اشاره
داستان تولد و كودكى عيسى در دو انجيل متى و لوقا، در مجموعه عهد جديد رسمى، آمده است. اما برخى از اناجيل غيررسمى با تفصيل بيشتر به اين ماجرا پرداخته اند. در برخى از اين اناجيل مطالبى آمده كه در اناجيل رسمى نيامده و گاهى مطالب در اناجيل غيررسمى متفاوت نقل شده است. از سوى ديگر ماجراى تولد حضرت عيسى در قرآن مجيد آمده و گاهى به ظاهر بين دو متن اختلاف است. در برخى از موارد ماجرا آنگونه كه در قرآن مجيد نقل شده به نقل اناجيل غيررسمى نزديك تر است. يكى از اين اناجيل كه به ماجراى تولد حضرت عيسى مى پردازد، «انجيل يعقوب» نام دارد. اين نوشته از تولد حضرت مريم ـ كه در اناجيل رسمى نيامده اما در قرآن مجيد آمده ـ تا تولد عيسى را در بردارد. انجيل ديگر «انجيل كودكى توماس» است كه به شخصى به نام توماس، فيلسوف اسرائيلى منسوب است و به معجزاتى كه حضرت عيسى از پنج سالگى تا دوازده سالگى انجام داده، مى پردازد. عمده اين معجزات در اناجيل رسمى نقل نشده است. برخى از اين معجزات، مانند «خلق پرنده از گِل» به گونه اى در قرآن مجيد در ميان معجزات حضرت عيسى نقل شده است. به هر حال مطالعه اين دو انجيل، كه ترجمه آنها در ادامه ارائه مى گردد، مى تواند براى قرآن پژوهى و مطالعه تطبيقى قرآن و عهد جديد سودمند باشد. پيشتر در شماره 34 در خصوص تاريخ نگارش، نويسنده، زبان اصلى و نسخه هاى موجود اين دو انجيل مقاله اى (با عنوان «اناجيل رسمى») از همين نويسنده انتشار يافته است.
نخست: انجيل يعقوب
باب اول
(1) در تاريخ اسباط دوازده گانه اسرائيل مردى بسيار ثروتمند به نام يواخيم بود. او همه پيشكشى هاى خود به خداوند را دو برابر كرد، چون با خود گفت هر چه بر مال خود بيفزايم از آنِ همه مردم خواهد بود و پيشكشى كه به خداوند تقديم مى كنم باعث بخشش گناهان من مى شود.
(2) روز جشن بزرگ خداوند در پيش بود و بنى اسرائيل هداياى خود را مى آوردند، پس آنان رو در روى يواخيم ايستادند و رئوبل ]رئوبن[ نيز او را مخاطب ساخته، گفت: «روا نيست كه تو نخست، هداياى خود را تقديم كنى، چون تو ذريه اى در اسرائيل به جا نگذاشته اى». (3) پس يواخيم بسيار غمگين شده، راه افتاد و تاريخچه اسباط بنى اسرائيل را پى جويى كرده، با خود گفت: «من بايد در اين تاريخچه جستوجو كنم كه آيا من تنها كسى هستم كه از خود ذريه اى در اسرائيل به جا نگذاشته ام». پس ديد كه همه ابرار ذريه اى از خود به جا گذاشته اند. و پدر پدران، ابراهيم را به ياد آورد كه خدا در سال هاى پايانى زندگى اش فرزندش اسحاق را به او عطا كرد. (4) و يواخيم به نهايت اندوهناك شده، نزد همسرش نرفت، بلكه به بيابان رفته، خيمه اى بر پا كرد و چهل شبانه روز روزه داشت[1] و با خود گفت: «به سوى غذا و نوشيدنى نخواهم رفت تا خدا به من نظر اندازد، پس غذا و نوشيدنى من دعا خواهد بود».[2]
باب دوم
(1) در اين هنگام همسر او حنّه از دو جهت مويه و زارى مى كرد. او مى گفت من هم بر بيوگى و هم بر بى فرزندى خويش مويه مى كنم.
(2) روز جشن بزرگِ خداوند نزديك مى شد و خادمه اش، يهوديت، به او گفت: «چقدر روح خود را خوار مى سازى؟ زيرا روز بزرگ خداوند نزديك است و نبايد ديگر عزادارى كنى. اين روسرى را كه بانوى بافنده آن به من داده بگير و بپوش، چون من كنيز تو هستم و اين علامت اربابى دارد».
(3) اما حنه پاسخ داد: «از من دور شو، من هرگز چنين كارى انجام نمى دهم; خود خداوند مرا خوار و ذليل كرده است.
(4) از كجا بدانم كه اين را شخص فريبكارى به تو نداده و تو آمده اى كه مرا در گناه خود شريك سازى!» يهوديت پاسخ داد: «چرا بايد به خاطر اين كه حرف مرا گوش ندادى بدخواه تو باشم؟ خداوند خدا رحم تو را بسته[3] تا فرزندى در اسرائيل نياورى».
(5) پس حنه بسيار غمگين شد; اما لباس عزا را بر كند و سر خود را تميز كرده، لباس عروسى خود را بر تن كرد و حدود ساعت نُه به باغ خود رفت تا در آنجا قدم بزند. او درخت غارى ديد و زيرش نشست و به سوى خداوند دعا كرده، گفت: «اى خداى اجداد من، به من بركت ده و به دعاى من توجه كن، همان طور كه رحم سارا را بركت دادى و به او پسرى به نام اسحاق عطا كردى».[4]
باب سوم
حنه به آسمان نگاه كرد و گنجشكى را ديد كه بر درخت غارى لانه كرده است. بالبداهه مرثيه اى براى خود سرود:
واى بر من، چه كسى مرا بزاد؟
كدام رحم مرا به دنيا آورد؟
چون من نزد همه و نزد فرزندان اسرائيل، ملعون متولد شده ام.
و من مورد ملامت واقع شدم و آنان با تمسخر، مرا از معبد خداوند بيرون كرده اند.
(2) واى بر من، من شبيه چه هستم؟
من شبيه پرندگان آسمان نيستم،
چون حتى پرندگان آسمان در پيشگاه تو ثمره دارند، اى خداوند!
واى بر من، من شبيه چه هستم؟
من شبيه حيوانات بى عقل نيستم،
چون حتى حيوانات بى عقل در پيشگاه تو ثمره دارند، اى خداوند!
واى بر من، من شبيه چه هستم؟
من شبيه جانوران زمين نيستم،
چون حتى جانوران زمين در پيشگاه تو ثمره دارند، اى خداوند.
واى بر من، من شبيه چه هستم؟
من شبيه اين آب ها نيستم،
چون حتى اين آب ها با شور و شعف به جلو مى جهند و ماهيان آنها تو را مى ستايند، اى خداوند!
واى بر من; من شبيه چه هستم؟
من شبيه اين زمين نيستم،
چون حتى اين زمين ميوه خود را در فصل خود[5] به وجود مى آورد و تو را ستايش مى كند، اى خداوند!
باب چهارم
(1) پس حنه فرشته خداوند را ديد كه به سوى او آمد[6] و گفت: «حنه! حنه! خداوند دعاى تو را شنيده است. تو آبستن شده، خواهى زاييد،[7] و در كل عالم درباره نسل تو سخن گفته خواهد شد». حنه گفت: «به خداى زنده قسم،[8] اگر من كودكى بياورم، چه پسر و چه دختر، به عنوان هديه اى به خداوند خداى خود[9] پيشكش خواهم كرد، و او در تمام زندگى اش خدا را خدمت خواهد كرد».[10]
(2) و ديد كه دو فرشته آمدند و به او گفتند: «نگاه كن، شوهرت يواخيم و همراهانش مى آيند، چون فرشته خداوند نزد او فرود آمد و به او گفت: «يواخيم! يواخيم! خداوند خدا دعاى تو را شنيده است.[11] برو و ببين، همسرت حنه آبستن خواهد شد».[12]
(3) يواخيم بى درنگ رفت و چوپانانش را ندا داده، گفت: «ده گوسفند بى عيب و بدون لكه بياوريد تا براى خداوند، خداى من باشند. و دوازده گوساله نزد من آوريد و اين دوازده گوساله براى كاهنان و مشايخ خواهند بود و صد بز بياوريد و اين صد بز براى همه قوم خواهند بود».
(4) يواخيم با همراهان خود مى آمد و حنه بر در ايستاده بود و چون ديد كه يواخيم مى آيد فوراً دويد و دست در گردن او انداخت و گفت: «اكنون مى دانم كه خدا مرا بى اندازه بركت داده است; چون همان طور كه مى بينى بيوه زن ديگر بيوه نيست، و من، كه عقيم بودم،[13] آبستن مى شوم». و يواخيم روز اول را در خانه اش به استراحت پرداخت.
باب پنجم
(1) روز بعد او قربانى هاى خود را تقديم مى كرد و با خود مى گفت: «اگر خدا نسبت به من مهربان باشد جلو عمامه كاهن[14] را براى من آشكار خواهد كرد». يواخيم قربانى هاى خود را تقديم كرد و جلو عمامه كاهن را هنگامى كه او به سوى مذبح خداوند بالا مى رفت مشاهده كرد. او در خود هيچ گناهى نديد و يواخيم گفت: «اكنون فهميدم كه خداوند، خدا نسبت به من مهربان است و همه گناهان مرا بخشيده است». او در حالى كه گناهانش آمرزيده شده بود از معبد خداوند پايين آمده، به سوى خانه خود روانه شد.[15]
(2) و چون ماه هاى او كامل شد، همان طور كه به او گفته شده بود، در ماه نهم بزاد و از قابله پرسيد: «من چه به دنيا آوردم؟» قابله پاسخ داد: «يك دختر». حنه گفت: «روح من[16]در اين روز عظمت يافت». و حنه كودك را در بستر خوابانيد. و چون ايام كامل شد، حنه خود را از آلودگى زايمان تطهير كرده، پستان به دهان كودك نهاد و نام مريم را بر او نهاد.
باب ششم
(1) كودك روز به روز رشد مى كرد. چون شش ماهه شد مادرش او را روى زمين بر پا داشت تا ببيند آيا مى تواند بايستد. او هفت قدم راه رفت و در آغوش مادرش قرار گرفت. مادر او را بلند كرده، گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[17] تو بر روى اين زمين راه نخواهى رفت تا اين كه تو را در معبد خداوند قرار دهم». او در اتاق خواب كودك محرابى ساخت و آنجا را از هر چيز معمولى و غيرطاهر خالى كرد. او دختران پاكيزه عبرانى را فراخواند و آنان سرگرمى او را فراهم كردند.
(2) يواخيم در نخستين زاد روز كودك جشن بزرگى بر پا كرد[18] و رؤساى كاهنان و كاتبان و مشايخ و كل قوم اسرائيل را دعوت كرد. يواخيم كودك را نزد كاهنان آورد و آنان او را بركت داده، مى گفتند: «اى خداى اجداد ما، اين كودك را بركت بده و به او نامى عطا كن كه در ميان همه نسل ها براى هميشه پرآوازه باشد».[19] و همه مردم گفتند: «چنين باد، آمين». و آنان كودك را نزد سران كَهَنه بردند و آنان او را بركت داده، گفتند: «اى خداى عرش اعلى، به اين كودك نظر كن و به او بركتى ابدى عطا كن». و مادر كودك او را به اتاق خوابش برده، به او شير داد. و حنه اين سرود را براى خداوند خدا سرود:[20]
من سرودى براى خداوند، خداى خود خواهم سرود، چون او مرا ملاقات كرده و سرزنش[21] دشمنان را از من دور كرده است.[22]
و خداوند ثمره پرهيزكارى را به من داد،[23] ثمره اى كه نزد او بى نظير و پرمايه است. چه كسى نزد پسران رئوبين اعلام خواهد كرد كه حنه شير مى دهد؟[24]
بشنويد، اى دوازده سبط اسرائيل، بشنويد: حنه شير مى دهد.
و حنه كودك را خوابانيد تا در اتاق خوابش و محراب آن استراحت كند و بيرون رفت تا به ميهمانان خدمت كند. در پايان جشن، آنان شادمان و با تمجيد خداى اسرائيل، آنجا را ترك كردند.
باب هفتم
(1) ماه ها گذشت و طفل رشد كرد. وقتى او دو ساله شد يواخيم به حنه گفت: «بيا تا كودك را به معبد خداوند ببريم[25] تا نذرى را كه كرده ايم، ادا كنيم و خداوند (بلايى) بر ما نفرستد و هديه ما رد نشود». و حنه پاسخ داد: «بيا تا سه سالگى او صبر كنيم[26] تا كودك در جستوجوى پدر و مادر نباشد». يواخيم گفت: «خيلى خوب است».
(2) وقتى كودك سه ساله شد، يواخيم گفت: «بيا تا دختران پاكيزه عبرانى را بخوانيم و هر يك چراغى روشن به دست گيرند تا كودك باز نگردد و دل او از معبد خداوند بريده نشود». و او چنين كرد تا اين كه آنان وارد معبد خداوند شدند. كاهن كودك را گرفته، بوسيد و بركت داد و گفت: «خداوند نام تو را در ميان همه نسل ها عظمت داده است. خداوند به خاطر تو در پايان دوران،[27] نجات خود را به فرزندان اسرائيل ارزانى خواهد داشت».
(3) و اوكودك را بر پله سوم مذبح گذاشت و خداوند، خدا فيض خود را بر كودك قرار داد و كودك با مسرت بر پاهاى خود رقصيد و تمام خاندان اسرائيل او را دوست داشتند.[28]
باب هشتم
(1) والدين او با تعجب و با سپاس و تمجيد خداى قادر به خاطر اين كه كودك به سوى آنان باز نگشت،[29] به خانه باز گشتند. و مريم در معبد مانند كبوترى آرام پرورش مى يافت و غذا را از دست فرشته اى دريافت مى كرد.
(2) وقتى كه او دوازده ساله بود، شورايى از كاهنان تشكيل شد. آنان مى گفتند: «توجه كنيد، مريم در معبد خداوند دوازده ساله شده است. چه بايد بكنيم كه مبادا او محراب خداوند ]خداى ما[ را آلوده كند؟» و آنان به كاهن اعظم گفتند: «تو جلو مذبح خداوند بايست; وارد (محراب) شو و براى كار مريم دعا كن، و ما هر چه را خداوند بر تو مكشوف نمايد انجام خواهيم داد».
(3) و كاهن اعظم رداى داراى دوازده زنگوله را برگرفت و وارد قدس الاقداس شده، براى كار مريم دعا كرد. ]ناگهان [فرشته خداوند را ديد كه پيش روى او ايستاده، به او مى گويد: «زكريا، زكريا، خارج شو و مردان بيوه قوم را جمع كن[30] و از آنان بخواه كه عصاى خود را بياورند[31] و به هر كدام كه خداوند علامت ]معجزه آسايى[ عطا كند، مريم همسر او خواهد بود». و منادى ها در سراسر كشور يهوديه پراكنده شدند. شيپور خداوند نواخته شد و همه به سوى آن دويدند.
باب نهم
(1) و يوسف تبر خود را افكند و بيرون رفت تا آنان را ببيند. هنگامى كه جمع شدند، عصاهاى خود را برداشته، نزد كاهن اعظم رفتند. كاهن عصاها را از آنان گرفت و وارد معبد شده،[32] دعا خواند. چون دعا را به پايان رساند عصاها را برداشته و بيرون آمده به آنها داد: اما هيچ نشانه اى برا آنها نبود. يوسف آخرين عصا را گرفت و ديد كه كبوترى از آن بيرون آمده گرد سر يوسف پرواز كرد.[33] كاهن به يوسف گفت: «اى يوسف، قرعه نيك بر تو افتاده تا باكره خداوند را بگيرى و از او محافظت كنى».
(2) ولى يوسف به او پاسخ داد: «من داراى پسرانى هستم و پير شده ام، اما او دختر كم سن و سالى است و مى ترسم كه مضحكه بنى اسرائيل شوم». و كاهن به يوسف گفت: «از خداوند، خداى خود بترس و به ياد آور همه آن امورى را كه خدا بر سر داتان، ابيرام و قورح آورد; چگونه به خاطر مخالفتشان زمين دهان باز كرده، آنان را بلعيد. و اكنون اى يوسف، بترس كه همين امر در خانه تو رخ دهد». پس يوسف ترسيده، مريم را تحت مراقبت خود گرفت. و يوسف به مريم گفت: «اى مريم، من تو را از معبد خداوند تحويل گرفته ام ، و اكنون تو را در خانه خود ترك مى كنم و مى روم تا به صناعت خود بپردازم. سپس من نزد تو باز خواهم گشت. خداوند از تو مراقبت خواهد كرد.
باب دهم
(1) در اين زمان شورايى از كهنه تشكيل شد كه تصويب كرد: «بياييد بستر و پوششى براى معبد خداوند درست كنيم». كاهن اعظم گفت: «باكره هاى پاك خاندان داوود را به سوى من فرا خوانيد». مأموران جستوجو كرده، هفت باكره ]اين گونه[ يافتند. كاهن اعظم به ياد آورد كه آن كودك، مريم، از خاندان داوود بود و در پيشگاه خداوند پاكيزه بود. پس مأموران رفته، او را حاضر كردند.
(2) پس آنان را داخل معبد خداوند آورد، و كاهن اعظم گفت: «پيش من قرعه بيندازيد و مشخص كنيد كه كدام يك از اينها بايد نخ هاى طلايى ، سفيد ، كتان ، حرير ، آبى ، قرمز و ارغوانى خالص را ببافد.[34] پس ارغوانى خالص و قرمز به نام مريم افتاد. او آنها را گرفت و به خانه رفت. در اين زمان زكريا لال گرديد[35] و تا زمانى كه زكريا دوباره زبانش باز شد سموئيل جاى او را گرفت. اما مريم نخ قرمز را برداشت و بافت.
باب يازدهم
(1) مريم كوزه را برداشته، بيرون رفت تا آن را از آب پر كند و ديد كه صدايى مى گويد: «سلام بر تو كه بسيار نعمت يافته اى. خداوند با تو است. تو در ميان زنان مبارك هستى».[36] او به اطراف، به راست و چپ نگاه كرد تا ببيند صدا از كجا مى آيد. او هراسان به خانه رفت، كوزه را گذاشت، نخ ارغوانى را برداشت و بر جايگاه خود نشست تا كار خود را انجام دهد.
(2) و ديد كه فرشته خداوند ]ناگهان[ پيش روى او ايستاد و گفت: «اى مريم، هراسان مباش، چون تو نزد خداوندِ همه چيز لطف يافته اى و از كلمه او آبستن خواهى شد.[37]چون او اين را شنيد با خود انديشيد: «آيا من از خداوند، خداى زنده، آبستن خواهم شد و مانند همه زنان خواهم زاييد؟».
(3) و فرشته خداوند آمده، به او گفت: «اى مريم، نه اين گونه، چون قوتى از خداوند بر تو سايه خواهد افكند و به همين جهت مولود مبارك تو پسر حضرت اعلا خوانده خواهد شد.[38] تو نام او را عيسى خواهى ناميد، چون او قوم خود را از گناهانشان نجات خواهد داد».[39] و مريم گفت: «من كنيز خداوند در پيشگاه او هستم: مطابق سخن تو بشود».[40]
پي نوشت ها :
[1]. متى، 4:2 (لوقا، 4:2); قس با: خروج، 24:18; 34:28; اول پادشاهان، 19:8.
[2]. يوحنا، 4:34.
[3]. قس با: اول سموئيل، 1:6.
[4]. پيدايش، 21:1ـ3.
[5]. قس با: مزامير، 1:3.
[6]. قس با: لوقا، 2:9; اعمال، 12:7.
[7]. لوقا، 1:13; پيدايش، 16:11; داوران، 13:3; اول سموئيل، 1:20.
[8]. داوران، 8:19; قس با، اول سموئيل، 1:26.
[9]. اول سموئيل، 1:11.
[10]. اول سموئيل، 2:11; 1:28.
[11]. لوقا، 1:13.
[12]. قس با: لوقا، 31.
[13]. قس با: اشعيا، 54:1.
[14]. خروج، 28:36ـ38.
[15]. قس با: لوقا، 18:14.
[16]. قس با: لوقا، 1:46.
[17]. داوران، 8:19; قس با، اول سموئيل، 1:26.
[18]. قس با: پيدايش، 21:8.
[19]. قس با: لوقا، 1:48.
[20]. قس با: اول سموئيل، 2:1.
[21]. پيدايش، 30:13; قس با، لوقا، 1:35.
[22]. قس با: مزامير، 42:10 و 102:8.
[23]. قس با: امثال سليمان، 11:3; 13:2; عاموس، 6:12.
[24]. پيدايش، 21:7.
[25]. قس با: اول سموئيل، 1:21 و به بعد.
[26]. قس با: اول سموئيل، 1:22.
[27]. قس با: اول پطرس، 1:20.
[28]. قس با: اول سموئيل، 18:16.
[29]. قس با: پيدايش، 19:26.
[30]. قس با: اعداد، 17، 16ـ24 (1ـ9).
[31]. اعداد، 17:17 (2).
[32]. اعداد، 17:23 (8).
[33]. قس با: متى، 3:16.
[34]. قس با: خروج، 35:25؟; 26:31 و 36; 36:35 و 37; دوم تواريخ ايام، 3:14.
[35]. قس با: لوقا، 1:20ـ22 و 64.
[36]. لوقا، 1:28 و 42; قس با: داوران، 6:12.
[37]. لوقا، 1:30.
[38]. لوقا، 1:35 و 32.
[39]. متى، 1:21; لوقا، 1:31
[40]. لوقا، 1:38.
باب دوازدهم
(1) مريم نخ ارغوانى و قرمز را آماده كرد و نزد كاهن آورد. كاهن آنها را گرفت و او را بركت داد و گفت: «اى مريم، خداوند، خدا نام تو را عظيم ساخته است و تو در ميان همه نسل هاى زمين مبارك خواهى بود».[41]
(2) مريم شادمان شده، به سوى خويشاوند خود، اليزابت رفت[42] و در را كوبيد. وقتى اليزابت صداى در را شنيد[43] رداى قرمز خود را نهاد و به سوى در دويده، آن را گشود و چون مريم را بديد او را مبارك خواند و گفت: «مرا چه شده است كه مادر خداوندِ من به سوى من مى آيد؟[44] چون ديدم كه آنچه در داخل من است، جهش كرده، تو را مبارك خواند».[45] اما مريم امور عجيبى را كه فرشته بزرگ، جبرائيل به او گفته بود، فراموش كرد و انگشت به آسمان بلند كرده، گفت: «اى خداوند، من كى هستم كه همه زنان نسل هاى زمين مرا مبارك مى خوانند؟».[46]
(3) او سه ماه نزد اليزابت ماند. [47] روز به روز حمل او بزرگ تر مى شد و مريم نگران شده، به خانه خود رفت و خود را از بنى اسرائيل مخفى كرد. [48] مريم شانزده ساله بود كه همه اين امور عجيب براى او رخ داد.
باب سيزدهم
(1) بارى ، زمانى كه وى در شش ماهگى اش قرار داشت، ديد كه يوسف از كارش بازگشت و وارد خانه شد و ديد كه او آبستن است. او بر صورت خود زده، خود را بر روى كيسه البسه انداخت و در حالى كه به شدت گريه مى كرد، مى گفت: «با چه رويى من به سوى خداوند، خداى خود نگاه كنم؟ براى مريم دوشيزه چه دعايى مى توانم بكنم؟ چون من او را به صورت يك باكره از درون معبد خداوند، خداى خود دريافت كردم و از او مراقبت نكردم. چه كسى به من خيانت كرده است؟ چه كسى اين شر را در خانه من انجام داد و او را آلوده ساخت؟ آيا داستان آدم براى من تكرار شده است؟ زيرا همين كه آدم در ساعت دعا غايب شد، مار آمده، حوا را تنها يافت و فريفت[49] و آلوده ساخت هم چنين همين براى من رخ داده است».
(2) يوسف از روى كيسه البسه بلند شد و مريم را فراخواند و به او گفت: «تو آن كسى هستى كه خدا مراقب او بود. چرا چنين كردى و خداوند، خداى خود را فراموش كردى؟ چرا روح خود را خوار ساختى؟ تو آن كسى هستى كه در قدس الاقداس تربيت شدى و غذا از دست يك فرشته دريافت مى كردى»
(3) اما مريم به شدت گريه مى كرد و مى گفت: «من پاك هستم، و هيچ مردى را نمى شناسم».[50] پس يوسف به او گفت: «پس آنچه در رحم توست از كجاست؟» و مريم گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[51] من نمى دانم اين از كجا به درون من آمده است».
باب چهاردهم
(1) و يوسف بسيار هراسان شده، مريم را ترك كرد و در اين انديشه فرو رفت كه با او چه كند. او گفت: «اگر من گناه او را پنهان كنم، با شريعت خداوند مخالفت كرده ام. و اگر او را نزد بنى اسرائيل افشا كنم، مى ترسم كه بچه اى كه در درون اوست از طرف فرشته باشد و من خود بى گناهى را براى محكوميت به مرگ تسليم كرده باشم.[52] پس با او چه كنم؟ من مخفيانه از او جدا خواهم شد[53] و شب او را فرا گرفت.
(2) و ديد كه فرشته خداوند در خواب بر او ظاهر شده، گفت: «به خاطر اين كودك نگران مباش، چون كودكى كه مريم حمل مى كند از روح القدس است. او پسرى خواهد زاييد و تو نام او را عيسى خواهى نهاد، چون او قوم خود را از گناه نجات خواهد داد».[54] و يوسف از خواب برخاست و خداى اسرائيل را كه لطف خود را شامل حال او كرده بود و از مريم مراقبت كرده بود، سپاس گفت.[55]
باب پانزدهم
(1) و حنّاى كاتب نزد يوسف آمده، به او گفت: «اى يوسف، چرا در جمع ما ظاهر نمى شوى؟» و يوسف به او گفت: «من از سفر خسته بودم و روز نخست را استراحت كردم». و حنا برگشت و ديد كه مريم حامله است.
(2) پس او شتابان نزد كاهن رفته، به او گفت: «يوسفى كه او را تأييد مى كردى، جرم فجيعى مرتكب شده است». كاهن اعظم گفت: «چگونه؟» و او گفت: «باكره اى را كه از معبد خداوند دريافت كرده، آلوده كرده و مخفيانه با او ازدواج كرده و براى بنى اسرائيل آشكار نساخته است». كاهن اعظم به او گفت: «آيا يوسف چنين كرده است؟» و حنّا به او گفت: «مأمورانى بفرست. تو مريم را حامله خواهى يافت». مأموران رفته، مريم را همان گونه كه حنّا گفته بود، يافتند و او را به معبد آوردند. مريم جلو محكمه ايستاد و كاهن به او گفت: «اى مريم، چرا چنين كردى؟ چرا روح خود را تحقير كردى و خداوند، خداى خود را فراموش كردى؟ تو كسى بودى كه در قدس الاقداس تربيت يافتى، و غذا از دست فرشتگان دريافت مى كردى و سرودهاى نيايش آنان را مى شنيدى و پيش آنان مى رقصيدى تو چرا چنين كردى؟» اما او به شدت گريه مى كرد و مى گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[56] من در پيشگاه او بى گناه هستم و مردى را نمى شناسم». و كاهن اعظم گفت: «اى يوسف، تو چرا چنين كردى؟» و يوسف گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم ]و به جان مسيح و به گواهىِ حقيقت او[، من در ارتباط با مريم پاك هستم». و كاهن اعظم گفت: «شهادت دروغ نده و حقيقت را بگو. تو ازدواج با او را مخفى كرده، براى بنى اسرائيل آشكار نساختى و سر خود را زير دست خداى قادر قرار ندادى[57] تا بذر تو را مبارك گرداند» و يوسف ساكت بود.
باب شانزدهم
(1) و كاهن اعظم گفت: «باكره اى كه از معبد خداوند تحويل گرفتى، بازگردان». و يوسف به شدت گريه كرد و كاهن اعظم گفت: «من آب محكوميت خداوند را به شما خواهم داد تا بنوشيد و آن آبْ گناه شما را پيش چشمانتان آشكار خواهد ساخت».[58]
(2) و كاهن اعظم آب را گرفته، به يوسف داد تا بنوشد و او را به بيابان برهوت ]به روستاى بالاى تپه[ فرستاد و او سالم بازگشت و كاهن آب را به مريم نوشانيد و او را به بيابان برهوت فرستاد، و او نيز سالم بازگشت و همه مردم شگفت زده شدند، چون آب مقدس گناهى را در آنان نشان نداده بود و كاهن اعظم گفت: «خداوند، خدا گناه شما را آشكار نساخته است، پس من هرگز شما را محكوم نمى كنم».[59] و او آنان را مرخص كرد. يوسف مريم را برداشت و شادمان، در حالى كه خداى اسرائيل را سپاس مى گفت، به سوى خانه خود روانه شد.
باب هفدهم
(1) در اين زمان فرمانى از سوى امپراتور آگوستوس صادر شد كه همه ساكنان بيت لحم يهوديه بايد سرشمارى شوند.[60] و يوسف گفت: «من پسرانم را ثبت مى كنم، اما با اين كودك مريم چه كنم؟ چگونه مى توانم او را ثبت كنم؟ به عنوان همسرم، نه، من از اين عمل شرم دارم. آيا به عنوان دخترم؟ اما همه بنى اسرائيل مى دانند كه او دختر من نيست. خداوند طبق اراده خودش عمل خواهد كرد».
(2) و الاغ (ماده الاغ) خود را يوسف پالان كرد و مريم را بر آن سوار كرد. پسر يوسف الاغ را مى راند و خود او در پى آنان مى رفت. آنان نزديك به سه ميل راه رفتند و يوسف نگاه كرد و ديد كه مريم غمگين است، پس با خود گفت: «شايد طفلى كه در درون اوست او را متألم كرده است» و باز يوسف نگاه كرد و ديد كه او خندان است. يوسف به او گفت: «اى مريم، چگونه است كه صورت تو را در يك لحظه، خندان و در لحظه ديگر، غمگين مى بينم؟» و مريم به او گفت: «اى يوسف، من با چشمان خود دو قوم را مى بينم;[61] يكى غمگين و گريان و ديگرى شادان و خندان». (3) و آنان به ميانه راه رسيدند و مريم به يوسف گفت: «اى يوسف، مرا از الاغ پايين آور، چون كودكى كه در درون من است فشار مى آورد تا متولد شود». يوسف او را پياده كرد و به او گفت: «تو را در كجا قرار دهم كه حجابى براى زايمان تو باشد؟ چون اين مكان بيابان است».
باب هيجدهم
(1) و او غارى را در آنجا يافت و مريم را درون آن برد و او را در آنجا ترك كرد و پسرانش را به مراقبت از او گماشت و بيرون رفت تا در منطقه بيت لحم قابله اى عبرانى بيابد.
(2) ]بارى من، يوسف، گام بر مى داشتم ولى پيش نمى رفتم. من به گنبد آسمان نظر كرده، ديدم كه متوقف است. به هوا نگاه كرده، ديدم كه هوا متعجب است و پرندگان آسمان بى حركت هستند. به زمين نظر انداخته، ديدم كه بشقابى در آنجا گذاشته شده و كارگران در اطراف آن قرار گرفته، دستشان در بشقاب است. اما آنانى كه مى جوند نمى جوند و آنانى كه چيزى را بالا مى آورند چيزى را بالا نمى آورند و آنانى كه چيزى در دهان مى گذارند چيزى در دهان خود نمى گذارند، بلكه همه صورتشان را به سمت بالا كرده بودند. و ديدم كه گله به جلو رانده مى شد و به جلو نمى رفت، بلكه در جاى خود ايستاده بود و چوپان دستش را بالا آورده بود تا آنها را با چوب دستى خود بزند، اما دست او در بالا ايستاده بود. و من به جريان نهر نظر كردم ديدم كه دهان كودكان بر آن قرار گرفته است، اما آنها نمى نوشند. و سپس در يك لحظه همه چيز دوباره به جريان افتاد.
باب نوزدهم
(1) و ديدم كه زنى از روستاى بالاى تپه پايين آمد و به من گفت: «اى مرد، به كجا مى روى؟» و من گفتم: «من در جستوجوى قابله اى عبرانى هستم». و او در پاسخ من گفت: «آيا تو از اسرائيل هستى؟» و من به او گفتم: «آرى». و او گفت: «و او چه كسى است كه در غار مى زايد؟» و من گفتم: «نامزد من است». و او به من گفت:«آيا او همسر تو نيست؟» و من به او گفتم: «او مريم است، كه در معبد خداوند پرورش يافت و من او را با قرعه به عنوان همسرم دريافت كردم. و با اين حال او همسر من نيست، اما او از روح القدس آبستن شده است». و قابله به يعقوب گفت: «آيا اين حقيقت دارد؟» و يوسف به او گفت: «بيا و ببين». و قابله با او رفت.
(2) و آنان به مكان غار رفتند و ديدند ابرى تيره روشن بر غار سايه افكنده است.[62] و قابله گفت: «روح من امروز عظمت يافته است، چون چشمان من امور عجيبى ديده است، چون نجات دهنده بنى اسرائيل متولد شده است».[63] و فوراً ابر از غار محو شد و نور شديدى در غار ظاهر شد، [64] به گونه اى كه چشمان ما نمى توانست آن را تحمل كند. پس از اندكى آن نور به تدريج محو شد تا اين كه كودك نمايان شد و او رفت و سينه مادرش مريم را گرفت. پس قابله فرياد زد و گفت:«اين روز چه قدر براى من عظيم است كه من اين صحنه بديع را ديدم».
(3) و قابله از غار بيرون آمد و سالومه او را ملاقات كرد و او به سالومه گفت: «سالومه! سالومه! من منظره عجيبى را ديدم كه براى تو بگويم. باكره اى زاييده است، امرى كه با طبيعت او سازگار نيست». و سالومه گفت: «به خداوند، خداى زنده قسم،[65] تا انگشت خود را نگذارم[66] و وضعيت او را آزمايش نكنم. من باور نمى كنم كه باكره اى زاييده است».
باب بيستم
(1) پس قابله داخل شد و به مريم گفت:«خود را آماده كن ، چون اين مشاجره كوچكى نيست كه درباره تو برخاسته است. و سالومه انگشت خود را جلو آورد تا وضعيت او را بررسى كند و او فرياد زد و گفت: «واى بر من به خاطر ظلمى كه كردم و به خاطر بى ايمانى ام، چون من خداى زنده را آزمودم و احساس كردم كه دستانم از من جدا مى شوند; گويا در آتش مى سوزند!»
(2) و سالومه به پيشگاه خداوند زانو زده، گفت:«اى خداى اجداد من، مرا در نظر داشته باش، چون من ذريه ابراهيم و اسحاق و يعقوب هستم. من را بين بنى اسرائيل انگشت نما نگردان، بلكه مرا به حالتى كه نسبت به فقرا داشتم بازگردان، چون تو مى دانى، اى خداوند، من به نام تو خدمت مى كنم و از تو پاداش مى گيرم».
(3) و ديد كه فرشته خداوند روبه رويش ايستاده، به او مى گويد: «اى سالومه، خداوند دعاى تو را شنيده است. دست خود را به سوى طفل دراز كن و او را لمس كن تا شفايابى و شادمان شوى». و سالومه سرشار از شادى به سوى طفل رفته، او را لمس كرد و گفت: من او را خواهم پرستيد، چون (در او) پادشاه بزرگى براى اسرائيل متولد شده است.» و سالومه ناگهان همان طور كه خواسته بود شفا يافت، و از غار بيرون رفت در حالى كه حق را تصديق مى كرد.[67] و ديد فرشته خداوند صدايى فرياد مى زند: «سالومه! سالومه! امور عجيبى را كه ديدى نقل نكن، تا كودك به اورشليم بيايد».
باب بيست و يكم
و يوسف براى رفتن به يهوديه آماده شد و در اين هنگام غوغايى در بيت لحم يهوديه بر پا شد، چون حكمايى به آنجا آمده، گفتند: «كجاست نوزاد پادشاه يهوديان؟ چون ما ستاره او را در شرق ديده ايم و آمده ايم كه او را پرستش نماييم».
(2) هنگامى كه هيروديس اين را شنيد، نگران شد و مأمورانى به سوى آنان فرستاد و مأمورانى نزد كاهنان بزرگ فرستاد و از آنان پرسيد: «در ارتباط با مسيح چه نوشته شده است؟ او كجا متولد مى شود؟» آنان به او پاسخ دادند: «در بيت لحم يهوديه، چون اين گونه نوشته شده است».[68] و او آنان را مرخص كرد و او از آن حكيمان پرسيد:[69]«شما چه علامتى در ارتباط با پادشاه نوزاد ديديد؟» و حكيمان گفتند: «ما ديديم چگونه ستاره اى بسيار بزرگ در ميان اين ستارگان مى درخشد و نور آنها را ضعيف مى كند، به گونه اى كه آنها ديگر نور نمى دهند و بدين سان ما فهميديم كه پادشاهى براى اسرائيل متولد شده است و ما آمده ايم تا او را بپرستيم»[70] و هيروديس گفت: «برويد و جستوجو كنيد و هنگامى كه او را يافتيد به من بگوييد تا من نيز آمده، او را پرستش كنم».[71]
(3) و آن حكيمان روانه شدند و ديدند كه ستاره اى كه در شرق ديده بودند، پيش روى آنان مى رود تا اين كه آنان به غار رسيدند. و ستاره بر روى سر كودك روى غار ايستاد.[72] و آن حكيمان كودك را همراه مادرش، مريم ديدند و از كيسه خود هداياى طلا، بخور و درّ بيرون آوردند.[73]
(4) پس فرشته آنان را از بازگشت به يهوديه بر حذر داشت و آنان از راه ديگر به مملكت خود باز گشتند.[74]
باب بيست و دوم
(1) اما هنگامى كه هيروديس دريافت كه آن مردان حكيم او را فريب داده اند، خشمگين شد و جلادان خود را فرستاد و به آنان دستور داد تا همه كودكان دو ساله و كوچك تر را به قتل برسانند.[75]
(2) هنگامى كه مريم شنيد كه كودكان را مى كشند ، نگران شده، كودك را برداشت و در پارچه هايى پيچيد و در آخور گاوى خوابانيد.[76]
(3) اما اليزابت هنگامى كه شنيد كه در پى يحيى هستند، او را برداشت و به روستاى بالاى تپه رفت. اليزابت اطراف را از نظر گذرانيد تا ببيند كجا مى تواند يحيى را پنهان كند، و هيچ مخفى گاهى در آنجا نبود. پس اليزابت ناله بلندى سر داد و گفت: «اى كوه خدا، مرا درياب; يك مادر، همراه با كودكش»، چون اليزابت از ترس نمى توانست بالاتر برود. و فوراً كوه دو نيمه شد و او را دريافت كرد و آن كوه نورى ايجاد كرد و اطراف او را روشن كرد، چون فرشته خداوند با آنان بود و از آنان محافظت مى كرد.
باب بيست و سوم
(1) در اين زمان، هيروديس در جستوجوى يحيى بود و مأمورانى نزد زكريا در مذبح فرستاد تا از او بپرسند: «پسرت را كجا مخفى كرده اى؟» و او در پاسخ آنان گفت: «من خادم خدا هستم و مدام از معبد او مراقبت مى كنم. من از كجا بدانم كه پسرم كجاست؟».
(2) و مأموران برگشتند و همه اينها را به هيروديس گفتند، پس هيروديس خشمگين شده، گفت: «آيا پسر او بايد پادشاه اسرائيل شود؟» و او مأموران را دوباره با اين فرمان فرستاد: «حقيقت را بگو. پسرت كجاست؟ تو مى دانى كه جانت در دست من است.» و مأموران رفته، اين فرمان را به زكريا گفتند.
(3) و زكريا گفت: «من شهيد خدا هستم. خون مرا بريزيد! اما روح مرا خداوند دريافت خواهد كرد،[77] چون تو خون بى گناهى را در جلو معبد خداوند ريخته اى.»[78] و زكريا در پايان آن روز كشته شد و بنى اسرائيل نفهميدند كه او كشته شده است.
پي نوشت ها :
[41]. پيدايش، 12:2; لوقا، 42 و 48.
[42]. لوقا، 1:39 و 36.
[43]. لوقا، 1:41.
[44]. لوقا، 1:43.
[45]. لوقا، 1:41 و 44.
[46]. لوقا، 1:48.
[47]. لوقا، 1:56.
[48]. لوقا، 1:56 و 24.
[49]. پيدايش، 3:13; دوم قرنتيان، 11:3; اول تيموتائوس، 2:14.
[50]. لوقا، 1:34.
[51]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئيل، 1:26.
[52]. قس با: متى، 27:4.
[53]. متى، 1:19.
[54]. متى، 1:20ـ21.
[55]. متى، 1:24.
[56]. داوران، 8:19; قس با: اول سموئيل، 1:26.
[57]. قس با: اول پطرس، 5:6.
[58]. اعداد، 5:11ـ31.
[59]. قس با: يوحنا، 8:11.
[60]. لوقا، 2:1; متى، 2:1.
[61]. پيدايش، 25:23; قس با، لوقا، 2:34.
[62]. قس با، متى، 17:5.
[63]. قس با، لوقا، 2:30 و 32
[64]. اشعيا، 9:2
[65]. داوران، 8:19; قس با، اول سموئيل، 1:26
[66]. يوحنا، 20:25
[67]. لوقا، 18:14.
[68]. متى، 2:1ـ5.
[69]. متى، 2:7.
[70]. متى، 2:2.
[71]. متى، 2:8.
[72]. متى، 2:9.
[73]. متى، 2:11.
[74]. متى، 2:12.
[75]. متى، 2:16.
[76]. لوقا، 2:7.
[77]. قس با، اعمال، 7:59; لوقا، 23:46.
[78]. قس با، دوم قرنتيان، 24:2ـ22; متى، 23ـ35.
باب بيست و چهارم
(1) نزديك به ساعت تحيت و احترام، كاهنان روانه شدند، اما زكريا نيامد كه طبق عادت آنان را بركت دهد. و كاهنان در انتظار زكريا ايستادند تا از او با دعا استقبال كنند و خداى بلندمرتبه را تمجيد كنند.
(2) اما چون آمدن او بسيار طول كشيد،[79] آنان نگران شدند. اما يكى از آنان جرأت كرده، وارد محراب شد و او ديد كه در كنار مذبح خداوند[80] خون لخته شده است و صدايى مى گويد: «زكريا كشته شده است و خون محو نمى شود تا انتقام او سر رسد» و هنگامى كه او اين سخنان را شنيد، نگران شده، بيرون رفت و آنچه را ديده و شنيده بود به كاهنان گفت.
(3) و آنان آنچه را رخ داده بود شنيدند و ديدند و تابلوهاى سقف معبد ناله مى كردند، و آنان لباس هاى خود را از بالا تا پايين دريدند.[81] و آنان بدن او را نيافتند و خون او را يافتند كه به سنگ تبديل شده بود. و آنان هراسان شده، بيرون رفتند و به همه قوم گفتند: «زكريا كشته شده است». و همه اسباط قوم اين را شنيدند و سه روز و سه شب نوحه و ماتم گرفتند.[82]
(4) و بعد از سه روز كاهنان مشورت كردند كه چه كسى را به جاى زكريا نصب كنند. قرعه به نام شمعون افتاد. و او كسى بود كه روح القدس بر او كشف كرده بود كه تا مسيح را در جسم نبيند مرگ را ملاقات نخواهد كرد.[83]
باب بيست و پنجم
بارى من، يعقوب، كه اين تاريخ را نگاشتم، هنگامى كه در اورشليم در زمان مرگ هيروديس غوغايى به پا شد، به بيابان رفتم تا اين كه غوغا در اورشليم متوقف شد. خداوند را ستايش مى گويم كه به من حكمتى داد تا اين تاريخ را بنويسم. فيض الاهى بر كسانى باد كه از خداوند مى ترسند.
دوم: انجيل كودكى توماس
باب اول
من، توماس اسرائيلى، براى شما همه، برادران از ميان امت ها، تمام معجزات كودكى خداوندِ ما، عيسى مسيح را و همه اعمال قدرتمندى را كه او هنگامى كه در سرزمين ما متولد شد، انجام داد مى گويم و آشكار مى سازم. ماجرا اين گونه آغاز شد:
باب دوم
(1) هنگامى كه اين پسر، عيسى، پنج ساله بود، در حريم نهر آبى بازى مى كرد، و او آب جارى را در بركه جمع كرد و در يك لحظه آن را تميز گردانيد و آن را با يك كلمه تحت فرمان خود در آورد.
(2) او گل نرمى ساخت و آن را به شكل دوازده گنجشك در آورد و روز شنبه بود كه او اين كار را انجام داد و نيز تعداد زيادى كودك با او بازى مى كردند.
(3) بارى،وقتى كه فردى يهودى ديد كه عيسى در بازى خود در روز شنبه چه كارى را انجام مى دهد، سراسيمه رفت و به پدر او ، يوسف گفت: «ببين، كودك تو در كنار نهر است و گل را برداشته و به شكل دوازده گنجشك در آورده و حرمت شنبه را نگه نداشته است».
(4) و هنگامى كه يوسف به آن مكان آمد، بر سر عيسى فرياد زد و گفت: «چرا در شنبه كارى را كه براى تو جايز نيست انجام مى دهى؟» اما عيسى دست هاى خود را بر هم زد و بر گنجشك ها فرياد زد «دور شويد!» پس گنجشك ها پرواز كرده، به مكان دورى رفتند.
(5) يهوديان چون اين را ديدند، متعجب شدند و رفته، آنچه را كه از عمل عيسى ديده بودند براى بزرگان خود نقل كردند.
باب سوم
(1) اما پسر حناى كاتب نزد يوسف ايستاده بود و او شاخه درخت بيدى را برداشته، با آن آبى را كه عيسى جمع كرده بود پخش كرد.
(2) وقتى عيسى عمل او را ديد، خشمگين شده، به او گفت: «اى گستاخ، كافر سبك مغز، بركه و آب به تو چه صدمه اى زده؟ ببين، تو اكنون نيز مثل يك درخت، خشك مى شوى و نه برگ مى آورى و نه شاخه و نه ميوه».
(3) و فوراً آن كودك به طور كامل خشك شد و عيسى روانه شده، به خانه يوسف رفت. اما والدين كسى كه خشك شده بود او را برداشته، بر جوانى او ماتم گرفتند و او را نزد يوسف آورده، ملامت كردند: «اين چه كودكى است كه تو دارى كه چنين اعمالى انجام مى دهد؟».
باب چهارم
(1) پس از آن باز عيسى در روستا راه مى رفت و كودكى دويده، ضربه اى به شانه او زد. عيسى خشمگين شد و به او گفت: «تو بيش از اين به راه خود ادامه نخواهى داد» و كودك فوراً افتاد و مرد. اما برخى از كسانى كه ناظر واقعه بودند، گفتند: «اين كودك از كجا متولد شده است، كه هر سخن او به انجام مى رسد؟».
(2) و والدين كودك مرده نزد يوسف آمده و او را ملامت كرده، گفتند: «چون تو چنين كودكى دارى، نمى توانى نزد ما در اين روستا ساكن باشى; مگر اين كه به كودك خود ياد بدهى كه بركت دهد نه اين كه نفرين كند، چون او كودكان ما را به قتل مى رساند».
باب پنجم
(1) و يوسف كودك را به كنارى برده، او را مورد عتاب قرار داد و گفت: «چرا اعمالى را انجام مى دهى كه مردم اذيت شده، دشمن ما شوند و به ما فشار آوردند؟» اما عيسى پاسخ داد: «من مى دانم كه اين سخنان از تو نيست. با اين حال به خاطر تو ساكت خواهم شد. اما آنان مجازات خود را خواهند ديد». و فوراً كسانى كه او را متهم كرده بودند نابينا شدند.
(2) و كسانى كه اين را ديدند به شدت ترسان و حيران شده، درباره او گفتند: «هر سخنى كه به زبان آورد، چه خير و چه شر، انجام مى شود و به معجزه تبديل مى گردد». و چون يوسف ديد كه عيسى چنين كرده است، برخاست و گوش او را گرفته، به شدت كشيد.
(3) و كودك خشمگين شده، به او گفت: «براى تو كافى است كه جستوجو كنى و نه اين كه بيابى، و تو كار بسيار غيرحكيمانه اى انجام دادى. آيا نمى دانى كه من متعلق به تو هستم؟ مرا آزار مده».
باب ششم
(1) و معلمى، زكّا نام، كه آنجا ايستاده بود، اين سخنان عيسى به پدرش را كمابيش شنيد و به شدت متحير شد كه او، با اين كه كودك است، چنين سخنانى را مى گويد.
(2) و پس از چند روز زكّا نزد يوسف آمده به او گفت: «تو پسر باهوشى دارى، و او صاحب درك و فهم است. بيا و او را به من بسپار تا او حروف را بياموزد و من با حروف همه دانش را به او خواهم آموخت و به او خواهم آموخت كه همه بزرگ ترها را احترام بگذارد و آنان را مانند پدربزرگ ها و پدرها تكريم كند و هم سالان خود را دوست داشته باشد».
(3) و او همه حروف را از «آلفا» تا «اُمگا» به وضوح و با دقت تمام گفت. اما او به زكاى معلم نگاه كرده به او گفت: «چگونه تو كه ذات «آلفا» را نمى شناسى به ديگران «بتا» را مى آموزى؟ اى رياكار، نخست اگر تو «آلفا» را مى شناسى آن را تعليم بده و سپس ما سخن تو را در رابطه با «بتا» باور مى كنيم». سپس او شروع كرد كه از معلم درباره حرف نخست بپرسد، و معلم قادر نبود كه پاسخ او را بدهد.
(4) و كودك، در حالى كه عده زيادى سخن او را مى شنيدند، به زكّا گفت: «اى معلم، بشنو، ترتيب حرف اول را ببين و توجه كن به اين كه چگونه آن خطوطى دارد و يك علامت وسط كه از ميان يك جفت خط كه تو مى بينى مى گذرد، (چگونه اين خطوط) به هم نزديك مى شوند، بالا مى روند و مى چرخند، سه علامت از يك نوع، كه در معرض همديگر قرار مى گيرند و همديگر را به يك نسبت برابر حمايت مى كنند. در اينجا تو خطوط آلفا را دارى».
باب هفتم
هنگامى كه زكّاى معلم شنيد كه اين مقدار زياد اوصاف مجازى حرف اول شرح داده شد از چنين پاسخى و چنين تعليم بزرگى مبهوت شد و به حاضران گفت: «واى بر من، من دچار سرگيجه شده ام، چقدر من بدبختم; من با آوردن اين كودك نزد خود باعث شرمسارى خود شده ام».
(2) پس اى برادر، يوسف، از تو تمنا دارم كه او را از من دور كنى. من نمى توانم نگاه با صلابت او را تحمل كنم، من هرگز نمى توانم سخن او را بفهمم. اين كودك متولد زمين نيست; او مى تواند حتى آتش را رام كند. شايد او حتى قبل از خلقت جهان متولد شده باشد. كدام شكم او را حمل كرد، كدام رحم او را پرورش داد، من نمى دانم. واى بر من، اى دوست من، او مرا حيران مى كند، من نمى توانم دانش او را تعقيب كنم. من خود را فريب داده ام، من چقدر بيچاره هستم! من سعى كردم شاگردى پيدا كنم، و خود را نزد يك معلم يافتم.
(3) اى دوستان من، من درباره رسوايى خود مى انديشم كه من، يك پيرمرد، مغلوب يك كودك شده ام. من فقط مى توانم به خاطر اين كودك مأيوس شده بميرم، چون نمى توانم در اين ساعت به صورت او نگاه كنم. و وقتى همه بگويند كه من مغلوب طفل صغيرى شده ام، من چه چيزى براى گفتن دارم؟ و من درباره خطوط حرف اول، كه او به من گفت، چه مى توانم بگويم؟ اى دوستان من، من نمى دانم، چون من نه آغاز آن را مى دانم و نه انتهاى آن را.
(4) پس اى برادرم، يوسف، او را بگير و به خانه خود ببر. او موجود بزرگى است، يك خدا، يا يك فرشته يا چيزى كه من مى توانم بگويم كه من نمى شناسم.
باب هشتم
(1) و در حالى كه يهوديان زكّا را دلدارى مى دادند، كودك عيسى با صداى بلند خنديد و گفت: «باشد كه آنچه از آن توست ثمر دهد، و كوردلان ببينند. من از عالم بالا آمده ام تا آنان را نفرين كنم و آنان را به سوى آنچه متعلق به عالم بالاست دعوت كنم، همان طور كه آن كس كه مرا به خاطر شما فرستاد، خواسته است.»
(2) هنگامى كه سخن كودك تمام شد، فوراً تمام كسانى كه مورد نفرين او قرار گرفته بودند شفا يافتند. و از آن به بعد كسى جرأت نكرد كه او را خشمگين كند، مبادا نفرين كند و او عليل شود.
باب نهم
(1) چند روز بعد عيسى بر بام بالاخانه اى بازى مى كرد و يكى از كودكانى كه همبازى او بود از بام سقوط كرده، جان داد. هنگامى كه ديگر كودكان منظره را ديدند پا به فرار گذاشتند و عيسى تنها باقى ماند.
(2) و والدين كودكِ جان داده، آمدند و عيسى را متهم كردند كه او را پايين انداخته است. عيسى پاسخ داد: «من او را پايين نيانداختم». اما آنان همچنان به او ناسزا مى گفتند.
(3) پس عيسى از بام پايين پريد و پيش جسد كودك ايستاد و با صداى بلند فرياد زد: «زنون ـ نام كودك اين بود ـ برخيز و به من بگو، آيا من تو را پايين انداختم؟» و كودك ناگهان برخاست و گفت: «نه، خداوندا، تو مرا پايين نيانداختى، بلكه مرا برخيزاندى». و هنگامى كه آنان اين بديدند متعجب شدند. و والدين كودك خدا را به خاطر معجزه اى كه رخ داده بود تسبيح گفتند و عيسى را پرستيدند.
باب دهم
(1) چند روز بعد مرد جوانى در گوشه اى چوب مى شكست و تبر افتاده روى پاى او خورد و آن را قطع كرد. او چنان خون ريزى مى كرد كه مشرف به مرگ شد.
(2) و هنگامى كه غوغا شد و مردم ازدحام كردند، عيساى كودك، نيز به آن سو دويد و راه خود را از ميان جمعيت گشود و پاى مصدوم را گرفت و آن بى درنگ شفا يافت. و عيسى به مرد جوان گفت: «حال برخيز، و چوب بشكن و به ياد من باش.» و هنگامى كه جمعيت آنچه را رخ داده بود ديدند، كودك را پرستيده، گفتند: «واقعاً روح خدا در اين كودك ساكن است».
باب يازدهم
(1) هنگامى كه او شش ساله بود، مادرش به او كوزه اى داده او را فرستاد تا آب بكشد و به خانه بياورد.
(2) اما در ازدحام جمعيت به كسى برخورد كرد و كوزه شكست. اما عيسى تن پوش خود را باز كرده از آب پر كرد و نزد مادر خود آورد. و هنگامى كه مادرش اين معجزه را ديد او را بوسيد و اعمال اسرارآميزى را كه از او ديده بود نزد خود حفظ كرد.[84]
باب دوازدهم
(1) و باز در زمان كِشت، كودك همراه پدرش براى كشت گندم به مزرعه اشان رفت. و چنان كه پدرش بذر مى كاشت، عيساى كودك نيز يك دانه بذر گندم كاشت.
(2) و هنگامى كه او درو كرده آن را كوبيد، صد پيمانه برداشت كرد[85] و همه فقراى روستا را به خرمنگاه فرا خوانده به آنان گندم داد و يوسف اضافه گندم را برداشت. او هشت ساله بود كه اين اعجاز را انجام داد.
باب سيزدهم
(1) پدر او يك نجار بود و در آن زمان خيش و يوغ مى ساخت. او از مرد ثروتمندى سفارش ساخت تختى را دريافت كرد. و چون يك تير چوب كوتاه تر از ديگرى بود و نمى دانستند چه بايد بكنند، عيساى كودك به پدرش يوسف گفت: «دو قطعه چوب را بگذار و آنها را از وسط تا يك طرف مساوى كن».
(2) و يوسف به گفته كودك عمل كرد. و عيسى طرف ديگر ايستاد و قطعه چوب كوتاه تر را كشيد و مساوى با ديگرى كرد. و پدر او، يوسف، اين را بديد و متعجب شد و كودك را در آغوش كشيده، بوسيد و گفت: «شادمانم كه خدا اين كودك را به من داده است».
باب چهاردهم
(1) و چون يوسف درك و فهم كودك، و سن و سال و رشد عقلى او را ديد، بار ديگر بر آن شد كه كودك نبايد نسبت به حروف ناآگاه بماند; و او كودك را گرفته به معلم ديگرى سپرد. و اين معلم به يوسف گفت: «نخست به او يونانى و سپس عبرى را خواهم آموخت». چون معلم از دانش كودك اطلاع داشت و از او بيم داشت. با اين حال او الفبا را نوشت و با او براى مدتى طولانى تمرين كرد: اما كودك به او جوابى نمى داد.
(2) و عيسى به او گفت: «اگر تو واقعاً يك معلم هستى، و اگر تو حروف را خوب مى شناسى، به من معناى «آلفا» را بگو، و من معناى «بتا» را به تو خواهم گفت». و معلم خشمگين شد ضربتى به سر او زد. و كودك درد كشيد و او را نفرين كرد، و او فوراً غش كرد و به صورت بر روى زمين افتاد.
(3) و كودك به خانه يوسف باز گشت. اما يوسف محزون شده به مادر او دستور داد: «مگذار او از در بيرون رود، چون همه كسانى كه او را خشمگين مى كنند مى ميرند».
باب پانزدهم
پس از مدتى معلم ديگرى، كه دوست واقعى يوسف بود، به او گفت: «اين كودك را به مدرسه نزد من بياور. شايد من بتوانم، با تشويق، حروف را به او تعليم دهم». و يوسف به او گفت: «اى برادر، اگر جرأت و شهامت آن را دارى، او را با خود ببر». و معلم با ترس و دلهره او را برد، اما كودك مسرور و شادمانه مى رفت.
(2) و او با شجاعت به مدرسه رفت و كتابى را يافت كه روى ميز مطالعه بود،[86] و آن را برداشت، ولى حروف آن را نخواند، بلكه دهان خود را باز كرد و به وسيله روح القدس سخن گفت و شريعت را به كسانى كه اطراف او ايستاده بودند تعليم داد. و جمعيت زيادى جمع شده آنجا ايستاده به سخنان او گوش مى دادند و از كمال تعليم و صلابت سخن او[87] در تعجب بودند، كه با اين كه يك طفل است، اين گونه سخن مى گويد.
(3) اما وقتى يوسف اين را شنيد، نگران شده به سوى مدرسه دويد، او نگران بود كه شايد اين معلم نيز مهارت نداشته باشد (معلول شود). اما معلم به يوسف گفت: «اى برادر، بدان كه من اين كودك را به عنوان شاگرد آوردم; اما او سرشار از فيض و حكمت عظيم است; و حال از تو استدعا دارم، اى برادر، كه او را به خانه خود ببرى».
(4) و چون كودك اين را بشنيد، به معلم تبسمى كرد و گفت: «از آنجا كه درست سخن گفتى و شهادت به حق دادى، به خاطر تو نيز آن كس كه سردرد دارد شفا خواهد يافت.» و فوراً معلم ديگر شفا يافت. و يوسف كودك را برداشته به سوى خانه اش روان شد.
باب شانزدهم
(1) يوسف پسرش يعقوب را فرستاد تا هيزم ببندد و به خانه آورد، و عيساى كودك به دنبال او رفت. و در حالى كه يعقوب تكه چوب ها را جمع مى كرد، يك افعى دست او را نيش زد.
(2) و همان طور كه يعقوب افتاده بود و درد مى كشيد و در شرف مرگ بود، عيسى نزديك آمده بر جاى نيش دميد و فوراً درد متوقف شد و آن جانور منفجر شد، و يعقوب به يكباره سالم شد.
باب هفدهم
و پس از اين حوادث در همسايگى يوسف طفل شيرخواره اى كه مريض بود[88] مرد، و مادر او به شدت گريه مى كرد.[89] و عيسى شنيد كه ماتم و همهمه[90] زيادى بر پا شده، و به سرعت دويد و كودك را مرده يافت. او سينه كودك را لمس كرده[91] گفت: «به تو مى گويم،[92]نمير و زندگى كن و با مادرت باش».[93] و بى درنگ او بيدار شده، خنديد. و او به آن زن گفت: «او را بردار و به او شير بده[94] و مرا به ياد داشته باش».
(2) و هنگامى كه مردمى كه اطراف ايستاده بودند اين را بديدند، متعجب شده گفتند:[95] «واقعاً اين كودك يا يك خداست يا يك فرشته خدا، چون هر سخن او يك عمل واقع شده است». و عيسى از آنجا رفته با ديگر كودكان بازى مى كرد.
باب هيجدهم
(1) پس از مدتى خانه اى در حال ساخته شدن بود و اغتشاش عظيمى به پا شد و عيسى برخاست و به آنجا رفت. او ديد كه مردى افتاده و مرده است، پس دست او را گرفت و گفت: «اى مرد، به تو مى گويم برخيز[96] و كار خود را انجام بده». و او فوراً برخاست و عيسى را پرستش كرد.
(2) و چون مردم اين بديدند، متعجب شده، گفتند: «اين كودك از آسمان است، چون ارواح بسيارى را از مرگ نجات داده، و مى تواند آنها را در طول حياتش حفظ كند».
باب نوزدهم
(1) و هنگامى كه او دوازده ساله بود پدر و مادرش بر طبق رسم براى عيد پِسَحْ با همسفرانشان به اورشليم رفتند، و پس از عيد پِسَح بازگشتند تا به خانه خود بيايند. و در حالى كه آنان باز مى گشتند، عيساى كودك به اورشليم بازگشت. اما پدر و مادر او گمان مى كردند كه او در ميان همسفران است.
(2) و هنگامى كه به اندازه مسافت يك روز رفتند، او را در ميان آشنايان جستوجو كردند، و چون او را نيافتند، مضطرب شده در پى او به شهر بازگشتند. و پس از سه روز او را در هيكل يافتند، در حالى كه در ميان معلمان نشسته بود و به شريعت گوش مى داد و از آنان سؤال مى پرسيد. و همه متوجه او بودند و در حيرت بودند كه او، كه يك كودك است، مشايخ و معلمان قوم را ساكت كرده، قطعات شريعت و سخنان انبيا را توضيح مى دهد.
(3) و مادرش، مريم، نزديك آمده به او گفت: «چرا با ما چنين كردى؟ ببين ما با نگرانى در پى تو بوديم». عيسى به آنان گفت: «چرا در پى من بوديد؟ مگر نمى دانيد كه من بايد در خانه در امور پدر خود باشم؟»[97]
(4) اما كاتبان و فريسيان گفتند: «آيا تو مادر اين كودك هستى؟» و مريم گفت: «هستم». و آنان به او گفتند: «تو در ميان زنان مبارك هستى، چون خداوند ميوه رحم تو را بركت داده است.[98] چون چنين شكوه و چنين فضيلت و حكمتى را هرگز نديده و نشنيده ايم».
(5) و عيسى برخاسته به دنبال مادرش رفت و نسبت به پدر و مادرش متواضع بود; اما مادر او همه اين امورى را كه رخ داده بود در خاطر خود نگه مى داشت. و عيسى در حكمت و قامت و فيض[99] رشد مى كرد. شكوه و جلال براى هميشه با او باد. آمين
پي نوشت ها :
[79]. قس با: لوقا، 1:21.
[80]. متى، 23:35.
[81]. قس با: متى، 27:51.
[82]. قس با: زكريا، 12:10 و 12ـ14.
[83]. لوقا، 2:28ـ26.
[84]. لوقا، 2:19 و 51.
[85]. قس با: لوقا، 16:7.
[86]. قس با: لوقا، 4:17ـ18.
[87]. قس با: لوقا، 4:22.
[88]. قس با: مرقس، 5:22 و شماره هاى بعد; لوقا، 7:11 و شماره هاى بعد.
[89]. قس با: مرقس، 5:38; لوقا، 7:13.
[90]. مرقس، 5:38.
[91]. لوقا، 7:14.
[92]. لوقا، 7:14.
[93]. قس با: لوقا، 7:15.
[94]. قس با: مرقس، 5:43; لوقا، 8:55.
[95]. قس با: لوقا، 7:16.
[96]. قس با: لوقا، 7:14; مرقس، 5:41.
[97]. لوقا، 2:41ـ52.
[98]. لوقا، 1:42.
[99]. لوقا، 2:51ـ52.
نويسنده:عبدالرحيم سليمانى
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید