1.پيام عيسي و مسئله اسطوره شناسي
ملکوت يا پادشاهي خداوند جان کلام موعظه عيسي مسيح است.در طول قرن نوزدهمالهياتو علم کشف و تفسير، ملکوت خداوند را اجتماعي معنوي ميدانستند متشکل ازانسانهايي کهاز اراده خداوندي که حاکم بر ارادهشان بود تبعيت ميکردند.آنان ازرهگذر چنين تسليم و اطاعتيدر پي گسترش دامنه قانون خداوند در جهان بودند.در اقوالآمده است که آنان ملکوت خداوندرا قلمروي ميدانستند که هر چند معنوي است ولي دردرون جهان است.قلمروي که در همينجهان و در متن تاريخ اين جهان شکوفا ميشود و اثرميگذارد.
سال 1892 شاهد انتشار کتاب موعظه عيسي درباره ملکوت خداوند اثر يوهانس وايس«~ (Johannes Weiss) ~»بود.اين کتاب دوران ساز تفسيري را مردود انگاشت که تا آن زمانعموماپذيرفته شده بود.وايس نشان داد که ملکوت خداوند درون ماندگار«~ (immanent) ~»اين جهاننيست و بخشي از تاريخ جهان نخواهد شد، بلکه بيشتر ماهيتي معاد شناختيدارد.به عبارتديگر ملکوت خداوند امري متعالي و فراتر از نظم تاريخي است.ملکوتخداوند نه از رهگذرسعي و تلاش انسان بلکه صرفا به ميانجي فعل فوق طبيعي خداوند بهوجود خواهد آمد.خداوند ناگهان جهان و تاريخ را به پايان خواهد رساند و دنياي جديديبه وجود خواهد آورد کههمان جهان سعادت جاودان است.
اين برداشت از ملکوت خداوند اختراع عيسي نبود، بلکه مشابه برداشتي بود که دربرخي محافل خاص يهودياني رواج داشت که جملگي منتظر پايان اين جهان بودند.اين تصويراز دراممعاد شناختي، محصول ادبيات آخر الزماني يهود بود که کتاب دانيال نبيقديميترين نسخهموجود آن است.تفاوت اصلي موعظه عيسي با تصاوير آخر الزماني دراممعاد شناختي و بامفهوم سعادت جاودان عصري که خواهد آمد در آن بود که عيسي از ترسيمو ارائه تصاوير دقيقاجتناب ميکرد .او خود را به بيان اين عبارت محدود ميکرد کهملکوت خداوند خواهد آمد وانسانها بايد مهياي رويارويي با داوري و عدالتي باشند کهدر راه است.گذشته از اين تفاوت،عيسي در انتظارات معاد شناختي معاصران خود شريک بودو به همين دليل او نيز دعا و نيايشرا به مريدانش تعليم ميداد.
نام تو مقدس باد
پادشاهي تو فرا ميرسد
اراده تو بر زمين حاکم خواهد شد همانطور که بر ملکوت حاکم است.
عيسي انتظار داشت که اين اتفاق در آينده نزديکي به وقوع بپيوندند و ميگفت کهظهور اينعصر را ميتوان از پيش در معجزهها و عجايبي که او انجام ميدهد مشاهدهکرد، خصوصا درتسخير و دفع ارواح خبيثه.عيسي فجر پادشاهي خداوند را به منزله نمايشکيهاني عظيميترسيم کرد .ابو البشر«~ (Son fo man) ~»سوار بر ابرها از ملکوت ميآيدو مردگان بر ميخيزند و روزداوري فرا ميرسد: براي درستکاران دوره سعادت آغازميشود، در حالي که نصيب لعنت شدگانعذاب دوزخ است.
هنگامي که مطالعه الهيات را آغاز کردم، متألهان نيز درست مثل افراد معمولي ازنظريههاييوهانس وايس به هيجان آمده، وحشتزده شده بودند.به ياد ميآورم استاد مندر برلينيوليوس کافتان«~ (Julius Kaftan) ~»که «اصول و عقايد» درس ميداد ميگفت: «اگر چنانچه يوهانسوايس بر حق باشد و مفهوم ملکوت خداوند، مفهومي معاد شناختي باشداستفاده از اين مفهومدر علم اصول ناممکن ميشود.» ولي در سالهاي بعد متألهاني ازجمله يوليوس کافتان قانعشدند که حق با وايس بوده است.شايد در اينجا بتوانم بهآلبرت شوايتزر«~ (Albert Schweitzer) ~»اشاره کنم، کسي که نظريه وايس را به صورتافراطي بسط داد.او بر اين عقيده است که نه تنهاموعظه و پيام و خودآگاهي عيسي بلکهنحوه زندگي روزمره او شديدا متأثر از انتظاريمعاد شناختي بود که محصول نهايي آننوعي اصل معاد شناختي جهان شمول است.
امروزه هيچ کس شک ندارد که برداشت عيسي از ملکوت خداوند، برداشتياساسامعادشناختي است ـ اين گفته حداقل درباره الهيات اروپايي و تا آنجايي که منميدانم درباره محققان و مدرسان آمريکايي عهد جديد صادق است.در واقع بيش از پيشآشکار شده است کهانتظار معاد شناختي و اميد، گوهر اصلي پيام عهد جديد است.درکاجتماع مسيحيان اوليه از ملکوت خداوند مشابه تعبير عيسي بود.اين اجتماع نيزانتظارداشت ملکوت خداوند در آيندهاي نزديک به وقوع بپيوندد، به همين سبب پل نيزگمانميکرد زماني که اين جهان به آخر رسد و مردگان برخيزند او هنوز هم زنده خواهدبود.بي صبريو اضطراب و شک و ترديدي که در اناجيل مشابه«~ (Synoptic gospels) ~»نيزمشهود است و حتياندکي پس از نگارش اين اناجيل باطنيني بيشتر در متوني چون رسالهدوم پطرس«~ (Peter) ~»پژواکمييابد، جملگي مؤيد همين باور همگاني [پايان قريبالوقوع جهان] اند.مسيحيت هيچگاه ازاين اميد که ملکوت خداوند در آينده نزديک تحققخواهد يافت دست بر نداشته، هر چند اينانتظار تا کنون بيفايده بوده است.ميتوانيمعبارتي از انجيل مرقس را نقل کنيم که گفته معتبرياز عيسي نيست ولي اجتماع اوليهاين گفته را به او نسبت داد: «به راستي به شما ميگويم در جمعشمايان کساني حضوردارند که طعم مرگ را نخواهند چشيد، پيش از آنکه به چشم خويش فجرشکوهمند ملکوتخداوند را ببينند .» آيا معناي اين آيه روشن نيست؟ هر چند بسياري ازمعاصران عيسياکنون مردهاند، با وجود اين بايد اين اميد را حفظ کرد که ملکوت خداوند هنوزهم ممکناست در طول حيات نسل فعلي تحقق يابد.
اميد عيسي و اجتماع مسيحيان اوليه به ثمر نرسيد، همان جهان هنوز نيز هست و تاريخادامهدارد .جريان تاريخ اسطوره را ابطال کرده است.از آنجا که «ملکوت خداوند» مانندمفهوم دراممعادشناختي مفهومي اسطورهاي است، پيش فرضهاي انتظار براي استقرار ملکوتخداوند نيزبه همين اندازه اسطورهاي هستند.بر طبق اين پيش فرضها هر چند خالق جهانخداوند است وليشيطان و ابليس بر آن حکم ميرانند و جنود شيطان علت تمامي شرور وگناهان و بيماريهاهستند.کل مفهومي از جهان که در موعظه عيسي و همچنين عهد جديد پايهاستدلال قرار گرفتهاست عموما اسطورهاي هستند: مثلا مفهوم جهان به منزله ساختاريسه طبقهاي متشکل ازملکوت و زمين و دوزخ، يا مفهوم مداخله قدرتهاي فوق طبيعي درجريان وقايع، يا مفهوممعجزهها، خصوصا مفهوم مداخله قدرتهاي فوق طبيعي در حياتباطني روح، و سرانجام مفهوموسوسه و تباهي آدميان به دست شيطان و حلول ارواح خبيثهدر آنان.چنين مفهومي از جهان رامفهومي اسطورهاي ميناميم زيرا که متفاوت است بامفهومي از جهان که علم از آغاز پيدايششدر يونان باستان به آن شکل و بسط داده است،مفهومي که تمامي انسانهاي جديد«~ (modern) ~»آن را پذيرفتهاند .در اين مفهوم جديداز جهان شبکه علت و معلولي بنيان همه چيزهاست.هر چندنظريههاي فيزيکي جديد عامل بختو تصادف را در زنجيره علت و معلولي فرايندهاي ذراتبنيادين مؤثر ميدانند ولي زندگيروزمره ما و اهداف و اعمالمان تحت تأثير اين عامل قرارنگرفتهاند.به هر تقدير علمجديد باور ندارد که قدرتهاي فوق طبيعي بتوانند در جريان طبيعتدخالت کنند يا بهتعبيري در آن نفوذ کنند.
اين امر در مورد مطالعه جديد تاريخ نيز صدق ميکند، رويکردي که هيچ گونه مداخلهخدا ياارواح خبيثه و يا شياطين را در جريان تاريخ قبول ندارد.در عوض فرض بر اين استکه تاريخ،کلي واحد است که به خودي خود کامل است، هر چند که با جريان طبيعت متفاوتاست زيرا درتاريخ قدرتهايي معنوي دستاندرکارند که بر اراده انسانها تأثيرميگذارند.باوجودي که ضرورتفيزيکي، تعيين کننده تمامي وقايع تاريخي نيست وانسانها مسئول اعمالشان هستند ولي هيچچيز بدون انگيزه عقلاني به وقوعنميپيوندد.اگر غير از اين بود مسئوليت معنايي نداشت.البتههنوز هم خرافه پرستي دربين انسانهاي جديد وجود دارد اما وجود آنها استثنايي و حتي نابهنجاراست .انسانهايجديد اين نکته را بديهي ميدانند که دخالت قدرتهاي فوق طبيعي در جريانتاريخ وطبيعت همانقدر بياثر است که در حيات دروني و باطني و زندگي عملي خود آنها.
حال پرسش اجتناب ناپذير آن است که آيا موعظه عيسي درباره ملکوت خداوند و ابهامعهدجديد در کليت آن هنوز هم براي انسان جديد حائز اهميت است؟ عهد جديد از عيسيمسيحسخن ميگويد، نه فقط از موعظه عيسي درباره ملوک خداوند بلکه قبل از هر چيزاساسا از شخصاو سخن ميگويد، وجودي که از همان بدو شروع مسيحيت اوليه به اسطورهمبدل شده بود.
محققان عهد جديد در اين نکته اختلاف دارند که آيا عيسي به راستي مدعي مقام مسيحوپادشاه عصر سعادت جاودان بود، و آيا خود را همان ابو البشر ميدانست که گفته ميشدسوار برابر از ملکوت خواهد آمد.اگر چنين است پس فهم عيسي از خود، فهمي اسطورهايبود.در اينجانياز نداريم يکي از اين دو راه را بر گزينيم.به هر صورت اجتماع مسيحياناوليه به او همچونچهرهاي اسطورهاي مينگريست.اين اجتماع از او انتظار داشت تا درهيئت ابو البشر سوار بر ابرظاهر شود و به عنوان داور جهان، رستگاري و لعنت ابدي رابه همراه آورد.زماني که گفتهميشود عيسي ثمره روح القدس و زاده باکرهاي است،پرتوي از اسطوره بر شخص او افکندهميشود، تفسيري که در باورهاي اجتماعات مسيحيانهلني حتي بارزتر ميشود زيرا ايناجتماعات او را به تعبيري ما بعد الطبيعي پسر خداميدانستند، موجودي ازلي و ملکوتي که برايرستگاري، هيئتي بشري به خود گرفت و رنج وعذاب بسيار حتي رنج صليب را محتمل شد.
آشکار است که چنين مفاهيمي اسطورهاي هستند زيرا در اسطورههاي يهود و غير يهودکاملارواج داشتند و پس از آن به شخصيت تاريخي عيسي منتسب شدند.خصوصا مفهوم ازليبودنپسر خدا که در هيئت بشري به جهان نزول کرد تا بني نوع بشر را نجات دهد خودبخشي از آموزهغنوصي«~ (Genostic) ~»درباره رستگاري است که امروزه هيچ کس دراسطورهاي بودن آن ترديدنميکند .اين امر ما را با پرسشي بس مهم روبرو ميکند: اهميت موعظه و پيام عيسي و عهدجديد در کليت آن براي انسان جديد در چيست؟
از نظر انسان جديد برداشت اسطورهاي از جهان، و مفاهيمي چون معادشناسي و منجيورستگاري، همگي متعلق به گذشتهاند و زمانشان به آخر رسيده است.آيا ميتوان انتظارداشتکه ما خود فهم عقلاني خويش را به قصد پذيرش آنچه نميتوانيم صادقانه حقيقياشبدانيم،قرباني کنيم«~ (Sacrificium intellectus) ~»ـ آن هم صرفا به اين دليل کهچنين مفاهيمي در انجيلآمده است؟ يا اينکه بايد از آن گفتههاي انجيل که شامل اينمفاهيم اسطورهاي است بگذريم وگفتههاي ديگري انتخاب کنيم که براي انسان جديد سدهاو موانع بزرگي نباشند؟ در واقع، پيام وموعظه عيسي محدود به گفتههاي معاد شناختينيست.او از اراده خداوند هم خبر داد، ارادهايکه در حکم فرمان و دعوت الهي به امرخير است.عيسي طالب صداقت و خلوص و آمادگيبراي ايثار و عشق ورزيدن است.او طالب آناست که انسان با تمام وجود مطيع خداوند باشد ومنکر اين خيال موهوم است که آدميبتواند فقط با اطاعت از احکام ظاهري شرع، وظيفه خويشرا نسبت به خداوند به انجامرساند.اگر از ديد انسان جديد درخواستها و فرامين اخلاقي عيسيدر حکم موانعي بزرگهستند بايد گفت که اين موانع سد راه، آرزوهاي خود خواهانه اويند نه سدراه فهم و درکاو.
پيامد اينهمه چيست؟ آيا بايد موعظه اخلاقي عيسي را حفظ کنيم و موعظه معادشناختياشرا رها سازيم؟ آيا بايد پيام عيسي درباره ملکوت خداوند را به آن بهاصطلاح پيام اجتماعيفرو بکاهيم؟ يا شق سومي هم وجود دارد؟ ما بايد بپرسيم که آياموعظه معاد شناختي و گفتههاياسطورهاي در کل حاوي معناي عميقتري است که حجاباسطوره آن را پنهان کرده باشد.اگرچنين است بياييد مفاهيم اسطورهاي را دقيقا به ايندليل که ميخواهيم معناي عميقتر آنها راحفظ کنيم کنار بگذاريم.من اين روش تأويلانجيل را که سعي دارد معناي عميقتري را در پسمفاهيم اسطورهاي باز يابد اسطورهزدايي«~ (mythologizing ـ de) ~»مينامم که مطمئنا اصطلاحيمناسب نيست .هدف اينروش، تأويل احکام اسطورهاي است نه حذف آنها.اين روش به قلمروهرمنوتيک يا علم تأويلتعلق دارد.معناي اين روش زماني به بهترين نحو فهميده ميشود که ما معناي اسطوره رادر کل روشن سازيم.
اغلب گفته شده است که اسطوره شناسي، علمي ابتدايي است که هدفش تبيين پديدههاوحوادثي است که عجيب و غريب و شگفتآور يا ترسناکاند، آنهم از طريق منسوب ساختناينپديدهها به علل ما فوق طبيعي ـ به خدايان يا به ارواح خبيثه.براي مثال هنگاميکه نگرشاسطورهاي، پديدههايي همچون خسوف و کسوف را به چنين عللي نسبت ميدهد،خصلتبعضا ابتدايي خود را آشکار ميکند، ولي اسطوره چيزي بيش از اينهاست.اسطورههااز خدايانو شياطين به منزله قدرتهايي سخن ميگويند که آدمي خود را وابسته به آنهاميداند، قدرتهاييکه او محتاج لطف و هراسان از غضب آنهاست.اسطورهها مبين اينبصيرتاند که آدمي اربابجهان و زندگياش نيست و در جهاني زندگي ميکند که همچونحيات خود وي مملو از معماهاو اسرار است.
اسطوره فهمي خاص از وجود بشري را نشان ميدهد.اسطوره متکي بر اين باور استکهبنياد و محدوده جهان و حيات بشري در قدرتي نهفته است فراتر از همه چيزهايي که مابتوانيممحاسبه و يا مهار کنيم.اما سخن اسطوره شناسي درباره اين قدرت نارسا وناکافي است زيرابه گونهاي از آن سخن ميگويد که انگار اين قدرت، قدرتي دنيوياست.اسطوره از خداياني سخنميگويد که نماينده قدرتي وراي جهان فهميدني ومرئياند.اسطوره به گونهاي از خدايان واعمالشان سخن ميگويد که گويي انساناند وهمچون انسان عمل ميکنند، ولي با اين فرق که بهخدايان قدرتي فوق بشري اعطا شده استو اعمالشان محاسبه ناپذير است و ميتوانند نظمعادي و معمول وقايع را بشکنند.شايدبتوان گفت اسطورهها به واقعيت متعالي، عينيتي اينجهاني و درونيميبخشند.اسطورهها به آنچه غير جهاني است عينيتي جهاني ميبخشند.
همه اين نکات در مورد آن مفاهيم اسطورهاي نيز که در انجيل يافت ميشود صادقاست.بر اساس تفکر اسطورهاي خداوند در ملکوت سکني دارد.معناي اين عبارت چيست؟ معنايآنکاملا روشن است و به روشي خام و نارسا اين نکته را بيان ميکند که خداوند دروراي جهاناست و متعالي است.تفکري که هنوز قادر نباشد به طور انتزاعي درباره تعاليبينديشد قصدشرا به ياري مقوله فضا بيان ميکند، خداي متعال همچون وجودي تصورميشود که در فاصلهايبس دور، در فضا بر فراز جهان ايستاده است، زيرا بر فراز اينجهان، جهان ستارههاست که از نورآنها حيات انسان روشن و شاد ميشود.هنگامي که تفکراسطورهاي، مفهوم دوزخ را نشانميدهد خصلت متعالي شر را قدرتي مهيب ميداند کههمواره بني نوع بشر را آزار ميدهد.جاي دوزخ و انسانهايي که به دوزخ فروافتادهاند، زير زمين و در ظلمات است، چرا که ظلمات برايانسان مهيب و دهشتناکاست.
اين برداشتهاي اسطورهاي از ملکوت و دوزخ براي انسان جديد ديگر پذيرفتني نيستزيرا ازديد تفکر علمي صحبت از «بالا» و «پائين» در جهان هيچ گونه معنايي ندارد، وليانديشه تعاليخداوند و شر اهريمني هنوز هم حائز اهميت است.
مثال ديگر، مفهوم شيطان و ارواح خبيثه است که انسان در دام قدرت آنهاميافتد.مبناي ايندرک از شيطان آن است که اعمال ما ـ صرف نظر از شروري که به صورتيتوضيح ناپذير ازخارج بر ما عارض ميشوند ـ غالبا براي خودمان بسيار مرموز و گيجکنندهاند.اغلب شهوات برانسانها حکومت ميکند و آنان صاحب اختيار خود نيستند، ونتيجه اين امر نيز خبائثتوضيح ناپذيري است که از آدميان سر ميزند.در اينجا نيزمفهوم شيطان به عنوان حاکم جهان،بيانگر بينشي عميق است، يعني اين بينش که شر نهتنها در اينجا و آنجاي جهان يافت ميشودبلکه تمامي شرور جزئي، قدرتي واحد را تشکيلميدهند که دست آخر از اعمال خود آدميانسرچشمه ميگيرد، اعمالي که جو يا سنتيمعنوي را شکل ميدهند که همگان در برابرش تسليمميشوند.نتايج و تأثيرات گناهان مابه قدرتي حاکم بر ما بدل ميشود که نميتوانيم خود را ازبند آن آزاد کنيم.هر چندتفکر ما ديگر اسطورهاي نيست ولي خصوصا در عصر حاضر اغلب ازقدرتهاي اهريمني حاکم برتاريخ سخن ميگوئيم، قدرتهايي که حيات اجتماعي و سياسي را تباهميکنند .چنين زبانياستعاري و در حکم سخن مجازي است ولي در عين حال مبين اين معرفتيا بصيرت است که آنشري که هر انساني فردا در قبال آن مسئول است، اکنون خواه ناخواه بهشکل قدرتي درآمده است که همه افراد نوع بشر به صورتي مرموز اسير و بنده آناند.
حال سؤالي مطرح ميشود: آيا ميتوانيم از پيام عيسي و موعظه اجتماع مسيحياناوليهاسطورهزدايي کنيم؟ از آنجا که اين موعظه در پرتو باور معاد شناختي شکل گرفتهبود اولين سؤالاين است: معناي معاد شناسي در کل چيست؟
2.تفسير معاد شناسي اسطورهاي
در زبان الهيات سنتي، منظور از معاد شناسي همان آموزه آخرين چيزهاست، و «آخر» بهمعنايآخر جريان زمان است، يعني پايان جهان قريب الوقوع است درست همانطور که آيندهبراي حالحاضر قريب الوقوع است.ولي در موعظههاي حقيقي پيامبران و عيسي «آخر» معنايوسيعتري دارد.همانطور که در مفهوم ملکوت، تعالي خداوند با مقوله فضا بيان ميشود،در مفهوم پايانجهان نيز انديشه تعالي خدا با مقوله زمان بيان ميگردد.اما مسئلهصرفا در خود انديشه تعاليخلاصه نميشود بلکه نکته مهم تعالي خداوند است، خداونديکه هيچگاه همچون پديدهايآشنا حضور ندارد بلکه هميشه همان خدايي است که ميآيد،خدايي در پس حجاب آيندهنا معلوم.پيام و موعظه معاد شناختي، زمان حال را در پرتوآينده مينگرد و خطاب به آدميانميگويد که اين جهان حاضر، جهان طبيعت و تاريخجهاني که در آن زندگي خود را ميگذرانيم ودر آن براي آينده نقشه ميکشيم يگانه جهانموجود نيست، اين جهان موقتي و گذرا است، آري،در مقايسه با جاودانگي نهايتا جهانياست پوچ و غير واقعي.
اين درک از جهان فقط خاص معاد شناسي اسطورهاي نيست، بلکه خود نوعي معرفت استکهشکسپير آن را به زيبايي بيان ميکند:
برجهاي سر به فلک کشيده، دژهاي با شکوه،
معبدهاي پر جلال، خود اين کره خاکي سترگ،
و هر آنچه در اوست غبار خواهد شد،
و همچون اين مناظر پوچ رنگ باخته،
اثري بر جاي نخواهد گذاشت.و ما از همان گوهريم
که خوابها را از آن ساختهاند، و عمر کوتاهمانبا غنودني به فرجامميرسد...نمايشنامه طوفان، پرده چهارماين درک همان درکي از جهان است که در بينيونانيان نيز رايج بود، هر چند که آنان بهمعاد شناسي مشهود در تعاليم پيامبران وعيسي اعتقاد نداشتند.اجازه دهيد از يکي از سرودههايپيندار«~ (pindar) ~»نقل قولکنم:موجوداتي يک روزه، آدمي به راستي چيست؟ يا چه نيست؟هيچ چيز مگر رويايي بر ساختهاز سايهها.«~ 96 ـ Pythia Odes 8,95 ~»و نقل قولي از سوفوکل«~ (Sophocles) ~»:دريغا! چيستيم ما ميرايان زنده مگر جمعي از اشباح يا سايههاي بيپيکرآژاکس 125ـ 126وقوف به محدوديت حيات بشري به آدميان هشدار ميدهد «خودسر» نباشند و آنان رابه «دور انديشي» و «خشيت» فرا ميخواند. «اين نيز چندان نپايد» و «به قدرت خويش غرهمشو»گفتههايي است برگرفته از حکمت يونان باستان.تراژدي يونان حقيقت چنين عباراتيرا در قالبتصاوير تراژيک سرنوشت بشري نشان ميدهند.همانطور که اشيل ميگويد مابايد از سربازانبه خون فتاده در نبرد پلاتو بياموزيم که:انسان فاني نبايد بيش ازحد به خود غره شود...به راستي که زئوس مغروران گستاخ را عقوبت ميکندو چه سخت استعقوبت او.پارسيان 820 ـ 828و باز هم از آژاکس اثر سوفوکل نقل قول کنيم، آنجا کهآتنه در مورد آژاکس مجنون ميگويد:اوليس، از آنچه ميبيني عبرت گير، و هرگزباخدايان به لاف و گزاف سخن مگو،و اگر از بخت خوش، قدرت بازوانيا ثروت بيکران تو رابر همنوعات رفعت داد،سينه از باد غرور فراخ مکن، عزت و ذلتميرايان روزي بيش نپايد،اما خدايان دوستدارحزماند و بيزار از جسارت.127 ـ 133اگر تفکر معاد شناختي حقيقتامبين فهم و ادراک همگاني ابناي بشر از نا امني زمان حال درمواجهه با زمان آيندهباشد پس بايد پرسيد تفاوت ادراک يوناني و انجيلي در چيست؟ يونانيانقدرت ذاتي امرمتعالي و قدرت خداياني را که در قياس با آنها تمامي امور انساني هيچاند، درمقوله «سرنوشت» جستجو ميکردند.آنان مفهوم اسطورهاي معاد شناسي را واقعهاي کيهانيدرپايان زمان نميدانستند و ميتوان گفت تفکر يوناني شباهت بيشتري به تفکر انسانجديد دارد تا به تفکر انجيلي، چرا که در نظر انسان جديد دوره معاد شناسي اسطورهايبه پايان رسيده است.اما اين امکان وجود دارد که معاد شناسي انجيلي دوباره ظهورکند.ولي معاد شناسي اسطورهايدر شکل اسطورهاي قبلياش ظهور نخواهد کرد، بلکه منشأظهور آن اين تصور خوفناک خواهدبود که تکنولوژي جديد، خصوصا دانش اتمي قادر است باسوء استفاده از علم و تکنولوژيبشري کره زمين را منهدم سازد.هنگامي که درباره امکانوقوع اين فاجعه در انديشهفرو ميرويم، وحشت و اضطرابي را حس ميکنيم که موعظه واخطار معاد شناختي درباره پايانقريب الوقوع جهان بدان دامن ميزد.مطمئنا چنينموعظهاي به ميانجي مفاهيمي بسط يافت کهامروزه ديگر قابل فهم نيستند.ولي چنينموعظههايي به راستي مبين آگاهي از تناهي جهان و آنپاياني هستند که براي همه ماقريب الوقوع است چرا که ما جملگي موجودات همين جهانمتناهي هستيم.اين بصيرت همانبصيرتي است که ما به رسم معمول چشمانمان را به رويشميبنديم، هر چند که ممکن استتکنولوژي جديد ما را متوجه آن سازد.عمق و ژرفاي اينبصيرت است که توضيح ميدهد چراعيسي، به مانند پيامبران عهد عتيق، انتظار داشت پايانجهان در آيندهاي نزديک بهوقوع بپيوندد.عظمت و جلال خداوند و ناگزيري داوري و عدالتش،و در تقابل با اينها،پوچ بودن جهان و انسانها با چنان شدتي احساس ميشد که گويي پايان جهاننزديک است وساعت آخر فرا رسيده است.عيسي با اشاره به وقايع معاد شناختي، اراده خداوندو مسئوليتانسان را اعلام ميکند، ولي اعلام اراده خداوند به اين دليل نيست که او معادشناسيا آخرتگرا«~ (eschatologist) ~»است .بر عکس او آخرتگراست زيرا که ارادهخداوند را اعلامميکند.
حال ميتوان تفاوت ميان درک انجيلي و يوناني از وضعيت انسان در قبال آيندهنامعلوم را باوضوح بيشتري ديد.تفاوت ميان اين دو در اين واقعيت نهفته است که درتفکر پيامبران و عيسيماهيت خداوند شامل چيزي بيش از قدرت مطلق اوست و عدالت وداوري او به غير از طاغيانخودسر و گناهکار، شامل حال ديگران هم ميشود.در نظرپيامبران و عيسي خداوند آن يگانهمقدس است که طالب حق و درستکاري است، طالب عشق بههمسايه است و از اين رو داور وقاضي همه تفکرات و اعمال انساني است.پوچ و تهي بودنجهان صرفا به دليل گذرا بودن آننيست بلکه به اين دليل نيز هست که آدميان جهان رابه مکاني تبديل کردهاند که شر در آنگسترش يافته و گناه بر آن حاکم شده است.از اينرو جهان با داوري و عدالت خداوند پايانميپذيرد.يعني موعظههاي معاد شناختي نه فقطاز پوچ بودن وضعيت انساني خبر ميدهند وهمچون حکمت يونان انسانها را به اعتدال وتواضع و تسليم فرا ميخوانند، بلکه در وهله اول و بيش از همه چيز انسانها را بهمسئوليت در قبال خداوند و توبه از گناهان دعوت ميکنند.موعظههاي معاد شناختيانسانها را به انجام اراده خداوند فرا ميخوانند.و بدين ترتيب، تفاوتبارزموعظههاي معاد شناختي عيسي با موعظههاي معاد شناختي آخر الزماني يهود آشکارميشود .هيچ يک از آن تصاوير مربوط به خوشبختي آتي که مکتب آخر الزماني در ارائهآنهابيهمتاست در موعظههاي عيسي مشهود نيست.
هر چند در اين مورد، ساير تفاوتهاي ميان تفکر انجيلي و يوناني را بررسي نميکنيمـ برايمثال، مسئله تشخيص خداي واحد، يا رابطه شخصي خدا و انسان، يا اين باور اهلکتاب کهخداوند خالق جهان است ـ ولي بايد به نکته مهم ديگري توجه کنيم و آن اينکهموعظهمعاد شناختي، پايان قريب الوقوع جهان را اعلام ميدارد.اما اين پايان، گذشتهاز رستاخيز وداوري نهايي، مبين آغاز عصر رستگاري و سعادت جاودان است.پايان جهانعلاوه بر معنايمنفي، معنايي مثبت هم دارد.به بياني غير اسطورهاي، ميتوان گفت کهتأکيد گذاردن بر تناهيجهان و انسان، در قياس با قدرت متعالي خداوند، گذشته ازاخطار و هشدار، دلداري وتسلي خاطر را نيز شامل ميشود.حال ببينيم آيا يونان باستانهم درباره پوچي جهان و اموراين جهاني به اين روش سخن ميگويد.گمان ميکنم بتوانطنيني از اين صدا را در پرسش اوريپيد«~ (Euripide) ~»شنيد .
چه کسي ميداند که آيا زندگي به راستي همان مرگ استو مرگ همان زندگي است؟«~ (ed. Nancd) Frg. 638 ~»سقراط در پايان دفاعيهاش به قضات ميگويد:
اما اکنون زمان رفتن فرا رسيده است.من به سوي مرگ ميروم و شما به دنبال زندگي،اما مقصدکدام يک از ما بهتر است، فقط خدا ميداند و بس.آپولوژي،«~ 42a ~»
افلاطون از زبان سقراط نيز به همين سبک سخن ميگويد:
اگر روح فنا ناپذير باشد، بايد مراقبش باشيم، نه فقط براي زماني که آن رازندگياش ميناميم، بلکه براي همه زمانها.رساله فايدون،«~ 107c ~»وراي همه اينهابايد به اين گفته مشهور فکر کنيم:مشق مردن کنيد.فايدون،«~ 67e ~»طبق نظريات افلاطونمشق مردن از خصايص زندگي فيلسوف است.مرگ، جدايي روح ازجسم است.مادامي که آدمي زندهاست روح به جسم و نيازهاي آن محدود است.فيلسوف درزندگياش تا حد ممکن ميکوشد روحشرا از جسمش جدا نگه دارد، زيرا جسم مخل آرامشروح و مانع دستيابي آن به حقيقتاست.فيلسوف در پي تزکيه نفس است يعني در پي رهايي ازبند تن و به همين سبب «توجهخويش را به مرگ معطوف ميکند.»
اگر بگوئيم اميد افلاطوني به حيات پس از مرگ معاد شناختي است، پس معادشناسيمسيحي با معاد شناسي افلاطوني تا آنجا موافق است که هر دو انتظار سعادت پس ازمرگ راميکشند و هر دو اين سعادت را آزادي مينامند.از نظر افلاطون اين آزادي همانرهايي روح ازجسم است، رهايي آن روحي که اکنون ميتواند حقيقتي را کشف کند که بنيانواقعيت وجوداست و البته از نظر تفکر يوناني قلمرو واقعيت، قلمرو زيبايي نيز هست.باتوجه به نظراتافلاطون ميتوان اين سعادت متعالي را نه فقط از جنبه منفي و انتزاعيبلکه از جنبه مثبت همتوصيف کرد .از آنجا که قلمرو تعالي، قلمرو حقيقت نيز هست وحقيقت را ميتوان در بحث،يعني در گفتگو (ديالوگ) يافت، افلاطون قلمرو تعالي را بهصورت مثبت، به عنوان حوزهاي ازگفتگو ترسيم ميکند...سقراط ميگويد بهترين حالتزماني است که بتواند همچون زندگيخاکي، حيات ابديش را نيز صرف تحقيق و کارش کند. «گفتگو و معاشرت و بحث و جدل با آنان [مردگان] برترين خوشبختي است.» (آپولوژي،«~ 41c) ~»
اما در تفکر مسيحي، آزادي، رهايي آن روحي نيست که به درک حقيقت قانع است،بلکهآزادي، رهايي انساني است که ميخواهد خودش باشد.آزادي، رهايي از گناه است،رهايي ازشرارت، يا همانطور که پل قديس ميگويد، رهايي از شهوت جسماني و رهايي ازخود قديمياست زيرا که خداوند مقدس است.از اين رو دستيابي به سعادت به معنايدستيابي به رحمت و عدالتي است که خداوند آن را مقرر کرده است.علاوه بر اين ممکننيست بتوان سعادت کسانيرا که بر حقاند و کلام از وصف آن قاصر است شرح داد مگر باتصاوير نماديني چون ضيافتبا شکوه و يا با تصاويري نظير آنچه در مکاشفات يوحناترسيم شده است.به گفته پل: «ملکوتخدا اکل و شرب نيست بلکه درستکاري و آرامش ونشاطي است که از روح القدس سرچشمهميگيرد.» (روميان 17 : 14) و عيسي گفته است: «زيرا هنگامي که از ميان مردگان برخيزند نهنکاح ميکنند و نه منکوحه ميکنند، بلکهمانند فرشتگان در آسمان ميباشند.» (مرقس 25: 12)بدن روحاني جاي بدن جسماني راميگيرد.مطمئنا آن زمان دانش ناقص ما کامل ميشود، وهمانطور که پل ميگويد همه چيزرا روشن خواهيم ديد (قرنتيان اول 12 ـ 9: 13) .ولي اينمفهوم به هيچ وجه همانندآگاهي از حقيقت به تعبير يوناني نيست، بلکه رابطهاي بري از تلاطم باخداوند است،همان طور که عيسي نويد داد افرادي که قلبشان پاک است ميتوانند خداوند راببينند (متي 8: 5) .
اگر چيزي بيشتر بتوان گفت اين است که فعل خداوند در جلال او به اوج و کمالميرسد.ازاينرو کليساي خداوند در حال حاضر هدفي ندارد مگر ستايش و تجليل خداوند ازطريق سلوکدرست (فيليپيان 11: 1) و شکر گزاري (قرنتيان دوم 20: 1؛ 15: 14 از روميان 6: 15) .از اينرو آيندهکليسا در کاملترين حالتش همان اجتماع بندگاني است که با مدحو ثنا و شکر گزاري، خداوند رانيايش ميکنند.مثالهايي از اين دست در مکاشفات يوحنامشهود است.
به طور حتم هر دو برداشت از سعادت متعالي، اسطورهاي است، هم برداشت افلاطوني کهبرگفتگوي فلسفي مبتني است و هم برداشت مسيحي که بر پرستش استوار است.هر دوميخواهنداز جهان متعالي به گونهاي صحبت کنند که گويي جهاني است که در آن آدمي به کمالذاتحقيقي و واقعياش ميرسد.اين ذات فقط به شکل ناقص در اين جهان متجلي ميشود،وليهمين ذات است که حيات ما را در اين جهان با شور و شوق و تمني قرين ميسازد.
تفاوت بين اين دو برداشت ناشي از نظريههاي متفاوت درباره ماهيت بشرياست.افلاطونقلمرو روح را قلمروي بدون زمان و تاريخ ميداند زيرا ماهيت بشر را بهزمان و تاريخ وابستهنميداند .اما برداشت مسيحي بر آن است که آدمي وجودي ذاتاموقتي است، يعني وجوديتاريخي است با گذشتهاي که شخصيتش را شکل ميدهد و آيندهايکه هميشه وقايع جديدي راپيش رويش قرار ميدهد.از اينرو آينده پس از مرگ و وراي اينجهان آيندهاي کاملا جديد است«~ (totaliter aliter) ~».پس از آن «ملکوتي نو و زمينينو خواهد بود» (مکاشفات يوحنا 5 ـ 21،رساله دوم پطرس 13: 3) و آنکه اورشليم جديد راميبيند صدايي ميشنود که ميگويد «الحال همه چيز را نو ميسازم.» (مکاشفات يوحنا 5: 21) پل و يوحنا اين نوشدن را پيشگويي ميکنند .پل ميگويد: «پس اگر کسي در مسيحباشد خلقت تازهاي است، چيزهاي کهنه در گذشت، اينکهمه چيز تازه شده است.» (قرنتياندوم 17: 5) و يوحنا ميگويد: «و نيز حکمي تازه به شمامينويسم که آن در وي و در شماحق است زيرا که تاريکي در گذر است و نور حقيقي الآنميدرخشد.» (يوحنا، رساله اول 8: 2) ولي آن نو شدن را نميتوان ديد، «زيرا که زندگي ما بامسيح در خدا مخفي است، (کولسيان 3: 3) «هنوز ظاهر نشده است آنچه خواهيم بود.» (رسالهاول يوحنا 2: 3) اينآينده نا معلوم به شيوهاي خاص در تقديس و عشقي ظاهر ميشود کهمشخصه ملهمان ومعتقدان به روح القدس و مؤمنان به کليسا است.اين آينده را جز با نمادهايتصويرينميتوان توصيف کرد: «زيرا که به اميد نجات يافتيم، لکن چون اميد ديده شد ديگراميدنيست، زيرا آنچه کسي بيند چرا ديگر در اميد آن باشد، اما اگر اميد چيزي را داريمکهنميبينيم با صبر انتظار آن را ميکشيم.» (روميان 5 ـ 24: 8) از اينرو اين اميديا اين ايمان راميتوان آمادگي براي آينده نامعلومي نام نهاد که خداوند به ما خواهدداد.به طور خلاصه، ايمانيعني به رغم رويارويي با مرگ و تاريکي پذيراي آينده خداوندبودن.
و همين امر گوياي معناي عميقتر موعظههاي اسطورهاي عيسي است ـ پذيرا بودن آيندهخداکه حقيقتا براي هر يک از ما قريب الوقوع است؛ بايد براي اين آينده آماده بود،آيندهاي کههمچون رهزني در شب، زماني که انتظارش را نداريم، از راه ميرسد؛ بايدآماده بود چرا که اينآينده قاضي و داوري خواهد بود براي همه کساني که خود را محدودبه اين جهان کردهاند، همهآناني که رها نشدهاند و پذيراي آينده خدا نيستند.
اجتماع مسيحيان اوليه، موعظههاي معاد شناختي عيسي را حفظ کردند و آنها را درشکلاسطورهايش ادامه دادند.ولي خيلي زود جريان اسطورهزدايي، به صورت نسبي با پل وبهصورت ريشهاي با يوحنا آغاز شد.گام مهم در اين راه هنگامي برداشته شد که پلاعلام کرد نقطهگذر از جهان قديم به جهان جديد مربوط به آينده نيست بلکه قبلا درظهور عيسي مسيح تحققيافته است. «ليکن چون زمان به کمال رسيد خدا پسر خود رافرستاد.» (غلاطيان 4: 4) به طور حتمپل هنوز هم انتظار داشت پايان جهان همچوننمايشي کيهاني باشد: فرج«~ (Parousia) ~»مسيح،مسيحي که سوار بر ابرهاي ملکوتميآيد، رستاخيز مردگان، داوري و عدالت نهايي.ولي باظهور مسيح واقعه مهم و حياتيقبلا اتفاق افتاده است.کليسا اجتماع معاد شناسانه برگزيدگاناست، اجتماعي از مقدسانکه از قبل بر حق شناخته شدهاند و زندهاند چون به مسيح اعتقاددارند، به مسيحي کهدر مقام آدم ثاني مرگ را ملغي ساخت و زندگي و فنا ناپذيري را با پيام خود بشارت داد (روميان 14 ـ 12: 5؛ تيمو تاؤس دوم 10: 1) . «مرگ در ظفر بلعيده شده است.» (قرنتياناول 54: 15) از اينرو پل ميگويد هنگامي که انجيل يا بشارت عيسي اعلام شد،انتظاراتو نويدهاي پيامبران پيشين به انجام رسيد: «اينک زمان مقبول است [که اشعياء نبي ازآنخبر داد] اينک آن روز نجات است.» (قرنتيان دوم 2: 6) .روح القدسي که انتظار ميرفتهديهزمان سعادت باشد از پيش هديه داده شده بود.به اين شيوه آينده پيش بيني شدهبود.
اين اسطورهزدايي را ميتوان در موردي خاص مشاهده کرد.در انتظارات آخر الزمانييهودمنتظر ماندن براي ملکوت مسيحايي مؤثر بود.ملکوت مسيحيايي به عبارتي همان دورهفترت«~ (interregnum) ~»ميان زمان جهان قديم و عصر جديد است.پل انديشه اسطورهاي وآخر الزمانيفترت مسيحايي را، که در پايان آن مسيح ملکوت را به خداوند تسليمميکند، چنين توصيفميکند: فترت همين زمان حال حاضر است که ميان رستاخيز مسيح وفرج او در آينده قرار دارد. (قرنتيان اول 24: 15) اين امر به آن معناست که زمانحالي که در آن بشارت مسيحي موعظهميشود در واقع همان زمان ملکوت مسيحايي است کهسابقا [يهوديان] منتظر فرا رسيدن آنبودند.اينک عيسي همان مسيح و خداوندگارماست.
بعد از پل، يوحنا معاد شناسي را به شيوهاي اساسي اسطورهزدايي کرد.از نظر يوحناآمدن وعزيمت عيسي واقعهاي معاد شناختي است. «و حکم اين است که نور در جهان آمد ومردمظلمت را بيشتر از نور دوست داشتند از آنجا که اعمال ايشان بد است.» (يوحنا 19: 3) «الحالداوري اين جهان است و الآن رئيس اين جهان بيرون افکنده ميشود.» (يوحنا 31: 12) از نظريوحنا رستاخيز عيسي و نزول روح القدس«~ (pentecost) ~»و فرج عيسيجملگي يک واقعههستند، و آنان که به اين امر معتقدند از قبل داراي زندگي ابديشدهاند. «آن که به او ايمان آرد بر اوحکم نشود اما هر که ايمان نياورد الآن بر اوحکم شده است.» (يوحنا 18: 3) «آن که به پسر ايمانآورده باشد حيات جاوداني دارد وآن که به پسر ايمان نياورد حيات را نخواهد ديد بلکه غضبخدا بر او ميماند.» (يوحنا 36: 3) «آمين آمين به شما ميگويم که ساعتي ميآيد، بلکه اکنوناست، که مردگان آوازپسر خدا را ميشنوند و هر که بشنود زنده گردد .» (يوحنا 25: 5) «عيسيبدو گفت منقيامت و حيات هستم.هر که به من ايمان آورد اگر مرده باشد زنده گردد و هر کهزندهبود و به من ايمان آورد تا به ابد نخواهد مرد.آيا اين را باور ميکني. » (يوحنا 25: 11)
در کلام پل و همچنين يوحنا، مورد خاصي وجود دارد که به ما اجازه ميدهدفرآينداسطورهزدايي را دقيقتر مشاهده کنيم.در انتظارات معاد شناختي قوم يهودميبينيم که دجال«~ (christ ـ anti) ~»موجودي کاملا افسانهاي است.براي مثال درتسالونيکيان دوم در اين مورد کاملا توضيح داده شده است (12 ـ 7: 2) .اما در يوحنامعلمان دروغين نقش اين موجود افسانهاي رابازي ميکنند.به نظر من اين مثالها نشانميدهند که اسطورهزدايي از خود انجيل آغاز شده استو همين امر است که رسالت امروزيما براي اسطورهزدايي را توجيه ميکند.
پيام مسيحي و جهان بيني جديد
اعتراضي که اغلب به تلاشهاي اسطورهزدايي ميشود بدين سبب است کهاسطورهزداييجهان بيني جديد را ملاکي ميداند براي تفسير متون مقدس و پيام مسيحي،و متون مقدس وپيام مسيحي مجاز نيستند چيزي بگويند که با جهان بيني جديد در تضادباشد.
البته حقيقتي است که اسطورهزدايي، جهان بيني جديد را ملاک ميداند.اسطورهزداييردمتون مقدس و يا کل پيام مسيحي نيست، بلکه رد جهان بيني متون مقدس است که جهانبينيدوران گذشته است و اغلب اوقات در اصول مسيحي و در موعظهها وتعليمات کليسا پابر جامانده است.اسطورهزدايي انکار اين مسئله است که پيام متون مقدس و کليسا محدودبهجهان بيني قديمي است، جهان بينيي که اکنون منسوخ شده است.
تلاش براي اسطورهزدايي با بصيرتي مهم آغاز ميشود: موعظهها و تعليمات مسيحيتاجايي که تعليم کلام خداوند باشد و به امر خداوند و با نام او صورت گيرد آموزهايرا ارائهنميدهد که خرد و يا ايثارگري فکري بتوانند آن را بپذيرند.موعظهها وتعليمات مسيحيبشارت«~ (kerygma) ~»اند، ابلاغي که خطابش نه به خرد نظري بلکه بهفردي است که به آن گوشميسپارد .از اينروست که پل ميگويد ما مقبول ضمير هر کسيهستيم که در حضور خداونداست. (قرنتيان روم 12: 4) اسطورهزدايي اين کارکرد موعظه رابه مثابه پيامي شخصي روشنميسازد و در اين راه موانع کاذب را از سر راه بر ميداردو موانع واقعي را نشان ميدهد: کلامصليب«~ (the word fo the cross) ~».
از آنجا که جهان بيني متون مقدس اسطورهاي است براي انسان جديد پذيرفتنينيست،انساني که شيوه انديشيدنش را علم شکل داده است و به همين سبب تفکرش ديگراسطورهاينيست.انسان جديد هميشه از وسايلي فني که ثمره علم هستند بهرهميجويد.انسان جديددر صورت ابتلاي به بيماري هميشه به پزشکان و علم طب متوسلميشود.انسان جديد درمورد امور اقتصادي و سياسي از نتايج علوم روانشناختي و اجتماعيو اقتصادي و سياسي وساير علوم بهره ميگيرد .هيچ کس عامل دخالت مستقيم قدرتهايمتعالي را به حساب نميآورد. البته امروزه افرادي با شيوه تفکر ابتدايي و خرافيهنوز هم وجود دارند.ولي اگر موعظهها وتعليمات کليسا به اينگونه تفکرات توجه کند وخود را با آنها وفق دهد مرتکب اشتباهيفاجعهآميز خواهد شد .طبيعت انسان را ميتواندر ادبيات جديد مشاهده کرد.براي مثال دررمانهاي توماسمان، ارنست يونگر، تورنتنوايلدر، ارنست همينگوي، ويليام فاکنر، گراهامگرين، آلبر کامو يا در نمايشنامههايژان پل سارتر، ژان آنوي، ژان ژيرودو و غيره.يا بياييد بهروزنامهها نگاهيبيفکنيم.آيا تا به حال در روزنامهاي خواندهايد که عامل وقايع سياسي يااجتماعي يااقتصادي قدرتهاي فوق طبيعي مثل خدا، فرشتگان يا شياطين باشند؟ چنين وقايعيهميشه بهقدرتهاي طبيعي يا اراده خوب و بد انسانها، يا به حکمت و حماقت بشر نسبتدادهميشوند.
علم امروز ديگر شبيه علم قرن نوزدهم نيست و با اطمينان ميتوان گفت تمامي نتايجعلمنسبياند و هيچ نوع جهانبينيي که وابسته به گذشته يا حال يا آينده باشد قطعيتندارد.به هر تقدير نکته اصلي نتايج خاص و معين تحقيقات علمي و محتواي جهان بينيخاصي نيستبلکه شيوه تفکري است که جهانبيني ما از آن ناشي ميشود.براي مثال در اصلتفاوتي نميکندکه زمين به دور خورشيد بگردد يا خورشيد به دور زمين، ولي اهميتفراواني دارد که انسانجديد حرکت جهان را حرکتي بداند که از قانون کيهاني پيرويميکند، يعني قانون طبيعي کهخرد و عقل بشري قادر به کشف آن است.از اينرو انسانجديد فقط پديدهها و وقايعي را واقعيميداند که در درون چهار چوب نظم عقلاني جهانقابل فهم باشند.انسان جديد معجزهها رانميپذيرد چرا که آنها در نظم قانونمند جاينميگيرند.هنگامي که تصادفي عجيب ياخارقالعاده اتفاق ميافتد، او تا علت عقلاني آنرا نيابد آرام نميگيرد.
تفاوت و تباين بين جهان بيني قديمي انجيل و جهان بيني جديد، تباين بين دو شيوهتفکراست، تفکر اسطورهشناختي و تفکر علمي.روش تفکر علمي و پژوهش امروز در اصولهمانشيوه علم روش شناختي و انتقادي از آغاز پيدايشش در يونان باستان است.علميوناني باپرسش درباره مبدأ و منشئي آغاز ميشود که از آن جهان را ميتوان به مثابهجهاني واحد وداراي نظم قانونمند و هماهنگ تصور و درک کرد.به همين سبب علم يوناني درصدد است تا بهشيوهاي عقلاني صدق هر گزارهاي را معين سازد.اين اصول عينا در علمجديد نيز وجود دارند ومهم نيست که نتايج تحقيقات علمي مرتب در حال تغييرند زيرا کهتغيير، خود از نتايج هميناصول ثابت است.
مسلما توانايي يا عدم توانايي جهان بيني علمي براي درک کل واقعيت جهان و حياتانساني مسئلهاي فلسفي است.دلايلي در دست است که در مورد توانايي اين علم ترديدکنيم و بايد اينمسئله را در فصلهاي آتي بيشتر بشکافيم، ولي در اينجا کافي استبگوييم که شيوه تفکرانسانهاي جديد حقيقتا با جهانبيني علمي شکل گرفته است وانسانهاي جديد براي زندگيروزمرهشان به اين جهان بيني نياز دارند.
از اين رو امکان نو سازي جهان بيني قديمي انجيل خوش خيالي بيش نيست.رهايياساسيو ريشهاي از جهان بيني اسطورهاي کتاب مقدس، انتقاد آگاهانه است که مانعواقعي را روشن وبرجسته ميسازد.مانع واقعي اين است که کلام خداوند انسان را به ورايامنيتي که ساخته دستخود انسان است فرا ميخواند.جهان بيني علمي موجد وسوسهاي عظيمميشود، و آن اينکهانسان تلاش ميکند تا بر جهان و زندگياش حاکم شود.او قوانينطبيعت را ميداند و ميتواند ازقدرتهاي طبيعت براي برآوردن نقشهها و آرزوهايشاستفاده کند.انسان با دقتي هر چه تمامترقوانين زندگي اجتماعي و اقتصادي را کشفميکند و پس از آن با کارآيي هر چه بيشتر زندگياجتماعي را سازمان ميدهد ـ بنا بهگفته مشهور سوفوکل«~ (Sophocles) ~»در آنتيگون«~ (Antigone) ~»عجايب بسياري وجودداردولي هيچ کدام عجيبتر از انسان نيست.
از اين رو انسان جديد در معرض خطر فراموش کردن دو چيز قرار دارد: نخست اينکهخواستخوشبختي و امنيت و فايده و سود شخصي نبايد هدايت کننده نقشهها و اعمال اوباشد بلکههادي آنها بايد واکنش مطيعانه به خير و حقيقت و عشق از رهگذر اطاعت ازفرمان خدا باشد،فرماني که انسان با خود خواهي و گستاخي به دست فراموشيميسپارد.دومين خطر ناشي از اينتوهم است که انسانها بينديشند که ميتوانند امنيتحقيقي را با سازمان دادن زندگي شخصي واجتماعي به دست آورند.وقايع و مقدراتي وجوددارند که آدمي نميتواند آنها را در يد قدرتخود بگيرد.آدمي نميتواند کارهاي خودرا دوام بخشد.زندگي انسان زودگذر است و فرجام آنمرگ .تاريخ ادامه دارد و همهبرجهاي بابل را بارها و بارها فرو ريخته است.هيچ گونه امنيتواقعي و قطعي وجودندارد و دقيقا همين توهم است که باعث ميشود انسانها با تمام وجود درآرزوي امنيتباشند.
دليل اساسي اين ميل و آرزو چيست؟ اندوه است، يعني همان اضطراب يا هيبت«~ (anxiety) ~»پنهان که هر گاه انسان ميانديشد بايد امنيتي براي خود فراهم سازد بهاعماق روحش ميخلد.
کلام خداوند است که انسان را دعوت ميکند تا از خود خواهي و امنيت موهومي کهبرايخود ساخته است دور شود.کلام خداوند است که او را به سوي خدا فرا ميخواند،خدايي کهوراي جهان و وراي تفکر علمي است.کلام خداوند در عين حال او را به نفسحقيقي خودفرا ميخواند .چرا که نفس انسان و حيات دروني و وجود فردي او وراي جهانديدني و تفکرعقلاني است.کلام خداوند انسان را در وجود فردي خود مورد خطاب قرارميدهد و از اينرو اورا از قيد جهان و اندوه و اضطراب آزاد ميسازد، اندوه واضطرابي که هنگام فراموش کردن جهانماورا انسان را در خود غرق ميسازد.انسانها سعيميکنند با توسل به علم جهان را به تصرفخود در آورند ولي در واقع اين جهان است کهآدميان را تصرف ميکند.ما در زمان خود شاهديمکه تا چه حد انسانها به تکنولوژيوابستهاند و تا چه حد تکنولوژي پيامدهاي دهشتناکي داشتهاست .ايمان به کلام خداونديعني رها کردن امنيت انساني صرف و فائق آمدن بر يأس و نوميديکه از تلاش براي يافتنامنيت حاصل ميشود، تلاشي که هميشه بيهوده و بيحاصل است.
در اين معنا، ايمان هم تکاليفي است که پيام الهي از ما ميخواهد و هم هديه آناست.ايمانپاسخي است به پيام الهي.ايمان رها کردن امنيت شخصي آدمي است و کسب آمادگيتا فقط درجهان ماوراي ناديدني و در وجود خدا امنيت بيابد.اين امر بدان معناست کهايمان همان امنيتاست در جايي که امنيتي وجود ندارد؛ همانطور که لوتر«~ (Luther) ~»گفت ايمان، آمادگي برايورودي مطمئن و بيپروا به تاريکي آينده است، ايمان بهخدايي که حاکم بر زمان و جاودانگياست، خدايي که مرا فرا ميخواند، خدايي که منمخاطب فعل او بودم و هم اکنون نيز هستم ـ چنين ايماني فقط زماني حقيقي است که «عليرغم همه چيز» بر ضد جهان باشد.چرا که در جهاناز خدا و اعمال او نشاني نميتوان ديدو آدمياني نيز که طالب امنيت در جهان هستند نميتوانندآن را ببينند.ميتوان گفتکلام خداوند انسان را در ناامنياش مخاطب قرار ميدهد و او را بهآزادي فراميخواند چرا که انسان آزادي خود را با رفتن به طرف امنيت از دست ميدهد .اينقاعدهممکن است تناقض نما«~ (paradoxical) ~»به نظر ميآيد ولي هنگامي که به معناي آزاديتوجهکنيم اين قاعده روشن ميشود.
آزادي اصيل و واقعي، نوعي خودکامگي ذهني«~ (subjective arbitrariness) ~»نيست،آزادينهفته در اطاعت است.آزادي خودکامگي ذهني توهمي بيش نيست چرا که انسان را دردستسوائق خود رها ميکند تا در هر لحظه همان کاري را انجام دهد که هواهاي نفساني وشهواتش بهاو ميگويد .چنين آزادي پوشاليي در حقيقت بر شهوت و هواي نفساني لحظهايمتکي است.
آزادي واقعي، رهايي از قيد انگيزههاي آني است؛ آزاديي است که در برابرخواستهها و فشارهايدم به دم انگيزهها تاب ميآورد.چنين آزاديي فقط در صورتي بهدست ميآيد که سلوک و رفتارآدمي را انگيزهاي تعيين کند که از زمان حال فراتر رود،انگيزهاي که نامش قانون است.آزادي،اطاعت از قانوني است که اعتبارش مشخص شده است ومورد قبول است و انسان سلطه آن را بروجود خود باز ميشناسد.اين قانون فقط و فقطميتواند قانوني باشد که منشأ و پايه عقلي آن درماوراست و ميتوان آن را قانونمعنوي يا به زبان مسيحي قانون خداوند ناميد.
فلسفه يونان باستان و مسيحيت، انديشه آزاديي را که قانون معين ساخته است يعنياطاعتآزاد يا آزادي مطيعانه را به خوبي ميشناختند.به هر تقدير در اعصار جديد اينمفهوم آزادي ازميان رفت و رويکردي موهوم يعني آزادي خودکامگي ذهني جايگزين آن شد،انديشهاي که تنبه هنجار و يا قانوني ماورايي نميدهد.از پي چنين انديشهاي، نسبيگرايي رايج ميشود کهتکاليف اخلاقي و حقايق مطلق را به رسميت نميشناسد.پايان راهچنين تحولي نيهيليسماست.
دلايل متعددي بر اين تحول مترتب است.نخست، تحول علم و تکنولوژي است که موجباينتوهم ميشود که آدمي ارباب جهان و زندگي خود است.دومين دليل، نسبي گرايي تاريخياستکه زاييده جنبش رمانتيک است.نسبيگرايي تاريخي بر اين عقيده است که خرد حقايقابديو يا مطلق را درک نميکند بلکه تابع تحول تاريخي است.به عبارت ديگر هر حقيقتيفقطبراي زمان و نژاد يا فرهنگي معين داراي اعتبار نسبي است و از اينروست که درنهايت جستجويحقيقت بيمعناست .
دليلي ديگر نيز براي تبديل آزادي اصيل و واقعي به آزادي ذهني وجوددارد.اساسيترينسبب ابتلا به هيبت، رويارويي با آزادي و ميل به ايمن بودن است.آزاديواقعي حقيقتا آزادييقانونمند است نه آزاديي توأم با امنيت.اين آزادي از پي مسئوليتو تصميمگيري به دست ميآيدو از اينرو آزادي در ناامني است.آزادي خودکامگي ذهني خودرا به اين سبب ايمن ميداند کهنسبت به قدرتي متعالي متعهد و مسئول نيست چرا که بادر دست داشتن علم و تکنولوژي خودرا ارباب جهان ميپندارد.آزادي ذهني زاييده آرزويايمن بودن است؛ در واقع هيبتي است کههنگام رويارويي با آزادي اصيل و واقعي ايجادميشود.
اينک کلام خداوند است که انسان را به آزادي اصيل، به اطاعت آزاد فرا ميخواند، وتکليفاسطورهزدايي چيزي بيش از اين نيست که فراخواني کلام خداوند را روشنسازد.اسطورهزدايي،متون مقدس را تفسير ميکند تا براي مفاهيم اسطورهاي معنايعميقتري بيابد و کلام خداوند را از چنگال جهان بينيهاي گذشته آزاد سازد.
از اين رو به خطا دست به اعتراض ميزنند و ميگويند اسطورهزدايي پيام مسيحي راعقلانيميکند و آن را حاصل تفکر عقلاني بشر ميداند و سر خدا را نابودميسازد.حاشا که چنينباشد، بر عکس اسطوره زدايي معناي سر خداوندي را روشن و آشکارميسازد.فهم ناپذيريخداوند در قلمرو تفکر نظري نهفته نيست بلکه در قلمرو وجود شخصينهفته است.ايمان درپي يافتن آن نيست که خداوند به خودي خود چه نوع وجودي است بلکهفعل او با آدمي همانسري است که ايمان به کشف آن علاقه دارد.اين سر براي تفکر سرنيست بلکه ارادههاي طبيعي وآرزوهاي آدميان آن را سر ميدانند.
کلام خداوند سري نيست که سد راه فهم من شود، بر عکس من بي آنکه کلام خداوندراحقيقتا بفهمم قادر نيستم آن را باور کنم، ولي فهميدن به معناي تبيين عقلانينيست.براي مثالميتوانم معناي دوستي و عشق و ايمان و وفاداري را بفهمم و دقيقا بادرک و فهمي اصيل وواقعي بدانم که دوستي و عشق و ايمان و وفاداري که شخصا مرا شادمانميکنند اسراري هستندکه قادر به کشف آنها نيستم ولي شاکرانه آنها را ميپذيرم، چراکه من آنها را با ياري تفکر عقلانيو تحليلهاي روانشناختي و انسان شناختي درکنميکنم، بلکه فقط آمادگي فارغ البال برايروياروييهاي شخصي مرا قادر به درک اينمفاهيم ميکند.با اين آمادگي ميتوانم اين مفاهيم رابه شيوهاي معين قبل از اينکهاز آنها بهرهمند شوم درک کنم چرا که وجود شخصي من محتاجآنهاست.سپس آنها را در حالجستجو و طلبشان درک ميکنم.با وجود اين بر آورده شدنتمناهاي من و آمدن دوستي بهديدارم واقعيتي است که جزو اسرار باقي ميماند.
به شيوهاي مشابه ميتوانم معناي لطف خداوند را بفهمم، يعني تا هنگامي که شاملحالمن نشده است در طلبش باشم و هنگامي که شامل حال من شد شاکرانه آن را بپذيرم.اينسرهمواره سر به مهر باقي خواهد ماند که لطف شامل حال من ميشود و خداي رحمان، خدايمناست؛ و اين نه بدان سبب است که خداوند به شيوهاي غير عقلاني عمل ميکند و روندطبيعيوقايع را بر هم ميزند بلکه به اين سبب است که نميتوان درک کرد که خداوند بهعنوان خداوندرحمان با کلامش با من روبرو شود.
مأخذ:
اين مقاله ترجمهاي از فصول 1 و 2 و 3 کتاب زير است:
«~ .s sons,New York,1958' Jesus Christ and Mythology,Rudolf Bultmann,charles scribner ~»
منابع مقاله:
مجله ارغنون 6/5 ، بولتمان ، رودولف؛
ترجمه: هاله لاجوردي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید