بنام جانان که موسي را لوح ، عيسي را کلمه و محمد را قلم شد. موسي لوح را ديد ، تورات آ ورد. عيسي کلمه را ديد ، انجيل آورد . محمد قلم را ديد، قرآ ن آورد. هر سه آگاهي محض شدند وحقيقت را مکتوب کردند. قلب آ نها آنچه را ديد تکذيب نکرد.آنها به وادي ايمن وارد شده بودند و رصد مي شدند، تا مبادا از آن خارج شوند که رضا مندي، حق است.
به قلمها بگوييد بنويسند.به چشمها و گوشها بگوييد ببينند وبشنوند. به قلبها بگوييد قوسين بگشايند . نفخه اي (د مي) در راه است.نزديک و نزديکتر مي شود. به سدره المنتهاي ناسوت وجودت که برسد، اين بار لحظه اي مي ايستد (در همين ايستادن, عقل جبروتي وديگر ملائک از توان مي افتند) ودر حالي که شياطين انس و جن رانده شده اند فرود مي آيد، قلبت قو سين مي گشايد، ديدار او راشهادت مي دهد و در همان دم همه جوارح ات او را مي بينند. خروج از ملک به ملکوت را به عين اليقين مي بيني. آ رام و با قلبي ساکن (مطمئنه) و فارغ از جبروت عقلت (جبرئيل باز مانده است ، سر پنهان شهود براي تو همين فارغ شدگي از جبرئيل است) در جنت الماوي به اسم هو ، صفت آ گاهي ، فعليت محض عشق ، کلام بسم الله الرحمن الرحيم و نداي اقراء بسم ربک الذي خلق متعين ميشوي(نبوت). صورت باطني ايمان بر تو ظاهر مي شود و شهادت مي دهي(ديداري قلبي). اين صورت و معشوق نوراني به صفت آگاهي وايمان قلبي، همه جا و همه دم با تو همراه مي شود.اين همان کتاب محفوظ ومکنون است که جامع است ، قديم و ام الکتاب است .هر دم بين تو و قلبت حادث مي شود ، تحويل تو مي گردد. قلب مطمئنه آ نچه را مي بيند تکذيب نمي کند.
تعجب نکن . تمام دريافتهاي پنج حس بيروني را نيز بشدت وضعف وبه کيفيت هاي مختلف در قلب و ضربان قلب مشاهده کرده اي. اين نوع ديدار را يکبار ديگر نيز تجريه کرده اي .آن لحظه که لطيفي بنام عشق را تجربه مي نمودي. عشق همان لطيف آگاهي است که قبلا ، نفس نا آگاه تو ( که در بند وگرفتار عادات ذهني بود ) آنرا ديده است. در دم ، از فاعليت نفس اماره وعادات ذهني نا آگاهانه ( که همان فعاليت نرونهاي آ ينه اي مغز است و همان شياطين جني و بي صورت است که همنشين ما انسانها شده اند ) و نيز ازهمراهي شيا طين انسي، تکويناً تبري مي جويي و تسليم نفس مطمئنه مي شوي ، اينست آگاهي محض وتکويني و وحياني که وحي از امور خدا وتکويني&#???;کن فيکون&#???; است ، اينست مسلماني که همه اديان، اسلام است(اين تسليم نيز تکويني است .که زمين وآسمان نيز تسليم هستند در صراط مستقيم ، صراطي که بر آن نعمت جاري است) و اين است تسبيح زمين و آسمان.
براي اولين بار آرام و مطمئن خود را متعيين به صفتي (صفت آگاهي) غير فاني و باقي ميبيني .اشک آگاهي از چشمانت جاري مي شود.ملکوت عشق را مي بيني.اين همه ديدن ، قلبي ،ايماني، يقيني ، نورانيست (آگاهي محض است و وحياني است) عقلي ، نظر ي، ذهني ، الهامي ، شعري و فاني نيست ( آ نچنان نيست که عقل لحظه اي تاييد ولحظه اي تکذ يب کند) حالا ديگر فعليت تو عشق ورزي آگاهانه است .عقل قدسي شده تو انتخاب احسن ديگري ندارد و راضي و مطمئن است.عالم وآدم را مشغول عشق ورزي مي بيني .اين لطيفه را فقط عقل قدسي شده تو (روح القدس جبرئيل امين) بر جوارح و ادراکاتت با خوشنودي و رضايتمندي وارد مي کند و اين همه تو هستي.
براي اولين بار به عين اليقين از حال خودت آگاه هستي و بر حالات بعدي خود ت انتظار وشهودي آگاهانه داري. در حالي که گلي هستي در بوستان آ فرينش ، خود ر ا عطر لطيف وجانانه اي مي بيني که از مکان وزمان ودنياي محدود و حديد گل مُلکي ، به لا مکان ولا زمان و دين و حقيقت ملکو تي ، رايحه تکوين مي يابي (مالک يوم الدين را شهادت مي دهي) که اين همه خودت هستي. شرحه صدر بر قلب تو تکوين شده است. انبساط قلبي پيدا کرده اي ، خود را سبک بال و لطيف مي يابي . اکنون همه ادراکات و قواي تو ، همان ملائک وجودت ، جنود آگاهي و نورهستندد. که در خدمت جبرئيل عقلت مي باشند واين همه قواي قدسي در هيبت روح القدسي شديد القوا ، مي آ موزند تو را آ نچه نمي داني. آموختني از سر حضور و شهود به مدد شديد القوا ( نفس مطمئنه) که خودت هستي ،اين است آن فراواني و کوثري که به توعطا شده است ، اينست چراغ علاءالدين وغول مطيع تو،که ا ين هردو خودت هستي ،اينست قاليچه حضرت سليمان، که سليمان و قاليچه خودت هستي، و اينست لوح ، کلمه و کتاب ،که اين همه خودت هستي.(در ادامه بيان خواهم کرد) .
اينجا خود را بر عرش اعلي مي بيني (عرش همان فرش است که به مدد شديد القوا تور و حجاب از رخ آن برداشته اي) همه فرشيان را نظاره مي کني ،جسمت را مي بيني، که به صورت تکه هاي نان ميخورند وجانت را ،که بصورت جامهاي شراب مينوشند. درعرش ، .زمين وآسمان (ملک و ملکوت) را تسبيح گو و به عشق ورزي مشغول مي بيني . هر فعلي را که از نعمت آن بيشتر آگاهي داري برايت عاشقانه تر ، جانانه تر وآرام جان افزا تر است . فا عل آگاه تسبيح دل و دلدار مي کند. عشق آگاهانه عشق تکويني است. عشق تکوين شده لوح ، کلمه وکتاب است. آگاهي محض است . عشق که تکوين يابد ،همه عادات ذهني ما را مي ربايد و عقل را قدسي مي کند. گويي چون نيست شدي ،عشق هست ميشود و تو به عشق هست مي شوي و تو عشق مي شوي و اينجا عشق تکوين شده است. آري اين همه خودت هستي که &#???; کن فيکون&#???; شده اي.
حوريان و غلامان لوء لو ء صفت را (متعين به مرواريد آگاهي) مي بيني که عشق مي ورزند و جام هاي شراب طهور(عشق آگاهانه) را دست بدست مي کنند و مي نوشند. اينجا ديگر شياطين بالفضول انس وجن، همان عادات شبيه سازي شده ذهني و وهمي (شيطاني) و همان تحريک پذيري نرونهاي آينه اي ، بر آنها نفوذي و ورودي ندارد.اگر چه قبلا از ابواب ادراکات بر همه آنها وارد مي شد، ولي اکنون نور و شهاب آگاهي شياطين بالفضول را مي ربايد و مي راند.
آري اينجا وادي حق اليقين است .حق را به يقين مي بيني . يکبارديگر او را، نا آگاهانه ، ديدي وعشق ناآگاهانه بر تومتجلي شد. در حالي که شيا طين بالفضول انس و جن ، مانع از نزول حقيقت عشق ، بر تو مي شدند.
ليکن اين بار ، به مدد شديد القوا ، متعين به صفت آگاهي شده اي ،عشق فعلييت محض تو شده است. اين بارعشق با کلمه&#???;بسم الله الرحمن الرحيم&#???; بر تو متجلي شده است. بنام الله (هو)، قابل الرحمن و فاعل الرحيم شده اي. شيا طين بالفضول انس وجن ديگر مارج هاي آتشي بيش نيستند . که در مقا بل هوي تو مخلو قيتي ندارند و ربوده و رانده ميشوند( اينست عصاي مو سايي و نفس مسيحايي) که اين همه تو هستي.آري اينجا سدره المنتها است. اينجا همه شاخ وبرگهاي وجودت،همه جوارح ات به آن که ميرسند اسم وصفت خود را ترک مي کنند و به فعلييت محض تبديل مي شوند. از عرض و فرع به اصل مي رسند. اينجا نز ديک جنت الماوي است.همانجا که اگر وارد شدي وشاهد شدي در باز گشت به جوارح ات ، وارد باغهاي بهشت مي شوي که نهر هاي حيات در بستر آن جاري اند. گويي از زمين به آ سمان ، از ظلمت به روشنايي ، از ملک به ملکوت ، از فرش به عرش و از عالم شاهد به عالم غايب وارد شده اي. به ديدار غيب شهادت مي دهي. در حالي که يقين داري خواب و فراموشي تو را فرا نگرفته است. اينجا سکينه قلبي دار ي و به مقام رضا و رضايتمندي رسيده اي ، آ گاهي محض شده اي . اتحادي عاشقانه و آ گاهانه با خود يافته اي. نفس تو و نفس رب تو يکي شده است. ناظر و منظور خودت شده اي . به لايموت و ازلي و ابدي بودن خودت شهادت مي دهي. لاهوت تو با ناسوت تو به لذ ات روحاني و عشق ورزيهاي آسماني و ملکوتي مي پردازد.
از تولد و مرگ رها شده اي ، لم يلد و لم يولد شده اي.همه صفات و قواي تو کامل شده است .خود را متجلي به صفات حق مي بيني.
عيساي نجات يافته و نجات دهنده شده اي.جسم زمخت خود را به اشکال مختلف و کثير درعالم ملک و کثرت مي بيني که همان نان عيسايي است و دست به دست مي کنند و به همه مي رسد . جان لطيف خود را مي بيني که در جام هاي مسيحايي عشق و آگاهي ، در ميان همه مخلوقات ميچرخد و مي نو شند.
آري اينجا مسيح تو هستي. از نفخه روح القدس وهم آغوشي و اتحاد روحاني و ملکوتي مريم عشق و فاعل آگاهي تکوين يافته اي .
اينجا اتحادي با جان اشياء داري،هر لحظه با يکي از آيات هستي، به عشق ورزي آگاهانه مي پر دازي و زبان حال آنها مي شوي. سلطان ملک و ملکوت شده اي .الهه زمين و آسمان شده اي. هر لحظه بصورت فرشته اي نجات بخش با يکي از آيات ملک به نجوا مشغول مي شوي.
خود را مي بيني که از چاه بلا و گرفتاري و بخل و حسد وطمع برادران همنوع ات نجات يافته اي و يوسف ملک تو هستي.
آبها را مي بيني که همه نا پاکي ها را مي شويند و همه آتش ها را خاموش مي کنند همه زشتي ها را زيبا و همه مرده ها را زنده.
خودت را مي بيني که موسي شده اي و ديگر غم ظلم و ستم فرعونيان نداري و قوي و مطمئن در مقابل لشگر عظيم ظلم و بيدادگري توان ايستادن داري و لشکريان ظلم و ستم را دنبال خود تا آبهاي نيل مي کشاني و آ تش ظلم و فتنه آنان را در آبهاي نيل خاموش مي کني.
انسانها و جانوران را مي بيني که گرفتار جهل و فساد شده اند وبه لهو و لعب مشغولند. برخي از آنها که آگاه ترند نجات مي يابند و به ملکوت نزديکتر مي شوند. آنها را در کشتي پيامبران مي بيني .کشتي نوح مي سازي و طو فان نوح بپا مي کني .
دراينجا همه رنگها بي رنگي است. همه جمال ها جلال اند.همه اسم ها کلمه،همه صفات آگاهي وهمه افعال عشق اند که خداوند کلمه است ،عشق است، آگاهي ونور است در همه اشياء. همه اشياء او هستند(که يکي هست و هيچ نيست جز او) و همه او هستيم ، از او هستيم ، و به او بر مي گرديم. او اول است، آ خر است، ظاهر است ، با طن است و اين همه تو هستي . خود را بشناس او را مي شناسي.
اينجا هر شيئي ملک و ملکو تش را در کنار هم و بدون کوچکترين فاصله اي از هم شهادت مي دهد. هر ملکوتي مالک و سلطان ملک خويش است و خويش را به رصد و قضاوت مي نشيند و مي نشاند.
لحظه رودررو شدن بهشت و جهنم است. متوجه مي شوي آ ن عادل رحمان و رحيم خودت هستي، حاکم و محکوم و داناي حکم خودت هستي . مالک يوم الدين خودت هستي .هر انساني با نامه اعمال خويش در مقابل ملکوت خود که نفس مطمئنه است حکم مي شود. اکنون لحظه حسابرسي نفس مطمئنه از نفس اماره است ، يک نفس کل بيشتر موجود نيست که اکنون مطمئنه است و از اماره بودن قبلي خود آگاه است و از همه اعمال ونيات جوارح خود آگاه است و خود نامه اعمال خود را مي خواند، خواندني ازسر دانستن . در اينجا قاضي و متهم يکي است و اين همه را جوارح ات شهادت مي دهند . که اين محکمه و اين حاکم و حکم آن ، همه تکويني اند. پاداش آن نيز تکويني است يا مرده اي قبل از اينکه بميرانند تو را و به ملکوت ، خود آ گاه ، وارد مي شوي و وعده بهشت را حق مييابي و يا به ، خود نا آگاه، بر مي گردي و وارد ملک مي شوي ،ملکي مي شوي . آنگاه مي ميرانند تو را و همدم مارجهاي آتش و شيا طين انس و جن مي شوي تا نجاتي ديگر، که تو از او هستي و به او باز مي گردي.
قصه هاي ملکي حديث نفس اماره است و قصه هاي ملکوتي حديث نفس مطمئنه . قصه هاي ملکي حديث غصه هاي اسارت در ملک و همراهي با شيا طين انس وجن است و قصه هاي ملکوتي حديث رهايي از ملک و برائت از اين شياطين. آنجا حديث خواستن است . اينجا حديث شدن است. قصه هاي ملکي را، آنکه اسير غم وخسران عادات ذهني و شياطين وجن هاي موهوم است باور مي کند و قصه هاي ملکوتي را آ نکه از غم و هجران نجات يافته و صفاتش بر او تجلي يافته باور دارد. آن حديث زلف يار است و اين حديث جام باده . آن حديث کو چه و بازار است و اين حديت هفت آسمان . آنجا حديث گناه کبيره و صغيره و حرام و حلال و جنگ هفتاد و دو ملت است ،اينجا حديث حوريان و غلامان و ميوه هاي پاک و شراب طهور . آنجا مي شنوي و مي خواني و مي گويي . اينجا مي بيني وشهادت مي دهي. آنجا قال است، اينجا حال است. آنجا تو حق را مي جويي، اينجا حق تورا مي جويد .
اگر اين مارجها ي آتش را که مخلوق نيستند خاموش کني و تنت راهيزم اين شياطين انس و جن نکني ،موت قبل از موت مي کني اين ملک را ملکوت، اين جهنم را بهشت مي يابي .
در ملکوت گردش کن و اسرار را ببين خود را بشناس و خدا را بشنا س و بعد خود قيامت بپا کن و حکم بده وسپس پيامبر ت را بفرست تا خبر دهد که اين همه خودت هستي .عاشق حقيقت را به صبر توصيه مي کنم .براي کشف حقيقت به حق بينديش و از حقيقت بگو و از حقيقت بنويس نه از حامل حقيقت که چون تويي بيش نيست ، که خود را شناخته است که حقيقت را شناخته است
آري: خود را بشناس ،خدا را شناخته اي
خود را نمي شناسي مگر عيساي وجودت را بر صليب تنت ملا قات کني
عيساي خود را بر صليب نمي بيني مگر بکمک افاضه عشق عيساي قبل ازصليب را ببيني
عيساي قبل از صليب را نمي بيني مگر عيساي طفو ليت خودت(پسر) را ببيني و با تو سخن گويد
عيساي متولد شده ((پسر)) را نميبيني مگر روح القدس وجودت (روح القدس عقل محض عقل قدسي و پاک شده از عادات جني و انسي)، بر تو ظاهر شود
((روح القدس))، ظاهر نميشود ، مگر معشوق و محبوب باقي ،اين &#???;مريم عشق&#???; وجودت تکوين يابد
مريم عشق را ملاقات(تکويني) نمي کني ،مگر وارد وادي مقدس عشق شوي.
وارد وادي عشق نمي شوي ،مگر خود عشق ((پدر)) شوي
خود عشق نمي شوي ،مگر ترک غير عشق کني
ترک غير عشق نمي کني، مگر انشاء الله ،يک دم و يک نفس ، به مدد عشق از عالم ملک منصرف شوي، و قواي خود را منصرف از ملک ملاقات کني ، جلوه معشوق درون را ببيني ، دل و دلبر يکي گردد و هواي دل ( همان يک دم، يک نفس) را که بين تو و قلب صنوبري ات ميگردد ، ملاقات کني.
اگر اين حالت در تو تکوين يابد ، پدر ، پسر و روح القدس را ملاقات کرده اي که هرسه خودت هستي و اينجا خود را شناخته اي، که خدا را شناخته اي.(در ادامه بيان شده است)
???
رايحه گل، واقعيتي از گل است، که خارج از زمان و مکان و هويت ملکي گل در افق و عرشي بالاتر و در هويتي و حالتي همه مکاني وهمه زماني و تنها به مدد دم و نفس ادراک قلبي مي گردد. تنها هويتي را که گل در خارج از خود ميتواند ملاقات کند و خود اوست، عطر و رايحه گل است .
گل ميوه تکوين است ،کاستي هاي همراه گل هم ماهيتي تکويني دارد، از جمله فساد پذيري گل امريست تکويني. خداوندگار گل باقي و فساد نا پذير است . اودر گل به امر کن فيکون مشغ
ناصر طاهري بشرويه
مقالات ارسالي به آفتاب
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید