجح ميشمرد. اين رجحان تا حدي معلول زندگي بيپيرايه و اخلاص اين جماعت بود كه افتضاحات دنياداري و تجملپرستي كشيشان را خنثي ميكرد و تاحدي معلول عدم اعتمادي بود كه پاپ به اسقفان داشت؛ با اينهمه هيچ بازپرسي نميتوانست يك بدعتگذار را بدون جلب رضايت و صوابديد اسقفان محكوم به مجازاتي شديد بكند. عدهي رهبانان فرقهي دومينيكيان (Dominicans) كه به اين كار گماشته شده بودند آن قدر زياد بود كه عوام بشوخي، با تحريف نامشان، آنها را Domini canes («سگان شكاري خدا») ميخواندند. اكثر آنها در اخلاقيات بسيار سختگير بودند، لكن تعداد كمي از آنان از فضيلت ترحم بهرهاي داشتند. اين جماعت خود را قضاتي نميدانستند كه كارشان در عين بيطرفي بخش و تفكيك ادله و براهين باشد، بلكه خود را مبارزاني در تعقيب دشمنان مسيح ميشمردند. برخي از آنها، مانند برنارگي (برناردوس گويدونيس)، افرادي محتاط و تابع اوامر وجدان، و بعضي ديگر مردمان خونخواري بودند كه از آزار همنوعان خويش لذت ميبردند، مانند «روبر دومينيكن»، يكي از بدعتگذاران فرقهي پاتارينها، كه توبه كرده بود و به مذهب كاتوليك گرويده بود. وي به سال 1239 در عرض يك روز حكم سوزانيدن 180 نفر زنداني را. از جمله اسقفي كه به عقيدهي وي آزادي زياده از حد براي بدعتگذاران قايل شده بود، صادر كرد. سرانجام گرگوريوس روبر را از مقامش عزل و تمام عمر زنداني كرد.
حوزهي صلاحيت بازپرسان فقط محدود به مسيحيان ميشد. يهوديان و مسملمانان به اين قبيل محاكم احضار نميشدند، مگر آنكه بعد از قبول دين مسيح، بار ديگر به آيين خويش رجعت كرده باشند. دومينيكيان براي ترغيب يهوديان به قبول آيين مسيح مجاهدات مخصوصي مبذول ميداشتند، لكن اينگونه اقدامات به هيچوجه حكايت توسل به خشونت نبود. در 1256، هنگامي كه به يهوديان تهمت زده شد كه حين اجراي شعاير ديني خود خون كودكان مسيحي را به كار ميبرند، رهبانان فرقههاي دومينيكيان و فرانسيسيان براي نجات آنها از چنگ جماعت جان خويش را به خطر انداختند. غرض اصلي و حوزهي عمل دستگاه تفتيش افكار بخوبي از خلال سطور فرماني كه از جانب نيكولاس سوم در 1280 صادر شد هوايداست:
بدين وسيله، ما عموم بدعتگذاران كاتارها، پاتارينها، فقراي ليون... و امثالهم را، به هر اسم و عنوان ناميده شوند، تكفير و لعنت ميكنيم. هنگامي كه اينگونه افراد از طرف كليسا محكوم شوند، بايد آنها را به قاضي حكومت بسپارند... اگر كسي بعد از بازداشت توبه كند و خواستار مجازات كفاره شود، بايد او را مادامالعمر زنداني سازند. ... كليهي افرادي كه به مردم بدعتگذار پناه دهند، يا از آنها دفاع يا به آنها كمك كنند، بايد به عنوان بدعتگذار تكفير و لعنت شوند. هركس به مدت يك سال و يك روز در حالت تكفير و لعنت باشد بايد تبعيد شود. ... كساني كه مظنون به بدعتگذاري هستند، چنانچه نتوانند بيگناهي خود را ثابت كنند، تكفير و لعنت خواهند شد. اگر طبق تكفير و لعنت به مدت يك سال بر گردن آنها بماند، بدعتگذار تلقي ميشوند و به مجازات مقرر خواهند رسيد. اين قبيل افراد را هيچگونه حق فرجامخواهي نخواهد بود. ... هركس ايشان را طبق شعاير مسيحي اجازهي كفن و دفن دهد، محكوم به حكم تكفير خواهد شد، تا آنكه بخوبي رضايت خاطر كليسا را جلب كند. چنين كسي مورد بخشايش قرار نخواهد گرفت، مگر آنكه با دست خويش اجساد به گور سپردهي آن مردگان را از زير خاك بيرون آورد و به دور افكند. ... ما عموم افراد غيرروحاني را از بحث دربارهي مسائل مربوط به آيين كاتوليك باز ميداريم؛ و اگر كسي از اين فرمان تخلف ورزد، او را تكفير خواهيم كرد. هركس از وجود بدعتگذاران يا اشخاصي كه در خفا محافلي تشكيل ميدهند، يا كساني كه از همه جهات پيرو اصول و عقايد صحيح آيين كاتوليك نيستند، آگهي داشته باشند بايد اين مطالب را نزد كشيشي كه براي اقرار گناهان به خدمتش ميرود يا نزد كس ديگري فاش سازد، تا به اطلاع اسقف يا بازپرس روحاني برسانند. اگر شخصي از انجام اين تكليف سرپيچي كند، تكفير خواهد شد. بدعتگذاران و كليهي افرادي كه آنها را پناه ميدهند، حمايت ميكنند، يا مدد ميرسانند، و همگي كودكان آنها تا دو نسل، حق تصدي مقامات كليسايي را نخواهند داشت. ... ما بدين وسيله كليهي اين قبيل افراد را براي هميشه از عوايدشان محروم ميسازيم.
جريان دادرسي در دادگاههاي تفتيش افكار ممكن بود با توقيف آني كليهي بدعتگذاران، و گاهي هم با بازداشت عموم مظنونان، آغاز شود. يا آنكه ممكن بود بازپرسان جميع آفراد ذكور يك ناحيه را براي يك بازجويي مقدماتي احضار كنند. در ابتدا «ضربالاجلي» به مدت تقريباً سي روز معين ميكردند، كه در طي اين مدت هركس به بدعتگذاري اعتراف و توبه ميكرد، معمولاً او را اندك مدتي زنداني ميكردند يا به طاعت يا امور خيريهاش ميگماشتند. بدعتگذاراني كه در عرض اين مدت به گناه خود اعتراف نميكردند، لكن در طي اين بازجويي مقدماتي، يا به همت جاسوسان دستگاه تفتيش افكار يا به وسايل ديگري، رازشان آشكار ميشد، به حضور قضات دادگاه تفتيش افكار جلب ميشدند. معمولاً اين دادگاه دوازده نفر عضو داشت كه به وسيلهي حاكم، امير، يا فرمانفرماي محلي از روي فهرست نام اشخاصي كه اسقف و بازپرسان به وي ارائه داده بودند انتخاب ميشد. به علاوه، دادگاه مزبور دو نفر تقرير نويس و چند تن «خدمه» داشت. اگر مقصران از اين فرصت دوم براي اعتراف به گناهان استفاده ميكردند، به نسبت گناهي كه بنابر تشخيص قضات مرتكب شده بودند، مجازاتي در حقشان مقرر ميشد؛ و اگر منكر تقصير خود ميشدند، آنها را به زندان ميافكندند. ممكن بود مقصران را غيابي يا بعد از مرگشان محاكمه كنند. براي صدور حكم محكوميت مقصر، حضور دو نفر شاهد ضرورت داشت. شهادت بدعتگذاران اقرار كرده عليه سايرين مسموع بود. شهادت زنان و كودكان عليه شوهران و پدرانشان قبول ميشد، اما بر له آنها مسموع نميافتاد. كليه متهمان يك محل، در صورت تقاضا، مجاز بودند فهرست اسامي همهي افرادي را كه به ايشان اتهام وارد كره بودند، بررسي كنند، لكن اين مسئله كه كدام يك از اين افراد كدامين كس يا كسان را متهم به بدعتگذاري كرده است، پوشيده ميماند، زيرا بيم آن ميرفت كه اگر اين مطلب افشا شود، دوستان شخص متهم درصدد قتل متهم كنندگان برآيند؛ به قول هنري چارلز لي، «در واقع عدهاي از شهود صرفاً به اتكاي سوءظن به قتل رسيدند.» قاعدتاً از شخص متهم ميخواستند كه دشمنانش را نام ببرد، و آنگاه هيچگونه شهادتي از جانب اين قبيل افراد عليه شخص متهم مسموع نبود. هركس بيهوده ديگري را به بدعتگذاري متهم ميكرد بسختي تنبيه ميشد. قبل از سال 1300، متهم مجاز نبود براي مدافعه از حقوق خويش از كسي مدد جويد. بعد از سال 1254، طبق فرمان پاپ، بازپرسان مكلف بودند كه مدارك را نه فقط به اسقف، بلكه به اعاظم و معاريف محل نيز ارائه دهند و با توافق نظر ايشان به صدور رأي دربارهي متهمين مبادرت ورزند. بعضي اوقات هيئتي از خبرگان را دعوت ميكردند تا ادله را به نظر مقامات صالحه برسانند. بهطور كلي، به بازپرسان دستور داده ميشد كه گريز مقصر از چنگ عدالت اوليتر از محكوم كردن شخص بيگناه است، و بازپرسان يا بايد از شخص متهم اعترافي گرفته باشند يا دليل متقني داشته باشند.
به حكم حقوق رومي، گرفتن اقرار به كمك شكنجه مجاز بود. در محاكمه اسقفي، و در طي بيست سالهي اول تفتيش افكار، از شكنجه هيچ استفادهاي نميشد، لكن اينوكنتيوس چهارم مقرر داشت (1252) كه هرجا قضات تقصير شخص متهم را مسلم بدانند، ميتوانند متهم را مورد شكنجه قرار دهند. جانشينان اينوكنتيوس همگي به استفاده از اين وسيله نظر موافق نشان دادند. پاپها توصيه كردند كه، در امر تفتيش افكار، توسل به شكنجه بايد آخرين حربه باشد، فقط يكبار از آن استفاده شود، و نبايد به نحوي انجام پذيرد كه منجر «به قلع و اتلاف جوارح و خطر مرگ» شود. بازپرسان عبارت «فقط يكبار» را چنين تفسير ميكردند كه غرض از آن يكبار شكنجه براي هر نوبت بازپرسي است. گاهي آنها براي ادامهي بازپرسي شكنجه را متوقف ميكردند، سپس خود را مجاز ميدانستند كه شكنجه را از نو آغاز كنند. در چندين مورد، براي مجبور ساختن شهود به دادن شهادت يا وادشتن يك نفر بدعتگذار اعتراف كرده به لو دادن ساير بدعتگذاران، از شكنجه استفاده شد. معمولاً در اين قبيل موارد، شكنجه عبارت بود از شلاق زدن متهمان، سوزانيدن، كشيدن جوارح از اطراف، يا حبس مجرد در سياهچالهاي تنگ و تاريك. پاهاي متهم را ممكن بود به آهستگي در روي زغالهاي سوزان بريان كنند، يا امكان داشت كه او را به سه پايهاي ببندند و دستها و پاهاي وي را با طنابهايي كه به دور يك چرخ چاه پيچيده شده بود بكشند. بعضي اوقات، خوراك شخص زنداني را به عمد آنقدر محدود ميكردند تا جسم و ارادهاش ضعيف و مستعد چنان شكنجههايي روحي شود كه گاهي تصور كند بر وي رحمت خواهند آورد، گناهانش را عفو خواهند كرد، يا او را به دژخيم خواهند سپرد. دادگاههاي تفتيش افكار براي اعترافهايي كه به زور شكنجه از متهمان گرفته ميشد چندان ارزشي قايل نبودند، لكن اشكال مزبور را از اين طريق مرتفع ميكردند كه سه ساعت بعد از شكنجه، شخص متهم را وادار ميكردند كه اعترافات خود را تأييد كند. اگر متهم از قبول چنين امري خودداري ميورزيد، شكنجه را از سر ميگرفتند. در سال 1286 مقامات دولتي كاركاسون شكايتنامهاي پيش پادشاه فرانسه، فيليپ چهارم، و پاپ نيكولاوس چهارم فرستادند و از خشونت شكنجههايي كه زير نظر ژان گالان بازپرس صورت ميگرفت شكوه كردند. برخي از زندانيان ژان را مدتهاي درازي در زندانهاي انفرادي و تاريكي محض نگاه ميداشتند؛ بعضي را چنان زنجير ميبستند كه مجبور بودند روي مدفوعات خويش بنشينند، و فقط قادر بودند بر پشت خود روي زمين دراز بكشند. عدهاي را چنان بر روي آلت شكنجه از اطراف كشيده بودند كه قدرت به كار بردن دست و پا از آنها سلب شده بود؛ و برخي زير شكنجه جان سپرده بودند. فيليپ اين نوع وحشيگريها را تقبيح كرد، و پاپ كلمنس پنجم به منظور تعديل استفاده از شكنجه تلاشهايي مبذول داشت (1312)، لكن ديري نگذشت كه بازپرسان تفتيش افكار اين قبيل اخطارها را ناديده انگاشتند.
زندانياني را كه از قبول دو فرصت مقدماتي براي اقرار به گناهان خويش خودداري ورزيده و بعداً محكوم شده بودند، و همچنين افرادي را كه پس از توبه بار ديگر به بدعت گرويده بودند، مادامالعمر زنداني ميكردند يا به قتل ميرسانيدند. حبس ابد را با مقداري آزادي عمل، ديدار بستگان و آشنايان، و تفريحات تخفيف ميدادند؛ يا ممكن بود كه از دادن خوراك و آب به زنداني خودداري ورزند، يا او را در غل و زنجير نگاه دارند و به اين وسيله مجازات وي را تشديد كنند. توقيف اموال مقصر جريمهاي بود اضافي كه معمولاً درمورد مقصران لجوج از آن استفاده ميشد. معمولاً بخشي از اموال ضبط شده به حكمران غيرروحاني ايالت محل و بخشي به كليسا تعلق ميگرفت. در ايتاليا يك سوم دارايي مقصر را به خبرچيني ميدادند كه اولياي امور را از جرم وي آگاه سازد. در فرانسه تمامي دارايي مقر را پادشاه ضبط ميكرد. اين ملاحظات مالي بود كه افراد و حكومت را در تعقيب بدعتگذاران متحد كرد و سرانجام حتي منجر به محاكمهي اموات شد. هر آن ممكن بود اموال اشخاص بيگناه را، به استناد آنكه ماترك مردمان بدعتگذار بوده است، ضبط كنند. اين موضوع يكي از سوءاستفادههاي فراواني بود كه پاپها در نكوهيده شمردن آنها رنج بيهوده بردند. اسقف رودز لاف ميزد كه در يك مبارزه عليه بدعتگذاران حوزهي روحاني خويش صد هزار سكه سول به دست آورده است.
هر چند وقت يكبار بازپرسان در طي مراسم موحشي موسوم به «سرمو گنراليس» حكم قتل و مجازات مقصران را اعلام ميكردند. افراد توبه كننده را بر روي صفهاي در وسط يك كليسا قرار ميدادند، اعترافات آنها به صداي بلند خوانده ميشد، و از آنها ميخواستند كه اعترافات خود را تأييد و عباراتي را كه در دم ذم و انكار بدعت بود تكرار كنند. آنگاه بازپرسي كه تعزيه گردان اين مجلس بود توبه كنندگان را از قيد حكم تكفير ميرهانيد، و احكام مختلفي را كه درمورد مقصران صارد شده بود اعلام ميداشت. به افرادي كه قرار بود به ارتش غيرروحاني تحويل داده شوند يك روز ديگر مهلت ميدادند تا دست از بدعت بردارند و به كيش راستيني بگروند؛ آنهايي كه اعتراف و توبه ميكردند، حتي اگر توبه در پاي تل هيمه انجام ميگرفت، به حبس ابد محكوم ميشدند. افرادي را كه تا آخرين لحظه پايداري ميكردند و در عقيدهي خود راسخ ميماندند، در ميدان عمومي شهر، بر روي تل هيمه آتش ميزدند. در اسپانيا تمامي جريان اعلام حكم و سوزانيدن مقصران را «اوتودافه» ميناميدند و آن را نشاني از ايمان تعبير ميكردند، زيرا غرض از تمامي تشريفات تحكيم شالودهي اصيل آييني مردمان و تأييد ايمان كليسا بود. كليسا هرگز حكم قتل درمورد كسي صادر نميكرد. شعار كهنسال كليسا اين جمله بود: «كليسا از خون اجتناب ميورزد»؛ براي عموم روحانيون ريختن خون ممنوع بود. بنابراين، وقتي كليسا مقصراني را كه محكوم ساخته بود تحويل ارتش غيرروحاني ميداد، در واقع عمل خودش را منحصر به اين ميكرد كه از حكومت ميخواست «مجازات مقرر» را دربارهي محكومان مجري دارد، و ضمناً نصيحت ميكرد كه از «هر نوع خونريزي و هرگونه خطر مرگ» خودداري ورزند. بعد از گرگوريوس نهم، حكومت و كليسا هر دو توافق نظر حاصل كردند كه اين توصيه را مقامات حكومت نبايد لفظ به لفظ معني كنند، و غرض كليسا آن بود كه خون ريخته نشود، لذا مجاز بودند كه مقصران را زنده در آتش بسوزانند.
عدهي افرادي كه از طرف دستگاه تفتيش افكار محكوم به مرگ شدند بمراتب كمتر از آن بوده است كه زماني تاريخنويسان ميپنداشتند. برناردوكو، يكي از بازپرسان غيور تفتيش افكار، دفتر بزرگي از خود به يادگار گذاشت، حاوي جريان دادرسي افرادي كه زير نظر وي محاكمه شدند، حتي يكي از اينگونه افراد تحويل ارتش غيرروحاني داده نشد. در عرض هفده سال، يكي ديگر از عمال تفتيش افكار موسوم به برنار گي فقط نهصدو سي تن از بدعتگذاران را محكوم كرد، كه چهل و پنج تن از ايشان به قتل رسيدند. در طي يكي از اين مجالس اعدام نتايج دادرسي در تولوز، كه به سال 1310 برگزار شد، به بيست نفر دستور داده شد تا به زيارت اماكن متبركه بشتابند، شصت و پنج نفر به حبس ابد و هجده تن به مرگ محكوم شدند. در يكي ديگر از اين مجالس به تاريخ 1312 پنجاه و يك نفر به زيارت اعزام شدند، هشتاد و شش نفر به مدتهاي متفاوت زنداني شدند، و پنج نفر را تحويل مقامات دولتي دادند. دلخراشترين فجايع تفتيش افكار در سياهچالها صورت گرفت نه بر روي تل هيمههاي سوزان.
نتايج تفتيش عقايد چه بود؟
تفتيش افكار قرون وسطايي براي مقاصدي پديد آمده بود كه بيهيچگونه اتلاف وقت به حصول آن نايل آمد. بدعت كاتارها را در فرانسه بكلي محو كرد، جماعت والدوسيان را مبدل به چند تن از متعصبين پراكنده ساخت، آيين كاتوليك را دوباره در ايتالياي جنوبي استقرار بخشيد، و تجزيهي مسيحيت مغرب زمين را مدت سه قرن به تأخير انداخت. رهبري فرهنگي اروپا از دست فرانسه بيرون آمد و از آن ايتاليا شد، لكن حكومت سلطنتي فرانسه با تصاحب ناحيهي لانگدوك تحكيم يافت و آن قدر نيرومند شد كه حكومت پاپي را در دوران خلافت بونيفاكوس هشتم مطيع، و در دوران زمامداري كلمنس پنجم اسير خود ساخت.
در اسپانياي قديم از سال 1300، دستگاه تفتيش افكار سهم مهمي ايفا نكرد. رايموندو ذا پنيافورت، همان كشيشي كه جيمز اول پادشاه آراگون نزدش اعتراف ميكرد، در سال 1232 جيمز را تشويق به ترويج دستگاه تفتيش افكار كرد. شايد براي آنكه مبادا شور طرفداران دستگاه تفتيش افكار به افراط كشد، قانوني مورخ 1233 مقرر داشت كه تمام اموال بدعتگذاران متعلق به حكومت باشد. لكن همين عامل بود كه در قرون بعدي وسيله به دست جمعي از پادشاهان آزمندي داد كه تفتيش افكار را با تحصيل عوايد يكي ميشمردند.
در ايتالياي شمالي كماكان عدهي زيادي از بدعتگذاران به حال خود باقي ماندند. اكثر مردم اين نواحي، كه بظاهر پيرو اصول صحيح مذهب كاتوليك بودند، آنقدرها براي اين امر اهميتي قائل نبودند، و حاضر نميشدند كه عملاً در تعقيب و آزار بدعتگذاران شريك باشند. امراي مستقل و مستبدي مانند اتسلينو در ويچنتسا، و پالاويچينو در كرمونا و ميلان، پنهاني يا آشكارا از بدعتگذاران حمايت ميكردند. در فلورانس رهباني رودجري نام به قصد پشتيباني از بنياد تفتيش افكار به تشكيل فرقهاي نظامي مركب از نجباي اصيل آيين دست زد. پاتارينها در معابر با افراد اين جمعيت مبارزات خونيني كردند، و از دست آنها شكست خوردند (1245)؛ از آن پس بود كه بدعت فلورانسيها چهرهي خود را زير نقاب انزوا و گمنامي مستور ساخت. در 1252، رهباني از بازپرسان تفتيش افكار، موسوم به پيرو داورونا، به دست جمعي از بدعتگذاران در ميلان به قتل رسيد؛ كليسا اين شخص را قديس كرد و عنوان پيرو شهيد بدو اعطا كرد؛ اين عمل در جلوگيري از بدعت مردم ايتالياي شمالي بمراتب مؤثرتر بود تا شور و جوش جميع بازپرساني كه به تفتيش افكار در آن صفحات ميپرداختند. حكومت پاپي به تدارك جهادهايي عليه اتسلينو و پالاويچينو اقدام كرد، كه اولي در 1259 مضمحل، و دومي در 1268 مغلوب شد. ظاهراً پيروزي كليسا در ايتاليا كامل بود.
در انگلستان تفتيش افكار هيچگاه استيلا نيافت. هنري دوم در گرماگرم اختلاف خويش با تامس ا بكت، براي آنكه اصيل آييني خود را ثابت كرده باشد، فرمان داد تا بيست و نه تن از بدعتگذاران را در آكسفورد تازيانه بزنند و داغ كنند (1166). از اين گذشته، قبل از ويكليف، در انگلستان چندان اثري از بدعت مشهور نبود. در آلمان بازار تفتيش افكار با پيدايش دوران كوتاهي از خشونت ديوانهوار رونق گرفت، و سپس آرام شد. در 1212، هانري، اسقف ستراسبورگ، در عرض يك روز، هشتاد تن از بدعتگذاران را به قتل رسانيد. اكثر اين افراد پيروان فرقهي والدوسيان بودند؛ رهبر آنها، جان كشيش، عدم اعتقاد پيروان خويش را به خريد و فروش آمرزش گناهان، برزخ، و مجرد ماندن روحانيون اعلام ميداشت و معتقد بود كه كشيشان نبايد صاحب هيچگونه مالي باشند. در 1227، گرگوريوس نهم كونراد را، كه يكي از كشيشان ماربورگ بود، رئيس دستگاه تفتيش افكار آلمان كرد، و به وي مأموريت داد كه نه فقط ريشهي بدعت را بركند، بلكه به اصلاح روحانيون، كه به عقيدهي پاپ علت اصلي زوال دين بودند، قبام كند. كونراد با نهايت بيرحمي به انجام هر دو مهم كمر بست. وي به تمامي بدعتگذاران پيشنهاد كرد كه بايد از دو شق يكي را برگزينند: يا اعتراف كنند و تن به مجازات دهند، يا انكار كنند و در آتش بسوزند. هنگامي كه وي با نيرويي همانند در صدد اصلاح كشيشان برآمد، مردمان اصيل آيين به مخالفت با وي دست اتحاد به بدعتگذاران دادند. كونراد به دست دوستان اشخاصي كه وي به كشتن داده بود به قتل رسيد (1233)، و اسقفان آلماني خود تصدي تفتيش افكار را برعهده گرفتند و آن را با روش عادلانهتري قرين ساختند. بسياري از فرقهها، كه برخي از بدعتگزاران و بعضي از رازوران بودند، در آلمان و بوهم پايدار ماندند و زمينه را براي ظهور هوس و لوتر فراهم كردند.
براي قضاوت دربارهي تفتيش افكار بايد خصوصيات عهدي را در مدنظر آورد كه مردم به وحشيگري معتاد بودند. شايد فهم اين پديده در عهد خود ما -كه در جنگ، و بدون هيچگونه رعايت مقررات حقوقي، عدهي مردماني كه به قتل رسيدند و بيگناهاني كه به خاك افتادند بمراتب بيشتر از تمام جنگها و تعقيب و آزارهايي بود كه از زمان قيصر تا عهد ناپلئون اتفاق افتاد - بهتر قابل درك باشد. عدم تساهل طبيعتاً لازمهي ايمان محكم است. تساهل فقط هنگامي افزايش مييابد كه ايمان اطمينان را از كف بدهد. اطمينان و ايقان آدمكش است. افلاطون در كتاب نواميس خويش عدم تساهل را جايز شمرد. در قرن شانزدهم مصلحان بزرگ راوپا آن را تجويز كردند، و برخي از منقدان تفتيش افكار در عهد ما از همان روشهاي تفتيش افكار قرون وسطايي كه مورد استفادهي حكومتهاي جديد قرار گرفته است دفاع ميكنند. روشهاي بازپرسان تفتيش افكار، از جمله شكنجه، را بسياري از دول ضميمهي آيين دادرسي خود كردهاند، و احتمالاً شكنجه دادن مخفيانهي مظنونين در عصر خود ما بيشتر تقليد از روش تفتيش افكار است تا اقتباس از حقوق رومي. تعقيب و آزار مسيحيان در امپراطوري روم طي سه قرن اوليهي رواج مسيحيت، در مقام قياس با زجري كه بدعتگذاران اروپا از 1227 تا 1492 چشيدند، اقدامي بود معتدل و مشفقانه. با تمام ملاحظاتي كه از يك تاريخنويس بايد انتظار داشت، و تا آنجا كه يك مسيحي بتواند مراعات احوال ديگران را بكند، نظر مؤلف آن است كه تفتيش افكار به اضافهي جنگها و آزار صاحبان آراي مختلف عهد خود ما را بايد از سياهترين لكههاي ننگ بر صحايف تاريخ بشري دانست، زيرا اين همه معرف يك نوع درندهخويي است كه نظيرش هرگز از هيچ حيوان درندهاي ديده نشده است.(1)
پانوشت
ويل دورانت، تاريخ تهران، عصر ايمان، صص 1055-1033.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید