در اين گفتمان سعي نموده ايم که آراي گوناگوني را که پيرامون مسيح و منجي بودن اش وجود داشته است، توصيف و تبيين کنيم و به بحث بکشانيم؛ از کتب و اناجيل مختلف گرفته تا اشخاص و مکاتب، اديان و مذاهب گوناگوني که درباره عيسي مسيح باورهايي داشته يا اظهارنظر کرده اند. هدف از اين اثر پرداختن به انواع و اقسام باورهاي ديني در نزذ مذاهب و فرق مختلف نيست، مقصود آن است که روح مطالب شان درباره مسيح و منجي در کنار هم ديده شود تا مخاطب بتواند در عين در هم تنيدگي شان، به مشترکات و مميزات شان پي برد.
در متون عهد عتيق و بشارت هاي پيامبران بني اسرائيل به استعاره از شخصي خبر دادند که برخي از آرزوهاي قوم يهود در را برآورده مي سازد که جامعه يهودي از آن به عنوان منجي ياد مي کردند. اشعيائ يکي از اصلي ترين خبردهندگان از منجي است. مخاطب سخنان او را درباره ي سنگ زاويه، به عنوان خبر دادن از مسيح تأويل کرده اند. در سفر اعداد نيز به استعاره از طلوع ستاره اي از سلاله ي يعقوب و عصايي که پس از برخاستن فتنه گران را هلاک خواهد ساخت، خبر داده شده است. در طومارهايي که از بحرالميت يافت شده است و در سند صدوقيان و سند دمشق و در باورهاي يهودياني که به قمراني معروف بودند، از شخصي به عنوان «معلمِ عدالت» سخن رفته که خواهد آمد و البته کمتر مي توان احتمال داد که منظور مسيح يا منجي بوده باشد و اکثراً به شخص ديگري عطف مي کنند که پيش از عيسي مي زيسته است؛ بماند که برخي حتي تصور کرده اند، او مسيح ديگري بود که پيش از ظهور عيساي ناصري قيام کرده است؛ حتي برخي تا بدانجا پيش رفته اند که بر طبق اسطوره اي «اسني» مدعي شده اند، وي پس از آن که ادعا کرده مسيحاست و در قامت چهره اي الهي آمده است، به دستور کاهن اعظم و سربازان کفار مصلوب شد، پس از مرگ دوباره زنده شده و به مريدانش وعده داده است که در واپسين داوري در آخر زمان بر خواهد گشت و اسطوره ي او بوده که به عيسي مسيح تعميم داده شده و بر وي تطبيق يافته است! در «قانون محاربه» اشاره اي به طلوع همان ستاره رفته است که منظور از آن، داوود پادشاه تعبير شده است؛ البته بعدها به يکي از رهبران شورشي يهوديان به نام «شمعون بار قصبيه» تعميم يافته است. او حتي موفق مي شود، اورشليم را نيز براي مدتي آزاد کند، اما پس از مدتي در جنگ با روميان شکسته مي خورد و به زندان افتاده و عاقبت همانجا مي ميرد. محققي با استناد به به چند دست خط از وي، به اين نتيجه گيري رسيده که شمعون مدعي رسالتي الهي بوده است! دوسيتس شخص ديگري بود که با استناد به سفر تثنيه ي تورات، خود را همان پيامبري معرفي کرد که حضرت موسي بشارت داده بود. اين در حالي است که، در «سند دمشق» چيز ديگري آمده است: «همه کساني که در دمشق به سلک اين اتحاد نوين درآمدند، اما سپس روي برگرداندند و از چاه آب حيات دور شدند، ديگر جزء اين امت به حساب نمي آيند و از روزي که معلم يگانه روي در نقاب خاک کشيد تا زماني که مسيح هاي موسوم به هارون و اسرائيل ظهور کنند، نام آنان در فهرست مومنان و خداپرستان درج نخواهد شد». چنان که مشخص است، از ظهور دو مسيحاي ديگر به اسامي هارون و اسرائيل سخن به ميان مي آيد!
«مسيحايي» که باورهاي عامه ي جامعهي يهودي انتظار ميکشد، منجياي است که به خونخواهي يهودياني که اسير گشته، رنج کشيده و کشته شدهاند، به پا ميخيزد و آرزوي ديرينهي جامعهي يهودي، پيامبران و پادشاهانش را برآورده ميسازد و دشمنان و فاسدان را هلاک مي سازد. او با شمشير خود، طعمِ تلخِ قهرِ خداوند را به دشمنان چشانيده و با وقار و شکوه، تاج پادشاهي را بر سر گذاشته و همگي را تحت فرمان خود بيرون ميآورد. آن تجلي غرور قوم يهود در مقابل تمامي ذلتها و خفتهاي کشيده و شکستها و اميدهاي به يأس نشسته است. از منظر آنان، مسيح کسي است که نسبش به پادشاهان و پيامبران يهوديان بر ميگردد و با ظهورش، يهوديان را پيروز و ملل ديگر را نابود ميکند. به بيان ديگر، مسيحي که يهوديان انتظار ميکشند، تفاوت چنداني با دشمنانشان نميکند و به تمامي آن کارهايي دست ميزند که دشمنان يهوديان مرتکب شدهاند، فقط اين بار عامل پيروزي يهوديان بر اقوام و اديان ديگر ميگردد!؟ اما آن مسيح به تأويلي بارها ميآيد و با تأويلي هرگز نميآيد. آن مسيحي که يهوديان منتظرش هستند، در قامت فداييان مختلف ظاهر ميشوند، بر عليه روميها که بر يهوديان مسلط اند، قيام کرده و برخي از اتفاقات که مصادف با زنده ماندنش باشد، رخ ميدهد، ولي در نهايت دستگير شده و مصلوب ميشود و يهوديان در حقيقت از آنها قرباني ساخته و با تماشاي شان، همچون گوسفندي او را به مسلخ ميبرند و به خانه باز ميگردند. اما بنا به تأويلي ديگر، مسيحايي که يهوديان انتظار ميکشيدند، هرگز نيامده و نخواهد آمد. زيرا آن مسيحي که آنان منتظر طلوع اش هستند، آنقدر با "صفاتي غيرانساني"و "نژادپرستانه" آميخته است که ديگر هرگز نخواهد آمد!! زيرا تا سطح دشمنان اش تقليل يافته است!
اما نظر فرقه هاي مختلف مسيحيت درباره ي عيسي مسيح و منجي. بنا بر روايت حواريون، آنان مسيح را ديدند. بعد از مصلوب شدن او، در بالا خانهاي دور هم جمع شده و در را بسته بودند. ناگهان او آمد و در ميان شان ايستاد و گفت: سلام بر شما باد. با ديدن او شگفت زده شدند، اما توماس باور نميکرد که خود عيسي باشد. انگشت درون زخمهاي او گذاشت و مقداري ماهي به او داد. عيساي منجي هم ماهي را گرفت و خورد. در بطن پوسيدگي و ظلم و فقر اين دنيا، مسيحاي مصلوب و رستاخيز يافته، تسلاي ارزشمند براي انسان شريف، انسان مظلوم بوده است.
در مسيحيت مرسوم، مسيح در ذات با روح القدس و خداوند يکي است، اما خداوند از طريق روح القدس در جسم انساني به نام عيسي حلول کرد تا چون انسان ها رنج را تجربه کند و تسلي بخش و بخشنده ي گناهان باورمندان اش باشد. مسيح به عنوان يکي منجي به کرّات توسط پيامبران بني اسرائيل بشارت داده شده بود. عيساي ناصري که آمد گفت من همان مسيحي هستم که آن را پيامبران پيشين نويد داده بودند.
اوريگن از جمله کساني بود که مي خواست بين متون عبري، باورهاي مسحي پراکنده و فلسفه يوناني آشتي دهد و تا حد زيادي نيز موفق بود. او در بخش منجي شناسي چارچوب فکري اش، عقيده داشت که سرانجام ارواحِ همگي انسان ها تسليم مسيح خواهند شد و در نهايت علاوه بر همه انسان ها، حتي همه موجودات رستگار خواهند گرديد. اگوستينوس قديس نيز که بزرگترين تئوريسين کلامي کليساي مسيحي است، اذعان کرد که به اين سبب به فلاسفه و آکادمي يونانيان، روح بيمار خود را تسليم نکرده است که آنان برخلاف مسيحيت فاقد نجات دهنده اي مانند مسيح بودند. اما انجيل که کتاب مقدّس مسيحيان است، علاوه بر چهار انجيل مورد تأييد کليسا با نام هاي انجيل متي، انجيل مرقس، انجيل لوقا و انجيل يوحنا، داراي نسخه هاي ديگر است که توسط کليسا مجعول اعلام شده است، اما فرقه هاي مختلف چه در تاريخ گذشته و چه اينک به آن باور دارند و بسياري از آن ها در شکل گيري باورهاي رايج کنوني مسيحيان و حتي مقامات کليسا نسبت به مسيحيت نقش هاي اساسي داشته اند. برخي از انجيل هاي شناخته شده مجعول به قرار ذيل اند: 1. انجيل مصريان، 2. انجيل سن توماس، 3. انجيل سن ژاک، 4. انجيل تاتيان، 5. انجيل دوازده حواري، 6. انجيل برناباس، 7. انجيل يعقوب، انجيل عبريان ، 8. انجيل پطرس، 9. انجيل اندريو، 10. برتولوماس، 11. انجيل جيمس، 12. انجيل تديوس، 13. انجيل اپلس، 14. انجيل باسيلدرس، 15. انجيل کرينتوس، 16. انجيل ابينتس، 17. انجيل حوا، 18. انجيل يهوداي اسخريوطي، 19. انجيل صيوه، 20. انجيل مريم مجدليه، 21. انجيل ميتاس، 22. انجيل کاميل، 23. انجيل فيليپ، 24. انجيل راستي، 25. انجيل حقيقت، 26. انجيل کارکيو.
در مجموعه اي از نسخ قبطي که از نجع حمادي مصر بدست آمد، نسخه هايي از انجيل هاي گنوستيک يافت شد که تأويل هايي ديگر در مورد مسيح و منجي را زنده ساخت. آن ها با نگاهي عرفاني به مسيح نگريسته اند و سخنان سرشار از معاني رمزي است يا لااقل چنين پنداشته مي شود. در انجيل منتسب به مريم مجدليه از عيسي با عنوان منجي نام برده مي شود و مدام ضربانِ "منجي گفت، منجي گفت" در آن طنين انداز است. در انجيل منتسب به پطرس نيز چون انجيل مريم مجدليه مصلوب شدن مسيح انکار مي شود. انجيل پطرس مدعي است، شخص ديگري را به جاي عيسي مصلوب مي کنند. فرقه دوستيک نيز بر اين باورند، آن کس که به صليب کشيده شد، تنها شبيهي بيش نبوده است و دشمنان مسيح انتقام خود را از آن شبيه گرفته اند؛ درست همان باوري که مسلمانان نسبت به عيسي مسيح دارند. اما قرآن به اين صراحت اظهارنظر نمي کند و تنها مي فرماييد که نه او (عيسي) را کشتند، و نه به صليب کشيدند؛ بلکه امر بر آن ها مشتبه شد. انجيل منتسب به فيليپ که از همان مجموعه است، باور به معاد جسماني عيسي را نزد مسيحيان مورد نکوهش قرار داده است و آپکريفاي انجيل پطرس حتي منکر جسميت انساني اوست و مي گويد مسيح تنها ظاهري انساني به خود گرفت؛ از اين روي او حتي رنج نيز نکشيد. اما شگفت انگيز اينجاست که آن پطرسي که در بخش اعمال رسولان عهد جديد سخن مي گويد، نظري کاملاً مخالف دارد: «... ولي خدا از همين راه آنچه را که به زبان همه پيامبران پيشگويي کرده بود، به انجام رسانيد: اين را که مسيحِ او رنج خواهد کشيد.» در حالي که در انجيل عبريان درست عکس آن، حتي منکر الوهيت عيسي هستند. جالب اينجاست که گاه تشابه برخي از آن ها به خصوص انجيل مريم مجدليه و انجيل منتسب به يهودا، آنقدر با کتاب آخرين وسوسه مسيح از نيکوس کازانتزاکيس زياد است که برخي را بر اين تصور سوق داده است که او شايد به طريقي به يکي از اين کتب مخفيه دست يافته باشد! در اين ميان، عجيب ترين اعتقاد را نسبت به عيسي مسيح شخصي به نام مرقيون داشت. مرقيون را عمدتاً بنيانگذار باورهاي گنوسي مي دانند، که صحيح نيست. درست است که او بنيانگذار نهضت گنوسي به تعريفي که اينک مي شناسيم، بوده اما باورهاي گنوسي به پيش از او بر مي گردند و نحله هاي مختلفي را در بر مي گيرند که مهمترين شان به متون هرمتيکا در مصر باستان بر مي گردد که ديني بسيار کهن است و برخي از کتب آن نيز به همراه اناجيل در نجع حمادي يافت شده اند. گنوسي ها بر اين باور بودند که هدف از ظهور عيسي مسيح نجات بشر نبود، بلکه معرفت انسان نسبت به خداوند مدنظر بود؛ چه گنوس يعني معرفت، اما نه معرفت عقلي و استدلالي که معرفت شهودي و وحي گونه. آنان مي گفتند، عيسي بشري عادي بود که مسيح يا به عبارتي پسر خدا در هنگام غسل تعميد بر او نازل شد و زمان مصلوب شدن نيز وي را ترک گفت. چنان که آخرين جمله اي که عيسي بر روي صليب مي گويد، اين است: «خداي من، خداي من، چرا مرا تنها واگذاردي؟» مرقيون حتي يهوه، خداي قوم يهود و پيامبرانش را در مقابل خداي مسيح قرار مي دهد و مسيح را بشارت دهنده خداي محبت و رحمت مي داند. باسيليدس ديگر استاد گنوسي از آن هم پيشتر رفت و مدعي شد، انجيل يعني گنوس، خطايي را که نه انسان، بلکه رکن اعظم مرتکب شده بود، به او گوشزد کرد و ايثار براي عالم وجود از آن طريق تکميل شد. در مقابل ابيوني ها قرار داشتند که گروهي از مسيحي شدگان با گرايشات يهودي بودند که به طبيعت الهي مسيح اعتقاد نداشتند. در انجيل منتسب به بارنابا که به شدّت تحت اتهام دستبرد مسلمانان قرار دارد، عيسي مسيح، خود را بشارت دهنده ي منجي ديگري به نام محمد معرفي مي کند. البته اگر مسلمانان بدنبال شواهدي براي ادعاهاي شان درباره عيسي مسيح و منجي مي گردند، مي توانند به اناجيل پطرس و مريم مجدليه عطف کنند. در انجيلي که هنريک پاناس به گونه اي استعاري با نام يهودا نوشته است، يهودا با اتکاي به خِرَد از عيسي مسيح فاصله مي گيرد، گر چه اعتراف مي کند که در تشخيص سلسله وقايع آينده هيچ کس همچون عيسي مسيح آگاه نبود؛ چرا که درصدد است تا اذعان کند، در باور به منجي، بيش از عقل، به شور و احساس و حتي درصدي جنون نيز نياز است. ماني که انجيلي با نام انجيل جاويدان را نوشت، خود را همان "فارقليطي" خواند که مسيح آمدن اش را مژده داده بود. البته منجي در مانويت از تعريفي گسترده تر برخوردار است. در مانويت، منجي به سه طريق ظهور ميکند؛ نخست از طريق اشخاصي چون مسيح و ماني، دوم پس از مرگ و خروج روح از جسم، هر شخصي منجي خود را مشاهده ميکند و سوم در نبردي بزرگ در آخرين درام آخرت که پيروزي جميع پرهيزگاران پيشگويي ميشود. اهميت منجي در هيچ ديني به اندازه ي ميترايسم نيست. ميترايسم منجي محورترين دين و آيين شناخته شده ي جهاني است و بسياري از وجوه منجي گري مسيحيت دانسته يا ندانسته جذب مسيحيت شده است. ميترا که همان منجي است، در طولاني ترين شب سال، يعني شب يلدا ظهور مي کند؛ چرا که منظور آن است که پيروزي نيروهاي خير در غايت تاريکي و نااميدي محقق مي شود و در غايت ظلمت، تاريکي و نااميدي است که روشنايي، اميد و منجي طلوع مي کنند. ميترا که روشنايي است، در تاريکي يک غار هويدا مي شود تا عاقبت با شکست تاريکي، پيروزي و نجات را عملي مي سازد. حتي مراسم شام آخري را که بسياري عيد فصح يهوديان تأويل کرده اند، برگرفته از شام آخر ميترايسم است که ميترا با سايرين پس از کشتن گاوي وحشي در ضيافتي که به شام آخر معروف است، از خون و گوشت آن مصرف مي کند؛ به خصوص که زمان شام آخر عيسي نيز در برخي از روايات مستند مسيحي با عيد فصح تطابق پيدا نکرده است. باري، با دور شدن نفسِ منجي و روحِ ميترايسم از معناي حقيقي اش، اينبار پيامبري ديگر مبعوث مي شود. زيرا نبرد ميترايي به جنگ هايي که تنها پيروزي بر دشمن هدف بود و هر کس خود را محق دانسته و ديگري را محکوم مي دانست و تفاوتي نيز در اهداف و منش هاي شان ديده نمي شد، حکايت از آن داشت که ميترا در شرف مرگ است و روح آن پيام نياز به بازآفريني دارد. پس اَشو زرتشت، پيامبر ايراني بود که گفت: نبرد ما با تاريکي است؛ براي نبرد با تاريکي شمشير نمي کشيم، بل چراغ مي افروزيم. همو بود که قاتل خود را بخشيد و از خداوند نيز خواست تا قاتل اش را ببخشايد! درست است، طنين پژواک مسيح از گفتارهايش به گوش مي رسد و منجي اي نيز که زرتشت با نام «سوشيانت» بشارت داده بود، بسياري همان عيسي مسيح و پيام گذشت و ايثار او دانسته اند. به همين سبب در انجيل متي آمده است که سه مغ هر روز از فراز کوهي ستاره تولد او را رصد مي کردند. انگار آنان از فراز کوه خواجه سيستان، دنباله ي ستاره اي را گرفتند که به آغلي منتهي مي شد که عيسي مسيح در آن متولد شد.
در کتاب «وصاياي مشايخ دوازده گانه» که در ابتدا پنداشته مي شد، پيش از ميلاد مسيح نگارش شده، ولي اينک درافته اند که پس از آن و برحسب باورهاي ابتدايي مسيحيت رقم خورده، رفته است: «خداوند از زمين ديدار خواهد کرد و مانند يک انسان به ميان انسان ها خواهد رفت زيرا چهره انساني خواهد داشت، کسي که اسرائيل و همه امت هاي ديگر را نجات خواهد داد». «خداوند جسمانيت يافت. با انسان غذا خورد و انسان را نجات داد». آريوس کشيش محقق اسکندريه معتقد بود که پسر يعني مسيح با پدر يعني خداوند، يکي نيست، بلکه مخلوق آن است، در حالي که سابليوس گفت، آن دو جدا از يکديگر نيستند، بلکه جلوه هاي مختلف يک وجودند. شوراي موسوم به نيقيه نيز يکي را الحاد وديگري را بدعت مهر زد. آسيا و قسطنطنيه به عقايد آريوسي تمايل يافت و کليساي غرب به احکام شوراي نيقيه. مسأله ديگر چگونگي وجود الوهيت مسيح با جسم بشري او بود. نسطوريوس اسقف قسطنطنيه چنين تشخيص داد که در عيسي مسيح دو ماهيت و در حقيقت شخصيت وجود داشت که يکي لاهوتي و ديگري ناسوتي است و عقايد وي فرقه نسطوري را در شرق پديد آورد. اما سيريل اسقف اسکندريه طرفدار وحدت آن ها بود که در شوراي افسس حرف خود را به کرسي نشاند و به همين سبب درگيري هاي بسياري در تاريخ مسيحيت رقم زده شد. مجمع روحانيون افسس در جلسه اي ديگر تصويب کردند که اصلاً مسيح داراي طبيعتي واحد بود، يعني همان مطلبي که فرقه يعقوبيه يا مونوفيزيت ها بدان عقيده داشتند. عدم گردن نهادن پاپ به اين راي منجر به شوراي کالسدون شد که آن ها نظريه ذاتِ واحدِ مسيح را مردود شمرده و نظريه ي حلول را مصوب ساختند، ولي مسيحيت مصر تا حبشه، آن را نپذيرفته و به عقيده ي يعقوبيه پايبند ماندند که هنوز نيز تعدادي از آن ها موجودند. اين اختلافات به اَشکال گوناگون ادامه داشتند تا زماني که به جدايي کليساي ارتودوکسي يا همان کليساي قسطنطنيه و شرق با کليساي کاتوليک يا کليساي غرب از هم منجر شد و ارتودوکس ها به اين تمايل يافتند که غسل تعميد عيسي مسيح را مهم بدانند و کليساي کاتوليک تولد وي را. کليساي غربي طبيعي مي دانست که روح القدس هم از پسر صادر شود و هم از پدر، اما کليساي شرقي نپذيرفت و صدور روح القدس را تنها به پدر منحصر دانست. صريح ترين و مؤکدترين ديدگاه ها را درباره ي نجات بخشي مسيح و آخر زمان ادونتيست دارند. آنان که فرقه اي از پروتستان ها هستند و به ادونتيست روز هفتم نيز مشهورند، عقيده دارند در حالي که فروتنانه بازگشت مسيح منجي را انتظار مي کشند، و با وجود اين که مسيح در کتاب مقدس به صراحت گفته از آن روز هيچ کس جز "پدر من" خبر ندارد، با بررسي برخي شواهد از نشانه هاي ظهور مي توان دريافت که بازگشت او نزديک است! آنان بر اين باورند که هيچ کس بدون مسيح حيات دوباره نمي يابد و فناناپذيري در رستاخيز تنها پس از بازگشت ثاني ذوالجلال رخ خواهد داد و هر کس جزا و پاداش اعمال خويش را تماماً دريافت خواهد کرد. رستگاري تنها با فيض مسيح تحقق مي يابد و تنها راه، ايمان به مرگِ عيسي مسيح براي کفاره ي گناهان است. فرقه معروف باپتيست ها معتقدند، بدون نياز و وساطت کشيش و کليسا اگر کسي با خلوص اعتقاد داشته باشد که مسيح نجات دهنده ي اوست، رستگار خواهد شد و راه آن نيز پس از ايمان، اعمال نيک و به کار بستن تعاليم مسيح است. در مقابل فرقه ي پرسبيتري باور دارند که رستگاري و نجات با اعمال نيک دست يافتني نيست و کارهاي خير تنها ميوه ي رستگاري است؛ از اين روي رستگاري تنها از طريق ايمان محض از خدايي که در مسيح متجلي شد و با دل سپردن به او حاصل مي شود که نشانه سزاواري ما در رستگاري نيست و تنها عطيه اي الهي و نشانه ي فيض است. اما گروهي که با نام عامِ پيروان مسيح مشهورند و براي طرد فرقه گرايي و تمرکز بر وجوه مشترک مسيحيان دارد تنها به کار بردن اين عبارت را براي آن که کسي به جرکه شان به پيوندد، کافي مي داند: «شهادت مي دهم که عيسي همان مسيح است و او را به عنوان خداوندگار و منجي خود مي پذيريم.» فرقه ي دانش مسيحي مي گويند در نزد آنان الفاظي مانند ذهن، روح، جان، منشاء، حيات، حقيقت و عشق چنان که به معناي خاص بکار روند، منظور از آن ها خداست که انسان تجلي همه ي آن هاست و مسيح موفق ترين نمود آن است. چرا که الوهيت مسيح در جسم عيسي تجلي مي يابد و آن گاه آماده ي رهايي بشر از گناه، بيماري (از طريق بصيرت روحاني) و حتي مرگ مي شود. «همان طور که از زندگي نجات دهنده بر مي آيد، انسان خدا نيست، بلکه گواه و دليلي است بر قدرت بي پايان خداوندي که پيوسته در زندگي کارساز است». شاهدان يهوه مي گويند که خداوند عيسي مسيح را به زمين فرستاد تا با قرباني شدنش کفاره ي گناه انسان را بپردازد و شالوده اي براي نظام جديدي خداوندي پي ريزد و اينک او به طور نامرئي حضور دارد و با آمدن او، سلطنت هزار ساله ي مسيح با نام يهوه در آسمان ها آغاز مي شود. کويکرها که داراي تنوعي از ديدگاه هاي مختلف هستند، عمدتاً ديانت را قبول برخي از عقايد نمي شمارند، بلکه آن را طريقه اي براي زندگي مي دانند؛ از اين رو به جاي بحث پيرامون اين که مسيح چه بود، بدنبال آن اند که مسيح چه کرد و ما اينک بايد چه به کنيم. خدا محبت اش را به لحاظ تاريخي در عيساي ناصري و به طور ابدي در روح مسيح متجلي مي سازد و پيروان کنوني مي توانند از همان طريق، يعني توسل به فروغ مسيح از راهنمايي دروني او کمک گيرند و به فروغ باطني اي دست يابند که نيروي خلاّق و خارجي خداوند است. بدين روي آن ها عمدتاً به برگزاري آيين هاي خاص براي نجات ارزشي قايل نيستند و در گردهمايي هاي "اجتماع براي کار" تنها نيايش آميخته با سکوت صورت مي گيرد. مارتين لوتر نيز که بنيانگذار مسيحيت لوتري است، پس از گذرانِ شب هاي ظلماني روح اش زماني که يک راهب بود، دريافت که همه ي کارهايي که او انجام مي داد و تصور مي کرد از آن راه به رستگاري مي رسد، بي نتيجه است و خداي بخشنده و مهربان از طريق ايمان به مسيح در انتظار نجات اوست. اما اصطلاحاً متديست ها با برنامه هايي خواست به پيشواز رستگاري مي روند. آنان در هر روز طي برنامه هايي منظم، به ملاقات بيماران، زندانيان، فقرا و ساير نيازمندان مي روند و هر روز چندين بار دعا خوانده و طلب توبه مي کنند و خداوند نيز از طريق عيسي مسيح، فيض اش را در قالب آزادي، درمان امراض و اصلاح نفس و غيره به انسان عطا مي نمايد تا مومنان با پيشرفت در دين به کمال که همان رستگاري است، برسند. کساني که به مورمون قديس آخرالزمان معروف اند، عقيده دارند که پيام مسيح بايد در دوره هاي مختلف تجديد شود و اين کار توسط ژوزف اسميت صورت گرفته است که انجيلي صحيح را معرفي کرده است. قديسان آخر الزمان به نجات همگاني بشريت اعتقاد دارند و جملگي انسان ها نجات خواهند يافت، البته هر يک به قدر مراتب شأن شان و عاليترين مقام هاي ابدي تنها نصيب اندک شماري مي شود. اما منطبق ترين باور و عمل را نسبت به مسيحيت که با نفس پيام عيسي براي جهانيان بخورد، يونيورساليست هاي موحد دارند. آنان عيسي را نه پسر خدا، نه منجي و نه حتي داراي الوهيت ويژه مي دانند؛ آنان قبول ندارند که عيسي قرباني اي بود براي کفاره ي گناهان بشر. از نظر آنان هر انساني، شخصي الهي است و داراي ارزشي در نهاد خود است که برخي فروغ الهي و برخي کرامت انساني ناميده اند و عيسي تنها داراي زندگي و تعاليمي نمونه به عنوان يک انسان داشته است که مي توان از آن ها درس گرفت. يونيورساليست هاي موحد، عمل نيک را نه براي پاداش اخروي و نه نجات و حتي نه رستگاري، بلکه تنها براي نفس عمل خير انجام مي دهند و براين باورند که حقيقت در انحصار هيچ دين خاصي نيست و همه اديان وجهي از حقيقت را با خود دارند.
اما "انجيل به روايت تأويل ها" رازي را درباره ي انجيل فاش مي سازد. هسته ي مرکزي عهد جديد و انجيل ها برخلاف عهد عتيق و تورات، خداوند نيست، بلکه "انسان" است! "تاريخ و تبار گفتمان معنويت" اذعان مي کند که عهد جديد روحِ مدفون در عهد عتيق را کيمياگري کرده و با زبان نقل قولها، تفاسير و پند و اندرز آنها، و با آفرينشي گسترده که از اخلاقيات و ديانت تا اشراق و عرفان را در برميگيرد، معنويت را هويدا ميساخت. زيرا معنويتي که با خرافات و اوهام تنيده شده و در غبار تأويل عامهي مردم که قادر به درک معاني عميق آن نيستند، تحريف شده و با دانش و تفکر پذيرفته نشده، بلکه کورکورانه و از روي ترس اطاعت شده باشد، نياز به پيامآوري جديد دارد تا با نقب زدن به کنه آن، معاني و روح موجود در ديانت را مکشوف ساخته و بافتههاي جديد را بر آن بيافزايد. از همين روست که تمامي مناديان عهد جديد در آغاز دعوت خويش با برچسب کفر مصلوب گشتند. چرا که معنويت هر عصري از آن روي که از يک سوي بايد تحريفات و خرافات وارده به متون عهد عتيق را از آن بزدايد و از سويي ديگر ناگزير به تغيير براي نيل به کمال است، نياز به دگرآفريني دارد تا بر صورت و محتواي آن بيافزايد، آن هنگام است که با چهرهي کفر متجلي شده و با اتهام بدعت مواجه ميشود. پيامآور عهد جديد (عهد اخلاقيات) کسيست که رازوارگيهاي آن را آشکار ساخته و تأويل کند. در حقيقت، آنان منجياني هستند که به فرياد دادخواهي معنويت قرباني شده در عهد عتيق، پاسخ داده و برخاستند. مضمون معنويت در عهد جديد، هنگامي که از صافي ذهني عموم مردم ميگذرد، به شکل اخلاقيات و ديانت بيرون ميآيد و زماني که بر رهروان خاص آن مشهود ميگردد، به سپهر اشراق و عرفان ميزند.
در آخرين وسوسهي مسيحِ نيکوس کازانتزاکيس، عيسي پيش از مسيح شدن، يک صليبساز است. او مطرود همه است. چرا که صليبي را ساخته و بر دوش ميکشد که از آن براي قرباني کردن منجي ها و مسيحهاي موعود استفاده ميکنند. در آخرين وسوسهي مسيح، مسيح از جايي طلوع ميکند که هيچ کس نميتواند حتي تصور آن را بکند و با خصايص و اعمالي متجلي ميشود که کاملاً متضاد با انتظارات ظهور اوست: "يک صليبساز منفور"!؟ آري، «سنگي را که بنايان دور انداخته بودند، سنگ زوايه شد»!! آيا سنگ زاويه، خود نيز ميدانست که قرار است چنان برگزيده شود؟ شايد، نه. او همچون ديگران خود را غرق در نقصانها ميبيند و وسوسهها را نميتواند ناديده بگيرد. منظور وسوسههاي انساني نيست، بلکه وسوسههاي شيطاني است. آزمون دشوار عيسي در مواجههي با وسوسههاي انساني رخ نمي دهد، بلکه در وسوسههاي شيطاني ظهور ميکند. برخلاف آنچه بسياري از مسيحيان باور دارند، خوابيدن، ترک محرمات و مست زندگي شدن، وسوسههاي شيطاني نيست، بل وسوسه هاي انساني است. وسوسهي شيطاني چيز ديگري است. شيطان از جايي ظهور ميکند که کسي انتظارش را ندارد و از همين روي است که انسانها را فريب ميدهد. عيسي وقتي به بالاي کوه ميرود و وسوسه ميشود تا روزهي خود را بشکند، آن تمايلي شيطاني نيست، بلکه کششي کاملاً انساني است. وسوسههاي شيطاني، ماهيتي فراانساني دارند، از اين روي در خواستههاي فرا انساني نهفتهاند. هنگامي که عيسي طفلي بيش نبوده، پيشگويي به وي گفته است که او پادشاه يهوديان خواهد شد! آري، آن وسوسه همچون گردابي او را به سمت خود ميکشد. اما آن وسوسه با ناديده گرفتن از بين نميرود، بلکه از طريق مواجه شدن با آن است که فروکش خواهد نمود. از اين روي، عيسي به بيابان ميزند تا در خلوت اش با وسوسهها رو به رو شود. اما پيش از آن بايد با تعميد دهنده برخورد کند. در آخرين وسوسهي مسيح، ديدار عيسي با يحيي در درون تعليق احساسات، پيشداوريها و انتظارات غرق است، آنچه که مسيحيان گواهي بر تأييد عيسي به عنوان مسيح موعود توسط يحيي ارزيابي ميکنند، آخرين وسوسه در پارههايي از تأويلهاي فراواقعي منعکس ميبيند و آن نيز کفايت ميکند. از اين روي عيسي پس از برخورد با يحيي هنوز از رسالت اش مطمئن نيست و بايد با وسوسهها رو در رو شود. عيسي در بيابان، دايرهاي به دور خود ميکشد و منتظر وسوسهها مينشيند. اين به معناي آن است که عيسي کاملاً با تجارب وسوسهها عجين نميشود، بلکه همواره حدودي از فاصله را با آنها حفظ ميکند. خط باريکي که تمام ظرافت تمايز تجارب يک پيامبر با مردم ديگر را ترسيم ميکند و عمدتاً ناديده گرفته ميشود. شيري به عنوان نماد برتريجويي بر او ظاهر ميشود. احساسي از درون او که در پيشگويي آن غيبگو نيز نهفته بود. آيا او با اعلام مسيح بودن اش، سرور و آقاي همگان خواهد شد و همه کس در زير سيطرهي قدرت وي خواهد بود!! به بيان ديگر، شيطان از درون الهيترين انگيزهها، که مسيح شدن است، سر علم ميکند و کسي را ياراي تشخيص آن نيست، مگر مسيح. پس عيسي پس از اين که تجربهي آن لذت را در روحش مزمزه ميکند، درمييابد که او در درونش، سروري خود را نميخواهد، بلکه نجات مظلومان، رانده شدگان و بيپناهان برايش از اهميت والاتري برخوردار است و رنجهاي آنان، لبخند لذت سروريش را به يخ بدل ميسازد. پس از تجربهي با فاصلهي آن آزمون، توانا بيرون ميآيد و پس از سوار شدن بر آن خواستهي دل، لگامي که شايستهاش است، بر آن ميزند.
اما وسوسهي خطرناکتر هنوز قد علم نکرده است. آن از درون همان شمشيري فوران ميکند که پيش از اين وسوسهي پادشاهي را با آن سرنگون ساخته است: "پسر خداوند". آيا استعارهي ارتباط روحي انسان با عالم بالا در قالب رابطهي پسر و پدر، معناي لذت بخش پسر ِخداوند را در زير زبانش مزمزه نميدهد!؟ اي واي، اگر او بر اين هيولاي قدرتمند درونش پيروز نشود، همچون شيادي موفق به فريب دلها خواهد شد. تمامي توان درون، در هضم اين لذت بينهايت، از توان خدايي در درون حکايت دارد که مدام خود را سر ميزند و هر بار با فروتني خود را به صليب ميکشد! اما آيا پاسخ با چنين مبارزهاي ظهور نکرده است. جملهي پيشين را يکبار ديگر مرور و مزمزه ميکنيم: "خداوندي که هر بار با فروتني، خدايي خود را انکار کرده و بدين معنا، خود را مصلوب ميسازد"!؟ پس عيسي با خاکستر برخاسته از اين مبارزهي خويش، که همان مصلوب شدن است، به سوي انسانها ميرود تا توشهي خود را تقديم آنان کند.
اما در آخرين وسوسهي مسيح، برخلاف انجيلها، عيسي هنگامي که از کوه به پايين ميآيد، تنها توشهي او عشق نيست، بلکه قهر نيز هست. اما آن را از کجا يافته است؟ از تجارب دوران جواني که ترک دنيا کرده بود و حذف خواستههاي درون را با نهالهاي وسوسه يکجا فرا گرفته بود يا در تجارب و گفتگوهاي يحيي آن را درک کرده بود؟! آيا يحيي وجود خود را که تجلي قهر خداوند بر ظالمان و گناهکاران بود، به او هديه کرده بود و اکنون از درون احکام خود را صادر ميکند؟! آنچه مهم بود، او اکنون دو بال عشق و قهر خود را با هم داشت و ميدانست چگونه از آنها استفاده کند. قهر عيسي با قهر يهوديان و عوام از اين تفاوت برخوردار بود که او از آن به عنوان ابزاري براي کنترل و حفظ عشق استفاده ميکرد، نه به عنوان غايتي در زندگي. قهر جايي تجلي ميکرد که پيام عشق به ديگران ميرسيد و باز انساني، انسانِ بيگناه و عاشقي را در کمال وقاحت، شکنجه داده، محروم ساخته يا قرباني ميکرد. قهر عيسي شوکراني براي بقاي عشق بود و هرگز جانشين عشق نميشد. آن شأن نزول شرايطي است که نيکي با وجود گذشت مداوم از تقصيرات پليدي، باز توسط پليدي قرباني ميشود و پليدي از چنان گذشتي، قانوني براي رفتارها در روح رقم ميزند به نام "وقاحت".
اما عيسي يار وفادار و شريکي نيز در رسالت خود دارد. کسي را که خوانندهي مسيحي نميتواند حدس بزند: يهوداي اسخريوطي که همه او را خائن به عيسي ميپنداشتند، ديگر سنگ زاويهي نجات به شيوهي مسيحا ميگردد!؟ اين ادعايي است که در انجيل منتسب به يهودا که در نج حمادي يافت شده بود و دانسته يا ندانسته از وجود چنين انجيلي، آگاهانه توسط کازانتزاکيس در آخرين وسوسه اش آمده بود. يهودا مدعي است که ماجراي لو دادن مسيح توسط وي، سناريويي بوده که توسط عيسي مسيح ريخته شده و براي تکميل آن از او خواسته تا برود او را لو دهد! البته پاره هايي از شواهد اين تأويل در انجيل هاي مورد تأييد کليسا نيز آمده است؛ جايي که يهودا با سربازان رومي وارد باغ مي شود و پيش از آن که سربازان او را دستگير کنند، او جلو رفته و پيشاني عيسي را مي بوسد و عيسي خطاب به او مي گويد: يهودا، آيا پسر انسان را به بوسه تسليم مي کني؟ اما سنگ زاويه معمولاً به چشم ميآيد. شايد شايستهتر آن است که چنين تأويل کنيم يهودا، نه سنگ زاويه، بلکه سنگ پي شام آخر است که بايد بدنامي و صليب خيانت را بر دوش کشد. يهودا بخشي از نقشي ميشود که عيسي براي مصلوب شدن نياز به آن دارد. يهودا وفادارترين يار عيسي است. او محرم اسرار عيسي است و تنها کسي است که معناي اين جمله ي او را که هر کسي بايد صليب خود را بردوش کشد، به خوبي ميفهمد. او درستکار، محجوب و داراي شرم است و درست همچون مسيح، بخشي بسيار دشوار از مصلوب شدن به او سپرده شده است: "بدنام شدن". آري در غايت عشق است که براي معشوق بايد بدنام شد. چيزي که عيسي زودتر از يهودا بدان پيبرد، وقتي که به خاطر عدم آزار و اذيت خانوادهاش به دست روميها، صليب ساختن را پذيرفت و يهودا وقتي که پذيرش نفرينها و افتراهاي خيانت کردن به مسيح را قبول کرد، غايت عشق را متجلي ساخت. عشقي که با مصلوب شدن انسان بدست خود تحقق مييافت. بيسبب نبود که وقتي از عيسي پرسيدند، کداميک از حواريون نزد تو عزيزتريم، پاسخ داد: "آن کس که دورتر به نظر رسد"!!
در آخرين وسوسهي مسيح، شفاي بيماران، زنده کردن مردگان، به روي آب راه رفتن عيسي و پطرس، هر يک با عصاي تأويلي تفسير ميشود. بر روي آب راه رفتن عيسي، رؤيايي تأويل ميشود که چيزي از واقعيت کم ندارد، چرا که پيام "توکل" در آن موج ميزند و آن کفايت ميکند. شفاي بيماران، به شکل فراموشي غمها، به معجزهي تولد اميد ِبهبود وضعشان در ملکوت خداوند به وقوع ميپيوندد. اما حيات بخشيدن به مردگان بسيار زيرکانهتر تأويل ميشود. ايلعازر که از قبر بيرون آمده است، شفاي جسمياش کمکي به بهبودش نميکند و همچنان با وجود زنده بودن، همچون مردگان بوده و ديگران نيز او را همان گونه بيتأثير و منفعل ميدانند. آخرين وسوسهي مسيح با چنين کنايهاي، به درستي نيشتر ميزند که حتي اگر عيسي، مردگان را جسماً زنده ميکرد، آن اهميتي نداشت، بلکه مهم آن بود که روحشان را زنده کند. به معناي ديگر، زنده کردن مردگان با دم مسيحا، استعارهايست بر آن معنايي که عيسي انسانهايي را که روحشان حقيقتاً مرده بود، با نيروي کلام خود زنده ميساخت، به همين سبب ميگفتند که او انسانها را با روح القدس غسل تعميد ميداد. به کلامي ديگر، زنده کردن مردگان توسط مسيح به معناي آن است که او مردهدلان را با معاني نهفته در کلام خويش زنده ميساخت و نجات ميداد، زين روي، آن مسيح را در قرآن کريم "کلمه" ناميده شده است. چرا که معجزهي معناي نهفته در کلام او بود که زنده ميساخت. همان گونه که قرآن کريم نيز اعجاز پيامبر اکرم ـ محمد(ص) ـ را کتاب قرآن ذکر ميکند و هر کجا که مردم از او معجزه ميخواهند، تأکيد ميورزد که کلام او را دريابند، و در جستجوي کارهاي عجيب و غريب ديگر نباشند. انديشه اي مشابه در انجيل توماس ديده مي شود. در ابتداي آن آمده است که «اين ها سخناني سرّي است که عيساي زنده گفت و همزاد يهودا توماس آن ها را يادداشت کرد و او گفت هر کس تأويل اين گفتارها را درک کند، مرگ را تجربه نخواهد کرد»! دقت کنيد در اين سخنان نيز ناميرايي نه به معناي جسمي اش، بلکه به معناي عرفاني و استعاري آن آمده است.
در "همه انجيل هاي من" از اريک امانوئل اشميت، تصويري از مسيحيت عرضه مي شود که به تجربه اي از اشميت در تنهايي صحرا دست مي دهد. او که خود را کافري بزرگ شده در يک خانواده کافر معرفي مي کند، اذعان مي کند که تا آن لحظه هرگز مسيح و مسيحيت دغدغه و حتي مورد توجه وي نبوده است، با احساسي از اطمينان و ايمان در کنه وجودش همچون موهبت و اعجابي مواجه مي شود. از اين پس او مسيحيت و متون مسيحي را نه به عنوان حقيقت، بلکه به مثابه ي تجربه اي منحصر به فرد و تعدادي پرسش و راز، پر رنگ تر مي سازد. رازي که با فاش شدن ارزش اش را از دست خواهد داد و ديگر رازي در ميان نخواهد بود.
در آخرين وسوسهي مسيح، پولس رسول نيز بنا بر خوانش خويش، مسيح منجي را معرفي مي کند. او که پيش از اين شاؤل ناميده مي شد، با ديداري ماوراي طبيعي با مسيح، به پولس رسول تغيير هويت داده است: «... حالا ديگر نور حقيقي را ديدهام. من پولس هستم. سپاس خداي را که نجات يافتم. و اينک براي نجات دنيا عزم جزم کردهام: نه يهوديه و نه فلسطين، بلکه تمام دنيا! مژدهاي را که حامل آن هستم، پهنايي به وسعت اقيانوسها و سرزمينهاي دور دست ميطلبد... من مأمورکشتن افرادي بودم که شريعت موسي را نقض ميکردند. هر کسي را که ميتوانستم کشته بودم و به شام باز ميگشتم که ناگهان آذرخشي آسمان را گرفت و بر زمينم افکند. نوري عظيم مرا نابينا کرده بود و چيزي نميديدم. اما صدايي سرزنش آميز را بر بالاي سرم شنيدم:شاؤل، شاؤل، چرا تعقيبم ميکني؟ مگر به تو چه کردهام؟ من فرياد زدم: خداوندا، تو کيستي؟ او جواب داد، من همان عيسي هستم که در تعقيب اش هستي. برخيز به شام برو. آنجا حواريون وفادار من، تو را مطلع خواهند ساخت که چه بايد بکني ...».
در حالي که، پولس در انجيل به روايت تأويل ها از معدود انسان هايي است که پيام نجات بخشيِ عشقِ عيسي را به درستي درک کرده و اگر او نبود، مسيحيت نيز به جاي ديني عاطفي و متکي بر محبت و ايثار، همچون دين يهودي، به آيين هايي شريعت مدار تغيير و تقليل يافته بود و باز او بود که دين مسيحي را با رسالتي جهاني معرفي کرد و عيسي مسيح را از منجي قوم يهود، به منجي جهانيان بدل ساخت، گر چه معرفت پولس نسبت به جايگاه الهي مسيح دچار نقصان هايي نيز بود. در آنجا سخني از معجزهي عيسي نيست، چرا که در انجيلها هنگامي که از او معجزهاي ميخواهند، به کرات نميپذيرد و حتي اگر پذيرش معجزات را به عنوان حقيقتي به صرف خود (نه به عنوان گواه رسالت) در نظر گيريم، چون عيسي به کرات از ديگران خواسته، آن را جايي بازگو نکنند، باز بايد چنين تأويل کنيم، او خود نيز نگران آن بوده است که معاني رسالت اش، فراموش شده و تحت شعاع معجزات قرار گيرد، در حالي که اصالت را با معنويت نهفته در رسالت اش ميداند. تمامي زمينهسازي مسيح براي شام آخر به گونهاي نمادين صورت گرفته است. او خون و تن را به شکلي نمادين با شراب و نان پيوند ميزند تا ديگران استعارهي بخشش و گذشت را در خود لمس کنند. يهوديان بر اين باور بودند که مسيح با شوکت بر مرکبي سوار از آسمان به زمين آمده و در اورشليم ظاهر شده و حکومت خويش را در اقصاء نقاط جهان بر پا ميکند. اما عيسي با الاغي به اورشليم وارد ميشود و به دور از شکوه، شمشير و جلالي که يهوديان و عموم مردم، منتظر مسيح بودند. عيسي به منتظران يهودي ميفهماند، مسيح که منجي شان باشد، کسي نيست که بر آنان حکومت کرده و بزرگي و شأن خود را به رخ ديگران بکشد، بل کسيست که به ايشان خدمت کرده و حتي وجود خويش را در راهشان نثار کرده و برايشان قرباني کند. آن کس که بدنبال سروري و برتري خويشتن است، منجي نيست، بلکه مبارزي برانگيخته شده در راه وسوسههاي خودخواهي خويش است. تأثير مسيح از دين يهودي کم و بيش براي بسياري روشن است، اما آنچه اينک ناديده مانده است، تغييرات و معکوس سازي هايي است که عيسي تعمداً در شريعت يهودي و همين طور تأثيرپذيري و تغييرات و معکوس سازي هايي است که او در ميترايسم انجام مي دهد. اساساً برخلاف تصور مردم شناس معروف پروفسور اسميت، مراسم شام آخر از رسم توتميسم و سنت نمک خوري سر سفره ي کسي توسط اعراب ناشي نمي شود، بلکه آن مشخصاً از مراسم شام آخر ميترايي گرفته شده است. ميترايسم ديني بوده که در زمان عيسي به شدت در مناطق تحت تسلط دولت روم رواج داشته است. در آن مراسم پس از آن که ميترا ، گاوي وحشي را قرباني مي کرده است، از گوشت او نان و از خون اش شرابي بدست مي آمد که در مراسمي که به شام آخر معروف بوده، توسط شرکت کنندگان در ضيافت، مصرف مي شد. به روشني و به صراحت مي بينيم که مسيح در شام آخر از استعاره هاي گوشت تن و خون خود براي نان و شراب نام مي برد. اما معکوس سازي هايش در ميترايسم آنقدر جالب است، که همچون کاري که با شريعت يهودي مي کند، نفس آن ها را از اساس متفاوت مي سازد. او سوژه ي قرباني را از ديگري به سوي خود تغيير مي دهد. در ميترايسم، ميترا که يک منجي است، با کشتن گاو وحشي که نماد پليدي است، پيروزي را به ارمغان مي آورد. اما مسيح، آن گاو وحشي را به بره اي بدل مي سازد که خود، خويشتن را براي قرباني شدن و ايثار نثار مني کند. او از آن طريق نشان مي دهد که منجي کسي نيست که ديگري را قرباني سازد و آن گاه عده اي لاشخور براي ضيافت دور جسدش جمع شوند، بلکه نجات بخش جهانيان کسي است که خود را چون بره اي قرباني براي ديگران فديه دهد؛ با گوشت و خون خود. چرا که در ميترايسم نيز چون يهوديت که در هر سال بزي را نشان مي کردند و به عنوان نماد گناهان شان، آن را در صحراي بي آب و علف آماج قهر خود مي ساختند، ديگري را مسؤول اَعمال بي شرمانه خويش مي ساختند! از اين روست که عيسي مسيح گفت، هر کس خود بايد صليب خويش را بر گردن کشد و منظورش آن بود که هر کس بايد بار گناهان خويشتن را پذيرفته و آن را بر دوش کشد. مسيح، مرحلهي آخر وصال را نيز که مصلوب شدن است، با خيانت نمادين يهودا به وصال هر دوشان به خداوند پيوند ميزند و معنا ميکند که هر کس به جاي محکوم ساختن ديگران، بايد بار گناهان خويش را بردوش کشد و تنها راه نجات جهان، عشقي است که خود را محاکمهکرده و حتي در صورت لزوم محکوم ميکند.
عيسي غرور و سروري را به دور از راه نجات جهان معرفي ميکند، و برعکس کوچک کردن خود براي ديگران را رفتار يک مسيحي ميداند و خود آن را به بهانههاي مختلف متجلي ميسازد؛ بارزترين نمونه اش شستن پاي حواريون ديگر بود. جداي از اين که مسيح ِآخرين وسوسهي مسيح، در دست و پنجه نرم کردن با دشمنان تواناتر و زمينيتر است، و من چنان مسيحي را در اين جهان موفقتر ميبينم و مسيحي که در عهد جديد زندگي کرد، با گزينش مداوم راه ايثار در زندگي، در نهايت به همان عاقبتي دچار ميشود که بر سرش آمد و خلاصه در عين حقانيت، با کمال سبعيت دشمنانش مصلوب شد، اما آن را به دور از شواهدي ميبينم که از اعمال و زندگي عيسي براي ما به جاي مانده است. از اين روي، ترجيح ميدهم تا آن را در مورد اشخاصي تأويل کنم که شواهدي متقن از چنان گزينشي توسط ايشان در دست باشد؛ شخصي چون کنفوسيوس که ميگفت، "با نيکان به بخشش و با بدان به عدالت". ملاک حقانيت هر گفتار و رفتار، نه با شريعت و نه با ضديت با ديگران، بلکه با تناسبي از عشق و قهر است که تعيين ميگردد. هر شخصي به صرف گواهي دادن به چيزي، نه مسيحي ميشود و نه نجات مييابد و تنها با تأويل خود است که با تجلياش در تمامي زندگياش، راه برگزيده را خلق ميکند و معنا ميبخشد.
در آخرين وسوسهي مسيح، تمامي آن چه که روايت ميشود، وقايعيست که عيسي در مدت کوتاه روي صليب از سر ميگذراند. اتفاقي که اگر او راه مصلوب شدن را بر نميگزيد، ممکن بود برايش پيش آيد. هنگامي که فرشتهاي به وي گفت که درد و رنج ديگر بس است و خداوند بيش از اين نميخواهد، از صليب پايين ميآيد. در انجيل به روايت تأويل ها، رنجها و زجرها و غمها و آشفتگيها، پيام آوراني هستند که مدام به انسان گوشزد ميکنند، در عين برخورداري از روح "خدايي"، وجود "انساني"اش را فراموش نکند. در آخرين وسوسهي مسيح، عيسي وقتي از صليب نزول کرد، روزگار با شوق جواني ميگذراند، عاشق ميشود و زن و زندگي به هم ميزند. او پس از آن که در انتهاي راه، با گلهمندي حواريونش مواجه ميشود که چرا به جاي راه يک مصلوب و منجي، راه زندگي عادي را برگزيده است، پشيمان ميشود. او بعد از اين که تمامي اين وقايع، نتايج و معانيشان را در انديشهاش ميسنجد، اين بار با کمال ميل، راه به صليب ميخکوب شدن را انتخاب ميکند و با لبخند رضايتي بر دل، از اين جهان رخت بر ميبندد.
مسيح در انجيل به روايت تأويل ها پيش از درک پيام عشق، صليب نميسازد، بلکه تنها پس از آن است که درک ميکند، بدنامي براي معشوق برتر از اهتراز از گناه است. عيساي نيکوس کازانتزاکيس در تمامي تجارب غرق است و چنين انساني توانايي ترک مداوم آنها را ندارد. عيساي معرفي شده توسط کازانتزاکيس، از اول تا آخر، همان مردي ميشود که در انتهاي داستان، زن و بچه و زندگياي به هم ميزند و زندگي را به روزمرگي ميگذراند. عيساي در "انجيل به روايت تأويل ها" همچون همان دايرهاي که در بيابان به دور خود ميکشد تا با شيطان و وسوسهها مواجه شود، با وجود درک تجارب، در آنها غرق نميشود و همواره هرولهاي بين ماندن و رفتن از هر لذت و تجربهاي دارد و اين تمامي تفاوت ظريف و عميق او با شخصيتهاي است که زندگي را در آغوش ميکشند و انسانهايي که تارک دنيا ميشوند، و راز آن در حل هر دو پارادوکس مذکور نهفته است. در گفتار و رفتار مسيح مارتين اسکورسيزي، شرم که يکي از اصليترين خصايص پيامبران است، يافت نميشود و چندان الفتي بين او و حواريونش حس نميگردد و آنها تنها بدنبال عيسي از نقطهاي به نقطه ديگر روان هستند، حتي هنگامي که مسيح به يهودا ميگويد که او بايد وي را بکشد، گريهي يهودا بيننده را منقلب نميسازد، چرا که چنان پيوندي در گذشته به تصوير کشيده نشده است.
با اين همه، باورمندان و منتظران منجي در همه ي اديان بايد مراقبت باشند که در عمل و شيوه ي زندگي به طريقي نباشند که پس از ظهور موعودشان، در کمال بهت و ناباوري، او را در مقابل خود ببينند! در جهان نيکي و پليدي وجود دارند، همان گونه که درون هر کسي هستند و هيچ کس از گناه و اشتباه مبرا نيست، همان طور که مسيح بهکرات ميگويد، نيکي مطلق تنها خداست و انسان بيگناه، جايي جز تخيلات ندارد. منجي و مسيح جاودانه ميشود، نه بخاطر اين که سه روز بعد دوباره زنده شد و حواريون او را ديدند، بلکه بدين سبب که اکنون در اذهان ما زنده است و به عنوان دغدغهاي از آن سخن ميگوييم و تا هنگامي که در اذهان و رفتارها بازآفريني شود، جاودانه است، چرا که" تنها معنا (کلمه)ست که جاودانه ميماند".
* کاوه احمدي علي آبادي: دکتراي فلسفه و مطالعات اديان از تگزاس آمريکا
نويسنده : کاوه احمدي علي آبادي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید