بعضي آدم ها را ديده اي که چنان از گذشتگان شان حرف مي زنند و به آنها افتخار و مباهات مي کنند، گويي پيغمبر زاده اند! ... وقتي از نسب شان سخني به ميان مي آورند، چنان با تفاخر مي گويند که مثلا جدشان فلان شاهزاده قاجاري است، گويي نياکان شان و خودشان هم، اصلا زميني نيستند! گويي از عالم بالا آمده اند! ... گاهي حتي از يک کيلومتري شان هم نمي تواني رد شوي ... به قول معروف گويي از دماغ فيل افتاده اند ...
عجب و خودپسندي يکي از خطرناک ترين صفات زشت اخلاقي است که به تعبير روايات موجب هلاکت معنوي انسان، از بين رفتن اعمال صالح او و گرفتار شدن وي به مفاسد بزرگ ديگري مي شود. وقتي انسان به خاطر عملي که انجام داده و يا کمالي که خودش را داراي آن مي داند، خود را بزرگ بشمارد و در داشتن آن كمالات مرهون خداوند نداند، دچار عجب و خودپسندي شده است؛ فرقي نمي کند که آن کمال، حقيقتاً کمال باشد يا نه؛ شخص واقعاً صاحب آن کمال باشد يا نه؛ آن عمل، عمل پسنديده اي باشد و يا نه؛ زيرا گاهي اوقات اهل گناه نيز به اعمال خود عجب مي کنند؛ فرقي هم نمي کند که عمل، عملي قلبي باشد يا ظاهري ... ببين قرآن آنها را چگونه معرفي مي کند: «الَّذِينَ ضَلَّ سَعْيُهُمْ فِي الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ يَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ يُحْسِنُونَ صُنْعًا.» 1
وقتي فردي عمل شايسته اي مانند روزه، شب زنده داري، نماز و ... انجام مي دهد، در نفس او خوشحالي و سرورى حاصل مي شود. اگر اين خوشحالي براى آن باشد كه خدا به او نعمت انجام اين اعمال را عطا كرده و با اين وجود بترسد که آن نعمت را از دست بدهد و از خدا زياد شدن آن نعمت را طلب كند، اين شادماني و سرور پسنديده است، اما اگر اين خوشحالي به خاطر آن جهت باشد كه اين اعمال از اوست و اوست كه داراى اين صفت است و اعمالش را بزرگ شمارد و بر آنها اعتماد كند و خود را از حد تقصير خارج بداند و در نتيجه به جايى رسد كه به واسطه اين اعمال بر خداوند منت بگذارد، دچار عجب و خودپسندي شده است.
نفس و شيطان به واسطه كوچك شمردن بعضى از گناهان، انسان را به آن معصيت مبتلا مي كنند و پس از ريشه كردن آن در دل و خوار شمردن آن، به معصيت ديگري كه در نظرش از معصيت اول بالاتر است، مبتلا مي شود. پس از تكرار، آن نيز در چشم انسان كوچك و خوار مي شود و به معصيت بزرگتر گرفتار مي شود. همين طور قدم قدم پيش مى رود و كم كم معصيت هاى بزرگ در نظر انسان كوچك مى شود تا آنكه به كلى معاصى از نظرش افتاده و شريعت و قانون الهى و پيغمبر و خدا در نظرش خوار شده است و كارش منجر به كفر و بي ديني و عجب به آن ها مي شود. اين دسته از مردم كه جاهل و بيخبرند و خود را عالم و مطلع مى دانند، گمراه ترين مردم اند. پزشکان روح از درمان آنها عاجزند و دعوت و نصيحت در آنها اثر نمى كند؛ بلكه گاهى نتيجه عكس مى دهد.
خودخواهي و علاقه زياد به خود، باعث مي شود که وقتي انسان در خود كمالى مي بيند، حالت خودپسندي و سروري به او دست مي دهد که به آن حالت «عجب» مي گويند. وقتي در اثر همين خودپسندي و حب نفس، گمان مي کند ديگران فاقد آن كمال هستند، حالتى به او دست مي دهد كه خود را برتر مي بيند که به آن «كبر» مي گويند
عجب و کبر از جهاتي به يکديگر شبيه اند. مفهوم و ريشه مشترکي دارند و هر دوي آنها در خود بزرگ بيني و غرور به خود، مشترک هستند؛ اما از جهتي هم با يکديگر متفاوتند. کبر به اين معناست كه شخص، خود را بالاتر از ديگران بداند؛ ولى در عجب، پاى کس ديگري در ميان نيست؛ بلكه شخصي که دچار عجب شده، کسي است كه به خود مي بالد و از خود شاد است و خود را کسي مي داند. کبر ثمره و نتيجه عجب است؛ زيرا عجب، خودپسندى و كبر بزرگى كردن بر ديگران و خود را برتر از ديگران دانستن است. خودخواهي و علاقه زياد به خود، باعث مي شود که وقتي انسان در خود كمالى مي بيند، حالت خودپسندي و سروري به او دست مي دهد که به آن حالت «عجب» مي گويند. وقتي در اثر همين خودپسندي و حب نفس، گمان مي کند ديگران فاقد آن كمال هستند، حالتى به او دست مي دهد كه خود را برتر مي بيند که به آن «كبر» مي گويند.
داستان بلعم باعورا را شنيده اي؟ همان عابدي که اسم اعظم خداوند را مي دانست، اما دچار عجب و خودپسندي شد و خودش را گرفتار جهنم کرد. حضرت موسي عليه السلام با جمعيتي از بني اسرائيل به فرماندهي يوشع بن نون و كالب بن يوفنا، از بيابان تيه بيرون آمدند و به سوي شهر بيتالمقدس و شام حركت كردند، تا آن را فتح كنند و از زير يوغ حاكمان ستمگر عمالقه خارج سازند.
وقتي نزديك شهر رسيدند، حاكمان ظالم نزد بلعم باعورا ـ عالم معروف بنياسرائيل ـ رفتند و گفتند: «چون اسم اعظم الهي را مي داني، در مورد موسي و بني اسرائيل نفرين كن.» بَلْعَم باعورا گفت: «من چگونه در مورد مؤمناني كه پيامبر خدا و فرشتگان، همراهشان هستند، نفرين كنم؟ چنين كاري نخواهم كرد.»
آنها بار ديگر نزد بَلْعم باعورا آمدند و تقاضا كردند نفرين كند، او نپذيرفت. سرانجام همسر بلعم باعورا را واسطه قرار دادند، همسر او با نيرنگ و ترفند، آنقدر شوهرش را وسوسه كرد كه سرانجام بَلْعم حاضر شد بالاي كوهي كه مشرف بر بني اسرائيل بود، برود و آنها را نفرين كند.
بَلْعم سوار بر الاغ خود شد تا بالاي كوه رود، الاغ پس از اندكي حركت سينهاش را بر زمين مي نهاد و برنمي خاست و حركت نمي كرد، بَلْعم پياده مي شد و آنقدر به الاغ مي زد تا اندكي حركت مي نمود. بار سوم همان الاغ به اذن الهي به سخن آمد و به بَلْعم گفت: «واي بر تو! اي بَلْعم كجا مي روي؟ آيا نمي داني فرشتگان از حركت من جلوگيري مي كنند.» بَلْعم در عين حال از تصميم خود منصرف نشد، الاغ را رها كرد و پياده به بالاي كوه رفت. همين كه خواست اسم اعظم را به زبان بياورد و بني اسرائيل را نفرين كند، اسم اعظم را فراموش مي كرد و زبانش وارونه مي شد، به طوري كه قوم خود را نفرين مي كرد و براي بني اسرائيل دعا مي نمود. به او گفتند: «چرا چنين مي كني؟» گفت: «خداوند بر اراده من غالب شده است و زبانم را زير و رو مي كند.
نفس و شيطان به واسطه كوچك شمردن بعضى از گناهان، انسان را به آن معصيت مبتلا مي كنند و پس از ريشه كردن آن در دل و خوار شمردن آن، به معصيت ديگري كه در نظرش از معصيت اول بالاتر است، مبتلا مي شود. پس از تكرار، آن نيز در چشم انسان كوچك و خوار مي شود و به معصيت بزرگتر گرفتار مي شود
در اين هنگام بَلْعم باعورا به حاكمان ظالم گفت: «اكنون دنيا و آخرت من از من گرفته شد و جز حيله و نيرنگ باقي نمانده است.» آنگاه چنين دستور داد: «زنان را آراسته و آرايش كنيد و كالاهاي مختلف به دست آنها بدهيد تا به ميان بني اسرائيل براي خريد و فروش ببرند و به زنان سفارش كنيد كه اگر افراد لشكر موسي خواستند از آنها كامجويي كنند و عمل منافي عفّت انجام دهند، خود را در اختيار آنها بگذارند، اگر يك نفر از لشكر موسي زنا كند، ما بر آنها پيروز خواهيم شد.»
آنها دستور بلعم باعورا را اجرا کردند. زنان آرايش كرده به عنوان خريد و فروش، وارد لشكر بني اسرائيل شدند، كار به جايي رسيد كه «زمري بن شلوم» رئيس قبيله شمعون، دست يكي از آن زنان را گرفت و نزد حضرت موسي عليه السلام آورد و گفت: «گمان مي كنم كه مي گويي اين زن بر من حرام است، سوگند به خدا از دستور تو اطاعت نمي كنم.» آنگاه آن زن را به خيمه خود برد و با او زنا كرد و اين چنين بود كه بيماري واگير طاعون به سراغ بني اسرائيل آمد و همه آنها در خطر مرگ قرار گرفتند. در اين هنگام «فنحاص بن عيزار» نوه برادر حضرت موسي عليه السلام كه رادمردي قوي پنجه و از امراي لشكر حضرت موسي عليه السلام بود، از سفر سررسيد؛ به ميان قوم آمد و از ماجراي طاعون و علّت آن با خبر شد و به سراغ زمري بن شلوم رفت. هنگامي كه او را با زن ناپاك ديد، به آن ها حمله کرد و هر دو را كشت، در اين هنگام بيماري طاعون برطرف گرديد.
اما همين بيماري طاعون، بيست هزار نفر از لشكر حضرت موسي عليه السلام را كشت. حضرت موسي عليه السلام بقيه لشكر را به فرماندهي يوشع بازسازي كرد و به جبهه فرستاد و سرانجام شهرها را يكي پس از ديگري فتح كردند.2
بلعم باعورا از اين که سال هاي سال خدا را عبادت کرده بود و اسم اعظم خواند را مي دانست، دچار عجب شد و خود را برتر از ديگران ديد و اينگونه گرفتار هواي نفس شد و آتش جهنم را براي خودش خريد.
پي نوشت ها:
1. کهف : 104.
2. بحارالانوار، ج 13، ص 373 و 374.
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید