مطابق آنچه که تاريخنويسان اکنون ميشمارند، 4 سال پيش از ميلاد يعني 2 هزار و 12 سال پيش، در شهر بيتلحم کودکي به دنيا آمد با خلقتي بس عجيب؛ خلقتي که ديگر کسي بدان شيوت بدين جهان نيامد.
(هفت آسمان) مادرش دختر عمران بود و از نسل داوود پيغامبر. زني پاکدامن و منزه از هر گناهي که عمري را در محراب مسجد ملازم نماز بود و روزه. وقتي فرشته جبرائيل بر او بشارت تولد فرزندي داده بود، متعجبانه پرسيده بود: «مرا چگونه فرزندي باشد؟ حالي که هيچ مردي مرا لمس نکرده؟» و او جواب گفته بود: «اين بر خداي آسان است که مشيت او البته در اين است.» در آن زمان خداي را تمجيد کرده بود که به لطف در کنيز معبد نگريسته است و به نفس خود گفته بود: «خدايت بشناس و به خداي رهانندهات فخر کني. اوست که تو را نزد امتهاي جهان مبارکه ميگرداند.»
مريمس دلش آرام نداشت. از مردم طايفهاش ميترسيد که قدرش ندانند و به جرم گناه ناکرده، سنگسارش کنند. چند ماه بعد به دلش افتاد تا قيمي بر خود برگزيند؛ يوسف خالهزادهاش را. مردي نيکوکار که پيشه درودگري داشت و همسر و چند فرزند. پس يوسف ملازمش گشت، اما چون وي را بدان حالت ديد بر طرد او عزم کرد. فرشته خدا در خواب به سراغش آمد که «مريمس از گناه منزه است. آنچه در وي ديدي به خواست خداست. آن باکره (عذراء) پسري ميآورد که عيسي نام مينهيدش. همت کنيد او را از خمر و هر طعام ناپاک بازداريد، زيرا که او قدوس خداست. پيامبري است که به سوي دودمان يعقوب ميآيد و آيات عظيمي از خداي تعالي ميآورد و سبب نجات بسياري خواهد شد.» يوسف چون برخاست خرسند بود. خداي را سپاس گفت و در تمام عمرش به اخلاص تمام خادم مريم شد.
سرزمين يهوديه در آن زمان تحت سلطه روميان بود و اگوستوس، قيصر روم امر کرده بود تا در تمام مستعمراتش افراد را سرشمار کنند. از اين رو هر کس ميبايست به شهر دودمان خود برميگشت. چنين شد که يوسف و مريم از شهر ناصره در استان جليل، به سوي بيتلحم در جنوب راهي شدند؛ بيتلحم، شهر داوود پيغامبر که آنان از نسل داوود بودند. شهر کوچک بود و مسافران بسيار. منزلي نيافتند و به ناچار بيرون شهر مسکن گزيدند. جايي که محل شبانان بود.
در اين مدت ايام مريم تمام شد. پس آن عذرا را نوري سخت درخشان فرا گرفت و رنجي عظيم در وي پديد آمد. به زير درخت خرمايي رفت خشک. همانجا مقيم بود و درد ميکشيد. آنگاه آنچنان اين درد عظيم شد که آرزو کرد کاشکي از اين پيشتر مرده بود. همانجا عيسي از وي جدا شد و او به سختي درخت خرما را بجنبانيد و آن درخت سبز شد و خرما از آن فرو ريخت و او سير بخورد و قوتي يافت. کودک را به پهلوي خود گرفت و او را در پارچهاي پيچيد و در آخور نهاد، زيرا هنوز در کاروانسرا جايي نبود.
پس شماري بسيار از فرشتگان به شادي آمدند و تسبيحکنان سلام و تهيت خداوند تعالي بر مريم رسانيدند و او خداي را بر ولادت وي حمد بسيار کرد. لحظاتي بعد فرشتهاي از سوي خدا بر آن شبانان مژده تولد طفل داد که «در شهر داوود کودکي آمده که خلاص قوم يهود است.» پس شبانان عزم ديدار کودک کردند. پس به آن نشان آمدند و طفل موعود را يافتند و او را تکريم نموده و اين واقعه در شهر منتشر ساختند و يوسف خداي را شکرگويان بود.
در روز هشتم چون براي ختنه طفل به اورشليم شدند، به مادر طفل گمان بد بردند. از آن رو شکايت بر زکريا آوردند. چه او پيش از اين متکفل مريم بود و هم شوي خالهاش. زکريا گفت: «هرگز هيچ آدمي سوي او نرفت و او را چنان داشتم که هيچ خلقي روي او نيز هم نديد.» ايشان گفتند: «پس اين کودک از کجاست؟» زکريا گفت: «اين سخن از وي بايد پرسيدن.» عدهاي جواب گفتند: «مريم اين کودک را از يوسف درودگر آورده است.»
پس جملگي نزد وي رفتند. مريم ايشان را چنان نمود که روزه ميدارم و با کس سخن نميگويم. پس سوي عيسي اشارت کرد. پرسيدند: «چگونه با کودکي که در گاهواره است سخن گوييم؟» خداي، عيسي را به سخن در آورد به زباني فصيح. فرمود: «منم بنده خداي که مرا کتاب آسماني و شرف نبوت عطا فرمود و مرا هر کجا که باشم مبارک گردانيده و سلام او بر من است، روزي که تولد يافتم و روزي که بميرم و روزي که برانگيخته شوم براي زندگاني.» و اين چنين هر شکي از دلشان برخاست.
آنگاه وفق شريعت موسي به معبد رفته، طفل را ختنه کردند و او را همانطور که فرشته گفته بود عيسي ناميدند. پس آن دو دانستند اين طفل زود است که خلاص و رستگاري بسياري براي قوم بياورد. از اين رو طفل را به بهترين وجه نگهداري ميکردند و بسيار خدايترس بودند.
هنگام تولد عيسي، هيروديس پادشاه يهوديه بود و در آن زمان مجوساني در حوالي ايران بودند که بر ستارگان آسمان چشم داشتند. پس بر 3 نفر از ايشان ستارهاي در افق پايين نمايان شد که سخت درخشندگي داشت. پس از پي آن ستاره به يهوديه آمدند. چون به اورشليم رسيدند، سوال کردند که پادشاه يهود کجا متولد شد؟ پس چون اين سخن به گوش هيروديس رسيد هراسان شد. کاهنان و کاتبان خود را گردآورد که آن فرزند موعود کجا تولد خواهد شد؟
جواب گفتند در بيتلحم است، آنگونه که ما در کتب انبياء خواندهايم. پس هيروديس آن 3 مجوس به حضور طلبيد و از آمدن ايشان جويا شد. گفتند: «ستارهاي در شرق، ما را به اين شهر راهبري کرد و ما خرسنديم اگر بتوانيم به اين پادشاه تازه، هداياي خود پيشکش کنيم.» هيروديس گفت: «به بيتلحم برويد و از اين طفل سراغ بگيريد. چون او را يافتيد مرا نيز خبر کنيد تا بر او سجده برم.» و او البته اين را از روي مکر ميگفت.
پس مجوسان از اورشليم رفتند. ناگاه ديدند ستارهاي که بر آنها در شرق هويدا شده بود در پيش روي ايشان ميرفت. بسيار مسرور شده خدا را شکر گفته و از پياش رفتند. وقتي به بيتلحم رسيدند ستاره در فوق کاروانسرا ايستاد. چون داخل شدند طفل را با مادرش يافتند. خم شدند و بر او تعظيم کرد و عطرها با نقره و طلا بر او پيشکش نمودند. سپس بر آن عذراء هر چه ديده بودند حکايت کردند، اما چون خفتند کودک به خوابشان آمد و ايشان را تحذير فرمود که مباد به اورشليم برگردند زيرا از شر هيروديس در امان نخواهند بود. صبح که برخاستند از راه ديگر به وطن خود باز آمدند و از آنچه در يهوديه ديده بودند تماما خبر دادند.
از آن روي که بازنگشتند، هيروديس گمان برد مجوسان او را تمسخر کردهاند. پس قصد کرد آن طفل را بکشد. آنگاه فرشته خدا بر يوسف در خواب ظاهر شد و گفت: «برخيز و طفل و مادرش را بگير و به مصر روان شو، زيرا هيروديس ميخواهد او را به قتل برساند.» پس ايشان به زمين مصر شدند و در آنجا تا زمان مرگ هيروديس بماندند. در آن وقت اما هيروديس لشکر خود فرستاد تا در بيتلحم، تمام کودکان نظير عيسي را بکشتند.
عيسي هنگام نوزادي: سلام او بر من است روزي که تولد يافتم و روزي که بميرم و روزي که زنده برانگيخته شوم
عيسي به 7 سال رسيده بود که فرشته خدا در خواب به يوسف گفت: «به يهوديه بازگرد، زيرا آنان که مرگ کودک را ميخواستند اکنون مردهاند.» چون به يهوديه باز آمدند، خبرشان شد که هيروديس مرده و فرزند او حاکم يهوديه گشته. پس بيم کرده و به سوي ولايت جليل شدند و در شهر ناصره مقيم گشتند. پس کودک در نعمت و حکمت پرورش يافت.
چون عيسي 12 ساله شد، او را به اورشليم بردند تا وفق شريعت موسي سجده کند، پس از اتمام نمازهايشان، بازگشتند اما عيسي را نيافتند. گمان بردند به مسکنشان دراورشليم بازگشته، پس روز سوم، او را در معبد يافتند که با علما محاجه ميفرمود. پس هر کس از سوالها و جوابهاي او متعجب گشته، ميگفتند: «چگونه مثل اين علم به اين کودک داده شده، حالي که او خواندن نميداند؟» مريم او را ملامت کرده گفت: «اي فرزند! اين چه بود که بر ما روا داشتي؟» عيسي جواب گفت: «مگر نميدانيد که خدمت خداي، بر خدمت والدين مقدم است؟» سپس به آنها با ناصره رفت و ايشان را مطيع بود، با تواضع و احترام.
پس چون عيسي 30 ساله شد، به کوه زيتون برآمد تا با مادرش زيتون بچيند. وقتي در ظهر نماز ميکرد ناگاه نور تاباني او را فرا گرفت و انبوهي از ملائک که به شمارش نميآمدند تسبيحگويان نزد وي آمدند. پس فرشته جبرائيل کتابي را پيش نمود گويا که آن آيينه درخشاني بود. پس آن کتاب بر دل عيسي نازل شد و او شناخت به واسطه آن کتاب هر چه خداي گفته و هر آنچه خداي ميخواهد و حتي اينکه هر چيزي بر او مکشوف شد و حجابهاي جهل از نزد وي کنار رفت.
پس چون دانست پيغمبري است که به سوي يهوديه فرستاده شده مادرش را بدان امر مطلع گردانيد. گفت: «شايسته است از براي مجد خداي، مشقت بسيار ببيند و ديگر نميتواند ملازم او باشد و خدمتش نمايد.» مادرش جواب گفت: «پيش از آن که تو تولد شوي من به همه اينها خبر داده شدهام.» از آن روز عيسي از مادر جدا شد تا به امر رسالت بپردازد.
عيسي به بيتالمقدس رفت. گفت: «منم عيسي، پيغامبر خداي. او مرا فرموده است که شما را به او باز خوانم.» ايشان گفتند: «به چه نشان تو پيغمبري؟ حجتي بنما تا ما نيز ببينيم.» عيسي گفت: «نشان و حجت من آن است که من مرغي از گل بکنم و در او بدمم و آن مرغ به قدرت حق زنده گردد و بپرد و کوران بينا کنم و ابرصان شفا دهم و ديوان بگريزانم و مردگان زنده گردانم و بگويم شما دوش در خانه چه خورديد و چه در خانهها باقي داريد. پس گل بياوردند و مرغي بکردند و وي در آن دميد تا جان بگرفت و برخاست و به آسمان بر شد و بسيار کوران بينا کرد و بسيار معجزتها آورد و بشارتهاي بسيار به آمدن پيمبر خاتم داد. همان که يهود در کتاب موسي وعده آمدنش را خوانده بودند. پس اين چنين شد که نشان آن موعود را از وي جويا شدند. نامش را و مرامش را و اين که از کجاست. عيسي همه را باز گفت و آنان بنبشتند و مکتوب کردند. سالها بعد جمعي از بازماندگان آن قوم، از يهوديان و مسيحيان وفق آن سخنان هجرت کرده و در اطراف شهري در جنوب مسکن گزيدند تا شايد پيغامبر خاتم را ببينند و بدو ايمان آورند؛ شهري در جنوب، شهر يثرب، همان شهري که عيسي نشانش گفته بود. اما وقتي حضرتش آمد ايمان نياوردند. معجزتها کرد اما سودي نبخشيد، چون برخلاف پندارشان بعثت نبي خاتم از ميان افراد ايشان که خود را قوم برگزيده خدا ميدانستند نبود.
عيسي 3 سال نبوت کرد، اما کاهنان قوم سخنش را نپذيرفتند و به عداوتش برخاستند. آنگاه که غيظشان به نهايت آمد مکر کردند که او را بکشند و اين سنت مفسدان يهود بود. بدانسان که پس از سليمان نبي با پيامبران صديق خدا چنين ميکردند و بالعکس انبياي کذبه را تکريم مينمودند. اينچنين شد که خداي تعالي نيز مکر کرد. مکر خداي غالب، آنگونه بود که ميان خلايق اختلاف آمد که او کجا شد؟ بر صليب يا بر آسمان؟ و آن واقعه در سال بيست و نهم از تقويم ميلادي کنوني بود که اين خود البته حکايتي دگر است.
منابع:
قرآن عظيم، تفسير طبري، انجيل برنابا، فصلنامه هفت آسمان شماره 34، انجيل لوقا، انجيل متي.
نويسنده : امير اهوارکي
نظرات 0
شما هم میتوانید در این مورد نظر دهید